جمهوری خواهی و ایالات متحده آمریکا: یک خوانش!
این شرایط جدید در پی یازده سپتامبر پیامدهای جدی برای خاورمیانه به همراه داشته است. از اثرات خیر «شر» یازده سپتامبر درونی شدن این امر بوده است که جهانی شدن مسیری یک طرفه از سوی "شما ل" به "جنوب" نیست، که جهانی شدن دوسویه و چندسویه است.. «شر» یازده سپتامبر ازجمله این موضوع را عیان ساخت که امنیت مساله درونی نیست، بلکه جهانی است؛ که امنیت در نبود آزادی سکون و انحطاط است و آزادی در نبود امنیت پایدار و با دوام نیست. رابطه آزادی و امنیت بر بستر دمکراسی و حقوق بشر مبتنی بر رشد اقتصادی است که می تواند جامعه بسامان پدید آورد.
فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم، از بین رفتن جنگ سرد و افول جهان دوقطبی رنگین کمانی از نظریات را در پهنه سیاسی جهان بازتابید نظریات مبتنی بر دوقطبی بودن جهان از اعتبار ساقط شدند و پارادایم های فکری نوینی بر جای آن ها نشستند. در بحبوحه طرح «نظم نوین جهانی» پرسش هایی مطرح گشت که بر چهار مدار می چرخید: 1- ازپی فروپاشی نظم دوقطبی جهان پس از جنگ جهانی دوم، آیا نظم نوین جهانی نظمی است استوار بر جهان تک قطبی یا جهانی مرکب از یک ابرقدرت و قدرت های منطقه ای و محلی؟ 2- ترکیب و رابطه این ریختمندی قدرت چگونه است؟3- نقش سازمان ملل در این شکگلیری ریختمندی جدید از مناسبات قدرت چگونه خواهد بود؟4- با فروپاشی جهان دوقطبی و انحلال نظریه سه جهان- جهان سرمایه داری، سوسیالیستی و جهان سوم- روند شکلگیری دمکراسی و حاکمیت حقوق بشر در این کشورها به چه شکل خواهد بود؟
اما آن چه بی تردید پرسش اساسی را می ساخت تحلیل از نقش یگانه قدرت یا ابرقدرتی بود که از پی فروپاشی نظام دو قطبی برجامانده بود. این ابرقدرت یا یگانه قدرت ایالات متحده آمریکا بود. پرسشی که اکنون می رفت اذهان کنشگران و نظرورزان سپهر سیاست را به خود مشغول کند، این بوده و است: اکنون بر اساس کدام مبنا و معیا بایسته است درباره نقش ایالات متحده آمریکا و سیاست های آن دولت داوری کرد.آیا سیاست ایالات متحده آمریکا در قرن بیست و یکم در جهت گسترش و تحکیم دمکراسی خواهد بود؟
با فروپاشی نظام کهن و برپایی نظام نوین جهانی، که هنوز شکل نهایی خویش را نیافته است، رابطه سرمایه داری و دمکراسی باردیگر مرکزثقل توجه سپهر سیاسی قرار گرفت. این رابطه از این جهت برجسته بود که تاپیش از این چنین انگاشته می شد، که قطب بندی جهان بر تضادهای درونی اردوگاه سرمایه داری لگام می زند و آن ها را مهار می کند، به گونه ای که روند تسخیر و تقسیم جهان میان آنان به جنگ منجر نمی شود زیرا آن ها با خطر بزرگ تری روبرو هستند. از این دیدگاه این قطب بندی حالت توای و تعادلی ایفا می کرد. و حال این پرسش مطرح بود شیوه مهار سرمایه داری چگونه خواهد بود؟ آیا چنین امری امکان پذیر است؟ این پرسش بیشتر در میان کسانی مطرح بود که در طیف چپ می گنجند. البته نظریه پردازان دیگری نیز بودند و هستند که رابطه متشنج سیاست و اقتصاد را درون نظام سرمایه داری با دیده سوظن و نقد می نگرند. کافی است به نظریات دانیل بل یا حتا دارندورف اشاره کرد.
اما نظریات هواداران "سوسیالیسم واقعا موجود" و دیگر طیف های رادیکال چپ که در آموزه هایی به سان امپریالیسم به منزله آخرین مرحله سرمایه داری، یا دمکراسی بورژوایی بازتاب می یافت، حاکی از تباین بنیادی سرمایه داری و دمکراسی بود. با محوگشتن سوسیالیسم واقعا موجود این دسته از نظریات هژمونی نظری خویش را از دست داده، یا به حاشیه رفتند یا دگردیسی نظری در میان این طیف رخ داد که رابطه میان سرمایه داری و حقوق بشر را نه تضاد آشتی ناپذیر می داند نه اینهمان، و بر کش و واکش این رابطه تاکید دارد.
پرسشی که در این چرخش و جابه جایی گرانیگاه نظری مطرح است چگونگی رابطه میان نظام اقتصاد مبتنی بر بازار است با نظام سیاسی مبتنی بر دمکراسی و حقوق بشر. در همان ایام نظریات دیگری هم وجود داشتند که از میان آنان، نظریه "پایان تاریخ" بر گفتمان عمومی سایه گسترد و مباحث بسیاری را رقم زد. نظریه "پایان تاریخ" قبل از هرچیز تاکید بر این نکته بود که جهان معاصر جهان فراگیرشدن و جهانی شدن نظام های مبتنی بر اقتصاد بازار با ریختمندی تفکیک قوا و حوزه های مختلف بود. این نظریه پارادایم جدیدی را طرح کرد که قطب نمای تمام حرکات و جنبش های معاصر خواهد بود. این پارادایم جدید حاکی از جهانی شدن نظام مدرنیت از سویی و همگرایی منافع اقتصادی سرمایه داری با روند توسعه سیاسی و جهانگیر شدن مدرنیت از سوی دیگر بود. بانی نظریه "پایان تاریخ" جهان را همسرایی هماهنگ میان الزامات نظام اقتصادی و رشد سیاسی و حاکمیت حقوق بشر بخصوص در کشورهای پیرامونی، درواقع در تمام آن کشورهایی که چنین نظامی شکل و قوام نگرفته است، نمی دانست. اما مبانی کنش و حیطه فعالیت نیروهای سیاسی را در این کشورها با تاسی از جهانی شدن نظام مدرنیت، همان الگوی مدرنیت تجربه گشته در کشورهای پیشرفته می دانست. جهانگیرشدن حقوق اساسی بشر که به شکل نظام مند و الگویی در اعلامیه حقوق بشر درج گشته است، موید نظر وی است که جهانی شدن جهانی گشتن روایات مختلف از همین مدرنیت است.
جهانی شدن گفتمان حقوق بشر و دمکراسی برجسته شدن شکلگیری و نقش افکار عمومی را از پی داشت. درواقع جهانی شدن روایت جهانگیرشدن نظام مدرنیت مبتنی بر اقتصاد بازار است. در این روایت افکار عمومی رکن اساسی است. این اصل صوری است که تخطی از آن لقب غیردمکراتیک می گیرد. این پدیده بخصوص در کشورهای پیرامونی و مستبد که در چنبره رقابت جهان دو قطبی پیشین به اقمار سیاسی بدل گشته بودند، اکنون در شرف تشکیل و قوام گرفتن است. حافظه تاریخی افکار عمومی این کشورها اساسا تصویر و تصور مثبتی از نقش آمریکا تا پیش از فروپاشی و زوال جهان دوقطبی نداشت. ارائه فهرست طولانی از رویدادهای تلخ در کارنامه سیاست خارجی آمریکا دشوار نیست. اما پرسشی که اکنون مطرح است این است آیا چرخشی در این افکار عمومی صورت نگرفته است؟ آیا دوران باگری و بازبینی داوری درباره نقش ایالات متحده آمریکا فرانرسیده است؟ بی تردید پاسخ به این پرسش نه سیاه است نه سفید است. در روند شکلگیری حوزه عمومی مستقل در کشورهای پیرامونی و مستبد سابق یا هنوز استبدادی ما شاهد دگردیسی جنینی درباره داوری و ارزیابی از نقش ایالات متحده هستیم، شاهد آنیم که میان افکار عمومی و تفکر دولتی و رسمی شکاف در حال شکلیگری است. دستکم نمی توان انکار کرد که نقش ایالات متحده آمریکا در سیاست جهانی می رود که افکار عمومی بسیاری از کشورها را، که تا دیروز مخالف این دولت و درواقع ضدآمریکایی بودند، برگرداند و آن ها را لااقل به تعمق و تامل و چه بسا باگری در نگرش خود به سیاست این کشور برانگیزد .
این شرایط جدید در پی یازده سپتامبر پیامدهای جدی برای خاورمیانه به همراه داشته است. از اثرات خیر «شر» یازده سپتامبر درونی شدن این امر بوده است که جهانی شدن مسیری یک طرفه از سوی "شما ل" به "جنوب" نیست، که جهانی شدن دوسویه و چندسویه است.. «شر» یازده سپتامبر ازجمله این موضوع را عیان ساخت که امنیت مساله درونی نیست، بلکه جهانی است؛ که امنیت در نبود آزادی سکون و انحطاط است و آزادی در نبود امنیت پایدار و با دوام نیست. رابطه آزادی و امنیت بر بستر دمکراسی و حقوق بشر مبتنی بر رشد اقتصادی است که می تواند جامعه بسامان پدید آورد.
در همین خاورمیانه ما، در کشورهای عراق و افغانستان، نقش آمریکا چالش بسیاری را برانگیخت است. آیا سرنگونی طالبان و دیکتاتوری به نام صدام از بیرون در درازمدت اقدامی درست و در راستای یاری به شکلگیری فرایند دمکراسی در منطقه خواهد بود یا نه؟ آیا به زور نیروهای نظامی می توان دمکراسی را به کشور یا کشورهایی صادر کرد که از کمترین شرایط دمکراسی برخوردار نیستند؟ یا بسیاری سئوالات دیگر که در نوع خود مشروع می نمایند. اما واکاوی معضل خاورمیانه و نقش آمریکا در آن، بدون توجه به این جابه جایی نظری و بدون عنایت به دوران گذار از جهان دوقطبی به جهانی دیگر، بدون درک واقعیتی به نام دمکراسی و حقوق بشر، بیشتر بازگوییِ نماد سیطره حافظه تاریخی خواهد بود تا واکاوی به روز مسائل خاورمیانه.
اهمیت این موضوع بویژه اکنون که جنگ دیپلماسی میان ایالات متحده آمریکا و نظام جمهوری اسلامی وارد مرحله جدید و جدی تر گشته است، چندان می شود. از یاد نبریم که در پهنه افکار عمومی در ایران لااقل این مساله، یا بهتر است بگویم تمایل، ابراز می شود که برای تغییر رژیم سیاسی و گذار به دمکراسی بایستی ایالات متحده را به یاری خواند. بی تردید یاری اشکال مختلفی دارد. بحث در باب اشکال یاری در این یادداشت مدنظر نیست، گرچه شِق نظامی آن را کاملا ویرانگر دانسته، راه حل مطلوب و معقول مدنظر خود نمی داند. این چرخش اما برای کنشگران پهنه سیاست پی آمدهایی به دنبال خواهد داشت.
کم نیستند آن سیاست پیشه گانی که این چرخش را در معادلات خود لحاظ کرده، برقراری دمکراسی و حقوق بشر در ایران را از مجرای ایالات متحده آمریکا بر بستر همین تمایل برخاسته از جو نارضایتی عمومی یکی و همان می دانند و کشاکشی را که در این رابطه نهفته است به فراموشی می سپارند. این گرایش هم محدود به آن بخش از هواداران سنتیِ واپسگرای ایالات متحده در ایران نیست.
قرائن و شواهد حاکی است که دیر یا زود جریانات سیاسی ناگزیر خواهند بود موضع خود در قبال سیاست های ایالات متحده آمریکا در ایران و خاورمیانه را شفاف بازگو کرده، عیار درایت سیاسی خود را در قبال چرخش درحال شکلگیری افکار عمومی نسبت به نقش ایالات متحده آمریکا در معادله مجهول آینده ایران محک بند. این درحالی است که سکوتِ اجباری به "حکم حکومتی" درباره روابط جمهوری اسلامی با آمریکا می رود که در انتخابات نهم ریاست جمهوری شکسته شود و کاندیدایی مانند رفسنجانی را نیز به صرافت انداخته است خود را شایسته ترین کلید حل این معما جلوه دهد. بی تردید این چرخش تام و سراسربین نیست. افکار عمومی رنگین کمانی است از طیف های مختلف. قطعا پیروی محض از افکار عمومی همان قدر ناروااست که نادیده گرفتن این میل.
آن چه مهم می نماید ترجمان این دگردیسی در صورتبندی های سیاسی معقول و بازبینی انتقادی در داوری خویش از نقش ایالات متحده آمریکا می باشد. از منظر آن چه من از اندیشه جمهوری خواهی مراد می کنم اندیشه ای که ازیک سوی میان دمکراسی و حقوق بشر رابطه منسجم و نظام مندی می بیند و ازسوی دیگر میان سیاست و اقتصاد، قدرتِ خرد و خردِ قدرت یا در این رابطه میان حقوق بشر و امیال ایالات متحده آمریکا همیشه همسویی و همگرایی خودکاری نمی بیند، تعیین جایگاه همگرایی یا واگرایی میان لوازم گذار از حکومت غیردمکراتیک به حکومت دمکراتیک با سیاست ایالات متحده آمریکا حائز اهمیت است. این اهمیت از این جهت است که گویی نظریه «صدور انقلاب» دارد می رود جای خود را به «صدور دمکراسی» توسط ایالات متحده آمریکا بدهد و بدعتی نهاده شود که مباحث کهن حاکم، حاکمیت و حکومت دمکراتیک که بر مبنای اصل سوژه خودبنیاد بر بستر شکلگیری آرام و تدریجی فرهنگ دمکراتیک استوار است، را باویسی کند و امر دمکراسی برونزا را جانشین دمکراسی درونزا کند.
این معادله را نه می توان ایدئولوژیک نگاشت و نه می توان آرمانی انگاشت. این معادله ای است که در خوانش جدید برخاسته از تحولات جهانی و منطقه ای نمی تواند یکسویه باشد و به آرمان سازی از ایالات متحده آمریکا بینجامد. به همین جهت گرایش جمهوری خواهی، از نظر من، در رویکرد جدید خود به ایالات متحده آمریکا، برخلاف هواداران سنتی، نه از دید انتقادی وانهد و نه دربست اسیر و تسلیم افکار عمومی و شکلگیری پدیده هواخواهی تام از این کشور شود. اما از منزه طلبی و قبح گفت و گو با ایالات متحده اجتناب ورزد، طرح مشخص خود را از نقش آمریکا در منطقه و معادله مجهول ایران صورتبندی کند و ندای خود و دیگر طیف های خاموش اذهان عمومی را به گوش کاخ سفید برساند، که ایران نه عراق است نه افغانستان! که راه حل نظامی برای ایران خواست اپوزیسیون دمکرات ایرانی نیست! که اقدامات ایجابی بهتر از اقدامات سلبی است!