سايت جمهوری - گروه خبر: امروز صبح وقتی چشمهایم را باز كردم و به جای سقف سیاه چادر سقف سفید اتاق رادیدم احساسی دوگانه داشتم. خوشحال از اینكه میتوانم یك دوش حسابی بگیرم، صبحانهای خوب بخورم و مجبور نیستم برای رفتن به دستشوئی حجاب كامل بگذارم و مسافت زیادی پیادهروی كنم وصادقانه بگویم خوشحال از اینكه بمی نیستم ومجبور نیستم توی چادر زندگی كنم. وكاش درد بمیها فقط توی چادر زندگی كردن بود.
ساعتم را نگاه كردم. هشت صبح بود. كارمان در بم از همین ساعت شروع میشد. كارهایی كه راضیامان میكرد، از اینكه حس میكردیم انسانیم، حسی كه در زندگی روزمره در تهران گاه فراموشش میكنیم. كمبود آن رضایت را حس كردم ودلم گرفت.
دیروز بعد از 13 روز از بم بازگشتم. میدانستم در طی سفر فرصت نوشتن گزارش نخواهم داشت، برای همین یك ضبط خبرنگاری با 3 كاست و 6 باطری قلمی برداشتم. فكر كردم حتما در لحظاتی فرصت خواهم داشت چند كلامی روی نوارها ضبط كنم. ولی این فرصتها خیلی كم بودو روزهای آخر اصلا فرصت نشد. دلم خوش است كه دوست خبرنگاری همراه تیم ما بود و قول داده گزارش دقیقی از سفر بدهد. من از دو روز قبل شروع به ضبط كردم:
وقتی بچهها یكییكی داوطلب شدند كه برای كمك به زلزلهزدهها به بم بروند من با خودم گفتم:«من نمیروم!» شاید چون این جوركارها كارمن نیست . واقعا نمیدانم چرا. شاید هم ترس بود. ترس از چیزهای ناشناخته. ترس از چیزهایی كه همیشه مرا میترساند: جنازهها، آدمهای زخمی، آدمهایی كه زجر میكشند، فریاد میكشند و... شاید برای همین نمیخواستم بروم. ولی بعد یكییكی رفتند. انگار همه به من نگاه میكردند كه «پس توچی؟» و فكر كردم من هم باید بروم.
یك هفته است كه در تدارك سفرم. با بچههای تیم شش نفرهامان تقسیم كار كردیم. یكی كنسرو ماهی بخرد، یكی كنسرو لوبیا، یكی شیر بخرد ویكی مغز بادام ... كیسه خواب پیدا كردیم و چیزهای دیگری كه باید با خودمان ببریم. چیزهایی كه تیمهای قبلی گفته بودند.
دیشب نوارهای «كاوه»- پسر یكی از دوستان كه حالا برای خودش مردی شده - را جمع كردم. نوارهای بچگیاش را. نوارهایی كه دیگر بدرد او نمیخورد. فكر كردم آنها را ببرم شاید آنجا صدای شادی آن نوارها بتواند غم و وحشتی را كه آن جاست كمتر كند. نمیدانم از چه وحشت دارم. شاید فكر میكنم آنجا فرو بریزم. شاید از دیدن آنهمه بدبختی و عذاب، از آنهمه آواره و زخمی و ... دیروز شنیدم كه یك دختر وپسر جوان در كمپ پشتی – كمپ ثارالله - خودكشی كردهاند. یك دختر وپسر جوان و نه یك پیر و پیرمرد. كسانی كه سالهای زیادی در پیش رو دارند. و چقدر آرزو. من به چنین جایی میروم. جایی كه جوانها خودكشی میكنند. باید جای وحشتناكی باشد.
تازه از بم آمده بود. میگفت دیگر غذای گرم نمیدهند. آمریكاییهایی كه یك وعده غذای گرم میدادند بساطشان راجمع كردند و رفتند. دیگر اجازه فعالیت نداشتند. برای همین به ما گفت كنسرو به اندازه كافی برداریم. یكی دیگر میگفت:«آب هم تمام شده، با خودتان آب بردارید.» ویكی دیگر:«روزها خیلی گرم است و شب ها خیلی سرد.» بنابراین وقتی به خانه رسیدم مجبور شدم ساكم را از نو ببندم. لباسهای تابستانی بگذارم، آب بردارم و به بچهها خبر بدهم كنسروهای بیشتری بخرند.
یكی دیگرمیگفت:« چیزهایی كه ما میبردیم برای خیلی از مردم تازگی داشت، مردم قبل ازاینكه زلزله بیاید زلزله زده بودند....» ما داریم جایی میرویم كه دوباره زلزله آمده!
+++++
یكی از بچهها میگفت:«دلم میخواست نوارهای دخترم را كپی میكردم وبرای بچههای بمی میبردم.» وقتی من گفتم 50 تا نوار كودكان میبرم خوشحال شد. بعد یكی دیگر گفت:«آنها كه ضبط ندارند.» همان نصف شبی تصمیم گرفتیم برویم ضبط بخریم. یكی از بچهها ضبط خرید و فرستاد. الان یك ضبط داریم با 50 تا نواركودكان. خوشحالم كه دارم آنهارامیبرم. نمیدانم خوشحالم؟!
فكر كردم حالا كه قرار است كتابخانه درست كنیم میشود یك گوشه آنهم ضبط را با نوارها گذاشت. بچههای بزرگتر كتاب بگیرند و كوچكترها میتوانند همانجا بنشینند و نوار گوش كنند. هیچ تصوری از آنجا ندارم. شاید هم اصلا نشود این كارها را كرد. شاید باید ضبط را بگذاریم بیرون از چادر و صدایش را زیاد كنیم. حتما كسانی هم میآیند و مخالفت میكنند، حتما با خیلی از نوارها و یا خیلی از شعرها. نمیدانم چه پیش آیید.
دوساعت دیگر باید از خانه راه بیافتیم. داریم به بم میرویم. قبل از رفتن، رفتم پیش یك دوست كه موبایل بگیرم ودوستی دیگر را دیدم كه خداحافظی كنم. به من نگاه كرد و گفت:«چه خبره؟ ترا چه به این كارها، چرا اینقدر هولی، فكر میكنی كجا داری میری؟! دو هفته دیگه همهاتان را بیرون میكنند، فكر میكنی توی این دو هفته چكار میتوانی بكنی؟» دلم گرفت. فكر كردم خوب كجا دارم میروم؟ برای چی دارم میروم؟ واقعا توی این دو هفته كاری میشود كرد؟ بعد یك دفعه همه چیز به نظرم مسخره آمد. كاش اصلا نروم! ولی خودم را راضی كردم حداقل یك تجربه است، حتی اگر هیچ كاری نشود كرد.
++++
امروز سه شنبه است. و چندم؟ نمیدانم. فكر میكنم ساعت یك ربع به هفت صبح است. صدای قطار نمیگذارد صدای خودم را بشنوم. دیشب را تاصبح كتابی خوابیدیم. اصلا فكر نمیكنم خوابیده باشیم. دیشب خیلی صحبتها كردیم. یك گزارش از بم خواندیم. یك گزارش از تیم اعزامی قبلی. در باره نخلهای سردرگریبان و خیلی چیزهای دیگر. پیشنهادهای مختلفی دادیم، تقسیم كار كردیم. قرار شد یك گزارش بنویسیم در مورد سازمانهای غیردولتی(NGO ) ایرانی و خارجی كه آنجا فعالیت میكنند. و گزارشهای دیگر. قول تهیه شش تا گزارش را به خودمان دادیم تا ببینیم چند تا میشود.
قبل از حركت توی ایستگاه قطار برایمان بار آوردند. پماد AD، كرم مرطوب كننده، شورت لاستیكی، لباس زیرانه و... نمیدانم لباس زیرانه ضروری است یانه ، ولی كرم را كه دیدم یاد مریضهای لاعلاج افتادم. مریضهایی كه درصف مرگ ایستادهاند وبرای سوزش زخم بسترشان تقاضای مرهم میكنند.
آبجی سد معبر كردی!
دیشب تا صبح برای همدردی با مردم بم كتابی خوابیدیم! كه نخوابیدیم، جان كندیم. گاهی از گرما عرق ریختیم و گاه از سرما پهلوهایمان به درد آمد. توی تاریك و روشن صبح یك قطار از اتاقكهای سفید دیدم. عین یك كابوس بود. بوی مرگ میداد. كلی چشمهایم را مالیدم تا فهیمدم كجایم. فكر كردم شاید كانكسهایی است كه برای زلزلهزدههای بم میبرند. بچهها میگفتند شبیه كانتینرهایی است كه یهودیهای را در آنها با گاز خفه میكردند. شاید هم واقعا كانكس بود.
شهر كرمان با شهرهای دیگر خیلی فرق ندارد. كوه سرآسیابش مرا یاد كوهسنگی مشهد میاندازد و پوستهای پفی كه سرچهارراهها برای فروش گذاشتهاند. كوههایش گاه به كوههای شیراز میرفت ولی نه قرمز، خاكستری. حالا هم داریم به بم میرویم. چهارنفر با ماشین. دوتا از بچهها رفتند برای برگشت بلیط بگیرند.
بریم!
++++++
آن قدر به اسب سفید توی آسمان نگاه كردم كه خوابم برد. باسوزش گونه راستم بیدار شدم. آفتاب صورتم را میسوزاند. آفتاب داغ، آفتاب بم. با خودم فكر كردم الان وسط زمستان است، تابستان چه خواهد شد. ساعت 12 بود كه رسیدیم، به بم، كمپ وحدت، جایی كه چادرمان درآن علم شده بود.
كمپ وحدت یعنی یك عالم چادر. چادرهای كوتاه و بلند، سفید و سبز یشمی. یك دسته بچه داشتند جلوی چادری فوتبالدستی بازی میكردند. چندنفرشان به ما خوشامد گفتند. چادرمان را پیدا كردیم. فكر میكردیم پیدا كردیم. یك چادر كوتاه كه نمیشد تویش ایستاد. رویش آرم هلال احمر بود. بعدا فهمیدیم این انبارمان است نه چادرمان. بالاخره دوستانمان را پیدا كردیم. نشستیم به گپ زدن. خودشان فكر میكنند خیلی كارها كردهاند، حتما هم كردهاند. اشكال خیلی از كارها این است كه در لحظه آدم را راضی میكند ولی هیچوقت نمیفهمیم پیامدهایش چیست. آدمها تا چه مدت میتوانند مناعتشان را حفظ بكنند، اگر قرار باشد همیشه چشمشان به دست دیگری باشد. اول بچهها آلوده میشوند. توی چادر كه نشستیم دوتا بچه آمدند تو. بدون اجازه. همه جا سرك میكشیدند، هرچه را میدیدند، میخواستند. دستشان دراز بود. مطمئنا همیشه اینطور نبودهاند. اول بچهها و بعد بزرگترها.
صدقه دادن اشكالش تشویق چنین منشهایی است. شاید برای همین فكر كردیم اگر می خواهیم كار درستی كنیم اقلا برای مردم اشتغال ایجاد كنیم. شاید در آن صورت اعتماد بنفس و مناعتشان حفظ شود و چشمشان به دست دیگران نباشد.
بله میگفتم. دوستمان میگفت در كمپ وحدت دوتاچادر داریم. یك انبار ویك چادر محل دگی. مقداری كتاب، تشك و چند تكه ظرف، وسایل زندگی در چادر است. ویك چادر در كمپ بروات كه من هنوز ندیدهام. فكر میكنم آنقدر گفتیم كه خسته شدیم: دركمپ وحدت یك سلمانی، یك خیاطخانه، زمین بازی و... داریم و ما آمدیم و كتابخانه را درست كردیم. قرار شد از هركمپی دونفر: یك پسر ویك دختر، بیایند كمپ وحدت آموزش كتابداری ببینند كه بتوانند كتابخانههای خودشان را اداره بكنند. خیاطخانه دست خود اهالی است. وبرای آرایشگاه دونفر از تیم ما كه آرایشگر هستند قرار شد چند روزی كه هستیم به چند دختر جوان آموزش بدهند تا خودشان كار بكنند.
بحث «اشتغال زایی» بود. ما فكر كردیم شاید در حد خودمان بتوانیم عدهای را «سركاربگذاریم.». مثلا اگرخیاطخانه چیزی میدوزد مجانی ندهد،در ازایش كاری طلب كند. این كار میتواند آرایشگری باشد ویا هركار دیگر. میشود تولید صنایع دستی راهانداخت وبرای فروش آنها در كرمان ، تهران و یاحتی خارج از كشور بازاریابی كرد. حتی بازاریابی را هم خود اهالی میتوانند بكنند. برنامهامان این شد كه با كمك ما بتوانند در دراز مدت تعاونیهای چندمنظوره درست كنند. آن وقت مسئله مزدشان حل میشود، مسئله انفعالشان وخیلی چیزهای دیگر.
دونفر خبرنگار همراه ما هستند كه قرار است با سازمانهای غیردولتیای كه اینجا هستند مصاحبه كنند، به كمپ بروات وشهر بروند. حتی با نمایندگان دولتی در اینجا مصاحبه كنند و كارهایی انجام شده را بررسی و مقایسه بكنند. امیدواریم با انتشار این گزارشها دولت را تحت فشار بگذاریم كه كار رسیدگی به وضع زلزلهزدههای بم را جدیتر بگیرد.
امروز دوسه ساعت پس از ورودمان به كمپ وحدت، جلسهای دریكی از چادرها با حضور نمایندههای سازمانهای غیردولتی ایرانی و خارجی برگزار شد. بحث بر سر این بود كه یك سازمان غیردولتی امریكایی قبلا دركمپ غذای گرم میداده وچون ویزایشان را تمدید نكردهاند عملا اخراج شدهاند ولی دولت خودش هم قادر نیست غذای گرم برای مردم تامین كند.NGOها جمع شده بودند كه كاری بكنند. نمیدانم چرا ما باید كاری بكنیم. مگر ما كی هستیم؟ به نقل از آمارهای دولتی میگفتند كه از جمعیت 98 هزار نفری بم 50 هزار نفر كشته شدهاند و 30 هزار زخمی در شهرهای دیگر هستند، ولی هنوز بم 100 هزار نفر جمعیت دارد. بحث این بود كه اینها كه هستند. عدهای میگفتند از دهات اطراف آمدهاند، كسانی كه از شهر بم ارتزاق میكردهاند وحالا بیپدر شدهاند. و نظر دیگر این بود كه اینها وراث كشتهشدهها هستند و برخی با بدبینی میگفتند اینها كسانی هستند كه فكر میكنند اینجا حلوا تقسیم میكنند و چیزی هم نصیب آنها خواهد شد. به هرحال نظر همه براین بود كه این جمعیت را باید غذا داد، چه گرم و چه خشكه ! بعد اعلام شد كه وزارت بازرگانی میخواهد 13 تا فروشگاه در شهر بد كه فقط جنس بفروشد و خودشان هم نمیدانند كی قرار است این جنس ها را بخرد و با كدام پول. ما دوباره بحث اشتغالزایی را مطرح كردیم. گفتیم اگر میخواهید سرمایهگذاری كنید برای مردم كار ایجاد كنید بگذارید مردم خودشان زندگی كنند و آنها را دنبال خود نكشید. و گفتیم اگر میخواهید خیرات كنید به مردم بن بدهید تا جلوی رشد وگسترش منشهای دریوزگی و فرصتطلبی را بگیرید و كمكهای شما حداقل منصفانه بین مردم تقسیم شود. میدانم مثل همیشه توی جلسه داد زدم كه ما داریم گداپروری میكنیم. این كارها همان هفته اول لازم بود و بس است. كارخیریه فقط خودارضایی است. هیچ نتیجهای ندارد....
- خاله شیر داری؟
- نه!
- داری، داری، داری!
یادم رفت بگویم قرار شد نوارها را با ضبط ببریم کمپ بروات. چون آنجا هیچ چیز ندارند. اینجا چادر انجمن دفاع از حقوق كودكان هم ضبط دارد و هم نوار.
بعد یادم رفت بگویم كه یكی از NGOهای پاكستانی یك پیشنهاد جالب داد. یك نمونه كار كه در پاكستان كرده بودند. از چوبهای نخلهای مرده سبد و چیزهای دیگر بافته بودند وتوانستند در بازارهای خارجی وداخلی عرضه كنند. این بعنی ایجاد كار برای مردم.
++++++
دیشب اولین شب زندگی درچادر، از سرما خوابم نبرد. توی كتابخانه خوابیدیم. كتابخانه با 2000 جلد كتاب شروع به كار كرد. دیروز بچهها توانستند 180 جلد كتاب را موضوعبندی و تمیز كنند و توی قفسههای بچینند. چون كسی نبود از كتابخانه محافظت كند من با دوتا دیگر از بچهها توی كتابخانه خوابیدیم. تا صبح از سرما وسروصدای خشوخش برت چادر و جرینگ وجرینگ دیركهای چادر و صدای خرخربچهها و بوی نفت علاالدینی كه توی چادر گذاشته بودیم كه گرممان بشود و نشده بود، نخوابیدم. و از همه مهمتر فكرهایی كه توی سرم افتاده بود. فكر اینكه نكند دیروز زیاده روی كردم...
- خاله توپ كجا میدن؟
- نمیدونم.
- اون چیه؟ میدیش به من؟
از دیروز كه آمدم حرص میخورم. اینكه چرا مردم تن میدهند و چرا دیگران میپذیرند و آخرش چی؟!
دیشب قبل از خوابیدن در سرمای كتابخانه تصمیم گرفتیم با NGOهایی كه حاضرند در برنامه اشتغالزایی شركت كنند یك جلسه مشترك بگذاریم، برنامهریزی كنیم، بودجهامان را ارزیابی كنیم و بررسی كنیم ببینیم چه كارهای در توانمان است. و در مرحله بعد با اهالی در مورد آن تصمیمات مشورت كنیم . حتی طرح یك شورا در كمپ را در دستور كار خود قرار دادیم....
همین الان یك خانم به چادر مراجعه كرد. 15 سال برشكاری كرده و مایل است داوطلبانه هم دخترها را آموزش دهد و هم مجانی خیاطی بكند. خیلی خوب بود! خیلی خوب!
دوتا آرایشگری كه از تهران آمدند امروز برای 8 شاگرد كلاس آرایشگری برگزاركردند، و قول دادند كه كار آموزش دخترها و تامین وسایل آرایشگاه را پیگیری كنند.
من امروز كارگر بودم. توی خانه! چادر! چادر را تمیز كردم. جارو كردم. غذا درست كردم، باگوشت نذری كه دیشب نمیدانم از كجا رسیده بود و برنج. آشپزخانه درست كردم وكارهای دیگر.
عصرقرار است بروم NGOها را برای جلسه امشب دعوت كنم.
+++++
دیروز عصر فرصت كردم فقط با NICCO صحبت كنم. گفتند عصر توزیع دارند و نمیتوانند شب درجلسه ما شركت كنند برای همین جلسه به امروز عصر موكول شد. امروزصبح اولین كاری كه بعد از صبحانه كردیم تقسیم كار بود. مثل همیشه. یك عده از بچهها به بروات رفتند و نوارها و ضبط را بردند وبه شهر رفتند كه از شهر گزارش تهیه كنند. بچههای كتابخانه هم مشغول كتابخانه شدند.
من هم از NGOها دعوت كردم كه برای جلسه ساعت 4 امروز بیایند كه در مورد اشتغالزایی صحبت كنیم. در باره پروژهامان دیشب مفصل صحبت كردیم. درمورد جزئیات آن. آن را نوشتیم و امروز بعد از ظهر قرار است ترجمه شود كه بتوانیم در جلسه ساعت چهار به اصطلاح پرزانته كنیم.
یكی دیگر از كارهایی كه دیروز كردیم شركت درمراسم چهلم قربانیان زلزله بم بود. به بهشت زهرای بم رفتیم.به قول یكی از بچهها صحرای كربلا. تصورمان این بود كه كلی خبرنگار، عكاس و حتی از مقامات دولتی از تهران میآیند. ولی كسی نبود. هیچ خبرنگار وعكاسی هم دیده نمیشد. خاك بود و گرما وقبرهای بدون سنگ. روی قبرها با درهای آبیرنگ بطریهای خالی آب اسم عزیزانشان را نوشته بودند ، با انگشت روی سیمان و خاك، و یا با ماژیك روی تكههای چوبی و آهنی خانههای فروریختهاشان. توی شكم بیرنگ بطریهای پلاستیكی آب شمعهای صورتی، سفید و سیاه میسوخت و شعلههای لرزانشان پلاستیك بطریها را كج و كوله كرده بود. كم بودند كسانی كه شیون میكردند. همه آرام میگریستند. نمیدانم به خاطر مشترك بودن درد بود و یا بهت ناباوری. تك وتوك روی قبرها گل بود ولی حلوا بود، خیلی جاها و میوه وگاه شیرینی. با همكاری یكی از NGOها بین مردم شمع تقسیم كردیم. اینجا هیچكس من نیست. اینجا همه با هم كار میكنند. آنها گفتند میخواهند شمع تقسیم كنند و ما هم كمكشان كردیم. فكركردیم هرچیزی كه درد مردم را كاهش دهد خوب است.
ما هم همراه مردم آرام میگریستیم و از این قبر به آن قبر میرفتیم. از قبرها عكس میگرفتیم. نمیدانستیم به مردم چه باید بگوییم. فقط نگاه میكردیم به آنهمه قبر بینام ونشان و آنهمه مردم عزادار...
- ببخشید!
- بله؟
- یه دقه بیایید بیرون!
- بله؟
- لباس زیر نیومده؟
- فردا!
- همین یكیرو دارم نمیدونم بشورم
كجا آویزون كنم
....
دیشب خواب میدیدم كه زخمهای كهنهام سرباز كرده وازآنها خون تازه میریزد. شاید بخاطر حضور در مراسم عزاداری بود. شاید هم بخاط دیدن آنهمه مردم مستاصل، بیخانمان وبیآینده. یاد خودم افتادم و یاد همه مردم این مملكت كه نمیدانند فردایشان چه خواهد شد.
عزاداری دیزور ساعت سه بعد از ظهر بود . همراه بقیه به بهشت زهرا رفتیم. هوا آفتابی بود و داغ ، مثل هر روز. ویرانهها چنان در چشمهایمان مینشست كه دیگر درختها به چشممان نمیآمد. پشت درختها فقط ویرانه بود، تلهای خاك، چوب و تخته و حتی تكههای رنگی لباس و كفشهای نو خاك گرفته. همه آوارها برجا بود و دركنارش چادرهای سفید و كوتاه هلال احمر با آن ماه قرمزش. چادرها آنقدر كوتاه كه انگار در دوردست چشماندازی را نگاه میكردیم. زنان دركنار جوی ظرف و رخت و لباس میشستند. هیچ مغازهای در شهر باز نبود. گوشه و كنار گارهایی دستی بود از میوههای سبز و نارنجی و یا سیگارهای سفید و قرمز. تنها دیوارهای فلزی نانوانیها، توالتها و حمامهایی بود كه در17 منطقه تعیین شده تحت پوشش ستاد معین استانها تقسیم شده بود. بقیه همه چادر. هرچه به شرق بم نزدیكتر میشدیم ویرانهها بیشتر و چادرها كمتر میشد. كسی به جا نمانده بود. وشرق بم فقط تلی از خاك بود. رانندهای كه ما را در شهر میچرخاند میگفت مردم میگویند اینجا زبالههای اتمی را خاك كردهاند و زلزله نتیجه عملكرد این زبالههاست. نمیدانیم چه بگوئیم. ما را به دیدن بازار برد. از بازارنشانی نبود فقط امامزده وسط بازار كه دستهایش را از هم گشوده بود، تا روی زمین، و قبر گنبدی امامش را تنها زیر آسمان رها كرده بود. دلم میخواست از آن تكههای آبی، زرد وقرمز جدا شده از ساختمان امامزاده یادگاری بردارم ولی دلم نیامد. روی دیوار امامزاده نوشته بود :«عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد!» و من اصلا شان نزول این عبارت را روی دیوار امامزاده نفهمیدم. و جایی دیگر نوشته بود:«این بار خودم میسازمت، محكمتر.»
ی به همراه دودختر جوان بر مخروبه خانهای عزاداری میكردند. از كرمان آمده بودند مطمئن نبودند كه عزیزشان به خاك سپرده شده است یانه و بر خانهاش میگریستند.
راننده ما را به دیدار ارگ بم برد. ارگ قدیم. هرگز ارگ را ندیده بودم ولی عكسهایش را دیده بودم. تلی خاك بود با فرورفتگیهایی گاه منظم. اگر نمیگفت ارگ است آنرا نمیشناختم.
وقتی بازمیگشتیم غروب بود. حال تاج درختها را میدیدیم ودرپشتآنها چادرهایی روشن. دیگر ویرانهها را بسختی میدیدیم، همچون تپههایی خاكی در چشماندازی زیبا به نظر میرسیدند و بالا سرمان آسمانی صاف و پرستاره. زیبا بود. ردیف مردان سیاه پوش روی چینه دیوارها همچون كلاغ ها در سرما مچاله شده بودند و بی هیچ حركتی.
++++++++
امروز صبح كار زیادی نكردم. همه چیز خراب شد. هم آنچه كه ضبط كرده بودم و هم خود ضبط . كلی تلاش كردم تا ضبط راه افتاد. بعد از ظهر جلسه با NGOهای خارجی بود. پروژهامان را بردیم. به ما قول همكاری دادند. یك NGO انگلیسی به نام Islamic Relief، Mercy Corp. و Operation Mercy كه در واقع كارشان كارآفرینی در مناطق فقیرنشین است. پروژه را نوشتیم. قرار است به انگلیسی ترجمه شود و با اولین اطلاعیهامان به گروههایی بدهیم كه حاضرند با ما همكاری كنند. گروههای ایرانی كه حاضر شدند با ما همكاری كنند بنیاد كودك و انجمن دفاع از حقوق كودكان بودند كه قول دادند برای كارگاههای ما مقداری مواد اولیه تهیه كنند.
فردا قرار است بچههای كمپ را پیكنیك ببریم. پیكنیكی كه قرار است هفته یك بار جمعهها برگزار شود و با همكاری سایر سازمانهای غیردولتی ایرانی و خارجی برگزرار میشود. یك عده از دوستان درحال بستهبندی میوهها هستند. اینجا خوش میگذرد! باتمام سختیهایش. احتمالا حتی به اهالی این كمپ.
+++++
این نوارها را آوردم پركنم و درهرلحظه احساسم را بگویم. الان فكر میكنم روزهای اول چقدر اضطراب داشتم و الان چقدر احساس آرامش میكنم. هیچوقت كار كمكرسانی نكرده بودم. همیشه فكر میكردم كار من نیست وهنوز هم چنین فكر میكنم. اینجا به قول یكی از دوستان هیچ حكومتی وجود ندارد. همه رها شدهاند و ما كه همیشه آرزو داشتیم چیزی دیگر بسازیم فكر میكنیم در این بلبشو میتوانیم. شاید برای اینكه خودمان را ثابت كنیم. شاید برای اینكه ایدههایمان را محك بیم. شاید هم واقعا میخواهیم فقط به مردم كمك كنیم. نمیدانم!
امروز خیلی خستهام. نمیدانم چرا. به هرحال دیشب پروژه را به فارسی نوشتیم . همه راضی بودند. امروز از سه NGO ایی كه قول همكاری داده بودند دوتایشان آمدند، NICCO و ایرانیها نیامدند. دوباره در مورد پروژه بحث كردیم. یك سری سوال و یك سری انتقادات بود. پیشنهاد آنها این بود كه ما شورای كمپ را از كارگاهها جدا كنیم چون بعدا ممكن است همه چیز از دست برود. پیشنهادشان این بود كه كارگاهها را به شكل نمونه در كمپ وحدت درست كنیم و اگر موفق بود آنها حاضرند در محلات دیگر بم هم با ما همكاری كنند. البته تا زمانی با