کاوشی در روان جمعی ایرانیان از خاستگاه اسیب شناسی  مدرنیت()
د.ساتیر روانشناس/روانکاو(گشتالت)
یکشنبه 13 فوریه 2005
 
معضل سکولاریسم و گیتی گرایی()
 
جهان درونی انسان ایرانی در بخش عمده اش هنوز جهان اسطوره ای/ مذهبیست.  ما در جامعه خویش عناصر سکولار را وارد کرده ایم، مدرنیزاسیون را وارد کرده ایم، اما نگاه سکولار و ارتباط سکولار  ومدرن با هستی  در ما نقش نبسته است.ان نگاه اسطوره ای/مذهبی و این بافت درونی ما جان سختی فراوان در برابر هرگونه تغییر  وتحولی نشان میدهد.گویی انسان ایرانی وسوسه لحظه و واقعیت و زمینی شدن را حس و لمس میکند، اما همینکه میخواهد پای بدرون این جهان نو بگذارد،ترسهایی  ونیز  امیالی  مانع از زنان میشوند که اینکار را کامل انجام دهد و با جهان ابدی/اخلاقی خویش وداع گوید و فانی شود، تاریخی گردد و واقعیت  و زمان خطی را بسان زمان واقعی خویش بپندارد. برای درک علل روانی پاپس کشیدن انسان ایرانی از این تحول،  دیدن ترسها و هراسهای  او از مدرنیت و نگاه سکولار به تنهایی کافی نیست، بلکه باید با شناخت هرمنوتیک و  ساختارشناسی جهانش ابتدا پی برد، که این جهان و زمان اسطوره ای/مذهبی به او چه اعطا میکند، که حاضر نیست، جایش را با جشن تولد تاریخی خویش و پا گذاشتن در سعادت دنیوی و فانی گشتن عوض کند.بقول فروید و کلیت روانکاویی باید فهمید، او از بیماری خویش و ماندگار شدنش یا گرفتار بودنش در این ساختار مذهبی/ اسطوره ای چه سودهای اولیه و ثانویه بدست می اورد که بخاطر انها در برابر هر  تغییری مقاومت نشان میدهد، در عین انکه میل تغییر و تحول نیز دارد. باید این دوگانگی  و دوسودایی احساسی را فهمید.باید هم ترسها زنی او از این تحول و هم اشتیاقات او را به این جهان ابدی و سرنمادی درک کرد. بدلیل پیشرفته نبودن روانشناسی و روانکاوی و نیز فلسفه در ایران، اهمیت شناخت این حوزه از انسان  وجامعه ایرانی بشدت مورد بی توجهی قرار گرفته است، در حالیکه اگر بویژه تحولات دو سده اخیر ایران  و تاریخ معاصر بیست و شش ساله ایران را بررسی کنیم، بخوبی میبینیم، که چگونه اسطوره ها، سرنمادهای ما، بافت و باور مذهبی جامعه ما نقشی اساسی بازی کرده اند و چگونه اسطوره ها دوباره ده شدند  و تاثیر خویش را بر زمان تاریخی ما گذاشته اند. طبیعی است که بخاطر عدم شناخت کافی این اسطورهها توسط روشنفکران و نیز سیاسیون ما ، ناتوان از مقابله با نکات منفی انها  وناتوان ازاستفاده از قدرت انها بوده اند،چرا که راه مقابله با اسطورهها نه سرکوب زنان بلکه بقول یونگ خوداگاهی بر انان و استفاده از قدرت انها در مسیر زندگی خویش است. هر انسانی هم شناسنامه ای تاریخی و نیز اسطوره ای دارد. تنها نیروی حاکم و روحانیت بود،  که  بخاطر اشنایی  شان با روانشناسی تودهها این اساطیر و سرنمادها را (البته بشیوه منفی) در اختیار گرفتند و برای مثال قتل هشتادو چندی را به قتل هفتاد و دونفر کربلا تبدیل کردند، تا از قدرت سرنمادها و اسطورهها و تصاویر مذهبی به نفع خویش استفاده نمایند. در  راستای شناخت جهان اسطوره ای/مذهبی خویش و ساختارشناسی روان جمعی ایرانیان  نیز باید به کار کسانی مانند داریوش اشوری و کتاب هستی شناسی حافظ او ارج فراوان نهاد(من متاسفانه کتاب <عرفان و رندی  در شعرحافظ> اشوری را که بخش کامل شده هستی شناسی حافظ است، نخوانده ام و اینجا بناچار به هستی شناسی حافظ اشاره میکنم) که به ما این امکان را میدهد، در قالب درک هرمنوتیک عرفان و  حافظ به شناخت بخشی از ساختار روحی خویش نایل اییم. اگر بقول هدایت در درون یکایک ما یک حاجی نیز می باشد که نماد کاهن درون ماست، با خواندن این کتاب نیز پی می بریم که در درون ما نیز عارفی و نیز حافظی وجود دارد، که به عنوان ایینه اگراندیسمان شوق ایرانی در پی جهان سرمدی/اسطوره ای و  زمان ازلی، حکایت از ظریفترین اشتیاقات درونی ما ایرانیان میکند.در این معنا عرفان و حافظ برای این مقاله هم   به عنوان نمادی از روان ایرانی مهم می باشند  و هم در بحث سکولاریسم ایرانی به اهمیت حافظ و نگاه رندانه او در این راستا می پردازم. بدون  شناخت این ساختار اسطوره ای/مذهبی توانایی تحول واقعی و اصیل اندک است، بزبان کنستروکتیویسم رادیکال یا ساختارگرایی رادیکال و یا  با نگرش گشتالت تراپی، ابتدا انگاه که پی ببریم، چگونه جهان خویش،زمان خویش و حتی سعادت و نگاه خویش را ساخته ایم  ومرتب بازتولید میکنیم، ابتدا وقتی نقشه ساختمانی روح خویش و نگاه خویش را بدست اوریم، انگاه وابتدا انگاه قادر خواهیم بود، به عنوان افریننده خردمند دست به تغییر بیم و ساختاری نو برای خویش و جهان خویش بیافرینیم. با نیروی خرد ما این ساختار را کشف و درک میکنیم و انگاه با شور عاشقانه خویش و برای دستیابی به اوج لذت زندگی دست به خلاقیتی نو و خدایی مییم و جهانی نو ، ساختاری نو می افرینیم و  انسانی نو.   
1/معضل گذار از زمان ابدی/ اسطوره ای به زمان تاریخی و لحظه:
زمان سکولار  زمان خطی و تاریخی میباشد، که در طی  زنان هستی اجتماعی / فردی و انسان میتواند به خواستهای خویش دست  یابد،   سعادت دنیوی خویش را بیافریند و یا مانند سکولاریسم مارکس در پی ساختن بهشت روی زمین باشد. این باور به امکان سعادت و پیشرفت در مسیر حرکت خطی  تاریخ و زمان و عبور از زمان ابدی  و پرستش و ستایش لحظه،واقعیت  و تاریخ به عنوان تنها زمان و عرصه نمایش هستی  اساس بینش سکولار   به زمان  میباشد. اینگونه لحظه و زمان سپنج زیبا و ارزشمند میشود و جهان اسمانی در برابر زنان رنگ می بازد و تنها به عنوان تسلی ایی برای انسان مدرن با سرشت مذهبی باقی میماند. انسان سکولار  در عمق وجود خویش میداند جز این زمان تاریخی و امکانات نهفته در زنان همه چیز خلاء و هیچیست و اینگونه این واقعیت و زمان تاریخی مهم، ارزشمند و اساس زندگی و حرکت میشود. هگل این واقعیت را عقلانی میخواند و همه انسانهای سکولار چه روشنفکر مذهبی مثل کیرگه گارد،چه ماتریالیسم مارکس و فویرباخی  وچه نگاه سکولارهای بعدی مانند وبر  این واقعیت و تاریخ  را به  عرصه و محور همه تفکرات خویش و خواستهای خویش تبدیل میکنند. این زمان خطی اما دارای غایتی اخلاقی و مطلق نیست و نه با تکرار ازلی  وسرمدی نیاکان خویش میخواهد پیوندی داشته باشد.< مردگان را به مردگان بسپاریم، کار ما رسیدگی به دگان و حال واینده  و تحقق طرح و خواست خویش  و زدن مهر خویش بر صفحه زمانه می باشد>، نگاه سکولار به زمان و تاریخ اینگونه است، از اینرو با حاکمیت گذشته بر حال  و برتری ابدیت بر تاریخ به ستیز برمیخیزد و انها را به قتل می رساند، تا طرح خویش در پی سعادت دنیوی خویش افکند. باید یاداور شد که مدرنیت و در همین راستا نیز نگاه سکولار دارای روایتهای مختلف و گوناگون بوده است(به بخش اول نگاه کنید). برای درک نگاه سکولار باید به دو خط عمده در روند نگاه مدرنیت و سکولار توجه کرد. رنسانس با خویش هم  طرح مدرنیت و نگاه تاریخی را به همراه دارد و هم در خویش میل پیوند و ارتباطی نو با هستی و گذشته را. این حالت دنیوی/ اسطوره ای و انسان/خدایی  رنسانس را میتوان در مجسمه داوود میکل انجلو( و اثار دیگر هنرمندان بزرگ رنسانس ) به خوبی باز یافت که در عین انکه در پی حرکت و تصمیم به تحقق خواست خویش و پیروزی بر گولیات است و از فانی بودن خویش اطلاع دارد، همزمان در خویش نوعی پیوند با هستی و جهان دارد که به او نوعی ارامش درون و سبکبالی اعطا میکند،گویی این بازی را بارها انجام داده است. در روند مدرنیت ما شاهد شکاف میان این دو حالت انسان رنسانس و تقسیم بندی زنان به مدرنیت خطی و تاریخی  و تلاش دائمی برای دست یابی به سعادت دنیوی و گیتیانه هستیم که با تمام پیشرفتهایش در زمینه علمی، فرهنگی و سیاسی اوجش را امروز دراین انسان میانمایه، و شتابزده و عصبی مییابیم که به باور میلان کوندرا تاریخش تاریخ رژه از ایده ای به ایده دیگر است و مرتب شتابش افزونتر میشود و هر روز مجبور به یافتن هویتی نو می باشد و از طرف دیگر شاهد مدرنیتی هستیم که در پی حفظ جنبه دیگر ارمانهای رنسانس می باشد و یا میخواهد مدرنیتی بیافریند که در زنان هم جا برای انسان تاریخی و لحظه فراهم باشد و هم  فضا برای حالات و نیازهای دیگر انسان موجود باشد، نیازها و حالاتی  که در این روایت مدرن حاکم و حرکت و تلاش مداومش برای معنا یابی  در زمان و لحظه تاریخی،   جستجو و طرح اندازی  شتابزده اش باتمام قدرت و زیبایی ان، جای خویش را نمی یابند و نبود انها بروایت این نگاه دیگر مدرن  باعث تک ساحتی  انسان  و کوچک شدن انسان میگردد و بدین خاطر  در  درون خویش خطر نابودی  زنان چیزهایی را می پروراند  که برای مدرنیت و سکولاریسم اساس و پایه  می باشند ، مانند  فردیت، ازادی، افرینندگی و چند جانبگی انسان. اینگونه نیچه در برابر ادمک و کوچک شدن انسان مدرن   از جسم و ابرانسانی  سخن میگوید، که در حقیقت نه یک تیپ جدید از انسان بلکه یک حالت از حس و لمس هستی می باشد و پیامبرش نه یک قهرمان، بلکه زردشت دلقک و خندانیست که جهانش را، واقعیتش را  با تفسیری زمینی و جسمگرایانه   سبکبال  ورقصان می افریند و این خلاقیت و بازی قدرت را در بازگشتی جاودانه میلیونها بار چشیده و میچشد. یا بسان  هایدگر از هستی فراموش شده توسط  انسان  گرفتار در قالب زمان سخن میگوید و در هنر ما شاهد انقلاب سوررئالیستی هستیم که میخواهد دیگر بار واقعیت را و زمان را نو بیافریند. فمینیسم میخواهد جای خالی نگاه انه را  پر سازد و  در روانکاوی با پیدایش روانکاوی اگزیستانسیالیستی، اومانیستی و نیز مکاتبی مانند مکتب فرانکفورت و یا در فلسفه با مکاتبی مانند اگزیستانسیالیسم و امروزه پست مدرنیسم (باوجود اختلافات مهم  این جریانات با یکدیگر) ، شروع به طرح زنان خواستها و نیازهایی ، حوزههایی از حیات انسانی میکنند که این نگاه مدرن  و سکولار حاکم ناتوان از تن دادن بدان بوده و می باشد. حاصل این چالش و بحران روایتهای مدرن همین پویایی و تکامل مدرنیت می باشد، که امروزه ما در مقطع مهم دیگری از دگردیسی و متامورفوزه زنان قرار داریم.  
 
زمان اسطوره ای/مذهبی انسان ایرانی نشات گرفته از دو سرچشمه مهم است. از یکطرف زمان دایره وار اسطوره ای خدایان و پهلوانان  که از اسطوره های ماقبل زردشتی نشات میگیرد و در  اساطیر شاهنامه رنسانس خویش را می یابند و بویژه در قالب رستم  و سیمرغ سرنمادهای مهم  خویش را ایجاد میکنند  و در  عرفان  و بویژه عرفان حافظ  دیگربار رنسانس پنهان خویش را در قالب تاویلی نو از اسلام و اسطوره افرینش اش بوجود می اورد.  از طرف دیگر زمان مذهبی که با زردشت اغاز میشود و با اسلام ادامه می یابد و زمان اخلاقی و جهان اخلاقی را با  فینال و غایتی  می افریند. در نگاه اسطوره ای جهان   و زمان واقعی تکرار جاودانه و چرخه جاودانه یک حادثه ازلیست.در این نگاه بقول میرچا الیاده:« واقعیت عبارت از عمل تقلید از یک نمونه مینوی و ازلی است.1» و همه چیز از« ایینهای دینی تا کارهای مهم دنیوی فقط وقتی کسب اعتبار کرده و به ارزش و معنی خود میرسند که اگاهانه به تکرار کردارهایی می پرداد که <دراغاز  وازل> توسط  ایزدان، پهلوانان و یا نیاکان وضع شده اند.2». انسان با باور اسطوره ای زمان واقعیش جادویی و محل بازی و پیکار بازی جاودانه خدایان و پهلوانان خویش است. اینگونه مانند  باورهای کهن انسان هندی  واقعیت اش تکرار مهاباراتا می باشد و برای انسان ایرانی زمان محل جنگ جاودانه رستم و اسنفدیار، سوگ سیاوش، رستم و سهراب است (بدینخاطر نیز این اسطورهها نمیمیرند بلکه بنا به ضرورت زمان  تغییر شکل و تغییرماهیت میدهند. سوگ سیاوش به مصیبت نامه حسین تبدیل میشود و جنگ رستم و اسنفدیار، جنگ رستم و سهراب در هزار شکل معاصر و سیاسی یا اجتماعی زنان ادامه بازتولید میشوند) و در عشق اش تکرار عشق فرنگیس و سیاوش، سهراب و گردافرین و دیگران را می بیند و قدرتش، زیبایی زمان  و واقعیتش در  تکرار این  حادثه ازلیست. زمان اینجا چرخه ای است بی پایانی  و اغازی در یک تکرار جاودانه بازی خدایان، پهلوانان و جنگ عشق و قدرت انها. چنین انسانی در این فضای اسطوره ای با خدای خویش به دیالوگ میپردازد، در درخت و جنگل سایه نیاکان و نیز خدایان خویش را می بیند و مانند یونانیان ناگهان در بازار به افرودیت و یا اروس برمیخورد و  با انها نرد عشق و نفرت، نرد دوستی و جنگ می باد. نقد ریخت شناسی و ساختارشناسی  اشوری دری را برای ما  بسوی ورود، شناخت و درک این جهان سرمدی/اسطوره ای تفکر عرفان و حافظ  بازمیگشاید . عارف در جهان واقعی و زمینی  تکرار داستان افرینش انسان و تکرار رابطه عاشقانه میان انسان و خدا و تکرار جاودانه این عشق و خطرات زنان را می بیند، پس هر عارفی  تکرار ادم است در لحظه افرینش انسان، افرینشی که از روی عشق صورت میگیرد . حافظ نیز که جای بسیار مهمی در این نگاه عارفانه و عاشقانه و این بازی ازلی دارد  ودر حقیقت انرا به اوج هنری و روحی می رساند و همزمان به عنوان تنها عارفی که عرفان را بشدت جسمی و حسی میکند و عشق را حالتی زمینی میدهد، بی انکه از اوج لذت اسمانی و اسطوره ای زنان بکاهد، خود بازیگر این بازی ازلی می باشد و مسجد و خرابات، عاشق و معشوق و پیرمغان صحنه ها و بازیگرانی از  این نمایش جاودانه و عاشقانه میباشند:
 
«یعنی اگر شمس الدین محمد حافظ اینجا مست است و پیمانه کش و خراب عشق و خراباتی، از زنان روست که در زنان گشایش نخستین در ازل تقدیر ازلی اینچنین بوده است و سرنوشت نوعی ادم و نقش او در جهان هستی به دست نگارنده ی ازلی این چنین رقم خورده است که با تقدیر ملایک از بنیاد دگرسان و ضد زنان است.3».
دوش از مسجد سوی میخانه امد پیرما     چی ست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟
در خرابات مغان ما نیز هم منزل شویم    کاین چنین رفته است در عهد ازل تقدیر ما(حافظ)
 
اینگونه از یکطرف در روح ما زمان و واقعیت به عنوان یک چرخه جاودان ازلی حس میشود که اوجش در تفکر پهلوانی/مهری شاهنامه  و قهرمانش رستم می یابد و در شکل عارفانه اش در تفکر وحدت وجود عاشقانه/مهری عرفان و نابغه زنان یعنی حافظ. باید توضیح بدهم که اندیشه وحدت وجود پدیده ای جهانشمول است و  میتوان نمونه های انرا در فرهنگهای مختلفی چون تائویسم چینی، نیروانای بودایی و نیز تفکرات هندویی، سرخپوستی،یونانی و ملتهای دیگر یافت. طبیعتا این نگاه وحدت وجود که  از علل مهم زنان حس پیوند خویش با هستی و میل به یگانگی و بلاواسطگی توسط هر انسانیست، در چهارچوب فرهنگ و نوع رشد هر جامعه ای راه خاص خویش را رفته است و شکل بیان خویش را یافته است. خصیصه مهم وحدت وجود در فرهنگ ما البته نه در شکل صوفیانه زنان که از خوف و ترس الهی حرکت میکند، بلکه در شکل عارفانه زنان رابطه عاشقانه میان انسان و خداست،رابطه ای که در نوع خود کم نظیر است و با عبور از رابطه بنده/خدایی و چیرگی بر هراس صوفی  پیوندی عمیق، جادویی و پراحساس را میان انسان و هستی یا خدا ایجاد میکند،پیوندی که به او امکان میدهد مانند نمونه حافظ نه تنها ایجاد جهان و انسان را از گناه اولیه اخلاق برهاند  و بر شرمساری انسان چیره گردد، بلکه انسان بخاطر امانتی که حتی ملائک قادر به حمل زنان نیستند، صاحب غرور و منزلت خاصی میشود و لحظه و جهان پرارزش و زیبا میگردد، زیرا تنها عرصه برای این بازی عاشقانه و  دیالوگ عاشقانه است.  این تاویل نو  به انسان ایرانی این امکان را میدهد که زندگی را مانند حافظ چون بازی جاودانه عشق ببیند  و به رند قلندر این بازی جاودانه تبدیل شود(سوی من لب چه می گزی که مگوی!    لب لعلی گزیده ام،که مپرس.حافظ) و بتواند در هر حالت هستی شورخدایی را ببیند  و در بوسه یار زمینی و عشق زمینی تبلور این عشق خدایی را  واینگونه امکان حس چند معنایی و چند عشقی، چند زمانی و وحدت انها را برای خویش بوجود اورد.
بگفتم اش، به لب ام بوسه ای حوالت کن!     به خنده گفت،«کی ات با من این معامله بود؟»(حافظ)
 
 کافیست عرفان را زمینی ساخت و انرا از همه عناصر ضد جسم، نافی خرد استدلالی و نافی عشق زمینی زنان پاک کرد، و اینگونه نیز  دیدگاه حافظ را که در پیوند میان ابدیت ولحظه، میان عشق الهی  و زمینی و خلق رندان عاشق توانا به نگاه  چندعشقی جسورترین بوده است، تا اخر اندیشید و کار او را بپایان رساند،  تا بتوان به نگرشی  دست  یافت که در زنان میتوان هم به عشق تاریخی ،لحظه ای و زمینی  خویش تن داد  واز زنان لذت برد، چرا که همه اینها مالامال از شور عشق جاودانه اند و هم به عشق جهانشمول دست یافت،چرا که عشق جهانشمول تنها از طریق تن، جنس و احساس و عاطفه قابل لمس و دستیابی است. در حقیقت باید سوال کرد که چرا عرفان ما بجای انکه کار خویش را بپایان برساند و فردان حافظ و دیگران به جای انکه مانند هگل روح جهانی   را در این دنیا سکولار و دنیوی کنند (و اینگونه شور عشق خدایی را در همه چیز حس ولمس کنند،در جسم و خواهشهای زمینی خویش و در این لحظه و واقعیت) و یا مانند کیرکه گارد در کتاب ترس و دلهره  تا انجا پیش روند،که انسان را به خدایی تبدیل ساد < که اکنون گویی به روی زمین امده است> واینگونه به ستایش لحظه،واقعیت و انسان فانی و تاریخی بپرداد، به اندیشه هبوط،  و تبعید از جهان بهشتی و دلگیری و تحقیر تن و جسم، میل به فنای خویش در دیگری و دستیابی به یگانگی از طریق نفی خویش منتهی میگردند.درگیری میان این تواناییها و امکانات در درون عرفان و پیروزی اندیشه ضد جسم و ضد خرد در عرفان و نیز ناتوانی فردان این نیاکان در چیرگی بر این نفی جسم و زندگی و ناتوانی از دست یابی به قدرت  وشور زیبا و خلاق درون عرفان و ناتوانی از ایجاد تفسیری نو از عرفان یا تفسیری نو از زندگی حکایت از معضلات درونی  و ترسهای درونی انسان ایرانی میکند، که با طرح گره ادیپ منفی  ونارسیسم منفی در مقالات اولیه سعی در تشریح انها کردم. بویژه نارسییسم منفی یکی از فاکتورهای اساسی در این ناتوانی از زمینی ساختن عرفان  وفرهنگ ایرانی بوده و میباشد، همانطور که هراس اختگی ناشی از گره ادیپ و احساس گناه ناشی از زنان فاکتوری برای ناتوانی و سترونی روحی و علمی و  علتی مهم برای هراس ایرانیان  از شکاندن نگاه و نگرش نیاکان و عبور از انها در قرون متوالی می باشند.
 
زمان مذهبی انسان ایرانی زمانی اخلاقیست که  در زنان برای اولین بار در هستی انسانی دنیا با یک جهان بینی اخلاقی به زنان نگریسته میشود و همه چیز در قالب این نگاه اخلاقی و جنگ میان خیر وشر معنای خویش را می یابد، خیر و شری که درجدایی و دشمنی مطلق با یکدیگر قرار دارند  ونه نرمش فرهنگ هندی یا پیوند سیاهی و سپیدی تفکر چینی را به خویش راه میدهد. در ادبیات زردشتی یک زمان ابدی و نامحدود  وجود دارد که خدای  زنان  و هم خود این زمان  زروان می باشد و اوست که فردان همزاد خویش اهورمزدا  و اهریمن را ،یکی از روی ایمان خویش به افرینش و دیگری از روی شک خویش به خواست خویش می افریند.  زمان دیگر، زمان واقعی و محدود می باشد که در حقیقت بخاطر نبرد میان اهورامزدا و اهریمن و ضرورت این نبرد به بوجود میاید، هم زمان و هم همه امشاسبندان و همه هستی بخاطر این نبرد اخلاقی بوجود امده اند، تا سرانجام نیکی بر بدی ، راستی بر دروغ و نور بر تاریکی پیروز گردد و  اهورامزدا در فینال و غایت این هستی دوازده هزار ساله پیروزی خویش را بر اهریمن جشن گیرد.«بنا بر معتقدات زردشتیان عمر جهان دوازده هزار سال بود  وهر هزاره را به ترتیب طالعی بود. اهریمن در اغاز هزاره هفتم افرینش  بر اسمان  و زمین تاختن گرفت.4».ما ایرانیان اینگونه خالق اولین جهان اخلاقی و فینالی بودیم،جهانی که در زنان همه چیز در خدمت جنگ نیک و بد و پیروزی نیکی بر بدی می باشد. همه چیز اهمیتش را از این جنگ و اخلاق میگیرد.زمان واقعی، واقعیت و لحظه ضرورتش و ارزشش بخاطر این غایت اخلاقی و نبرداست. بدون این نبرد  وغایت اخلاقی این زمان و جهان ارزشی ندارد، بیمعناست و پوچ. یعنی اهریمنیست.در اسلام این نگاه اخلاقی به هستی ادامه می یابد، باانکه به زمان  و واقعیت نیز اهمیت خاص خود نیز داده میشود.دنیا محل جستجوی رستگاریست و « غایت دگانی زمینی انسان را بازگشت به نزد خدا (معاد) می داند، اما یکسره از زمین و انچه زمینی است نمی برد و برخورداری از نعمتهای الهی را نیز سفارش میکند.5». با امدن مهدی موعود نیز اسلام به غایت اخلاقی خویش دست می یابد و با این فینال سفر انسان در زمان به پایان میرسد. هم نگاه زردشتی و هم نگاه اسلامی  نگرشی خطی در زمان را میخواهد، اما این نگرش خطی با زمان خطی سکولار تفاوت بنیادی دارد. در نگاه خطی سکولار اساس این است که انسان در مسیر زمان و در پی دستیابی به سعادت خویش مرتب پیشرفت  و ترقی میکند و تاریخ و زمان میتواند خواستهای او را براورده سازد، اما اینجا ما نه با  نگرشی اخلاقی   روبروییم که به زمان معنایی مطلق بخشد و لحظه را، واقعیت  به صحنه نمایشی حماسی/ مذهبی، اخلاقی و یا مصیبت نامه ای تبدیل کند و نه فینالی، غایتی مطلق در میان است که این نمایش به پایان رسد و بهشت ملکوت برقرار شود و زمان جاودانه و ابدی دیگربار فرارسد. اینجا انسان به درون زمان پرتاب میشود و انسان به بهای لذت دنیوی و به بهای مسئولیت فردی و ازادی اما فانی میشود  و لحظه اش، واقعیتش عاری از این نمایشهای بزرگ و فینالها و غایتهاست. او بهای ازادیش را با نزدیکی مداوم حس پوچی و هیچی، گذرا بودن و تنهایی وجودی می پردازد  وهر لحظه اش که میگذرد، دیگر برنمیگردد و او بی امکان عزاداری درازمدتی درباره از دست رفتگان باید به بازی ادامه دهد و با معضل انتخاب و پیامدهای زنان برای زندگی تاریخیش کنار اید.معضلات انسان ایرانی با این ساختار و بافت اسطوره ای/مذهبی با زمان و لحظه سکولار از همین جا شروع میشود. انسانی که به زنان فضای اخلاقی  و نمایش نبرد بزرگ میان نیکی و بدی یا رستگاری  و شیطان عادت کرده است،حتی انگاه که از این نگاه خسته باشد و بخواهد به نگاهی نو دست یابد، ورود به زمان سکولار و لحظه برایش بسیار سخت است. سخت است، زیرا چنین انسان بزرگ شده در فضای این معنویات و زمان و واقعیتی مملو از این کلمات معنوی در جهان سکولار مدرن از یکطرف احساس تهی شدن و بیوی، بی ارزشی  میکند، احساسی که همزمان در او میل به ازادی  و هراس از این ازادی را، سرگیجگی ازادی را  بر می انگیزد، و از طرف دیگر ارزوهای سرکوب شده او اکنون با تمام قدرت خواهان حق خویش میشوند، واین قدرت شورها و حس انها  این انسان اخلاقی را دچار بحران می سازد، هم اکنون میطلبد  وهم از این طلب هراس دارد و یا حس میکند، ناتوان از براورده ساختن خواستهای انهاست. در زمان تاریخی مدرن که در زنان دیگر نه میسیو