تنوع مدرنیت
س. ن. آیشتات، ترجمه: کوروش برادری
پنج شنبه 13 اسفند 1383
سرمنشا مدرنیت در اروپای غربی:
مدرنیتِ اروپای غربی
1
«تنوع مدرنیت – پویایی تمدن ها» درونمایه کلی درسگفتارهایی بود که من تابستان 1997، در دانشگاه هایدلبرگ، راجع به ماکس وبرایراد کردم. من در این درسگفتارها سعی کردم پویایی تمدن های مختلف و اشکال تظاهر ویژه مدرنیت را بررسی کنم.
مبنای این درسگفتار نگرش مشخصی به جهان معاصر است. دو تفسیر امروز در مرکزتوجه قرار دارد. یک تفسیر که توسط فوکویاما صورتبندی شده، <<پایان تاریخ>>، همگون شدن جهان مدرن در لیبرالیسم و اقتصاد بازار-البته با واریانت های بومی- را نوید می دهد.
این موضوع در نظریه های سابق همگرایی جوامع صنعتی همین طور دیده شد. تفسیر دیگر که در درجه اول توسط ساموئل هانتینگتون صورتبندی شد، موید آن است که علی رغم همگرایی فزاینده تکنولوژیکی در بسیاری از بخش های جهان، روندهای جهانی شدن برای ما جهان نسبتا همگونی را به ارمغان نیاورده، بلکه بیشتر << نزاع تمدن ها>> را به دنبال دارد نزاعی که در آن فرهنگ غربی – اغلب به شیوه خصمانه – با فرهنگ های دیگر، بخصوص فرهنگ اسلامی و فرهنگ کنفوسیوسی (احتمالا با دشمنی کمتر) رویارو می شود.
البته هردو دانشمند به برخی از جنبه های بسیار مهم جهان معاصر اشاره می کنند، بااینحال آن ها به نظر من برحق نیستند. به نظر من دیاگنوزه همه جانبه حاکی است از این که ما در جهان معاصر شاهد رشد پر تنازع انواع متعدد مدرنیت هستیم.
این دیدگاه هم تنوع هم پویایی مستمر فرهنگ های مدرن را دربر می گیرد. سمت و سویش نه تنها خلاف تفسیرهای امروزی است، بلکه خلاف بسیاری از فرایافت های مدرنیت و نوسازی است، که توسط نظریه های نوسازی "کلاسیک" از اواخر سال های چهل به بعد ارایه داده شد، و هم خلاف بخش هایی از سنت جامعه شناسی کلاسیک است.
<< نظریه های کلاسیک>> نوسازی سال های پنجاه قرن بیستم، درواقع خود تحقیقات جامعه شناسیک مارکس، دورکهایم و تا حد زیادی وبر – لااقل در یک خوانش معین – به طور ضمنی یا تلویحی ابعاد متفاوت مدرنیت ها را به منزله بهمپیوستگی تاریخی به نمایش نهادند، هرچند تحلیل متفاوتی از این ابعاد داشتند.
ازاین گذشته، هم اکثر بنیانگزاران جامعه شناسی هم مطالعات نوسازی از سال های چهل و پنجاه بر این فرض بودند که نهادهایِ عمده ای که در مدرنیت اروپایی گرد آمده بودند، بسان برنامه رشد فرهنگی مدرنیت در غرب «طبعا» سرانجام توسط تمام جوامع در حال نوسازی اقتباس خواهند شد.درواقع، این پژوهش ها درباره نوسازی و همگرایی جوامع مدرن بر این فرض بودند که پروژه مدرنیت با گرایشات هژمونیک و همگن سازش در غرب تداوم و گسترش یافته و در سرتاسر جهان پیاده خواهد شد. تمام این نگرش ها بر این فرض بسته استوار هستند که وسیله ادغام اجتماعی که از پی رشد چنین سپهر های متفاوت و نسبتا مستقل نهادینه شده می آید، در همه جوامع مدرن یکی خواهد بود.
آن ها فرض کردند که مشخصات عمده تکامل مدرنیت در غرب بایکدیگر انسجام تنگاتنگی دارند: اولا ازجنبه ساختاری، سازماندهی، ازجمله تفکیک فزاینده ساختاری، شهرسازی، صنعتی شدن و ارتباطات فزاینده – خصایلی، که در اولین تحقیقات نوسازی پس از جنگ جهانی دوم تشخیص و تحلیل شدند؛ سپس از جنبه نهادینه، ازجمله رشد دولت-ملیت مدرن، کلکتیو مدرن بخصوص امر ملی، رشد اقتصادهای جدید خاص سرمایه داری؛ و درپایان از جنبه فرهنگی، برنامه مشخص فرهنگی و، در رابطه تنگاتنگ با آن، ساختارهای ویژه زندگی اجتماعی.
اما واقعیت طور دیگری بود. در همه یا اغلب جوامع حوزه های نهادینه مختلف – اقتصاد، سیاست، خانواده – همواره مشخصات نسبتا مستقلی از یکدیگر نشان می دهند، که در جوامع مختلف و در مراحل مختلف رشد به گونه متفاوتی درهمآمیخته می شوند. رویدادهای زمان ما در تائید و تصدیق « فرضیه همگرایی» نیستند؛ آن ها بیشتر موید تنوع وسیع جوامع مدرن، حتا جوامع با رشد مشابهه اقتصادی مانند سیستم های بزرگ صنعتی-سرمایه داری در اروپا، آمریکا و ژاپن، هستند. سومبارت در اوایل این قرن این پرسش را پیش کشید: « چرا در ایالات متحده سوسیالیسم وجود ندارد؟» به این طریق برای اولین بار، هرچند ضمنی، این تنوع برسمیت شناخته شد. تفاوت های عمیقی حتا در درون غرب رشد کرد – در چارچوب اروپا و قبل از همه میان اروپا و آمریکا، همچنین میان ایالات متحده آمریکا، آمریکای لاتین و کانادا.
همین قضیه بخصوص در مورد رابطه میان ابعاد فرهنگی و ساختاری مدرنیت صادق است. یک فرض مهم – ولو بیان نشده – تحقیقات نوسازی کاملا سوال برانگیز شد، منظور این فرض است که مقدمات فرهنگی مدرنیت غربی بالضروره با مقدمات ساختاری از درون درهمتنیده بوده اند. در واقعیت رویدادها در بسیاری از بخش های جهان گرایشات همگون ساده و هژمونیک برنامه اصلی را بشدت پشت سر گذاشتند، اما ابعاد پروژه اصیلِ غربی مبدا روندها در جوامع مختلف جهان را ساخته و هنوز هم نقطه مرجع برای روندها در جوامع مختلف جهان را می سازد.
اکنون، در پایان قرن بیستم، در سرتاسر جهان ویزیون های نوینی از مدرنیت، از تمدن مدرن نمایان می شوند، خواه در غرب باشد– در اروپا، در ایالات متحده آمریکا-، جایی که اولین برنامه بوجود آمد، یا در جوامع آسیایی، آمریکای لاتین و آفریقایی. همه ی این گرایشات ارزیابی جدیدی از نظریات کلاسیک مدرنیت و نوسازی مانند محکِ انتقادی از تفسیرهای ذکرشده می طلبند.
2
ارتباط واقعیت نوسازی های متنوع و مساعی برای توضیح این تنوع با ماکس وبر چیست؟ آیا آن ها مساله وبر را نفی نمی کنند؟ با تفسیرهایی که از نظریه پروتستانتیسم او در دهه های گذشته شده است تعارض ندارند؟ در این نظریه – که با دقت زیاد توسط شلوختر بیان شده است – نیت وبر در تبیین ویژگی فرایند عقلانی سازی غربی آشکار می شود.
در سال های پنجاه و شصت این دلبندی به جستجوی معادل هایی برای اخلاقِ پروتستانتی در تمدن های دیگر انجامید. یکی از اولین و بهترین تحقیقات در این باره « دین توکوگاوا» اثر روبرت ن. بلاهز است. او در این اثر – هرچند اغلب هم تنها ضمنی- فرض می کند که این تمدن ها تنها تاجایی واقعا مدرن خواهند شد که مابه ازا هایی نسبت به اخلاقِ پروتستانی پدید بیاورند.
اگر وبر را تنها این طور خواند، به نظر می آید او برای تنوع مدرنیت در جهان امروز بی اهمیت شود. منتها خوانش دیگری هم از آثار وبر وجود دارد که برای فهم مدرنیت کثرت گرا از اهمیت بسزایی برخوردار است. به این منظور باید مجموعه مقالات وبر را درباره جامعه شناسی مذهب به منزله مطالعات در پویایی درونی تمدن های بزرگ مختلف مد نظر قرار داد. آنجا درواقع ویژگی این تمدن ها، عقلانیت خاص خودشان، به نمایش نهاده می شود، گرچه به تاثیرات هترودوکسی ها و جنبش های فرقه های مذهبی ازحیث پویایی درونی شان توجه خاصی مبذول می شود. چنین درکی از وبر توسط این واقعیت تقویت می شود که این تجلیات «دیگر» مدرنیت « متاخر» هستند. وبر خاصه مدرنیت اولیه – مدرنیت غربی، اروپایی- را واکاوید و بر این فرض نبود که اشکال تجلی متاخر مدرنیت تنها ممکن است تحت شرایط یکسان پدید بیایند. بنابراین مطالعه آثار ماکس وبر لاجرم به این سوال ختم می شود چگونه پویایی، تاریخ خاص هر تمدن،قادر است بر ویژگی های مدرنیت رشدیافته آن تاثیر نهند، هرچند قطعا نتوانند آن را تعیین کنند.
من مایلم در درسگفتارهایم این خط مشی را دنبال کرده، ادامه دهم. برای این منظور من رشد مدرنیت اولیه را در چارچوب فرهنگ-محور هم با فرهنگ های محوری دیگر مقایسه خواهم کرد هم با معروف ترین فرهنگ غیر- محوری – یعنی ژاپن-. در درسگفتار آخر موضوع واکاوی را عوض می کنم: از کل «جوامع» به جنبش های اجتماعی، بالاخص جنبش های بنیادگرایانه معاصر.
3
چنین چشم اندازی نگاهی تازه به اروپا را ضروری می سازد. اگر ما نپذیریم که کلیه علایم ساختاری، نهادینه و فرهنگی مدرنیت، همانطور که در اروپای غربی نشوونمو یافتند، به عبارتی به شیوه طبیعی در تمدن های دیگر کاشته شوند و که آن ها نمایانگر الگوی بدیهی و یگانه مدرنیت هستند، لازم است آن ابعاد مدرنیت اروپایی را واکاوید که می نمایند مختص اروپا باشند، و تحقیق کرد تاچه حد آن ها با خصوصیات تاریخ اروپا مرتبط هستند ( یا از آن ها تاثیر گرفته اند). به بیان دیگر، ما باید سوال کنیم کدام شرایط خاص تاریخی و ساختاری رشد اولین مدرنیت، مدرنیت اروپایی، را مورد حمایت قرار دادند.
در بخش ذیل من به جوانب این مدرنیت، که بکرات بررسی شده ، یعنی به عقلانی گرایی خاص غربی و شرایط فرهنگی اش نخواهم پرداخت. من بیشتر به جوانب دیگر مدرنیت اروپایی رو خواهم کرد که در قالب تحلیل جامعه شناسیک عموما و در چارچوب تحلیل مقایسه ای خصوصا به تفصیل کمتر بررسی شده اند – یعنی ساخت هویت های جمعی و جنبش های اجتماعی. در این تحلیل من اهمیت انقلابات بزرگ و عواقب شان را برای مدرنیت غربی نشان خواهم
انقلابات کبیر و مرکزیت اعتراض در فرایند سیاسی مدرن
4
از این تشخیص آغاز می کنیم که توسط انقلابات کبیر سمبلیک اعتراض و فرایند سیاسی تحولات همه جانبه ای کرده است. این تحول با برنامه سیاسی مدرنیت که از روشنگری برخاست منسجم است.
این برنامه نوین سیاسی در ارتباط تنگاتنگ با برنامه های فرهنگی و رژیم های سیاسی برآمده از انقلابات بود. بدین طریق فرایافت خود سیاست از ریشه تغییر کرد. سمتگیری به سنت و اقتدار، مولفه ها و مقدمات نظم سیاسی و مشروعیت سلطه، ساختار مرکز و تناسب میان مرکز و پیرامون متحول شد. شاید برای اولین بار در تاریخ بشریت ایمان به این امکان پدید آمد که ازطریق عمل سیاسی بر تضاد میان نظم استعلایی و نظم دنیوی پل زد، در نظم های دنیوی، در زندگی اجتماعی، به ویزیون های اوتوپیایی، فرجام شناسیک جامه عمل پوشاند، جامعه را ازطریق عمل سیاسی تحت هدایت ایده دگرگون کرد.
در رابطه تنگاتنگ با این باور، از دل ایده های انقلابات کبیر، نظم سمبلیک و ساخت مراکز سیاسی مدرن در مقایسه با گذشته یا مراکز تمدن های دیگر متحول شدند. خصلت ممیزه این تحول در این بود که «مرکز» کاریسماتیک شد – «مرکز» به حامل ویزیون های استعلایی تبدیل شد که جز برنامه فرهنگی مدرن حساب می شدند – و که همزمان موضوعات و سمبل های اعتراض در مقدمات «مرکز» گنجانده شدند و بدین نحو هم رابطه «مرکز» با حاشیه جامعه را تعیین
کردند.
برخلاف تقریبا هر تمدن پیشینی، موضوعات برابری، مشارکت و عدالت اجتماعی و سمبل های شان نه تنها عناصر اعتراض به «مرکز» موجود بودند، بلکه مطالبات مشروع پیرامون جامعه از «مرکز» را هم مبرهن ساختند. آن ها اجزای مرکزی ویزیون استعلایی شدند که خودبنیادی انسان و خرد را باب کردند. اعتراض و امکان تغییر مقدمات نهادینه جامعه دیگر به منزله وجوه نامشروع یا مارگینال محض فرایند سیاسی قلمداد شدند؛ آن ها به اجزای مرکزی اندیشه و کنش سیاسی مدرن ارتقا پیدا کردند. تاکید بر موضوعات اعتراض عمدتا جزیی از رهایی انسان بود، جزیی از پروژه ای بود که در جستجوی پیوند دادن برابری و آزادی، عدالت و خودبنیادی، همبستگی و هویت بود. آن چه تا قبل به منزله دگراندیشی، به عنوان انحراف، فلمداد می شد حال در مرکز قرار گرفت. همزمان گرایشی رشد کرد که به آن سو رفت، که «مرکز» پیرامون را تسخیر کرد و پیرامون بر روی «مرکز» اثر گذاشت و به این طریق تفاوت ها هم میان آن ها مخدوش شدند.
5
با تحول مقدمات اجتماعی و سیاسی تحول دیگری گره خورده بود: ایده های حاکمیت، شهروندی و نمایندگی نهادینه شدند.
نگره حاکمیت رادیکال عوض شد. مقدم بر همه در انقلابات کبیر مکان اش تغییر کرد، حاکمیت به سوی شهروندان رفت؛ مفهوم حاکمیت مردم بردمید. همزمان ایده و پراتیک نمایندگی، حقوق شهروندی و پاسخگویی حکمران عوض شد. نقش اتباع کشور از نقش احتسابی یا امضایی به نقش مشارکتی تبدیل شد؛ همزمان بامایندگی از مجازی به واقعی دگرگون شد. ایده شهروندی اقتضا می کرد که جماعت مستقل و اعضایش به حاکمیت سیاسی مجهز شدند، که دسترسی و بامایندگی در «مرکز» بر همه شهروندان، همه ی قشر های جامعه تعمیم داده شد – چیزی که می باید ازطریق مبارزه سیاسی و اعتراض کسب کرد- و که پاسخگوبودن حاکم درمقابل شهروندان کاملا نهادینه شد.
همانطور که مایکل والتسر نشان داده است یکی از مهمترین نوآوری های جنگ داخلی انگلستان این واقعیت بود که شاه را بسادگی نکشتند، بلکه پس از این که دادگاه رای صادر کرده بود، او را اعدام کردند- هرچند او قانونی بودن این دادگاه را برسمیت نشناخت. این که حکمران باید در مقابل قانون بالاتر پاسخگو باشد، که او به نمایندگی از آسمان حکومت می کند – این تصور، که در اغلب فرهنگ های محوری دیده می شود، بدین ترتیب دیگر اعتبار قطعی نداشت؛ حال سازوکارهای نهادینه ای به آن افزوده شدند تا حکمران را وادارند حساب پس بدهد. نوآوری بزرگ نهادین در این نهفته بود که مرجعی که حاکم را کنترل کرده و او در مقابل آن پاسخگو بود در نهادهای مشخص عرفی تجربی سیاسی جا داده شد. این نهادها جای فرسایش های اتفاقی، شخصیت های فرهبخش یا نهادهای غیرسیاسی، مانند کلیسا، را گرفتند که برای خود این حق را قایل بودند یگانه پاسدار اصیل قانون الاهی باشند.
در پیوند مستقیم بااین نوآوری، نهادهای انتخابی و رابطه شان با پاسخگوبودن حاکم دگرگون شد. این نهادها – هرچند آن ها به این خاطر اغلب با نهادهای دیگر در رقابت بودند- به عرصه مهمی برای اِعمال حاکمیت خلق و برای حساب پس دادن حکمرانان بدل شد. کنترلِ حاکم رفته رفته به دو نهاد سیاسی انتقال داده شد، به مجلس و سیستم قضایی. هر دو نهاد بیانگر تصور حاکمیت جامعه است – منتها نه حتما حاکمیت خلق یا دمکراسی. فقط بعدها از آن اصل مشروطه – دمکراتیکی پدید آمد که براساس آن حاکمان هربار باید انتخاب شوند و بدین نحو همیشه باید به مردم یا لااقل دارندگان حق رای جواب پس بدهند.
6
پس از آن که روابط میان مرکز و پیرامون، همچنین تئوری و پراتیک پاسخگوبودن حاکم متحول شده بودند و اعتراض در سمبلیک مرکزی جامعه نفوذ کرده بود، پویایی سیاسی در جوامع مدرن هم و غم خود را بر روی دگرساختارسازی نسبت میان مرکز و پیرامون متمرکز کرد. تغییرات اقتصادی، شهرسازی، گسترش ارتباطات و تغییرات مشابهه دیگر به تحول ساختاری و دگرگونسازی سوق دادند. این باعث شد که گروه های مختلف نه تنها شکایات و مطالبات مشخص کنند، بلکه هم چنین برای رسیدن به مشارکت بیشتر در نظم اجتماعی و سیاسی و عرصه های مرکزی اش. این تلاش پیرامونی برای دست یافتن به مشارکت در نظم اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، برای قبول موضوعات اعتراض در «مرکز» و برای تغییر «مرکز» اغلب توسط ویزیون های اوتوپیایی هدایت شد و، همان طور که ما بعدا خواهیم دید، قبل ازهرچیز توسط جنبش های اجتماعی حمل شد که به منزله بخشی از فرایند سیاسی مدرن رشد کردند.
همزمان حوزه های مستقل اجتماعی رشد کردند، هرچند برداشت جامعه مدنی – نخست در اروپا – نقش مرکزی بازی کرد. حوزه های نسبتا منفعل، غیرسیاسی در حوزه های فعال سیاسی دگردیسیدند که نه تنها منافع شخصی، بلکه همچنین تصوات متفاوت و رقیب از رفاه عمومی را بر زبان جاری ساختند.
دو علامت فرایند سیاسی مدرن را مشخص می کنند و در همه ی رژیم ها، اما بخصوص رژیم مشروطه – دمکراتیک، به چشم می خورند: اولا حد بالای سیاسی سازی مشکلات و مطالبات حوزه های مختلف اجتماعی و منازعات میان آن ها؛ دوما مبارزه دایمی بر سر مرزبندی ساحه سیاسی، که مقدم برهمه توسط جنبش های اجتماعی پیگیری می شود. در تمام این رژیم ها مرزهای چیزی، که به منزله ساحه مناسب عمل سیاسی قلمداد می شود، مرزهای امر سیاسی، مدام تغییر می کنند. گذار از نگرش دولت رفاه – که طبیعتا هرگز کامل واقعیت نیافت – به سیاست هدایت کینزی و به دولت رفاه پس از جنگ جهانی دوم شاید بهترین مثال برای این تحول است – اما با این مثال تنها نوک کوه یخ نشان داده شده است. درواقع چنین تحولاتی در تاریخ این رژیم ها هر دفعه انجام گرفته است، و همان طور که مثال دولت رفاه ثابت می کند، این تغییروتحولات به تشخص دعاوی بسان تخصصی شدن آن بخش هایی از جامعه انجامید که می بایست از این تحولات استفاده کنند.
چنین بازتعریف هایی از امر سیاسی معمولا با تجدیدمعناهای رفاه عمومی قرابت دارند. همزمان بدین وسیله حقوق و ادعاهای اعضا اجتماع یا حوزه های متفاوت اش مثل قواعد توزیع، بخصوص دسترسی به کالاهای عمومی، بازتعریف می شود. همراه با چنین تغییرات امر سیاسی روابط متحول میان مراکز قدرت در جامعه، میان جامعه مدنی و دولت همچنین میان امر خصوصی و امر عمومی حاصل می شوند. تعیین مرزهای امر سیاسی در رژیم مدرن، بالاخص رژیم مشروطه- دمکراتیک – برخلاف اکثر رژیم های سیاسی دیگر در تاریخ بشری – یکی از مهمترین نکات اختلاف در نزاع و مبارزه اغلب باز سیاسی را تشکیل می دهد.
قبل ازهرچیز جنبش های اعتراضی، اما نه فقط آن ها، بودند که خواستار بازتعریف مرزهای امر سیاسی بودند. آن ها در زمان های تحول ریشه دار، اما همچنین در فازهای "باثبات" بپا می خید. آن وقت اعتراض معمولا بخشی از فرایند سیاسی است.
برنامه فرهنگی و سیاسی مدرنیت: پیش زمینه تاریخی
7
این خصوصیات فرایند سیاسی مدرن بر بستر توسعه های نهادین و فرهنگی در اروپا بوجود آمد. مهمترین تحولات نهادین در اروپا از قرن شانزدهم به اینسو عبارتند از: نخست شکلگیری دولت های مدرن، ابتدا دولت های مطلقه، که بعد، به منزله پیامد انقلابات کبیر، در دولت های مشروطه، بعد در دولت های دمکراتیک و اغلب در دولت های ملی تحول یافتند. دوما تکامل رابطه جدیدی میان دولت و جامعه، که جامعه مدنی بارزترین سنخ یا سنخ های آن است. سوما تغییروتحولات همزمان در روند سیاسی؛ چهارما شکلگیری انواع تازه از کلکتیوها؛ و درنهایت رشد اقتصادهای سرمایه داری، بعد صنعتی سرمایه داری. همه ی این تکامل ها در چارچوب برنامه فرهنگی و سیاسی مدرن روی داد، که بدون تجربه تاریخی اروپا غیرفابل تفکر است.
از زمره مهمترین این ریشه های تاریخی نظریه سیاسی یونان باستان و سنت جمهوریخواهی شمرده می شوند که در دوران رنسانس، جنبش اصلاح و ضد-اصلاح، باصطلاح طبق الگوی یونان باستان، در واقعیت اما با انحراف از آن، تشکیل شد، و ازجمله ایده بوند، همان طور که در دوران اصلاح پدید آمد. دومین ریشه پاسخگوبودن حاکمان درمقابل قانون برتر– کلام خدا یا نماینده آسمان-، است که خصلت نمای فرهنگ های محوری است که اروپا طبعا به آن تعلق دارد. سومین ایده ماهوی برنامه فرهنگی وسیاسی مدرن خودبنیادی فرد است و، در پیوند با آن، اما نه اینهمان با آن، مشروعیت منافع خصوصی که همراه با فردیت پدید آمده و از طریق نیروهای اقتصادی تازه بازار تقویت شدند. چهارما سنت بامایندگی و نهادهای انتخابی، شوراها، پارلمانت ها و جلسات صنفی در سنت اروپایی وجود دارد که بسیاری از آن ها به نشست های قومی بر می گردند. پنجم ایده مرکزی اوتوپیایی- فرجام شناسیک، جستجو یا تلاش برای دست یافتن به نظم اجتماعی آرمانی است که از فرهنگ های محوری برخاسته است. این ایده در انقلابات کبیر تغییرات بنیادی کرد.
از درون دگرگونی های فرجام شناسی مسیحی ویزیون سکولار شکوفایی سرنوشت انسانی زاده شد. به همین خاطر هم می توان انقلابات کبیر را به منزله نخستین یا دستکم دراماتیزه ترین و شاید موفق ترین تلاش قلمداد کرد ویزیون های اوتوپیایی را با عناصر گنوسیسستی در مقیاس اجتماعی تحقق داد. این شناخت بزرگ اریک فوگلینس – که شاید قدری با اغراض صورتبندی کرد- که برنامه مدرن سیاسی ریشه های عمیقی در سنن دگرآیینی گنوسیستی اروپای قرون وسطا دارد.
در انقلابات پتانسیل دگرآیینی فرقه ها قوی ترین تاثیر را داشتند. این بویژه در آن فرهنگ های محوری شکل گرفت که در آن ها این اعتقاد وجود داشت ویزیون استعلایی را با سمتگیری های ماورادنیوی اش در میدان سیاسی پیاده کند. بدین طریق – در آخر در مفاهیم سکولار - سلسله مراتب آگوستین قدیس وارونه شد؛ شهر خدا را می بایست به شهر انسان آورد. جستجوی راه هایی برای این که در نظام اجتماعی مشخصی به نظام آرمانی جامه عمل بپوشانند به موضوع مرکزی تفکر مدرن سیاسی تبدیل شد. درهمان حال به «مرکز »به منزله مرکز صحنه که درآن ویزیون های می توانستند و می بایست تحقق یابند، کیفیت کاریسمایی نسبت داده شد.
مولفه های این برنامه فرهنگی و سیاسی به تبع انقلابات کبیر نهادینه شدند. این منتها خودمختاری نسبی شان را از بین نبرد. برعکس، کشاکش های دایمی میان آن ها بوجود آمد.
8
در انقلابات کبیر نیز سنخ نوینی از کنشگر سیاسی و رهبری سیاسی زاده شد. گروه های مشخص فرهنگی، مذهبی یا سکولار و مقدم برهمه روشنفکران و فعالین سیاسی وارد صحنه شدند. در میان آن ها حاملان ویزیون « گنوسیستی » که خواهان آن بودند حکومت خدا – یا ویزیون سکولاری از آن- را بر روی زمین پیاده کنند از اهمیت بسزایی برخوردار شدند. پیوریتان های انگلیسی و از بعد دیگری پیوریتان های آمریکایی، اعضای کلوب های فرانسوی و گروه های مختلف روشنفکری روسی بهترین و معروف ترین نمونه های این سنخ اجتماعی اند. معمولا این گروه ها عنصر عمده ای بودند از طغیان ها اجتماعی انقلاب بساد.
نقش مرکزی این روشنفکران مستقل در انقلابات حاکی از تغییر بنیادی است. درحالی که در قرون وسطا انحرافات و دگراندیشی های ریشه ای تر سرکوب شدند یا در مکان های معین و تحت کنترل شدید ( مثل صومعه ها) دانی شدند، در انقلاب ها و پس از آن چنین فعالیت ها و سمتگیری هایی در مرکز صحنه سیاسی قرار گرفتند.
جنبش اصلاح، از این دید، نقطه عطفی را به نمایش می گذارد. فرقه گرایی « کاتولیکی» به سمت درونجهانی هدایت شد: درباره لوتر گفته می شود او هرچند صومعه ها را برچید اما درعوض تمام جهان را صومعه ساخت. این تحول به شیوه قطعی ازطریق جنبش های اصلاح و کالوینیسم انجام گرفت که می خواستند شهر خدا را در شهر انسان تحقق بخشند. اما روی هم رفته لوتریسم از عمل فعال مستقل سیاسی حمایت نکرده، و حتا جنبش های رادیکال اصلاح و کالوینیسم تنها برای مراحل کوتاه و در جماعات کوچکی موفقیت آمیز بود – در ژنو، در برخی فرقه های هلندی و اسکاتلندی و در تعدادی کولونی های سابق آمریک