توتاليتاريسم، اتوپيا و انسان كرگدني
موسی ملک محمودی
شنبه 9  مهر 1384
 
 
 
 
چكيده:
مقالهي حاضر، ملاحظات و رويكردي است جامعه شناختي- روان شناسانه نسبت به رفتار خاص انسان در يك نظم اجتماعي- سياسي تجربه شدهي بشري. اين نظم ويژه كه در تاريخ تجارب بشري مورد تجربه قرار گرفته و نتايج، پيامدها و تلخي دهشتبار آن موجبات نابودي ميليونها انسان بيگناه گرديده است، عليرغم اشكال ظاهري و عناوين متفاوت از قبيل كمونيسم، فاشيسم، نازيسم و فرانكسيسم، يك ايدئولوژي مشترك داشته است كه مضمون آن " توتاليتاريسم"Totalitarianism) ( ميباشد. توتاليتاريسم نظام ايدئولوژيك و سياسي اجتماعي خاصي است كه سلطهاي تمام عيار را در تمام عرصههاي پنهان و آشكار شوِون و دگي اجتماعي خواستار است و از آن به عنوان ايدئولوژي يا نظام تماميتخواه و كليتخواه نام ميبرند. توتاليتاريسم نظم اجتماعي- سياسي خاصي است به مراتب هولناكتر از استبداد و ديكتاتوري محض.
بنيان نظم توتاليتر بر مبناي ايدئولوژيك و آرمانگرايي و ناكجاآباد و اتوپياسازي استوار است.
نخبگان در تبليغ و ترويج و تحكيم وتوسعه اين سيستم تماميتگرايانه در پيوند و اتحاد موقت با اوباش و گروهاي فشار اجتماعي- سياسي نقش مهم و حياتي را برعهده دارند.
در نظام توتاليتر به علت مسخ شخصيت انسان و گرفتار از خودبيگانگي انساني شدن، انسانها در يك پروسهي ايدئولوژيك و از پيش انديشيده شده، دچار تغيير ماهيت ميشوند و در نهايت تبديل به "كرگدن" ميگردند كه هدف و رفتاري جز تخريب و انهدام ندارند. "كنت ميناگ"، متفكر معاصر، در پژوهشي كه در ارتباط با توتاليتاريسم انجام داده است، اين پرسش مهم، حياتي و سرنوشتساز را فراروي همهي محققان،عالمان، متفكران و روشنفكران معاصر قرار داده است كه آيا عليرغم تجربهي تلخ و هولناك نظام ايدئولوژيك و سياسي و اجتماعي توتاليتر در تاريخ حيات بشري به طور اعم و دوران معاصر به طور اخص، با توجه به اينكه اين سيستم ريشه در مباني و نهادهاي سرمايهداري صنعتي دارد و علتهاي آن به قوت باقي است و موجود ميباشد، امكان ظهور و بروز و تكرار اين تجربهي تلخ وجود دارد؟ اگر پاسخ احتمالي مثبت باشد، نظام تماميتخواه در چه قالبي ظاهر ميشود و راهبرد مبارزه با آن چيست؟ اين مقاله ميكوشد تا حد امكان و بضاعت به سهم خود به اين پرسش پاسخ دهد. 
نظام اجتماعي: 
نظام اجتماعي توتاليتاريسم (soial system totalitarianism) از دهشتناكترين نظامات اجتماعي است كه بشريت معاصر آن را تجربه كرده است. نظمي به مراتب هولناكتر از استبداد سياسي و ديكتاتوري يك عنصر مستبد و خودراي ميباشد.
كنت ميناگ يكي از متفكران معاصر كه در زمينهي مسايل اجتماعي به تحقيق و پژوهش ميپردازد، در مقالهي مهمي كه تحت عنوان "توتاليتاريسم، آيا پايان آن را ديدهايم؟" مينويسد: 
"براي طرح اين پرسش راهي جامع و مانع وجود ندارد، اما به هر حال بايد سوِال كرد: آيا توتاليتاريسم نوعي نابههنجاري خاص قرن بيستم بود، يا پديدهاي بنيادي مربوط به غرب مدرن به شمار ميرود، و هنوز نميتوانيم خيال خود را از بابت آن آسوده فرض كنيم؟)1( "
همين نگراني فيالواقع واقعيتگرايانه است كه ما را بر آن ميدارد به بررسي و تبيين توتاليتاريسم و پيامدهاي آن در جامعه از منظر جامعهشناسي و روانشناسي اجتماعي بپردازيم.
"توتاليتاريسم ارتباط تنگاتنگي با اتوپياسازي و مدينهي فاضلهگرايي دارد و چنانكه ميناگ توضيح ميدهد:
"توتاليتاريسم اساساً معطوف به ساختن جامعهاي حول محور يك انديشهي آرماني است.)2("
توتاليتاريسم بر مباني نظري خاصي استوار است كه عبارتند از جهانبيني و ايدئولوژي، تودهها، نخبگان، مدينهي فاضلهسازي و اتوپييسمگرايي، هيجان و غرايزگرايي، شخصيتپرستي افراطي و بيمارگونه و ... كه محور كانوني آن ايدئولوژي آرمانگرايانه است.
هانا آرنت، "توتاليتاريسم" را به عنوان يك نظم و نظام ضد انساني معرفي و تحليل مينمايد كه بديهيترين و طبيعيترين حقوق انسانها را مورد نقض قرار داده و تضييع مينمايد.
آرنت، در تحليلهاي جامعهشناسانه خود، موضوع تمايز و تفاوت "زور" و "اقتدار" و نيز استبداد و توتاليتر را مطرح مينمايد. 
بين ريشه و منشا اقتدار كه عقلانيت اجتماعي و منشاء و اساس و ريشهي زور كه مبناي طبيعي و بيولوژيك دارد، تفاوت قائل است. بهزعم آرنت، بين نظامهاي اجتماعي مبتني بر زور و استبداد و ديكتاتوري سياسي- اجتماعي با نظام اجتماعي- سياسي توتاليتاريسم تفاوتهاي عميق، اساسي و بنيادين وجود دارد. در نظام مبتني بر زور و استبداد، انسان به عنوان يك شهروند، كماكان يك موجود انساني باقي ميماند كه قابليتهاي انساني مانند آگاهي، آزادي، اختيار و انتخاب و خلاقيت و عصيان عليه نظم موجود را بالقوه دارا ميباشد و تحت شرايط مناسب ذهني با آگاهي ميتواند خويشتن را از تحت نظم موجود، رهايي بخشد، زيرا به تعبير متفكر فرانسوي، ژانژاك روسو، هنوز حق انديشيدن از او سلب نگرديده است. و ديكتاتوري و استبداد بهخاطر اين مسئله محكوم است كه در آن نظام تنها يك نفر ميانديشد و ديگران حق انديشيدن ندارند.
اما در نظم اجتماعي- سياسي توتاليتاري، انسان به عنوان يك وجود انساني و به مثابهي موجودي كه امكان كسب آگاهي و معرفت را دارد و ميتواند آگاهانه و خلاق با محيط پيراموني تعامل داشته باشد، به علت مسخ شخصيت و ماهيت انساني و استحاله دروني و بيروني اين امكان انساني از وي سلب شده است، لذا امكان انديشيدن را ندارد.
آرنت در اين زمينه مينويسد:
"تبديل انسان به مجموعهاي از واكنشها، مانند يك بيمار رواني، او را از هر چيزي كه شخصيت يا خصلت اوست، عميقاً جدا ميسازد.)3("
نظام سياسي- اجتماعي توتاليتر يا تماميتگرا كه هيچ حوزهي خصوصي را در حيات و دگي اجتماعي انسان بر نميتابد بر اساس مباني تئوريك و رو بناي فرهنگي و نظري خود كه ممكن است قالبهاي متفاوتي داشته باشد (فاشيسم، نازيسم، فرانكيسم، كمونيسم و...) در گام نخست تواناييهاي اخلاقي انسان را مضمحل و نابود ميسازد. آرنت ميكويد:
"پس از كشتن شخصيت اخلاقي و نابودي شخصيت حقوقي در انسان، از بين بردن فرديت او ديگر چندان دشوار نيست)4("
به طور فرموله و به اختصار ميتوان گفت، بنياديترين پايههاي نظم توتاليتري عبارت است از ايدئولوژي واحد، نظام پليس مخفي، تبليغات، خشونتگرايي، سركوب، توليد مستمر دشمن خيالي يا دشمنان خيالي، سركوب معترض و منتقد، بمباران فكري و دائمي شهروندان، ترويج شخصيتپرستي مطلقگرايانه و افراطي و بيمارگونه، اتميزاسيون اجتماعي، وحدتگرايي پوشالي و دروغين برمبناي اتوپيك و آرمان گرايانه، پمپاژ و شارژ دائمي جامعه، تسرّي و تعميم رفتارهاي هيجاني و احساسي، پوپوليسم عوامفريبانه، كنترل همه توسط همه، فقدان هرگونه شخصيت حقوقي و مدني و امنيت سياسي، اجتماعي، شغلي و ... كه موجبات هراس دائمي را در انسانها پديد ميآورد.
از ويژگيهاي مهم نظامات توتاليتر، اتحاد "نخبگان و اوباش" است.
وحدت دردناك نخبگان و اوباش و فقدان هويت و كاراكتر انساني در قالب عدم تشخص و فرديت روشنفكرانه، تاكيد بر عصبه اجتماعي، قومي و گروهي وايدئولوژيك و ايجاد بحرانهاي مداوم اجتماعي و معتادسازي افكار عمومي تودهها به بحرانهاي گوناگون روزانه، هفتگي و ماهانه و عدم آرامش روحي و رواني و ايحاد دغدغه و نگراني واضطراب مستمر براي شهروندان از مشخصات ديگر اصلي نظامات توتاليتري است.
هانا آرنت توضيح ميدهد:
"جنبشهاي توتاليتر نه تنها براي اوباش، بلكه براي نخبگان جامعه نيز سخت جاذبه دارند. اين جاذبه جنبش براي نخبگان، به همان اندازهي بستگي آشكارتر اوباش با جنبشهاي توتاليتر، يكي از كليدهاي مهم فهم اين جنبشها به شمار ميآيد. رهبران جنبشهاي توتاليتر، صفات مشخص اوباش را دارا هستند كه روانشناسي و فلسفه سياسي آنها به خوبي شناختهي ما است.)5(" 
ويلفردو پارهتو، جامعهشناس معروف ايتاليايي، تاكيد بر نقش غرايز را در توتاليتاريزم يك نقش محوري و بنيادي تلقي ميكرد كه اساس و بنيان نظام سركوب را تحكيم ميبخشيد و بازوي تواناي نخبگان بود.
آرنت مي گويد: 
"اتحاد موقتي نخبگان با اوباش، بيشتر مبتني بر اين بود كه نخبگان با يك شعف راستين تماشاگر صحنه نابودي تشخص به وسيله اوباش بودند)6(." 
در رابطه و وحدت همسوي اتحادي نخبگان و اوباش، انسانها تا حد يك شي و ابزار تنزل يافته و به مثابه عين نظم حاكم اجتماعي، موجوداتي تهي، رام، مطيع و فاقد هر گونه تشخص فردي و انساني و مقلد محض و داراي روحيهاي مهاجم، خشن، ويرانگر، الينه و ضد تمام فضايل انساني هستند. و مهمترين خصيصهي جامعهشناختي روان شناسانهي نظام توتاليتر، تاكيد و تكيه مضرانه بر "هيجان" "احساس" و "عواطف" و بهغلياندرآوردن آن ميباشد. اين مكانيسم، قبلاً به وسيله تئوريزهسازي اذهان يا ايدئولوژيكانديشي قدسآبانه و نيز تبليغات دائم از طريق كور ساختن شعور انساني و قدرت تفكر و منطق و حذف روابط انسان و قدرت قضاوت مستقل با بمباران واسطههاي ايدئولوژيك يا به تعبير ديگر نخبگان حاكم يا در جستجوي كسب قدرت با شستوشوي ذهن و القا صورت ميگيرد. نخبگان با هوشمندي عقلاني و تكيه بر اهداف و استراتژي و برنامههاي از پيش انديشيده خود به سازمان نياز مبرم داشته تا اهدافشان تحقق يابد. بدين منظور به تودهها رو ميكنند و با تبديل هر انسان اجتماعي به يك اوباش خياباني از طريق برانگيختن احساسات تودهاي، و سوءاستفاده از جهل آنان، تودههاي هيجاني را درمسيرهاي مورد نظر خود هدايت ميكنند. نخبگان هوشمند با ايجاد گروهها و دستههاي سازمان يافتهي پيشرو كه نام ديگر آن گروههاي فشار سياسي- اجتماعي است و از عناصر كينهتوز و ناكام و شكستخوردهي اجتماعي كه غالباً محروم بوده و داراي سطح تحصيلات ابتدايي و يا بيسواد هستند و به علت سرخوردگيها و ناكاميهاي اجتماعي و زمينههاي ترتيبي و خانوادگي شخصيت پرخاشگر و مهاجم دارند، تحت سازمانبندي گروههاي "تهاجم" مورد حداكثر بهرهبرداري قرار ميگيرند. 
اريك فروم روانشناس نئوماركسيست مكتب فرانكفورت معتقد است، غالباً افراد گروههاي فشار و نيز افرادي كه اقدام به شكنجهي جسماني همنوعان خود ميكنند، از درماندهترين و واخوردهترين و عقدهايترين گروههاي محروم اجتماعي هستند كه ريشههاي شهري يا روستايي در تهيدستترين طبقات و گروههاي اجتماعي منشاء آنان است. محروميت از "فرهنگ" و "نان" در خانواده و جامعه زمينههاي آمادهاي را در شخصيت آنان نهادينه ميسازد كه در شرايط و فرصتهاي مناسب تحولات سياسي و اجتماعي و اقتصادي در شكل اپورتونيسم و فرصتطلبيهاي غير قابل توصيف رخ مينمايد.
اقدامات خشونتآميز گروههاي فشار، تبليغات كاناليزهي رسانههاي ارتباط جمعي و مطبوعات وابسته، مجالس و محافل سخنراني و شارژسازي احساسي و هيجاني به منظور ساختن "افكار عمومي" براي نيل به اهداف عقلاني و انديشيده شده توسط نخبگان، جنبش اوباش را پديد ميآورد كه همواره به نام "انسان"، "آزادي"، "برابري" ، "برادري و ارزشهاي متعالي انساني و ... منجر به جنايات، حقكشي، ظلمها، تبعيض ها، تحقيرها و تضييع حقوق انساني شده است.
نظام توتاليتر به نوعي يك نوع نظام ايدئولوژيك نيز هست كه با آرمانگراييهاي كاذب و دروغين غير قابل دستيابي در واقعيت عيني، به تهييج تودهها و سوءاستفاده از عواطف فرهنگي نشدهي آنان مبادرت ميورزد. حاكمان و رهبران و نخبگان توتاليتاريست جوهرهي خاص و ويژهاي دارند كه آن را تئوريزه ميكنند. آنان بدون هيچگونه احساس مسئوليتي مسلسل وار دروغ ميگويند و دروغها و بهتانها و افترائات و دشنامهاي خود را به منظور انتقال به ذهن و حس خلايق هيجاني در قالب مقولات و احكام نظري تئوريزه كرده وقداست ميبخشند تا از اين طريق اهداف قدرتطلبانه و شهواني خود را خواست تقدير برتر جا بند. در نظام توتاليتر، مازوخيسم (خودآزاري) و ساديسم (دگرآزاري) سكهي رايج است. همه ميآزارند و آزار ميشوند. در واقع سيستم اجتماعي توتاليتر نظمي را برقرار وتحميل ميكند كه هيچكس فرديت (Individualism) ندارد و آدمياني كه از هستي انساني و شعور و فرهنگ ساقط شدهاند،از صداي تازيانه لذت ميبرند. 
عدم وجود شخصيت انساني سالم و رشد يافته از يكسو و وجود هالههاي هيجاني دائمي اجتماعي از سوي ديگر، سبب گرديد فضا همواره آكنده از گرد و غبار سركوب باشد و اعتماد عمومي از درون و برون جامعهي الينه شده رخت بر بندد و در فواصل روابط طبيعي، انساني، اجتماعي و فرهنگي آدميان، عناصر دستگاههاي امنيتي سركوب حضور داشته باشند. نظام تماميتخواه تا بدانجا در حيات انساني و اجتماعي دخالت ميكند كه علاوه بر استحاله تمام عيار انسانها، هيچ خصوصيت و ويژگي شخصي را كه حتي در شكل ظاهري (آرايش، البسه و ...) باشد و تجلي يابد، بر نميتابد و همه چيز را تحت كنترل و سلطه ميخواهد.
ايدئولوژي و قرائت واحد، تبليغات سنگين و پرهزينه، توسعهي نظام پليس مخفي، انحصار رسانههاي گروهي، انحصار اطلاعات و اخبار و كاناليزهسازي، حمايت مادي اراذل و اوباش و تقويت همه جانبه و امتيازدهي خاص به آنان و وفاداران، بسترسازيهاي خشونت اجتماعي در خانواده و نهادهاي اجتماعي،حذف انديشه و تفكر از همهي نهادهاي اجتماعي، آرمانگرايي، ايدهآليزم غليظ و مدينه فاضلهسازي كاذب، تئوري دشمن فرضي و خياليسازي مداوم، اتميزهسازي جامعه و حذف فرديت و تشخص و تمايز و شعور انساني، مخالفت شديد با روابط اصيل انساني، سمتدهي و سازماندهي جامعه به سوي تقويت راس، فقدان پايبندي به ارزشهاي عيني اخلاقي، انساني و ديني در عمل و واقعيت، ايجاد فضاي ترور، ارعاب، سركوب، شكنجه، محروميت منتقدان و معترضان از همهي حقوق اجتماعي، سياسي و اقتصادي و فرهنگي، حذف مخالف و روشنفكران معترض، تنزل انسان به موجود هواركش هيجاني خياباني، ترويج ابتذال در هنر و فرهنگ از محوريترين خصايص و ويژگيهاي نظام و انديشه توتاليتاريسم و اهداف آن است.
پديدهي انسان كرگدني 
اوژن يونسكو، متفكر هوشمند فرانسوي و نمايشنامه نويس معروف، حدود نيم قرن پيش در قالب نمايشنامه كتابي نوشت كه "كرگدن" نام دارد و جلال آلاحمد آن را به فارسي ترجمه نموده است. "كرگدن" سمبل انسان نظام توتاليتري و محصول بلافصل فرهنگ حاكم بر آن نظام است. نظامي كه بهزعم اوژن يونسكو اشيا و انسانها در يك نظم و روابط نامتعادل و غير انساني تبديل به كرگدن خواهند شد كه همهي دستآوردهاي تاريخي، فرهنگي و تمدني تاريخ حيات بشري را كه نتيجهي رنجها و مساعي و تلاشهاي بيوقفهي ميليونها سال دگي مشقت بار است، له و منكوب مينمايند.
كرگدن كه حيواني است پستاندار و غولپيكر و عظيمالجثه با شاخي قطور در نوك پيشاني و پاهاي نيرومند و سنگين كه حركت و طرز راه رفتنش هولآور، مخرب و ويرانگرانه است كه هر چه را بر سر راهش ببيند، له، نيست و نابود و منهدم ميكند. در واقع كرگدن سمبل تخريب، ويرانسازي، انهدام و نيستي است.
در نظام توتاليتري آدميان، موجوداتي، كج، بدقواره، سرشار از كمپلكسهاي سرشار، و عقدههاي رنگارنگ، متجسس در امور فردي و شخصي ديگري، سودجو، منفعتطلب افراطي و غير معقول، طمعكار و آزمند، پست و ذاتاً گدامنش، حقير، خشن، بياحساس و سنگواره تربيت ميشوند.
انسان كرگدني داراي سائقههاي شديد دگر آزادي و خودآزاري است.اگر چه اين موجود تنزل يافته از مقام والاي انساني و درمانده و ناتوان و فاقد خصوصيت و فضايل انساني و درهم ريختهي باطني، در ظاهر به علت پيوندي كه با ديگر هم جنسان خود ميخورد بر نوميدي و تنهايي دروني غلبه مييابد، ليكن موجودي مستاصل و ساقط شده است. اين موجود به علت فقر مادي و فقدان آموزش و تربيت اصولي و اخلاقي و خانوادگي و عدم اشباع رواني و عاطفي در حريم خانواده و ناكامي و سرخوردگيهاي فردي و تحصيلي و اجتماعي، به شدت دچار سرخوردگي و واخوردگيهاي باطني است كه دائم از شانتاژهاي گروهي و خارجي پر و خالي ميشود و به عنوان يكشي و ابزار خشونت در پنجهي بيرحم گردانندگانش مورد سوء استفادهي آگاهانه قرار ميگيرد. روانشناسان و روانكاوان بر اين باورند كه افراد شكنجهگر و حاملان ارعاب و ترور و خشونت و جنايت غالباً افرادي از اين سنخ (type) آدميان ميباشند. 
اوژن يونسكو با تجربهي شرايط سياسي- اجتماعي آلمان نازي و با دقت و ظرافتانديشي روانكاوانه كه نشانهي وسعت دانش شناخت انساني او است، با تحليل موشكافانه از يك فاجعهي عميق تاريخي، اجتماعي و انساني سخن ميگويد. فاجعهاي كه در قالب يك ايدئولوژي آرمانگرايانه و توسعهطلبانه ناسيونال- راسيستي با چهرهي سوسياليسم از جنس پوپوليسم ابتدا در حزب نازي و فاشيسم و فرانكسيسم و سپس در چهرهي خشن استالينيسم و اردوگاههاي كشتار روشنفكران ظهور يافت و ميرفت تا تمام كرهي ارض را در برگيرد. يونسكو با بهرهگيري از فرهنگ تمثيلي و استعاري طبيعتگرايانه، انديشههاي عميق انسانشناختي و جامعهشناختي خود را كه مبتني بر دانشي وسيع در زمينهي روانكاوي و ادبيات و هنر بود، به صورت نماشنامه ارايه نمود تا با عينيت بخشيدن به يك واقعيت هولناك آن را به وجدان آگاه زمان منتقل سازد. وي در پردهي سوم نمايشنامه كرگدن ميگويد:
"هيچ جامعهاي نتوانسته است اندوه بشري را از ميان بردارد و هيچ نظم سياسي نميتواند ما را از رنجزيستن خلاص كند)7(."
اين تلخترين اعتراف يك متفكر اگزيستانسياليست متمايل به نيهليسم است!
اعترافي تلخ، مرگبار و نگران كننده و شايد نوميد كننده. اگر چه اين نگاه رويكردي به تجربهي تاريخي گذشتهي اجتماعات انساني دارد و نيز تجربهي معاصر بنيان آن است، اما در چارچوب بينش واقعيتگراي يونسكو، واقعيت دارد. زيرا، در نظام توتاليتر و نظم كرگدني! انسان موجودي غريب و پديدهاي شگفتآور است كه شر و بدي را به عنوان راه بقا در پيش گرفته است و همه تبديل به كرگدن شدهاند و اگر كسي از فضيلتهاي اخلاقي و انساني برخوردار باشد، با ديدهي حيرت و تعجب به او مينگرند! در كرگدن اوژن يونسكو، تنها "برانژه"ي روشنفكر است كه از وحشت تبديل آدم به كرگدن، به شدت متحير، مغموم و نگران و آگاه است. تنهايي انساني و اجتماعي برانژه سمبل روشنفكري معاصر، حالت خاصي را به ذهن و احساس مخاطب منتقل مينمايد. به نظر ميرسد يونسكو ميكوشد شرايط "گذار" را تصوير نمايد و به جامعه نشان دهد. گذار از انسان به كرگدن در متن نمايشنامه كه حول دو شخصيت محوري "برانژه" و "ديزي" معشوق برانژه ميچرخد، ديزي سمبل عشق و دوست داشتن و احساس لطيف انساني است و برانژه نماد انديشه، تعقل، روشنفكري با عشق ورزيدن به ديزي در برابر جبر زمان و نظم حاكم و تبديل شدن و تنزل يافتن به حد يك حيوان مقاومت ميكند، زيرا برانژه حامل خودآگاهي خلاقانهي روشنفكري انساني است. دو تيپ عقل و عشق ميخواهند در جامعهاي كه همهچيز بر اساس محوريت نفع و سود و رقابت براي كسب قدرت تعريف و عمل ميشود، با هم، كنار هم و با وحدت در يك پيكرهي واحد انسان بمانند و تبديل به موجودات كرگدني نشوند.
ليكن صبح يكي از روزها كه برانژه از بستر بر ميخيزد تا با ديزي صبحانه صرف كند، يكباره متوجه ميشود كه ديزي بدون هرگونه اطلاع و آگاهي قبلي او را ترك كرده است. ديزي رفته بود و او همسو با جريان عمومي كرگدنيسم، تبديل به يك موجود كرگدني شده بود. واقعيت توتاليتاريسم بيرحمتر و خشنتر از آن است كه اجازه دهد در نظام كرگدني عشق پاك انساني شكوفا شود و آدميان به جاي خشونت، عقده، حسادت، خودخواهي، نفعطلبي و ويرانگري، خصايل و فضايل عاليه را در خويش بپرورانند. بحراني كه يك كرگدن، سرنوشت بر انژهها را تا مرز فاجعه ميكشاند؛ جزيره تنهايي شدن در متن دگي نظم كرگدني و فقدان ارتباط انساني و عاطفي و شكست و تحقير و استحالهي انسان، در حقيقت رنج بزرگ روشنفكري چون برانژه (يونسكو) است. تجربهي تاريخ دگي انساني نشان داده است كه دستآورد توتاليتاريسم چيزي جز، نظم پليسي، زور و خشونت حاصلي نداشته است و محصول آن موجودي سيماني و به تعبير زيبا و عميق آنتوني گيدنر جامعه شناس معاصر انگليسي "انسان پلاستيكي" است.
بنابراين ميتوان نتيجه گرفت در نظم سياسي اجتماعي نظام تماميتطلب و تماميتگراي توتاليتاريسمي، كه بر مبناي ايدئولوژي و روبناي فرهنگي ويژهاي تئوريزه ميشود، آرمان گرايي و مدينهي فاضله سازي ذيل وحدت و اتحاد تودهها از نوع پوپوليستي و طرح ناكجا آبادها و استقرار نظام امنيتي پليسي كنترل همه توسط همه و تشكيل گروههاي سركوب خياباني و ايجاد اتمسفر اجتماعي ارعاب و وحشت و تبديل يك جامعه به يك مجموعه اتميزهي اجتماعي كه آدميان همانند نقطههاي پراكندهي سرگردان فقط دهاند و جز قد، و و شناسنامه هيچ هويت انساني ديگري ندارند!
در تماميتطلبي پيشوا، تفاوت، تمايز، تنوع سلايق و عقايد و آراء قرائت از ايدئولوژي واحد جايي ندارد و آنچه پيشوا (موسوليني، هيتلر و فرانكي و استالين) معنا و تبيين ميكند، حكم و اصل است كه عدول از آن مستوجب اتاقگاز، سلول دان، اردوگاه كار اجباري و تبعيد و محدوديت از حقوق اجتماعي است.
اكنون پرسش ميناگ جاندارتر ميشود كه اين پرسش را مطرح ساخته بود آيا واقعاً امكان تجديد چنان نظم آهنين و دهشتناكي وجود دارد؟ چهگونه ميشود از پديداري نظامات ضد انساني و ضد پيشرفت و ترقي كه پيشوا در زير دستكش تقدس پنجههاي ببر دارد را مهار و جلوگيري نمود؟
ديالكتيك تماميت خواهي و تماميتطلبي، فرديتگرايي و اندويدوآليزم است يعني بازگشت و تاكيد بر حقوق مدني و انفرادي شهروند و تكيه بر قوانين مدني و دموكراسي و چرخش نخبگان و ارتقاء توده (mass) به انسان آگاه، آزاد، انتخابگر و روشنفكر منتقد كه قادر است بينديشد و نقد كند.
آندره ژ