هگل و جامعه مدني
خيام عباسي
دوشنبه 7 شهریور 1384
چكيده
ريشه يابي چگونگي شكلگيري و تكون جامعه مدني در غرب، به لحاظ «جهاني شدن» اين تفكر در اين جهان و اين زمان، گذشت از شناخت جانمايهي تفكر فلسفي – سياسي غرب، بهرهمندي از تجربهاي بس گرانبها را در پي خواهد داشت. بي شك، هگل يكي از بنياد گذاران تفكر مغرب زمين و به اعتقاد غرب شناسان، شاهستوني از پديده جهان شمول مدرنيت و پسا مدرنيته است. ديدگاههاي وي، به طرق مستقيم و غير مستقيم (از جمله هگليان بر معاصر ماركس) مؤثر افتاد و هنوز هم چنان در تارو پود جهان مدرن تنيده شده كه عليرغم گذشت سالياني دراز، تازگي خود را در موزه تاريخ انديشهها مطراو معطرتر از پيش مينماياند. لوازمان و مؤلفات «جامعه مدني» (civil society) و نيز پيامدهاي آن، چنان كه ما امروز از آن مراد ميكنيم ، در سير تاريخ پربار و ثمرگشته و به غناي آن افزوده شده، و خواننده حيرت زده نبايد باشد ك متفكري چون هگل چرا ديدگاهي آن چناني داشته است . به علاوه، اختلاف در برداشتها وتأويل و تفسيرهاي متون فلسفي – خصوصاً متني چون فلسفهي پر از سنگلاخ هگل – و آنچه كه امروزه روز به «هرمنوتيك» شهرت يافته، در غريب نمايش دادن هر بحث تاريخي دخالت تام دارند. به منظور راز گشايي و واكاوي واژه كشدار جامعه مدني قطعاً ديدگاه هگل راهگشا خواهد بود و خواننده نقاد در خواهد يافت كه در اين كهكشان گذر از تاريخ، ما چه جايگاهي را به خود اختصاص دادهايم و مقبوليتمان در پيشگاه آيندگان حايز چه رتبهاي خواهد بود ؟
پرپيداست كه سيطره جامعه مدني روز افزون است و جامعه شناساني چون دوتوكويل يا (صحاب مكتب فرانكفورت به درستي بر نقش واسطگي آن به لحاظ ممانعت از «اتميزه شدن فرد» و «يكه تازي دولتها» - خصوصاً دولتهاي توتالتير و اقتدارگرا – انگشت نهاداند ؛ و همه اين پندها و اندرزها، نتايج تجارب انديشه سوز و انسان كشي چون جنگ جهاني اول و دوم را در انبار خود دارد كه چنين سخاوتمندانه در دسترس، قرار گرفتهاند.
جان پرواست قصه ارباب معرفت
رمزي برو بپرس و حديثي بيا بگو
در نوشتهْهاي هگل جامعه مدني در مفهومي متعالي و پر محتوا به تصوير كشيده شده است. جامعه مدني نزد هگل، «دقيقهاي است كه اركان بنياد فلسفه ديالكتيك او را تشكيل ميدهد و نسبت تنگاتنگي از يك سو با خانواده و از سوي ديگر با دولت دارد».
«جامعه مدني در مقايسه با خانواده، خود شكل نارسايي از دولت است و در مقايسه با دولت هم مقولهاي جزيي است. خانواده مظهر وحدت و عشق است در حالي كه جامعه مدني مظهر تفرق و رقابت است...» (بشيريه، 331 : 1376)
جامعه مدني في الواقع داراي سه بنياد اساسي است: «يكي نظام نيازها يا روابط اقتصادي. دوم حوزه اجراي عدالت وسوم حوزه اصناف يا نهادهاي رفاهي.» دولت در اين جامعه مدني، شكل ناقص و نارسايي است از دولت «عام» و عهدهدار امور بيروني است در حالي كه دولت درمفهوم كامل خود، دولت «دروني» است. (بشيريه، 331 : 1376) .
هگل معتقد است كه جامعه مدني استقلال ندارد و تابعي است از دولت خود مختار: وحدت و آزادي حقيقي هم در سايه جامعه مدني به دست نميآيد چرا كه جامعه مدني واجد تناقضهاي ذاتي است و في نفسه هدف هم محسوب نميشود. (ماركوزه، 250 : 2537).
البته دولت خلف حامعه مدني نميشود ليكن موتور تحرك و پيشرفت آن محسوب ميشود.
آن چه را هگل «اجتماع مدني» ميخواند – سازمانهاي وسيع، بسيار و پردامنهاي است كه افراد را به خود فراميخوانند و در واقع افراد به آنها متعلقاند.اين سازمانها، سليقهها و علايق جمعي و مشترك را شكل و جهت ميدهند. در اين حالت فرد از چهارچوب تنگ خانواده بيرون ميآيد و گستره خواستههاي گستردهتري را در مقابل خود آشكارا مشاهده ميكند .
هگل معتقد است كه در اين مرحله، احتمالاً به صورتي گنگ و ابهام آور، انسانها مسائلي را حس ميكنند كه صرفاً شخصي نيست و تا حدودي از منافع و دلبستگيهاي شخصي كنده شده «... به عبارت ديگر، اين تولد آن چيزي است كه ما روح عمومي (Pubic spirit) ميگوييم . به زبان هگل در اين مرحله آدميان خود را همچون بخشي از آن «نظم كلي» احساس ميكنند. اين برخورد ميان دگي خصوصي و خانواده و دگي اجتماعي مجموعه خانوادهها و انجمنها هنگامي به انتها ميرسد كه تشكيلات اساسي دولت بر سطوح پايينتر دگي و وجدان افراد تحميل گردد.» (لنكستر، 13 : 1362) .
با توجه به قالب دياكلتيكي هگل، چنانچه سه اصل نهايي وي، يعني خانواده،اجتماع مدني و دولت را درون آن بريزيم، خانواده، «يگانگي» (Unity) ،اجتماع مدني «جزئيت» (Particularity) و دولت، «كليت» (Universality) ناميده ميشوند كه همان تز، آنتي و سنتز هستند .
«... كشمكش ميان «يگانگي» خانواده و «جزئيت» اجتماع مدني در نمود دولت به مثابه «واقعيت» «نظم كلي» حل ميشود. خانواده و اجتماع مدني هر دو تا اندازهاي عقلياند، زيرا مسلماً هر دو واقعياند، ولي تنها دولت كه بر فراز هر دو قرارميگيرد به طور كامل عقلي و اخلاقي است...» (لنكستر، 20 : 1362) .
اما منظور هگل از «دولت بروني» چيست ؟
هر چند هگل اجتماع مدني را يك دولت ميداند، ليكن آن را از نوع دولتي دون پايه و اسفل به حساب ميآورد ، به اين دليل كه اساس اين دولت، نيازهاي فردي است كه خود مادي هستند و گرچه اين نيازها شخصي هم نباشند ليكن يكسره خود خواهانه است. به زعم هگل، همچنانكه فرد در خانواده، عنصري از يك واحد محسوب ميشود و مستقلاً دگي نميكند، به همين صورت، فرد در جامعه مدني در مييابد كه رسيدن به اهداف و غايات شخصي ممكن نيست مگر درانسجام و هماهنگي با ديگر اعضاء جامعه. في الجمله، «... اجتماع مدني مجموعهاي از تأسيسات است كه وظيفه آنها، تربيت و رشد فرد تا آن درجهاي است كه بفهمد در صورتي ميتواند به خواستههايش برسد كه چيزي را بخواهد كه همه ميخواهند ...» (لنكستر، 25 – 26 : 1362).
هگل در انديشههاي خود به صراحت بين دولت و جامعه مدني تفكيك قائل شده است. هگل قانون موضوعه، دادگاهها، پليس و ادارات را هم اجزاي جامعه مدني بر ميشمارد و هم اندامهاي دولت. كاركرد اينها دو گونه ميتواند باشد :
ماداميكه كاركردشان در خدمت منافع شخصي و خصوصي است، متعلق به جامعه مدني هستند، ليكن زماني كه در خدمت اهداف اجتماعي و «حفظ همبستگي اجتماعي» هستند كه از نگاه افراد اجتماع، حايز اهميتند، اجزايي از دولت هستند .
«... جامعه وقتي به عنوان وسيلهاي براي تحقق منافع شخصي تصور ميشود، جامعه مدني است، در حالي كه وقتي به عنوان نظمي قانوني و اخلاقي تصور ميشود كه در آن انسانها هم آن منافع و هم منافع ديگر را بدست ميآورند و بخاطر خود با آن پيوند مييابند، دولت است...» (پلامناتز، 217 : 1367).
هگل در«فلسفه تاريخ» دولت را حيات اخلاقي ميداند كه به صورت بالفعل موجود است. فرد نزد هگل واجد حقيقتي روحاني است كه تمامي اين حقيقت (روحاني) را مديون وجود دولت است. «زيرا حقيقت روحاني فرد اين است كه ذات خود او – عقل – عيناً بر وي ظاهر ميشود و براي او داراي وجود بلاواسطه عيني باشد ...» زيرا كه حقيقت، اتحاد اراده كلي و اراده ذهني است، و كلي مضمر در دولت و قوانين آن و تركيبات كلي و عقلاني آن است. دولت مثال الهي است به صورتي كه روي زمين وجود دارد.» باز «دولت تجسم آزادي عقلاني است كه خود را به صورت عيني تحقق ميبخشد و باز ميشناسد...» دولت مثال روح است در تظاهر خارجي اراده انساني و آزادي آن . »
(راسل، 1010 – 1009: 1365) .
هگل منشاء و مبدأ ذاتي دولت را انديشه ميداند و معتقد است كه «علم و آزادي و انديشه» صرفاً در دولت و با وجود دولت نشأت گرفته است و نشو و نما مييابد. (پوير. 756 : 1366) .
به زعم هگل، وجود دولت صرفاً براي منافع و غايات اشخاص نيست (چنانكه ليبرالها معتقدند) چرا كه در اين صورت فرد مختار در پذيرش عضويت در دولت يا رد آن بود، رابطه فرد با دولت، متفاوت از اين است. «... چون دولت روح عيني است، پس فرد فقط تا آنجا داراي عينيت و حقيقت و اخلاقيت است كه در دولت، كه محتوي و مقصود آن وحدت از حيث وحدت بودن است، عضويت داشته باشد». (راسل، 1010 : 1356).
توسل هگل به دولت و تأكيد خاص او بر اين مقوله، براي بسامان كردن امور جامعه و زدودن اعترافات و كجرويها از آن است و تا آنجا پيش ميرود كه «... وجود دولت را پويه روح مطلق بر روي زمين ميداند. بدينسان دولت تنها «وسيله» نيست، بلكه خود آن «هدف» است و به شكل «دولت سلطنتي مشروطه» قادر است تمام تضادها و ناهماهنگيهاي جامعه را بر طرف كند.» (طبري، 122 : 1368) .
افتراق ديگر هگل، افتراق بين شهر و كشور است. در جامعه شهري افراد متقابلاً به يكديگر وابستهاند. هر يك از افراد در صدد بدست آوردن غايات خود است و كليت حاصل آمده در خانواده، اينك در جامعه شهري جاي خود را به جزيئيت بخشيده است. فلذاست كه اين حركت از خانواده به سمت و سوي جامعه شهري، با سير حركت صورت معقول مطابقت دارد و در واقع پيرو آن است .
جامعه شهري از عوامل انتزاعي و تجريدي كشور محسوب ميشود كه بدون تكيه و وابستگي به كشور نميتواند به بقاء خود سرو سامان دهد. جامعه شهري آن وجه از وجوه انتزاعي كشور است كه در آن، اجتماع محصول فراهم آمدن اشخاص مستقل پنداشته ميشود، اشخاصي كه همگي جوياي مقاصد خويشند و به آن مقاصد، نه به استقلال از يكديگر، بلكه به دستياري يكديگر – يعني از راه فعاليت سراسر دستگاه دگي اجتماعي ميرسند ...» (ستيس، 557 : 1357) .
اختلاف اساسي بين جامعه شهري و كشور اينجاست كه فرد در جامعه شهري غايتي ندارد جز خود، به همين دليل غايت او جزيي است. ليكن در كشور دگي فرد براي كشور است چرا كه غايت كشور برتر و بالاتر است و بدين دليل هدف و غايت فرد در داخل كشور كلي است .
كشور سه مرحله را پشت سر ميگذارد : نخست «قانون اساسي يا سازمان دروني و روابط داخلي آن با اعضاي خويش و روابط اعضاي آن با يكديگر».
دوم : حقوق بين الملل يعني قوانين و مقررات ارتباطات و روابط بين الملل و سوم : تاريخ جهاني است . پيوستن كشور به تاريخ جهاني در قبال مرحله دوم امكان پذير است.
هگل بر آن است كه كشور بالذات اندامواره است . اين ارگانيسم، اختلافات دروني دارد كه آنها را در يگانگي خود ميپرورد. به عبارت ديگر خود اين اختلافات، وظايف و كارهاي متنوع كشور است و چون كشور مظهر عقل است اختلافات آن نيز صورتي معقول به خود ميگيرد كه سه وجه اساسي دارد:
وجه كلي : وظيفه آن در جعل قوانين است و مقوله قوه مقننه را ارايه ميدهد .
وجه جزئي: اين وجه در تطبيق قوانين بر موارد خاص نمود مييابد كه از رهگذر اين وجه، قوه مجريه پديدار ميگردد. (هگل قوه قضاييه را نيز جزء آن ميداند) .
وجه فردي : كه شهريار تجسم آن است و در وجود او متبلور ميشود . اگر بخواهيم موضوع را گستردهتر بنمايانيم، ايده جامعه شهري، نتيجهاي است از انحلال خانواده. افراد در درون خانواده در قبال يكديگر استقلالي از خود ندارند، اما هنگاميكه خانواده منحل شد، افراد به استقلال ميرسند. پيوستگي افراد در اين زمان از بيرون و به مثابه ذراتي است كه خانواده بود ليكن اكنون هر كس غايت خويشتن است و به غير از اين غايتي نميشناسد. لذاست كه فرد براي رسيدن به مقاصد شخصي خويش، به ديگران به مثابه ابزار و وسايل نيل به آن اهداف مينگرد و نقطه وابستگي و تلاقي افراد در همين جاست، چرا كه فرد احساس ميكند بدون وجود ديگران، ابزار و آلاتي جهت رسيدن به مقاصد خود ندارد و به همين خاطر است كه «... همه افراد به يكديگر وابستگي مطلق پيدا ميكنند و هر يك از ديگري به مثابه وسيلهاي براي برآوردن نيازهاي خويشبهره ميگيرد. اين حالت وابستگي اشخاص مستقل به يكديگر ، جامعه شهري را ايجاد ميكند. »
(ستيس 4 – 573 : 1357)
و خانواده، عنصر اخلاقي و عقلي خود را از رهگذر كليت خود دارا بود كه اين عنصر در جامعه شهري از بين ميرود. جامعه شهري به عقيده هگل مقولهاي است نا تمام و در وجود كشور مستحيل ميگردد.
هگل براي جامعه شهري سه مرحله را بر ميشمارد :
1- نظام نيازها :
2- دادگستري و
3- شهرباني و انصاف .
1- نظام نيازها : زمانيكه فرد به ديگران به چشم وسايلي مينگرد كه ميتوانند در رساندن وي به غاياتش، مثمر ثمر واقع شده و يارياش رسانند و خود نيز از سوي ديگر افراد از همين زاويه نگريسته ميشود، مجموعه منظمي از «وابستگي متقابل» در تارو پود دگي اجتماعي تنيده ميشود و از اينجا نظام نيازها به وجود ميآيند.
2- دادگستري : جامعه شهري متشكل از افرادند و اين افراد به دليل اينكه واجد «شخصيت» هستند، بي گمان حقوقي هم دارند «... اين حقوق كه در سراسر حوزه روح عيني به صورت حقوق محض و مجرد حضور داشتند اينك به شكل قوانين درآمده است. ... اكنون نسج جامعه، چيزي عيني است، بدين معني كه امري مسلم و ثابت است، وجودش قطعي است و تصور محض نيست. روابط اجزاء اين نسج نيز مسلم و عيني است. ولي اجزاء نسج جامعه، همان اشخاصند و روابط خارجي اشخاص با يكديگر در اصول همان حقوق و تكاليف ايشان در برابر يكديگر است ... چون حق مجرد بدين سان در جامعه حجيت يابد ديگر مجرد نيست بلكه موضوع حق [Positive] يعني قانون است . اين جاست كه به مقوله دادگستري (Administration) ميرسيم. (ستيس، 583 : 1357) .
هگل فرمانروايي قانون را يگانه وجهه نيكو و زيبايي جامعه جديد ميداند جامعهاي كه بر اساس رقابت عمومي مالكان آزاد بنياد نهاده شده است. و بر همين اساس، قانون را تجسم آزادي و شخصيت فرد ميداند و معتقد است الزام آوري قانون براي فرد، آن زمان معنا مييابد كه قانون را بشناسند. «... اين حق من است كه قانون را از آن خود بدانم و بشناسم...»
قوانيني كه فقط در نهان وضع شوند و بر كساني كه بايد از آنها پيروي كنند پوشيده بمانند فقط به منزله احكامي بيگانه خارجي مجري ميگردند، و اجراي اين گونه قوانين مايه نقض حقوق آزادي فرد است ... به همين دليل جريانات دادرسي در دادگاهها بايد علني باشند.» (ستيس، 585 : 1357)
همزمان با تكوين جامعه مدني، نظامي از حقوق مدون و موضوعه به همراه دادگاههايي براي تفسير قوانين و اجراي آن» مورد نياز است. هگل وظيفه دادگاه را «پاس داشتن حقانيت قانون و اجراي آن» ميداند.«... وقتي حق انتزاعي قانون موضوعه ميشود و به وسيله دادگاههاي مستقل تفسير و اجرا ميگردد، به صورت هر چه روشنتري بي طرفانه و كلي ميشود...» (پلامناتز، 214 : 1367) .
دادگاهها كه لزوماً از يك دادرس تشكيل نميشوند، بلكه هيئتي از داوران هم ميتوانند امر قضاوت را عهدهدار شوند – به «اجراي عدالت» ميانديشند و هر مقام و شخصيتي را با هر سمتي ميتوانند محاكمه كنند. به عبارت ديگر دادگاههاي، پايگاههاي طبقاتي و اجتماعي افراد را مانعي بر سر راه اجراي عدالت نميدانند و نسبت به آن بي اعتنا هستند. اما در عين حال به فرد به مثابه «عامل حقوق و وظايف با دقت هر چه تمامتر احترام ميگذارند.»
هگل جايگاه هيئت منصفه را نيز معين كرده است. آنها به امر قضاوت ميپرداد، ليكن به تفسير قانون نميپرداد. هنگاميكه هيئت منصفه به اجراي وظايف خود مشغولاند، بايد چنان محاكمات را به اتمام برسانند كه حتي كساني كه از علم حقوق هم هيچگونه آگاهي ندارند برايشان قابل درك و تفهيم باشد. «... هيئتهاي منصفه كيفيت عدالت را ارتقا نميبخشند بلكه صرفاً اجرا شدن عدالت را آشكارتر و مبرهنتر ميساد» (پلامناتز، 215 : 1367) .
3- الف: شهرباني : جامعه شهري متشكل از نيازهاي جمعي است كه در اين نظام، فرد در جستجوي غايات خويش است. و جميع اين غايات پديد آورنده خير اوست، فرد در راه بدست آوردن خير خود در معرض خطراتي است كه «خير» او را تهديد ميكند. «... پاسداشت شخصيت و دارايي و خير فرد از گد امور احتمالي و اتفاقي و نابيوسيده، وظيفه شهرباني است ...»
ب: اصناف : در جامعه شهري، هستند افرادي كه در احراز خير خود، مصالحي يكسان و مثل هم دارند و به همين دليل ميتوانند سازمانهايي را تدارك ببيننند كه به عنوان «اصناف» موجوديت يابند. بنابر عقيده هگل اين اصناف بيشتر در طبقه بازرگانان هويدا ميگردند. اين اصناف منزلت و شأني با معيارهاي مورد قبول اعضاء به گروهها اعطا ميكنند كه به تحقق غايات كلي جامعه ياري برسانند. همچنين « ... اصناف و گروههاي حقوقي به نيازمندان در بين اعضاي خود، بدون آنكه آنها را تحقير كنند ياري ميرسانند ...» (پلامناتز، 215 : 1367) .
تفكيك قوا : هگل سه قدرت در درون دولت تميز ميدهد : قدرت تعيين اراده كلي كه قدرت قانونگذاري است: قدرت فيصله دعاوي بر وفق اراده كلي كه قدرت اجرايي است و از قرار معلوم در برگيرنده قدرت اتخاذ تصميمات اداري و قضايي هر دو است: و قدرت ذهنيت يا «اراده واجد قدرت تصميم نهايي» كه آن را حاكميت مينامد. تنها قدرت واجد حاكميت بيانگر وحدت دولت است». (پلامناتز، 223 : 1367) .
هگل جدايي و استقلال كامل اين سه قوه را به شدت رد ميكند و آن را عامل انحلال كشور ميداند، اين سه قوه بايد چون سه عنصر صورت معقول، وظايف گوناگون خود را به انجام برسانند در حالي كه آشكارا از هم منفكاند. هگل معتقد است كه اگر انتظارمان بر اين باشد كه هر سه قوه مستقل اما بازدارنده يكديگر باشند، توقع حالت تجريدي است كه نتيجهاش اضمحلال كشور خواهد بود .
هگل معتقد است كه كسي ميبايست در رأس امور (كشور) باشد تا به عنوان هماهنگ كننده وظايف ايفاي نقش كند. اين گفته هگل وجود شهريار قدر قدرت پرشكوه و خودكام و مطلقه را تأييد نميكند، چه اگر شهريار يكه و تنها و با خودكامگي حكم براند و قانون بگزارد، اين شيوه با شيوه «سرشت صورت معقول» «كه خود در خويشتن فرق و تفاوت ايجاد ميكند» مغايرت دارد. در اين صورت تكوين قوه قانونگذاري مستقل، كه به اعلا درجه استقلال داشته باشد، لازم مينمايد. استقلالي كه به انجام و يكپارچگي جامعه آسيبي نرساند و آن را دستخوش نابساماني نگرداند. و بنابر همين گفته، لزوم ايجاد قوه مجريه نيز حس ميگردد، ليكن شهريار با صلاحديد شوراي وزيران خود به انجام وظيفه ميپردازد.
قدرت اجرايي : «قوه اجرايي در كشور معادل دقيقه جزئيت در صورت معقول منطقي است...» انطباق قوانين به خصوص قوانين اساسي با موارد ريزو جزئي و منافع خصوصي بر عهده قوه مجريه است . وظيفه مجريان «پاسداري از هر چيز جزئي در جامعه شهري و مسلط كردن مصلحت كردن كلي بر غايات خصوصي است» .
قوه قانونگذاري : به عقيده هگل، قوانين جزئيات را مدنظر ندارند، بلكه بيان كننده اصول كلي روند كار كشوراند و به همين دليل نمودار «دقيقه كليت» اند و حفظ قوانين، گسترش و پرورش آنها، نيازمند قوه ديگري است . اما كار قوه مقننه، آفرينش و خلق قوانين نيست. قوانين از پيش وجود داشتهاند و همگام با ارگانيسم كشور رشد و توسعه يافتهاند، كار مهم و عمده قوي مقننه ، توسعه گسترش اين قوانين و انطباق و هماهنگي آنها با نيازهاي روز كشور است . در مورد حق انتخاب و ساختار قوه مقننه، هگل معتقد است كه لزومي ندارد همه افراد به نحو مطلق حق انتخاب نماينده را دارا باشند. چرا كه كشور، نمودار «خواست كلي معقول» است نه خواست عامه و اكثريت مردم و نشانه و ضمانتي هم در دست نداريد دال براينكه اكثريت خواستار اصول و امور كلي و معقول باشند. «... اصل آزادي نه در پيروي از خواست اكثريت بلكه در پيروي از خواست كلي است كه شكل عيني حقيقت ذهن فرد است... » .
از اين گفته بر ميآيد كه هگل هواه دموكراسي نبوده اما معتقد به تفكيك قوا و مخصوصاً مجلس مقننهاي بوده كه نمايندگي «طبقات آموزش يافته و آگاه و روشن از نظر سياسي» را به عهده داشته باشد. براي روشن شدن مفهوم مجالس نمايندگي از ديد هگل چكيدهاي از آراء جان پلامناتز را عيناً نقل ميكنيم :
«... به نظر او مهم بود كه اين طبقات داراي نمايندگي ]در مجلس[ ميباشند، زيرا از اين طريق دولت، به اصطلاح او، در «آگاهي ذهني مردم» وارد ميگردد. حكومت و مردم بايد از نزديك و پيوسته با يكديگر در تماس باشند. مردم بايد از نيات حكومت آگاه باشند و حكومت بايد از حالات، شكايات و خواستهاي مردم با خبر باشد . گروههاي اجتماعي مملكت، سخنگوي ملت و چشم و گوش مردم هستند كه حكومت را زير نظر دارند. آنها حق اظهار نظر و كسب اطلاع از امور دارند زيرا از قرار معلوم حكومت نبايد بدون در نظر گرفتن خواستهاي مردم حكمراني كند و نميتواند بدون وجود ميزاني از توافق عمومي، به صورتي مؤثر حكومت كند به علاوه از نظر مردم نيز مهم است كه صدايشان به گوش حكومت برسد، زيرا اگر آنها وادار به خاموشي شوند و يا مورد بي اعتنايي قرار گيرند، حكومت كردن بر آنها نا ممكن ميشود، (پلامناتز، 226 : 1376) .
«گروهها و شئون اجتماعي، به اصطلاح هگل، تنها دقيقهاي از مجلس قانونگذاري هستند و نه كل آن. به نظر او كار آنها در مجلس ارايه لوايح قانوني نيست؛ حضور آنها در مجلس نه براي طرح پيشنهادها بلكه براي بحث و گفتگو درباره آنها و پذيرش يا اعتراض كردن به آنها لازم است. از قرار معلوم هگل بر آن است كه پيشنهاد قانونگذاري اغلب از سوي وزيران پادشاه كه از حقايق امور آگاه هستند، مطرح ميشود... » (پلامناتز، 27 : 1376) .
اين عبارت، به خوبي روشنگر تداوم ايدههاي هگل در دوران معاصر ميباشد: پاسخگويي حكومت در مقابل ملت، گروهها و احزاب سياسي، ارگانهاي واسطه ميان ملت و دولت، آزادي بيان و ...»
هگل آشكارا به آزادي بيان معتقد بود . از ديد وي در جامعهاي كه تبادل آراء و نظريات ميان گروهها و شئون اجتماعي وجود داشته باشد، «انتقاد آگاهانه و مسؤلانه پرورش مييابد» و در چنين جامعهاي اعطاء آزادي بيان به صورت وسيع و گسترده هيچ خطري رابه بار نميآورد. چرا كه «منتقدين مسؤل» ، «خرده گيران بي مسؤليت» را رسوا ميكنند. هگل معتقد بود كه در جامعه هم انتقاد مسؤلانه لازم است و هم انتقادات غير مسؤلانه و مردم ميبايست با هر دوي اينها آشنا باشند تا سره را از ناسره تشخيص دهند . اما با اين وجود هگل محدوديتهايي را براي آزادي بيان قائل بود :
«افترا، تحريك به شورش و تمسخر اهانت آميز حكومت».
در باب رابطه دين و حكومت، نظر هگل اين بود كه دين از دولت بايد جدا باشد و دولت اعتقادات را به شهروندان القاء كند، دولت تنها ميتواند در صورتي كه آئيني، نقش اخلا گرانه داشته باشد را از حيث تبليغات ممنوع اعلام كند .
با اين وجود در كشور «... دين و سياست دو كوشش جداگانه و متعارض به شمار نميرفت يعني چنين نبود كه فرد از يك سو يك رشته علائق دنيوي داشته باشد و از سوي ديگر دل بستگي آسماني واپسينتري او را از كساني كه پيوند دنيوي دارند جدا نگهدارد ..