فوکو و تاریخ نگاري جنسیتي


ژانت آفاری

جمعه 16 اردیبهشت 1384




من دانشجوي دانشگاه تهران بودم در خيلي سال پيش به قصد تحصيل و برگشت به ايران، به خارج رفتم ولي دگي چيز ديگري برايم رقم زد در آنجا ازدواج کردم و دخترم را بزرگ کردم. باعث افتخار است که هر روز، آنجا در نشريات در مورد زنان ايراني مطلب مي نويسيم.

مي خواهم درباره سير تحول فکري و پژوهشهاي زنان به خصوص درامريکا مختصري بگويم. پژوهشهاي زنان با شدت و حدت بسياري در دنيا در حال رشد است. اکنون شايد بيش از 2000 دانشگاه در مورد پژوهشهاي زنان درس مي دهند. که بسياري از اينها در اين رشته فوق ليسانس و دکترا هم ارائه مي دهند. علاوه بر آن مراکز تحقيقاتي متعددي وجود دارد. در سالهاي اخير اين جريان بسيار رشد کرده و لبنان ، اردن ، مصر ، ترکيه ، پاکستان وايران را که همراه با مجلاتي چون ان، حقوق زنان و اخيرا با مراکز تحقيقاتي بوده است.

در حرکتهاي اوليه جنبش زنان و پژوهشهاي تاريخ نويسي ان، تکيه بر بازيابي نقش سوژه در تاريخ بود. زماني که دوبوار کتابش را مي نوشت گفت" فکر مي کنم هرچيزي که بايد در مورد تاريخ انجام بگيرد انجام شده" اين کتاب را مي توان شروعي دانست براي بحث در مورد تاريخ ان. بنابراين برگشتي به تاريخ و نگاه به زنان برجسته که به عناوين مختلف در تاريخ فعاليت داشتند و به دلايلي صحبتشان مطرح نشده بود، صورت گرفت .مثلا درمورد ايران، وقتي بر روي مشروطه کار مي کردم برايم جالب بود که آقايي مثل يحيي دولت آبادي سه جلد کتاب درباره مشروطه مي نويسد و از خواهر خود، صديقه دولت آبادي، حتي يک بار هم نام نمي برد. کار دومي که انجام شد اين بود که درباره ظلم وارده به در طول تاريخ و در جامعه مردسالار نوشته شود. و اين ظلم شامل کارهاي متعددي است که در غرب شده مثلا از دوره يونان قديم که چگونه دموکراسي آتن شامل حال زنان نمي شد. يا در رم زنان حقوقي گرفتند که به هيچ عنوان مشابه حقوق مردان نبود. و يا رنسانس که شامل حال زنان نشد. زماني که تکنولوژي به روي کار آمد درست است که زنان به کارخانه ها آمدند و شروع به کار کردند ولي فرجي در کارشان صورت نگرفت. و يا انقلاب هاي دموکراتيک شامل حال زنان نشد. در اغلب انقلاب هاي دموکراتيک اولين قانون نوشته شده اين بود که زنان حق راي ندارند. که در انقلاب مشروطه نيز همين اتفاق افتاد. چگونه در اين جنبش ها ،که ما آن را جنبش هاي مترقي مي دانيم، نه تنها حق مطرح نشد بلکه تاکيد شد که زنان شامل اين حقوق جديد نمي باشند؟

در 1980 با ورود هاي اقليت چون زنان سياه، آفريقايي، لاتين (که در امريکا، اقليت محسوب مي شوند منتها اقليتهايي که در ساخت امريکا زحمت بسيار کشيدند.) به پژوهش ان، تاکيدشان بر نقش طبقات ضعيف و فقير، و به خصوص اقليت ها نام برده شده در تاريخ امريکا و اروپا بود و اينکه چگونه زنان سفيد از حضور فعال زنان سياه در جنبش لغو بردگي آموختند که فعال باشند. نظير اين در جنبش مبارزه براي حقوق مدني نيز اتفاق افتاد. اين بار نيز زنان سياه نقش اساسي در اين جنبش داشتند. و زنان سفيد هم در بطن اين جنبش و با همکاري با زنان سياه در مبارزه براي حقوق مدني سياهان به سمت مبارزه براي حقوق مدني زنان حرکت کردند. يعني نسل جديد جنبش حقوق در امريکا، از بطن جنبش مبارزه براي حقوق سياهان و بعد جنگ ويتنام به وجود آمد. بعد از اين اتفاقات براي نوشتن تاريخ اجتماعي و تاريخ شفاهي حرکتهايي صورت گرفت و بسط پيدا کرد.. به دليل آنکه ها در بسياري از جنبش ها ، اغلب نقش رهبري نداشتند، با مصاحبات شفاهي که مي شد و جمع آوري نامه ها و .. نگاه جديدي به مسئله به وجود آمد. اول اينکه تعداد زنان بسيار بيشتر از تصور قبلي بود و بعد آنکه معلوم شد اصولا مسئله و جنسيتي نقش عمده اي در اين جنبش ها داشته است.

بنابراين تاريخ نويسي اجتماعي و تاريخ نويسي از پايين نوشتن نه از بالا نوشتن بوجود آمد؛ تاريخ ادمهاي کوچک و معمولي در کنار افراد برجسته. اولين کارها، فصل جديدي بود که به تاريخ قبلي اضافه مي کرديم. بعد از يک مدت که حجم کار خيلي زياد شد، ديديم نمي توان تنها فصلي را اضافه کرد و تاريخ نويسي آن زمان به کل تغييرکرد. يعني تصورمان در مورد انقلاب فرانسه و روسيه به عنوان نمونه عوض شد. و اينجا بود که دوستان مردمان نيز متوجه شدند کار بر روي جنسيت تنها مسئله زنان نيست بلکه آنها هم وارد اين مقوله شدند و نوشتند و اينگونه بود که مقوله تاريخ نويسي حالت جديدي پيدا کرد. در اين ميان، در سالهاي 1970 و 1980 تکيه بر مسائل اقتصادي زياد بود که البته مهم بود. يعني بيشتر اني که در کار تاريخ نويسي بودند از جنبش مارکسيسم بيرون آمدند. با گرايش پست مدرن و به خصوص فوکو، علاوه بر مسائل اقتصادي تکيه بر مسائل نه فقط جنسيتي و طبقاتي، بلکه قدرت و فرهنگ باب شد.

اصولا تاريخ نويسي در غرب تحت تاثير افکار روشنگري که در قرن 18 رشد کرد و منجر به انقلاب فرانسه شد، بوده است. اين افکار متفکراني چون روسو را در برداشت که البته مارکس نيز از دل آن بيرون آمد. در اين مکتب وقتي مسئله قدرت مطرح مي شود، رابطه فرد را با دولت در نظر مي گيرند . اولا اين مطرح مي شود که دولتهاي اتوريته چطور به وجود مي آيند و چگونه به مردم زور مي گويند و چرا بايد مبارزه کرد که دموکراسي بوجود بياد و يا دولت قانونمند شود. به طور مثال مسئله مارکس مبارزه با جامعه سرمايه داري است و اينکه چگونه طبقاتي طبقات ديگر را استثمار مي کنند. بنابراين افراد ضعيف در اجتماع (ها، اقليت ها، کارگرها و...) هميشه به صورت طبقه مظلوم اجتماع مورد نظر بودند. و قدرت چيزي است که از بالا به پايين مي آيد.مانند مارکس، زماني که از خودبيگانگي را در دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844، مقوله اي مي بيند که در نتيجه کار سرمايه داري بوجود آمده است. يعني کار، خلاق و انسان ساز است و انسانها در نظام سرمايه داري در نتيجه کار غير خلاق دچار از خود بيگانگي مي شوند.

در اواخر قرن نوزدهم يک تفکر کاملا متفاوتي بوجود مي آيد و آن تفکر نيچه و فرويد است که بر روي قدرتمندي تک تک انسانها صحبت مي کنند. آنها قدرت را مقوله از بالا به پايين نمي بينند. در مورد نيچه او معتقد است که انسان باطنا موجودي درنده و وحشي است و اگر دولت براي او آب، غذا و .. هم تهيه کند اين انسان از کشتن انسانهاي ديگر لذت مي برد. اين حرف متفاوتي است نسبت به انسان مارکس و روسو که انسان خوبي است و مبارزه مي کند. نيچه معتقد است اين جامعه مدرن تا حدود زيادي براي انسانها محدوديت قرار داده و درنتيجه آن، انسانها بسيار ناراضي اند. هرچند يکبار اگر اجازه دهند آن خوي درندگي در انسانها ادامه يابد انسانها که منظور البته مردهاست، انسانهاي خوشبخت تري خواهند بود. و البته يکي از اين خوي هاي درندگي، سلطه بر زنان است. فرويد با تاييد چنين غرايزي، و ربط آن به غريزه جنسي مي گويد که اين در ناخودآگاه انسانها وجود دارد و بسيار مهم است. و خيلي از مسائلي که ما قادر به تعبير آن نيستيم اگر به ريشه هاي آن برگرديم ريشه هاي غريزي در آن وجود دارد. منتها بر خلاف نيچه معتقد است که بايد آن را از طريق روانکاوي مهار کرد تا انسانها در مورد مسائل خود حرف بند و بسياري از مسائلي که ازکودکي با آنان بوده حل شود. و نيز معتقد است که از طريق کار نيز مي توان اين مسئله را حل کرد. يعني غريزه جنسي را بايد به کار انداخت تا جامعه خلاقي به وجود آوريم و در عين حال هم با اين مسئله ناخودآگاه برخورد کنيم.

اين دو تفکر، مارکس و روسو و از اين سو نيچه و فرويد به طور موازي جلو مي روند. در قرن بيستم اتفاقات عظيمي در اروپا مي افتد من جمله انقلاب روسيه و جنبش فاشيسم در اروپا . در نتيجه رشد فاشيسم، متفکران مارکسيست کم کم به سمت اين مي روند که مسائل را تنها اقتصادي نبينند. در نتيجه مکتب جديدي به نام فرانکفورت بوجود مياد که افرادي چون ادرنو، هورکهايمر و اريک فروم از درون اين مکتب بيرون مي آيند. آنها در زمان آلمان نازي تبعيد شده و به امريکا امدند. مسئله آنان اين بود که چگونه الماني که متفکراني چون گوته و هگل را بيرون داده، اکنون هيلتر را بوجود آورده است. اين بود که در صدد تلفيق تفکر مارکس با نيچه و فرويد شدند. و تعريفي که به آن رسيدند چنين بود: انسانها در جامعه مدرن، با کم اثر شدن خانواده و کار در جامعه سرمايه داري، موقعيت متزلزلي مي يابند چرا که هر لحظه ممکن است از کار اخراج شوند. و به اصطلاح قدرت سابق را در خانه ندارند. در اين جور جوامع، امکان به وجود آمدن حکومت هاي توتاليتر زياد مي شوند. اين سردرگمي چرا بوجود مي آيد؟ آنها در جواب مي گويند درست است که در گذار از جامعه سنتي به مدرن، تکنولوژي هاي جديدي رشد مي کند، ولي مردم دچار سردرگمي شديدي هم مي شوند چرا که در جامعه سنتي جاي آنان معلوم بود. يعني در هر خانواده اي به دنيا مي آمدند کار مشخصي داشتند. اگر در خانواده کشاورز بودند کشاورز مي شدند و .... جايشان در اجتماع معلوم بود. ولي دردنياي مدرن آزادي، ولي نمي داني با اين آزادي چکار کني. چگونه بايد درس بخواني، چگونه بايد کار بکني،کجا بايد بروي، با کي ازدواج کني اصلا مي تواني ازدواج کني يا خير؟ انساني که در جامعه سنتي پايش بر زمين محکم قرار داشت، در جامعه مدرن به او مي گويند آزاد است ولي نمي داند با اين آزادي چه کار کند. فروم در جمله معروفي مي گويد انسانها در جامعه مدرن مي خواهند از اين آزادي فرار کنند و اختيارشان را به دست دولتي دهند که براي آنها تکليف تعيين کند. حالا اين دولت به هر اسمي ياشد. خود مردم در ايجاد جوامع توتاليتر نقش بسزايي دارند. اين فرق دارد با تفکر مارکس و امثالهم که در آن، جوامع توتاليتر به يک فرمي بر مردم سوار مي شوند.

اينجاست که در سالهاي 1970 و1980 مقولات قدرت، غرايز و فرهنگ در تاريخ نويسي نقش مهمي پيدا مي کنند. حالا تاريخ نويس ها متوجه مي شوند براي نوشتن تاريخ بايد روانشناسي، جامعه شناسي، فلسفه، ادبيات و زبان ها را نيز بدانند.

فوکو نويسنده فرانسوي که دو سفر هم به تهران داشته، به نوعي دنبال روي افکار نيچه است، و به نوعي هم دنبال روي افکار مارکس . يعني از يک سو نقد به جامعه سرمايه داري مارکس را به نقد به جامعه مدرن بسط مي دهد. به طور کلي دولت و جامعه مدرن را زير سوال مي برد و کسي است که نمي خواهد دولت هيچگونه تعيين تکليفي براي کسي بکند و با روش قانونمندي دولتي هم مخالف است. و از سوي ديگر به دنباله روي از نيچه بر مقولاتي چون قدرت و تاثير آن بر دگي انسانها تاکيد دارد. کارهاي اوليه او بيشتر تحت تاثير مارکس است مانند کتاب ديوانگي و تمدن. کارهاي آخر ولي کمي از کارهاي او دور مي شود. در کتاب ديوانگي و تمدن مي گويد اگر بخواهيم مقوله ديوانگي را نگاه کنيم بايد در يابيم در جوامع چه چيز را ديوانگي گويند و بعد بر روي آن کار کنيم. و سپس ببينيم که عقل در اين دنيا چگونه تعبير مي شود. از ديوانه شروع کنيم تا دريابيم که عقل چيست. نه اينکه از عقل شروع کنيم ببينيم ديوانه چيست. مثلا در کتاب مراقبت و تنبيه تولد دان، نگاه مي کند به دان ها و اينکه چطور در دنياي مدرن انسانها مدرنيزه مي شوند. در کلاس ، شيوه درس دادن بر پشت ميز بلندي است که معلم بر همه تسلط دارد. در کارخانه، کارفرما از بالا بر همه کارگران نظارت دارد. و بر اساس ساعت، کارها تنظيم مي شود. در جامعه مدرن هر آدمي آموزش مي بيند که چگونه حرکت کند و... همه حرکات بدني او را شکسته و بازسازي مي کنيم. از او يک سرباز مي سازيم، دانشجو مي سازيم، کارگر مي سازيم. در جوامع قبلي اين کار بر اساس قدرت و توانايي بود. در سه کتاب آخر در مورد مقوله سکسواليته، تاريخ جنسيت را مطرح مي کند. در کتاب اول تاريخ جنسيت(اراده به دانستن) در رابطه با قرن 18 و 19 و 20 و اينکه چگونه شد از ازدواج سنتي که همسر براي فرد انتخاب مي شد به ازدواج بر مبناي عشق رسيديم و اينکه چه معضلاتي را ازدواج مدرن به وجود آورد، مي گويد.

فوکو را در غرب به صورت نقادانه مي خوانيم. به خصوص افرادي که در پژوهشهاي زنان هستند. چراکه ريشه در نيچه داشتن مشکلات عمده اي را ايجاد مي کند. در اينجا مي خواهم راجع به سه مقوله از فوکو حرف بم.

يکي مقوله قدرت و رابطه آن با آگاهي است. فوکو مي گويد اين دانايي نيست که قدرت را بوجود مي آورد بلکه اين قدرت است که دانايي را بوجود مي آورد. نمونه آن حرکتهايي است که زنان در تاريخ کرده اند و ثبت نشده. چرا که افرادي که سرکار بودند معتقد بودند که کار آنان مهم نبوده است. انساني که در مقام قدرت است، تعيين مي کند که چه چيز مهم است و چه چيز نيست. بنابراين اگر زنان تعداد زيادتري شوند و به درجاتي برسند که قدرتمند شوند در نتيجه بتوانند تعيين کنند که چه نوشته شود و چه نشود مقوله مهمي است. قدرت است که تعيين مي کند چه چيز دانش است.

بحث ديگر در مورد تعدد گفتمان است. حالا که ما متوجه شديم که فقط تاريخ را از بالا ننويسيم و تاريخ مردم عادي را هم بنويسيم،ممکن است در مورد يک پديده تاريخي، پنج نوع تفکر و نگاه مختلف وجود داشته باشد . مثلا رهبر مذهبي يک جور فکر کند، رهبر سکيولار جور ديگر. کارگر يک جور و کشاورز جور ديگر. سوال اين است که در يک کتاب چگونه مي شود اينها را مطرح کرد. سابقا تنها گفتمان طبقه مسلط نوشته مي شد. تعدد گفتمان مشکلي ايجاد مي کند، کار تاريخ نويس اين است که سراغ صداهاي ناشنيده برود. متوجه شدم که روشنفکران ديني هم به اين مسئله تکيه دارند. افرادي چون سروش که مي گويند گفتمان رسمي و غير رسمي ديني وجود دارد به نوعي تفکر فوکو را بازگو مي کنند.

مقوله سوم زير مقوله جنسيتي درمقولات سياسي است که فوکو در فصل اول کتاب اراده به دانستن اين مسئله را مطرح مي کند. خيلي اوقات مثلا انگلستان قرن 19 سرکوب شديد جنسي را ميبينيم که معروف به اخلاقيات ويکتوريايي است. شما اگر به اين دولت نگاه کنيد و ببينيد چه تحولاتي از نظر جمعيت، کنترل زاد و ولد و... صورت گرفته است، نمي توانيد بگوييد که دولت ويکتورين خيلي از نظر مقرراتي مقيد بود. اين اصلا معني ندارد. شمابايد بگرديد و زير بافت اين جامعه را پيدا کنيد و ببينيد که چه تحولات عظيمي در آنجا رخ داده که به اين اخلاقيات منجر شده است. در ايران مصاحبه اي با آقايي در زمينه بهداشت داشتم رسيديم به مسئله جمعيت و اينکه توليدمثل از 6 % در سال 1985 به 2.2% تا اکنون رسيده است. اين تحول عظيمي است. براي پيدا کردن دلايل اين مسئله بايد خيلي دقيق آن را ريشه يابي کرد. چون نه فقط براي ايران بلکه در کشورهاي در حال توسعه که زاد و ولد زياد است ايم معضل بزرگي است. در هند تستي است که با آن مشخص مي شود بچه پسر است يا دختر و در صورت دختر بودن خيلي از مادرها آن راسقط مي کنند. در ايران اکثر خانواده ها اکنون به دو بچه اکتفا مي کنند و اگر دو بچه دختر باشد هيچ مسئله اي نيست. اين تحول اساسي است از زمان مادر من که در دوره آبستني کلي نگران اين بودند که بچه اي که به دنيا مي آيد دختر است يا پسر. تاريخ دان بايد اين مسئله را بشکافد که چگونه در مدت زمان به اين کوتاهي چنين تحولي رخ داده است.

از آنجايي که فوکو به کلي با مدرنيته مخالف و دنباله روي نيچه است. و از آنجايي که به کلي با دولت مخالف است، استفاده از آن براي جنبش زنان لااقل به نظر من مشکلاتي در بردارد. چون به هر حال توقع ما از دولت ها اين است که قوانيني را در حمايت از زنان بگذارند. مثلا وقتي تجاوز جنسي اتفاق مي افتد بايد دولتي باشد که قوانيني عليه آن گذارد. فوکو در اين مورد نظري ندارد چرا که اصولا مخالف دخالت دولت است. وي به طور کل با مدرنيته مخالف است در صورتي که خيلي از محصولات مدرنيته مانند قرص جلوگيري، مهم بوده اند. بنابراين با فوکو بايد مانند ادويه براي غذا استفاده کرد. چرا که جهش فکري جديدي به انسان مي دهد و راه را براي ما باز مي کند. ولي در نهايت ما مسئله خودمان را داريم به خصوص در ايران. و در چهارچوب همين مسائل بايد کار کنيم.

منبع: سایت امروز

متن سخنراني در دانشگاه الزهرا