چگونه ديكتاتور مى شويم

بررسى روانشناختى يك پديده اجتماعى


دكتر آذردخت مفيدى *

يكشنبه ۱۳ شهريور ۱۳۸۴




انسان در طول رشد خود، هر چه ساختار اجتماعى بيشترى يافت، همراه آن براى حفظ بقاى گروه و توليد امنيت در آن به نظام هاى نگهدارنده نياز پيدا كرد. قانون از همين ريشه به وجود آمده است. بخشى از اين قانون اجتماعى است و بخشى فردى، بدين معنا كه هر فرد هم با قوانين اجتماع روبه رو است و هم با قوانين روان خودش. اغلب انسان ها با قوانين اجتماع تا حدى آشنا هستند و مى دانند كه بنيان اين قوانين بر پايه مفهوم «تبعيت در غير اين صورت مجازات» است. اما قوانين فردى چيست و چگونه در روان به وجود مى آيد و تاثيرش در دگى فرد چگونه و نتايجش چه است؟
در اين نوشتار سعى شده اين مفاهيم تا حدى باز شود تا خواننده بتواند هم در روان خود با اين پديده ارتباط برقرار كند و هم آن را در ديگران تا حدى بازشناسد. شايد جوابى باشد به برخى پرسش هايى كه ممكن است در ذهنى جست وجوگر ايجاد شده باشد.
طبق برخى تقسيم بندى هاى روانكاوانه، روان انسان شامل سه بخش است كه به تدريج در سير رشد شكل مى گيرد.
اولين بخش روان كه از بدو تولد وجود دارد بخش غرايز و خواسته هاى غريزى انسان است كه «آن» (id) ناميده مى شود. البته غير از اين بخش، عواطف بدوى بشر مانند خشم و شادى و برخى تكانه هاى عاطفى ديگر نيز از بدو تولد در ساختار روانى بشر موجود است كه اين بخش عواطف در اثر ارضا يا عدم ارضاى خواسته هاى غريزى در روان توليد مى شود. وجود اين بخش ابتدايى در روان براى بقاى حيات اساسى است. به تدريج در سير رشد از حدود هشت ماهگى بخش ديگرى در روان شكل مى گيرد كه به آن هسته مركزى روان يا «من» (ego) مى گويند. وظيفه اصلى من انسان سنجش و تشخيص واقعيت است و به دنبال آن ابزارهاى خاصى دارد كه با آن ارتباط فرد را با جهان بيرون ممكن و اداره مى كند. از حدود يك سالگى ساختار ديگرى در روان شروع به شكل گيرى مى نمايد كه در واقع همين بخش مورد نظر ما يعنى وجدان اخلاقى است. به اين بخش «فرامن» (superego) مى گويند. كلمه وجدان اخلاقى معادل مناسبى براى سوپرايگو نيست چرا كه تنها بخشى از سوپرايگو است. اين بخش روان شامل تمام بايد _ نبايدهاى دگى، معيارها و ارزش ها منجمله ارزش هاى اخلاقى يعنى خوب و بدها، سنت و بخشى از فرهنگ است. اين بخش از بايد _ نبايدها و خوب و بدهاى والدين شروع به شكل گيرى مى كند و به تدريج در سير رشد كامل مى شود و در دوران بزرگسالى خود بدون حضور ديگرانى كه در ابتدا اين معيارها را توليد كرده اند در روان فرد وجود دارد و كار مى كند. بخش وجدان اخلاقى با دو وسيله من انسان را وادار به اطاعت از فرمان هاى خودش مى كند؛ يكى توليد ترس و ديگرى توليد احساس گناه. ترس هاى ذهنى مختلف مانند ترس از مجازات و تنبيه، ترس از قضاوت بد ديگران و... احساس گناه از بد بودن. از اين سه بخش تنها بخشى كه در تماس با واقعيت قرار دارد بخش من (ego) است. بخش غرايز و بخش وجدان اخلاقى ارتباطى با واقعيت ندارند. در واقع بخش غرايز با خواسته هاى تكانه اى خود دگى مى كند و بخش وجدان اخلاقى با بايدهاى خود. طرز كار اين سه سيستم بدين گونه است كه انسان با هر واقعيتى كه در هستى خود روبه رو مى شود، بخش غرايز يك سيگنال به من مى دهد و بخش وجدان يك سيگنال. من انسان واقعيت را مى سنجد، هر دو سيگنال را با واقعيت تطبيق مى دهد و يكى از اين دو سيگنال يا فرم تعديل شده آنها را انتخاب مى كند و عمل نهايى را انجام مى دهد. به عنوان يك مثال بسيار ساده خواننده فرض كند به يك ميهمانى شام رفته است. ميز غذا چيده شده اما صاحبخانه به دلايلى هنوز سر ميز نيامده. در اين زمان بخش غرايز سيگنال گرسنگى شديد را مى دهد كه بخش من را وادار به خوردن كند. از طرف ديگر بخش وجدان اخلاقى سيگنال مى دهد كه اگر قبل از آمدن صاحبخانه غذا بخورى آدم بد و بى تربيتى هستى بنابراين نبايد غذا بخورى. اين بخش من است كه بايد واقعيت را بسنجد مثلاً ميزان گرسنگى و امكان تحمل آن را. ميزان صميميت با صاحبخانه و فضاى ميهمانى را. آيا ميهمانان ديگر غذا مى خورند يا صبر كرده اند و... در نهايت با سنجش اين واقعيت ها و دريافت دو سيگنال عمل نهايى را انجام مى دهد. شكل گيرى بهنجار بخش من و بخش وجدان اخلاقى موجب سلامت روان و قدرت پخته و تعادل روان مى گردد. اما اگر درست شكل نگيرد چه اتفاقى مى افتد؟
بخش «من» مى تواند در سير رشدى انسان قوى شود يا ضعيف بماند (مثلاً در صورت وجود يك مادر بيش از حد حمايت كننده). وجود يك من قوى باعث ايجاد تعادل در دو سيستم ديگر روان مى شود. شكل گيرى وجدان اخلاقى اما سه مرحله دارد. ممكن است به دلايلى اصلاً شكل نگيرد يا ساختار بسيار ناقصى داشته باشد در اين صورت فرد بى وجدان مى شود. بسيارى از بزهكاران و جنايتكاران در اين گروه قرار مى گيرند. يعنى به دليل عدم وجود وجدان اخلاقى يا سوپرايگو غلبه بر بخش غرايز است و ساختار روان بسيار بدوى باقى مى ماند. اين افراد همه كار را براى ارضاى نيازهاى غريزى خود انجام مى دهند و ارضاى لذت در اينها در بدوى ترين نوع خود باقى مى ماند.
در حالت ديگر كه حالت سلامت است يك وجدان اخلاقى سالم شكل مى گيرد يعنى وجدان اخلاقى نرم و پخته و منعطف كه زياد سختگير نيست و ترس و احساس گناه بيش از حد در من انسان برنمى انگيزد. گرچه داراى بايد و نبايدها و معيارها و قوانين و سنت هاى خاص خويش است اما در يك تعامل تنگاتنگ با بخش من كه واقعيت ها را تعبير مى كند و مى سنجد، مى تواند اين معيارها و ارزش ها را براساس واقعيت تغيير دهد. در اين حالت سه بخش روان در يك هماهنگى زيبا با هم قرار مى گيرند. بخش غرايز با وجدان اخلاقى كنار مى آيد و من قوى استادانه اين دو بخش را براساس واقعيت اداره مى كند و تمايلات هر دو بخش را مى تواند به گونه اى كنترل كند كه هر دو بخش راضى باشند. در يك انسان سالم نه بخش وجدان اخلاقى سختگير است و نه بخش غرايز غيرقابل كنترل. مسئله مهم اين است كه انسان با بخش وجدان اخلاقى خود همانندسازى مى كند (identification with the superego) يعنى مانند وجدان اخلاقى خود مى شود. در نتيجه با ديگران همان گونه رفتار مى كند كه وجدان اخلاقى خودش با من درونش عمل مى كند. يعنى فردى كه وجدان اخلاقى سختگير در مورد خودش ندارد با ديگران هم ملايم و منعطف است، پخته عمل مى كند، سختگير نيست، بخشنده مى شود، مدارا مى كند و بنيان روابطش با ديگران نه بر پايه انتقال ترس و احساس گناه به ديگرى بلكه بر پايه انتقال عاطفه مى شود. يعنى مهر مى دهد و مهر مى گيرد. چنين انسانى سالم و يك بالغ تمام عيار است. صورت سوم شكل گيرى وجدان اخلاقى نوع بدوى آن است يعنى در اين مرحله وجدان اخلاقى شكل مى گيرد اما ابتدايى است و رشد نايافته. در اين صورت سختگير مى شود، ناپخته است، منعطف نيست، استثناپذير نيست، بخشش ندارد و مرتب در من فرد توليد احساس ترس و گناه شديد مى كند.
(اين احساس ترس و گناه لزوماً به خودآگاه فرد نمى آيد) و اينقدر از اين ابزار استفاده مى كند كه باعث تضعيف بخش من و سركوب بخش غرايز مى شود و حكومت بر روان فرد را در دست مى گيرد. به اين نوع ساختار وجدان اخلاقى، سوپرايگوى آزارگر (Sadistic Superego) مى گويند. يعنى وجدان اخلاقى كه آزارگر است و بخش هاى ديگر روان را آزار مى دهد را تحت سلطه و كنترل خود در مى آورد. چنين انسانى برخود بسيار سختگير است، خود را نمى بخشد، انباشته از اميال سركوب شده است، معيارهاى اخلاقى غيرقابل تغيير دارد و ارزش هايى كه در او شكل گرفته هرگز در ارتباط با واقعيت تغيير نمى كند. انگار اين بايد و نبايدها و معيارها و ارزش هاى اخلاقى را روى سنگ نوشته اند، هرگز قابل پاك شدن و تغيير نيست. اينگونه افراد را به همين دليل متحجر مى گويند (متحجر از حجر به معناى سنگ مى آيد). اين فرد دگى را به خود سخت مى گيرد، هميشه در چارچوب هاى بسيار محكم دگى مى كند، گاهى اوقات رياضت مى كشد يا مثل مرتاض ها دگى مى كند و بخش غرايز وجود خويش را بسيار زياده تر از حد بهنجار مهار مى كند و تحت فشار قرار مى دهد. نمونه چنين انسانى در ادبيات جهان در كتاب بينوايان نوشته ويكتور هوگو آمده. آن پليس معروف به نام ژاور كه ژان والژان، قهرمان داستان را هرگز به خاطر دزديدن يك قرص نان نبخشيد و تا آخر عمر براى مجازات او در پى اش روان بود. حال اين نوع شخصيت دو عارضه مهم پيدا مى كند كه يكى در رابطه با ديگران است و ديگرى در رابطه با خودش. اين فرد در رابطه با ديگران چگونه مى شود؟ ديكتاتور مى شود. يعنى پديده اى كه قبلاً گفته شد اينجا هم اتفاق مى افتد يعنى فرد شبيه سوپرايگوى خودش مى شود. با وجدان اخلاقى خود همانندسازى مى كند كه اين بار آزارگر است.
(identification with the sadistic superego) پس اين فرد همانگونه با ديگران مى شود كه با خودش است. سختگير، بدون بخشش و غير قابل انعطاف. ديگران را مجبور مى كند كه طبق قوانين وجدان اخلاقى او دگى مى كنند و پايبند معيارهاى ارزشى او باشند و اينكار را با توليد ترس و احساس گناه در ديگران انجام مى دهد. واقعيت يا معيارهاى ديگران تاثيرى در امكان تغيير معيارهاى او ندارند. استثنا نمى تواند بپذيرد و قوانين همانى هستند كه او مى گويد. چنين انسانى بالقوه مى تواند يك ديكتاتور تمام عيار شود و اساس روابطش با ديگران بر رابطه سلطه- زيرسلطه گردد. (همانگونه كه وجدان اخلاقى خودش بر دو بخش ديگر روانش سلطه كامل دارد). بنابراين نتيجه وجدان اخلاقى سختگير در يك انسان در رابطه با ديگران مى تواند ديكتاتورى باشد. اما در رابطه با خودش چه عاقبت ديگرى مى تواند پيدا كند؟ گفته شد كه وجدان اخلاقى آزارگر و سختگير بخش غرايز را به شدت تحت فشار قرار مى دهد و از ارضاى به موقع تكانه هاى آن جلوگيرى مى كند. اين سختگيرى و فشار از يكسو چارچوب هاى سخت را براى بخش غرايز به وجود مى آورد و از سوى ديگر بخش من را كه كنترل كننده و ايجادكننده تعادل بين اين دو بخش بوده، بسيار ضعيف مى كند. خوب چه احتمالى پيش مى آيد. اين احتمال كه بخش غرايز در يك انفجار غريزى اين چارچوب ها را بشكند و طغيان كند. (مانند نوجوانى كه يك پدر سختگير ارتشى دارد و به ناگهان قوانين پدر را مى شكند و بزهكار مى شود.)
من انسان هم كه ضعيف شده ديگر نمى تواند طغيان غرايز را براساس واقعيت مهار كند. در اين حالت ترس و احساس گناه انكار مى شود (در يك سيستم دفاعى روان) و فردى كه قبلاً اينگونه تابع اخلاق سختگير خود بوده تبديل به يك بزهكار و فاسد مى شود. چنين انسانى درگير هر نوع فسادى مى تواند بشود. چه فسادهاى مالى يا فسادهاى اخلاقى و...
بنابراين ديكتاتورى و فساد دو رهاورد شوم يك وجدان اخلاقى نابهنجار و آزارگر است.
به همين دليل فرهنگ اعتدال، فرهنگ رشد است. اعتدال يعنى سلامت و قدرت پخته يك روان بالغ، حفظ تعادل و ميزان در تمام معيارها و ارزش ها منجمله اخلاق و سنت، باعث رشد روان يك جامعه مى شود. من جامعه قوى مى شود و ارتباطش با واقعيت هر روز بيشتر مى شود و باعث از بين رفتن روابط سلطه- زيرسلطه و بسيارى از فسادهاى رايج در جامعه مى شود.
نويسنده اميدوار است روزى فرا برسد كه از نظريه هاى عميق علمى و به خصوص روانشناختى بتوان هرچه بيشتر براى ايجاد تعادل در روان جامعه استفاده كرد. استفاده از اين نظريه ها توسط ديگران چه مردم و چه مسئولان مستلزم وجود وجدان اخلاقى بهنجار و منعطفى است كه قادر باشد معيارها و ارزش هاى ديگران را هم درك كند و به آنها بها بدهد.
*روانپزشك و روانكاو

منبع: شرق