تبارشناسی جنسیت ها


/ ترجمه : کوروش برادریLuce Irigary

یکشنبه 11 بهمن 1383


امر کلی چونان وساطت

ماشین جنسیت ندارد. درمقابل طبیعت همیشه به لحاظ جنسی متفاوت است. قطعا! ماشین گاهی مواقع از جنسیت تقلید می کند. فراتر از این ماشین، بویژه ازطریق خصلت ابزاری اش، بیشتر با اقتصاد یک جنسیت تا جنسیت دیگر همنوااست. ماشین، بدون جنسیت یا با جنسیت، در شیوه تولیدش گاه از زندگی محافظت یا حمایت می کند. ماشین نه زندگی را خلق می کند نه بوجود میآورد.
به نظر می رسد روح انسان اکنون آن قدر به انقیاد جبرهای تکنیک درآمده، که انسان گمان می کند بتواند تفاوت جنسی را انکار کند. علی رغم این که علم با حل این مساله فاصله درازی دارد، آن کس که بر اهمیت تفاوت جنسی تاکید کند گاهی چون سنت گرا، واپس گرا و ساده لوح طبقه بندی می شود. قطعا برخی سنت گرا هستند. اما مادامی که ما انسان های ده ایم، انسان هایی با جنسیت معین هستیم. درغیر این صورت، ما قطعا مردیم. سئوال درباره تفاوتگذاری جنسی سخن را می توان به شیوه ذیل عنوان داد: آیا ما هنوز ده ایم؟ آن قدر ده ایم، تا خود را به یک ماشین، یک سازوکار، انرژی، که از نظارت سوبژکت در رفته است، فرونکاهیم؟ هنوز آن قدر ده ایم تا دگی، شکل، روح را پدید بیاوریم؟ ایجاد کنیم؟ ما برای این که ده بمانیم و خود را چون انسان های ده نوکنیم، به تفاوت جنسی احتیاج داریم.
از جنبه جان، این تفاوت یک تضاد واقعی می باشد: بدون طرح بدِ مکمل هم بودن، بدون موقعیت عینی نسبت داده شده بی موضوع و بی محتوا. مکمل هم بودن فیزیولوژیک و مورفولوژیک میان جنس ها وجود دارد. انکار چرا؟ این مکمل هم بودن می باید چنان زندگی می شد، که از رشد پشتیبانی کند. اما در« شدن» ما هیچ تفاوت جنسی ذهنی وجود ندارد. این فرصت هنوز در اختیار ما هست، بخصوص در تفکر.
ما در شرف آنیم وارد وضعیت دیگری شویم، که برای بسیاری به محیط طبیعی بدل می شود. محیط پیرامون تکنیک خود را امروز به خیلی ها چونان محیط عادی و معمولی تحمیل می کند. آن جاکه خاک، آفتاب، گیاهان، آب، هوا وجود داشت، حال بتون، الکتریسیته، دستگاه های تهویه هوا، راه آهن، است، هواپیماها، ایستگاه های راه آهن، پمپ بنزین ها هستند. صرف نظر از تفاوت ها در دیدن، نفس کشیدن، لمس کردن، مزه کردن، سروصدا و هیاهو بوجود می آ ید. صداهایی که شاید طبق زمان ساعت کوک شده اند یا تلاش برای آهنگین کردن بعضی موزیک ها، که بااین حال ترسناک هستند، چون آن ها برای مثال دیگر توسط فصول یا مناظر تعیین نشده اند. صدای ماشین فصل به فصل و ناحیه به ناحیه یا برحسب کشورهای جهان فرق نمی کند. صدای آن کمتر یا بیشتر است، اما تقریبا همیشه یکی است. آیا ازاین روی است که توانایی ادراک در حال کاستن است؟ امروز اگر تبدیلی هست، تبدیل میان های و هوی یا سکوت است. اما سکوت وجود ندارد. این تبدیل ساختگی و زمخت است. تبدیل واقعی تبدیل سروصدای ماشین ها و هیاهوی طبیعت است. صداهای طبیعت آهنگین است و به تفاوت های آهنگین توجه می کنند. آن ها خبر می دهند. همیشه هستند و بااین همه همیشه تازه اند. همیشه جاری اند، یعنی، توانایی لمس کردن بدون زخمی کردن. سروصدای ماشین ها همیشه یکسان است. این حتا بمنزله شرط خوب کارکردن ماشین تلقی می شود. ماشین ازطریق تکرار کار می کند. ماشین فقط هنگامی کار می کند که تکرارکند. وقتی دیگر تکرار نکند، نقص برداشته است، خراب است. طبیعت درمقابل تکرار نمی کند. بی وقفه «می شود». طبیعت حتا هنگامی چرخش هایش شبیه هم هستند هرگز خود را به شیوه مشابهه تکرار نمی کند. طبیعت رشد می کند، در پیوند ریشه ها و شکوفه ها «می شود». دائم ازطریق آوا و همه حواس خبر می دهد.
طبیعت ازلحاظ جنسی متفاوت است، همیشه و همه جا. همه سنت هایی که به امر کیهانی پای بند هستند ازلحاظ جنسی متفاوت هستند و درباره نیروهای طبیعی در مفاهیم متفاوت جنسی گزارش می دهند. آن ها هم بر تبدیل استواراند، اما واقعا بر تضادها استوار نیستند. بهار پائیز نیست و زمستان تابستان نیست، شب روز نیست. آن جا این تناقض که ما در منطق مان می شناسیم، وجود ندارد. منطقی که در آن این با آن در تضاد است یا نقیض آن است، درواقع این بر آن غالب است و باید مغلوب را رفع کند. در تبدیل هماهنگی وجود دارد که درآن می نماید این دو قطب ضروری باشند. زمستان تابستان را ویران نمی کند، به شیره مجال می دهد در زمین برگردد، تا دوباره ریشه بدواند. آیا ممکن بود که شیره حاصلخیز همیشه در نوک درخت می ماند؟ جواب این معلوم نیست. طبیعت به ما باژ ( عکس) آن را می گوید. اما قوم مردان آشکارا این درس را فراموش کرده است. آن ها می خواهند به نوک قله صعود کنند و آن جا بمانند، درحالی که قوم دیگر، زنان برای مثال، به زمین مشغول باشند و آن ها، مردان، راه میان آسمان و زمین را گم کنند. به هرحال آن ها این وظیفه را فراموش می کنند: دوباره به سوی ریشه های شان پائین بیایند، تا رشد کنند. هربار و هردفعه آن ها اشتیاق به ریشه های اصیل مادری شان را دارند، اما آن ها یا بیواسطگی این اشتیاق را در فرهنگ نابود می کنند یا از آن در فرهنگ سرباز می ند. بااین حال مشکل حل نشده است. این تبدیل قله ها و ریشه ها در صعودها و سقوط های فرهنگی و در جنگ ها بروز می کنند.
جنگ، بعضی مواقع تنها راه درنظر گرفته شده برای برون رفت از رشد فنی، نفی در نفی می بود. چه چیزی را می توان بمنزله بازگشت به بیواسطگی حسی استنباط کرد؟ مرد می نماید- به عبارت دقیق تر قوم مردان- به جای این که امر حسی را بعنوان جزیی از خود، بمنزله طبیعت جان خویش فرهیخته سازد، خود را از او جدا کرده و آن را به طبیعت دیگر، بالاخص به جنس دیگر وامی گذارد. اما ضرورت حسی در زندگی خصوصی و عمومی، در جنگ خصوصی و عمومی به مرد باز می گردد. بااین همه مرد آشکارا فقط می خواهد با جنس خود جنگ کند، جنگ دیگر باید پوشیده، مخفی بماند، گویی او در دانش مطلق یا در جان مطلق رفع گشته است. این بی مورد است. جان مطلق هم چونان نفی در نفی پدیدار می شود. جان هم در کمالش به معنای بازگشت به آن چیزی است، که انکارگشته یا چون امر بیواسطه تجربه حسی در دیالکتیک منظور نگشته است. خصلت مطلق حواس در فرایافت مطلق باز می گردد؟ امر مطلق نام دیگر امر بیواسطه است – دستکم برای مرد. امر مطلق بازگشت نوستالژیک و همه جانبه امر حسی در دانستن، بازگشت دانستن در امر حسی است. امر مطلق کاربست و چشم انداز، غایت و مامن پوشیده امر حسی در جان است، بازگشتش در شکل یک تمامیت توپولوژیک، یک کیهان بالقوه بسته است. اگر تراژدی دو جنس وجود نمی داشت، جهانی دیگر، جهان مضاعف ساختگی و بی ریشه واقعیت می شد. اما امر مطلق، برخلاف آهنگ های کیهانی محتمل، می کُشد و به قتل می رساند، چون طبیعت را از زمانمندی بیرون می کِشد. لااقل این خطری است که در رابطه اش با جنس نقش می بندد. جان در کمالش ریشه هایش را دیگر در عمق زمین نمی کارد. او ریشه های اصیلش را نابود می کند. بستر او فرهنگ، تاریخ گشته است که در آن، رفته رفته خاطراتِ تعینات فطری، حلولی امر درک شونده از میان می رود.
اما سوای هرآن چه فرهنگ ها و مذاهب معینی پیش می گویند، مرده ها چونان مرده بیدار نمی شوند. اگر آن ها بیدار شوند، پس در یک جهان دیگر تا در جهان جان مطلق، در جهان یک حسانیت دیگر. آن چه به زمین مربوط است، وظیفه تا جایی که این وظیفه اخلاقی از وی ستانده نشده است خاکسپاری مرده ها بود.
جنس مذکر که نوع بشر نامیده می شود با جنس دیگرش بازی می کند،اما با آن جنس متحد نمی شود و درآخر جنسیتش را از یاد می برد، ریشه اش را نابود می کند. جنس مذکر احتمالا خود را تغییر می دهد و مسخ می سازد، اما او بیشتر خواهان مسخ خویش است، بیشتر خواهان دردکشیدن و مردن است تا این که با جنس دیگر روبرو شود. او خود در هر استحاله ای ممکن می بود، اما جنس دیگر نه. چرا؟ خواستن امر مطلق یعنی نخواستن دلسردی، امر خصوصی و تعادل، که متضمن چشم پوشی از برای خودبودن بیواسطه ازحیث کار نفی در رابطه با دیگری است. دانایی مطلق یک سوژه، یک جنس دال بر آن است، که کار نفی ناتمام است. خدای انسان شده با جنسیت معین قبل ازهرچیز بیان قبول کار نفی است، [قبول]ضرورت شکل، کالبد گرفتن است تا خود را خدایی سازد، تا به کمال رسد. یک خدا چونان زوج به شیوه دیالکتیکی تری سخن می گوید یا خواهد گفت؟ هیچ مرد و هیچ زنی در جنسیتش یا متناسب با جنسیتش به دانایی مطلق نایل نمی گردد. هر مرد و هر زنی موقتا درون یک رابطه مشخص میان جنسیت ها ساخته می شود، در دیالکتیک میان دو هیات یا دو تجسم امر ده، که در تفاوت جنسی، و فقط آن جا، حی و حاضر هستند.
سئوالات در ارتباط با جنبش ان، پاگیری و تصدیق یک هویت دیگر، تاحدودی دامنه نفوذ تراژدی اخلاقی را روشن می کنند که موضوع مطرح است. هگل به این موضوع پی می برد و پیش گویی یا پیش بینی می کند، که نظم اخلاقی فرومی پاشد، بخصوص ازطریق تضاد لاینحل قانون انسانی و قانون الاهی، که به مرد و هرکدام بمنزله وظیفه ( یا تعین) منسوب شده اند. این تقسیم وظایف به نظر در جهانی عجیب می نماید که در آن، امر الاهی هم اکنون چونان جنس مذکر، اینک از جنس مونث گرفته شده است، همچنین در حفظ کیان خانواده، امر ده، خدایان. درمقابل اجرای دیالکتیک میان وظایف معنوی هر دو جنس، هگل دربرگیری دوگانه ای را به نمایش می گذارد. ازهمین روی است نیروی نظام هگلی، که تاکنون هیچ کس، به نظر من، آن را نشکسته است.
چرا این نظام دستکم دوگانه بسته است؟ چون امر مونث همراه با قانون الاهی غل و جیر می شود، به گور سپرده می شود، و آنهم تاجایی که این قانون را نمایندگی می کند که بر طبیعت، بر جنسیت مقدم است، از خانواده محافظت می کند و خدمت به مردگان را به عهده می گیرد. اما اجرای این قانون، که برای آخرین بار توسط آنتیگون تلاش می شود، ازقبل صفات جهان مردانه را دارد. آنتیگون دیگر زنی نیست که نور، آتش تنور خانه، خدایانش، دگیش را حفظ کند، آنتیگون زنی است که از خانواده درمقابل نابودی توسط میل به سلطه بر مردم، که دو برادر بر سر آن با هم در جنگ هستند، پاسداری می کند. او پیشاپیش در خدمت خدای مردان است، در خدمت شورانگیزی آن ها. آنتیگون تلاش می کند جنایت را جبران کند، گناه را پاک کند، تا از خدایان مرده ها دلجویی کند و دگان را از ردپاهای جنایت آزاد کند. مساله دیگر بر سر وظیفه اش بمنزله عضوی از جنس مونث نیست. آنتیگون به این جهت اکنون کمر به خدمت دولت بسته است، وقتی سعی می کند خونی را پاک کند که دولت ریخته است تا قدرتش را نگاه دارد، قوانین انسانیش را، که بر جسد قربانیان بناشده اند. امر مونث دیگر در خدمت جنسیت انه، دیالکتیکش نیست. امر مونث در گذار قانون الاهی، قانون طبیعت، [قانون] دگی، در قانون انسانی مردان جای گرفته است و انضمام یافته است. آنتیگون اینک برنماینده، بامایی همان دیگری است. آنتیگون ضمن پیروی از وظیفه اش، احترام و عشق به خاندان،
و ضمن این که مواظب است دامن خاندانش را آلوده نکند، اینک بیشتر جنبه تاریک مرتبط با بکارگیری نظم مردانه را اجرا می کند، نظم مردانه که اینک در صدد رسیدن به دوام مطلق خودش است. درحینی که آنتیگون جنایت را پاک می کند، او وظیفه اش، رابطه ایجابی اش را با اخلاق اجتماعی، با خدمت به خدایانش جدی نمی گیرد. جنس مونث در جزئیتش در این هیات، که مقاومت می کند، اما توسط وفاداری – مادرانه؟- اینک به انقیاد خدایان مردانه و جنگ میان مردان درآمده است، افول می کند. آنتیگون دیگر ایزد-بانو نیست. او به سایه خدایان مردان وفادار می ماند، و در این وفاداری جان می دهد. برای این که یک جنایت را پاک کند، چه جنایتی را؟ درواقع جنایت آگاهی اش را، جنایت تعلقش را به جنس مونث، جنایتِ نسبتِ فردیِ مادرانه. محوگشته در تعلق مضاعف کلاندستینی اش به جنس مونث، آنتیگون هم از بین می رود، چون او به ریشه های ازدست رفته مرد وفادار می ماند.
دوپارگیِ مفهوم در درون همان روی می دهد اما در درون مفهوم دوپارگی میان امر مونث و امر مذکر باقی می ماند. زبان در جست و جوی واژگون ساختن این انشقاق است. زبان علامتگذاری را به امر مونث اختصاص می دهد و برای امر مذکر بمنزله ماده معمولی، جوهر زبان در زیر علامتگذاری و، بالای آن، چونان جان مطلق یا خدا را باقی می نهد. امر مردانه بمنزله جوهر امر فراگیر و منبعی می شود که تغذیه می کند. درواقع عکس آن روی می دهد: امر مونث منبع و جوهر می ماند، امر فراگیر و امر مذکر علامتگذاری است، که هیچ اطلاعی از طبیعت ( به اضافه طبیعت فونتیکی، فونتیک، زبان شناسیک) و طبیعت انه ندارد. مفهوم دو مدافع دارد. اما یکی به یک علامتگذاری فروکاسته است، یک علامتگذاری نامناسب، لباس اجباری، دیگری درظاهر ماده می شود، سوژه، امر مطلق فراگیر. زبان آن چه را دیالکتیک شرح می دهد وارونه می کند ، و برعکس. ازطریق این واژگونی غیردیالکتیکی، اما کورکورانه، دایره در زبان بسته می شود. زبان ابزار امر کلی است، اماامر کلی نیست. هرآن چه به طبیعت تعلق دارد بیواسطه کلی است؛ هرآن چه ازدرون بیان سازی عبور می کند، تنها به شیوه باواسطه است. این کلی ازجمله وظیفه دارد روح خانواده، روح جنسیت را ویران کند. ابزار امر کلی به شهروندان احتیاج دارد که از حیث یکتایی خانواده، قوانینش، تفاوت ضرورتا جنسیش خنثا هستند. درخواست برابری جنس ها اغلب بخشی از این پروژه خنثاسازی است که این هدف را دارد خصوصیت خانوادگی، جنسی را به سود دولت و قوانینش محو کند و هم باژگونی های ماتریالیستی در جهان تحت سلطه تکنیک ما را. بااین حال این قوانین هر دو را، را علنی و مرد را کورکورانه به قربانگاه می برند.
غایت خانواده یکی، فرد است. اما نه فرد اتفاقی، شهروند آینده، که به عضویت خود در خانواده پایان می دهد. غایت خانواده، جنسیت، سکسوالیته، فرد بمنزله چیزی عمومی است، اهریمن است، روان یا انکار تصادفی بودن فرد است. با این فرد تصادفی سنتا بمنزله پاسدار جنس همخوان است. پراتیک نظری یا عمومی تعریف زنان بعنوان جزیی از یک کل شکلی است برای برسمیت نشناختن جنس مستقل ، فردیت تعیین شده اش به امر کلی. زنان متناسب هستند با یکتایی کلی. در آن ها یکتایی و کلی به هم پیوند می خورند. هویت زنان در عدم- انشقاق نظام مند طبیعت و جان، در لمس دوباره این هر دو امر کلی واقع است. (فی نفسه) کامل و کل است، همان اندازه کامل است که کل است. فرهنگ ما این جا هم نظم چیزها را وارونه کرده است. این موضوع توضیح می دهد به چه دلیل در جان از خود بیگانه می شود. زنان بیشتر اهریمن هستند یا می مانند، نه افراد متفرق، برخلاف مردان. دراین میان مساله تنها بر سر مادر نیست، بلکه دقیقا بر سر مساله است. آن چه بمنزله احترام و حرمت به نهاده می شود، بالضروره و در تمدن ما حتا بندرت – بجز در احترام اغلب غلط به باکرگی – در جهت این اهریمن است، که چونان امر طبیعی و امر کلی، بمنزله طبیعت و جان است، که در او به گونه ریشه ای دوپاره نیستند.
به نظر هگل مرگ قطعا آرامش نهایی است. مرگ نه در خود دوپاره است نه در جدل دائمی است. اما صلح دیگری می تواند وجود داشته باشد: صلح رشد ده نباتی. تمام نظام هگلی، صرف نظر از پاره ای اشتباهات و انحرافات، علاوه براین شبیه به این است. آیا نبایستی الگوی بنیادی فلسفه هگل روی هم رفته یک الگوی نباتی باشد؟ اما در درون نظام [فلسفی] وی، طبق ساختمان آگاهانه اش، به نظر می آید فقط مرگ از یکتایی قصر در رفته باشد، که با مرده همنوایی می تواند بکند. به نظر می آید این ایده یا اعتقاد به دوپارگی جسم و جان جیر شده است، که پس از قربانی کردن امر مونث برای دولت، پس از تبدیل مرد به اتباع کشور در یک فرهنگ وضع می شود، که از نقطه نظر جنسی فرهنگی خنثا است. درواقع می تواند خروج از یکتایی را هم ازطریق فرمانبرداری درمقابل رشد، ازطریق تعلق به آهنگ عام طبیعی روی دهد. این تعلق حتا کلی تر است از مرگ جزیی. مسلما، کل طبیعت درهمتافته است، اما طبیعت همیشه هیات منسجم و در شدن است، بسته و باز و درمجموع مسالمت آمیز در تحققش. بخاطر ارتکاب گناه در برابر خانواده، رابطه جنسی متفاوتش با امر ده، این شدگی بیواسطه طبیعی مرگ است. بخاطر ارتکاب گناه در مقابل طبیعت بازگشت به طبیعت تنها می تواند با مرگ همنوایی کند.
همچنین قابل ذکر است: قربانی روح طبیعی، خانوادگی، انگی و – اگر بخواهید- شبانه به جای شب، ریشه مندی شبانه نابینایی عصر مفهوم را نشاند. این نابینایی خود را در ویرانگری غیربازتابشی، ناخودآگاه حواس ما بیان می کند. مردان پس از نابودکردن « برای خود» آگاهی، قوم مردان " در خود" امر نفسانی و شدنش را به "درخود" و "برای خود" را ویران می کنند: این ویرانگری با این خطر مواجهه است اگر محتوای روح را نابود نکند، آن را فروکاهد. به نظر می رسد، که امر نفسانی به چنین مفهومی در "شدن" روح بازتابیده می شود، نه شورانگیزی روح، بلکه ادراک نفسانی بمنزله ماده یا جوهر روح. وقتی جنگ علنی و آشکار خلق را نابود کند، پس جنگ هم آگاهی را از درگیرشدن با یک جنگ مستتر منحرف می سازد، جنگی که به ویرانی امر نفسانی بمنزله محتوای ممکن روح راه می برد. جنگ برای مثال آگاهی را از پرداختن به عواقبی که سروصدا بر روی تعادل جسمانی ما دارد منحرف می کند. جنگ، جنگ در گذشته یا آینده، آگاهی را از وظیفه اش به توجه به نابودی طبیعت منحرف می کند، که غذا و حمایت برای زندگی است. اما این نابودی هم به جنگ ، به خشونت کورکورانه، به گرسنگی راه می برد.
قوم مردان ظاهری بی گناه دارد، زیرا جنبه روشن روح را بازمی نماید ( یا بامایی کرد؟). جنبه دیگر را طرد کرد. مردان باخنده، مودب و از روی وظیفه زخمی می کنند و می کشند. آن ها بر بدی، بر پلیدی آگاه نیستند، لااقل نه در آن لحظه ای که در آن، آن ها این را اجرا می کنند، هرچند آن ها دعوی آگاهی مطلق را دارند، وسیله ای، که با آن مردان فرهنگ را محاصره کرده اند. اما آیا باید، آیا من باید برای امر ناخودآگاه همه حقوق، همه معذرت خواهی ها را قائل شوم؟ پاسخ من، پاسخ روانکاوی هم، نه است. اولا در ناخودآگاهی همه حق برابر ندارند، ازآن جاکه این یک پدیده زبان قاعده مند است. ناخودآگاه بعضا به غل و جیرکشیدن جنس دیگر توسط مرد و سایه جنس خود در خود است. چرا به او حق شورانگیزی برای این شب، این ناآگاهیی را داد، که به نظر هگل گناه هم هست؟ چرا، وقتی جنس دیگر در اقتصاد فرهنگ ما حق عمل مشابهه را ندارد؟ در زبان مفاهیم هگلی قرن ها است که بخشی از جهان با بخش دیگر جنایتکارانه رفتار می کند. این به این معنی است که او قانون اخلاقی نیمه دیگر را نقض و زیرپا می گذارد. قرن هااست که قوم مردان آگاهی اخلاقی را به انحصار خود کشیده است، وانمود می کند الهام کامل از آن دارد، می تواند حقیقتش را، هر حقیقتی را بشارت دهد. قرنهااست که قوم مردان نوع بشر را با شورانگیزی جنس خودش اشتباه می گیرد. سیر پدیدارشناسی هگل این "شدن" روح در فرهنگ ما را به خوبی شرح می دهد. به جای به رسمیت شناخت واقعی دو جنس و قبول کردن شناخت این جنسیت توسط آن جنسیت – شناختی " برای خود" و " در خود"- قوم مردان ادعا می کند مالک کل حقیقت است و حق خود می داند قانون را همه جا برقرار کند: در فلسفه، در حقوق، در سیاست، دین، علم و غیره.
بنابراین اگر قراراست آگاهی گناهکار باشد همین که عمل کند، پس قطعا گناهکار است. آگاهی قبل ازهرچیز گناهکار است چون حق خود می داند هر عملی را تعیین کند و جنس دیگر را در سایه خود نگاه دارد. همین است وقتی آگاهی با انکار انشقاق خود و با کشیدن جنس دیگر در آن، چونان آگاهی بسیط بر این حق پای می فشارد، که برای او ماهیت ، همان گونه که "در خود" است، نمایان گشته باشد، حال آن که این نمود واقعا تنها امکان هایش بازگشتش به خود در یک "برای خود" است. محتوای الهام مذهبی و ضرورت بستن این الهام علاوه براین دال بر ضرورت برای یک جنسیت هستند، به خود یک خدا، یک خدا-پدر، پسر- خدا، یک روح- خدا بدهد و خواست، که به این الهام چیزی اضافه نشود. درحالی که برای جنایت در حفظ کردن بود، جنایت برای مرد در اضافه کردن می باشد. نمی تواند حفظ کند، مرد باید حفظ کند، بدون این که اضافه کند. تکلیف همیشه یکی است و شبیه تکلیف در زبان است: درحالی که جوهر و اولین سرنمون انه هستند، نماد تجسم یافته و نمایان شونده مردانه است، و هیچ چیز اجازه ندارد فراتر از این برود. آگاهی باید بسته بماند. تا امر مونث چیزی نیفزاید؟ این استنتاج بخشی از حفظ حقیقت چونان خدشه ناپذیری زبان نیست؟ برطبق برداشت روح توسط قوم مردان، آیا این موضوع به غیرممکن بودن تماس میان اولین جنباننده و اولین ماده، میان خدا و فرانمی روید؟
اما انسان- خدای مردانه، همانند جنسیت مردانه، زاده یک است، زاده یک ماده پاک و به چنین مفهومی مورد احترام، حتا وقتی هیات های متفاوتی می گیرد. میان هر دو مرد قرار گرفته است. وقتی او دوپاره شده است در نور و روشنایی، در شب و روز، توسط مرد و جهانش میان یک ماده نخستین و بی علامت و علائم و نشانه هایی تقسیم شده است که با آن ها توسط مرد شکل می گیرد و نقاب بر چهره می د. هیچ گاه واحد نخواهد شد – یا این وحدت هنوز در راه است. شاید این وحدت در آغاز وجود داشته است. برخی از فرهنگ ها موید این نکته اند، از جمله فرهنگ تانترایی که نشان می دهد همه چیز از میان لب های یک یا زنان زاده شده اند. فرهنگ عبری، لااقل آئین قبالا، لب ها را چونان ایود دوگانه ای، بمنزله زبان وارونه مضاعف به نمایش می نهد. آن چه به مسیحیت مربوط می شود، این ازطریق اهمیتی که به نماد سکوت مادر مسیح داده می شود،از طریق خصلت خدایی باکرگی اش بیان می شود ؛ بستن لب ها اهمیت مذهبی دارد....
ما امروز اغلب با تصادم کیهانی وظیفه و تکلیف، همچنین از راه میانبر ازطریق نهادها مواجهه ایم. اندکند آنانی که به آن مشغولند راه های تازه ای برای اشتیاق، برای اشتیاق ها باز کنند، یک شورانگیزی یا درواقع روح حسانی را تدوین کنند. مبالغه در ارزش وظیفه درمقابل بیمارگونه، خنده دار، مجرد است. بواقع مشکل آن جایی که اخلاق هنوز یک چنین امر حسانی را مد نظر دارد دیده نمی شود.
وقتی جنس مونث مطالبات خود را مطرح می کند، اغلب آن را بر روی خواست برابری حقوق متمرکز می سازد، که خطر نابودی جنیست اش را در خود نهفته دارد. تصادم حقوق و وظایف سپس خنده دار می شود، چون آن تضاد امر مطلق متخالف را بیان می کند. این تراژدی- کمدی امروزین شاید بمنزله منحرف ساختن از جنگ موثر واقع شود: جنگ منحصر به جنسیتی است که امر مطلق را به چنگ خود درآورده است، و نشانه امر لاینحل در رابطه