عشق ز پروانه بياموز...


عبدالکريم لاهيجي

۲۶ آبان ۱۳۸۴

• بارها و بارها به او و داريوش زنهار داده بودم. از سرنوشت دکتر سامي و سعيدي سيرجاني و ميرعلايي و تفضلي و زال زاده و ... برايشان گفته و نوشته بودم. مي دانستم که هيچ خطري آنان را از ادامه مبارزه و راهشان بازنخواهند داشت که آن دو نازنين در همه زندگي شان خطر کرده بودند. ولي شايد آن دو عزيز هم نمي پنداشتند که درجه دنائت و شقاوت و شناعت تا بدان حد رسد که فرومايگاه زبون و جبون شبانه به سراي آنان رخنه کنند و بر سر دو انسان بيگناه و بي دفاع، آن آورند که آوردند؛ و جنايت شنيع خود را هم به حساب اسلام و مسلماني بگذارند


در نخستين سالگرد قتل سبعانه پروانه و داريوش فروهر، دختر آنان پرستو پيامي از يکي از ناشران ايران برايم آورد، حاکي از آن که وي در فکر انتشار يادنامه اي حاوي مقالاتي از دوستان و نزديکان پروانه فروهر درباره اوست. نوشته حاضر، براي انتشار در آن يادنامه قلمي شد، ولی رخصت انتشار نيافت. اين نوشته مقارن با هفتمين سالگرد آن جنايات تشنيع انتشار مي يابد.

نخستين ديدارمان با نخستين گردهمايي سياسي دانشجويان، در صحن دانشگاه تهران، پس از 16 آذر خونين 1332 بود.

سياست کشتار و حبس و سرکوب و اختناق و سانسور هفت ساله، در پي کودتاي 28 مرداد، به بن بست رسيده بود. همکاران و همراهان مصدق پس از رهايي از دان و اخفا و انزوا، در تابستان 1339، گرد هم آمده بودند و بر ادامه مبارزه در چارچوب "جبهه ملي ايران" همداستان شده بودند.

آن روز، 16 آذر 1339، سالگرد حمله نظاميان به دانشگاه تهران و قتل سه تن از از دانشجويان - قندچي، بزرگ نيا و شريعت رضوي- سازمان دانشجويان دانشگاه تهران وابسته به جبهه ملي ايران، طي اعلاميه اي، از دانشجويان دانشگاه تهران خواسته بود که به منظور بزرگداشت خاطره شهداي دانشگاه تهران، کلاس هاي درس را تعطيل کنند و جلوي دانشکده حقوق گردهم آيند.

شمار اعضاي سازمان دانشجويان وابسته به جبهه ملي در آن روز، اندک بود؛ و در هر يک از دانشکده ها چند تني پذيرفته بودند که هم به پخش اعلاميه گردهمايي بپرداد و هم صبح زود در دانشکده هاي خود حضور يابند و از دانشجويان بخواهند که از رفتن به کلاس درس سر باز ند و راهي دانشکده حقوق شوند.

نسلي که نهضت ملي کردن صنعت نفت و دولت مستعجل دکتر محمد مصدق را درک نکرده بود ولي فشار و خفقان سال هاي پس از کودتاي 28 مرداد را، به روزگار نوجواني و بلوغ خود، همچون بختکي بر روح و فکر و ذهن خود احساس مي کرد، در آرزوي تجديد آن دوران خاطره انگيز و غرور آميز بود. آري اين نسل، آن روز، دعوت سازمان دانشجويان وابسته به جبهه ملي را اجابت کرد و ساعت 9 صبح، محوطه جلوي دانشکده حقوق دانشگاه تهران، مملو از دانشجويان دختر و پسر بود.

برنامه با صداي رساي دختري بلند قامت آغاز شد که با پاس خاطره شهداي دانشگاه درخواست يک دقيقه سکوت کرد. اعلام برنامه توسط يک دختر دانشجو، با توجه به فرهنگ مردسالاري جامعه ايران - چه آن روز و چه امروز- آن هم در صحن دانشگاه تهران و در پي گردهمايي، بسيار جالب بود. همگان ناباورانه به هم مي نگريستند و نگاه هاي تحسين آميز حاضران به سوي تريبون بود و دختر دانشجو که خيلي زود نامش بر سر زبان ها افتاد: پروانه اسکندري دانشجوي رشته علوم اجتماعي دانشکده ادبيات دانشگاه تهران.

سپس ديدارهايمان بيشتر و بيشتر شد، در تظاهرات دانشگاهي، در تظاهرات جبهه ملي ايران، در جريان انتخابات مجلس شوراي ملي در سال 1339، در شماره 143 خيابان فخرآباد، در پخش اعلاميه و فروش "پيام دانشجو" و...

پروانه از چنان منش و شخصيتي برخوردار بود که بر هر جمع بزرگ و کوچک تأثير مي گذارد. متانت و آراستگي ظاهر او، بيان آرام و در عين حال استوار و پر شور او، عشق او به ايران و به آزادي، تلاش و کوشش بدون وقفه و خستگي ناپذير او در مبارزه براي آزادي، شهامت و شجاعتي که زبانزد همگان بود (در آن سال هاي پر مخاطره که حبس و دان از لوازم و نتايج اجتناب ناپذير مبارزه بود و داني شدن يک در جامعه آن روز ايران فاجعه خانوادگي به شمار مي آمد) ... همه اين خصلت ها از پروانه چهره اي ساخته بود که خيلي زود، نه تنها در دانشگاه تهران، که در همه محافل و مجامع وابسته به جبهه ملي ايران، اشتهار فراوان يافت.

پيوند اشويي او در سال 1340 با داريوش فروهر، به اين اشتهار افزود. اما پروانه با اين ازدواج مي بايستي به انتخاب ديگري هم دست مي يازيد. او رهبر حزب ملت ايران را به عنوان همسر برگزيده بود. پيوندشان به زودي بارور شد و "پرستو" در 13 فروردين 1341، چشم به دنيا گشود و پيام آور بهار عشق و دگي اشويي آنان شد. پروانه ديگر نمي توانست در همه جبهه ها، همراه و همرزم داريوش باشد. او با بزرگواري و سربلندي پشت صحنه را براي مبارزه خويش برگزيد.

از سال 1341 دوران دان هاي مکرر و متوالي داريوش آغاز مي شود. در فروردين 1342 که غالب رهبران و فعالان جبهه ملي ايران در دان هاي "قصر" و "قزل قلعه" داني هستند و به عنوان اعتراض به بازداشت غير قانوني خود دست به اعتصاب غذا مي ند، خانواده زندانيان هم هر روزه در کاخ دادگستري متحصن مي شوند و خواستار آزادي زندانيان سياسي هستند. پروانه در صف اول تظاهر کنندگان است و به همران دو تن ديگر از آنان به ديدار دکتر عبدالحسين علي آبادي، دادستان کل کشور، مي روند.

سخنان پر شور پروانه بر آن قاضي عالي رتبه خوشنام و در عين حال محافظه کار، چنان تأثير مي گذارد که مي گويد: "هر چند که من بر کرسي دادستاني کل کشور تکيه زده ام، ولي يک مأمور ساواکي مي تواند پشت همين ميز مرا دستگير کند."[نقل به مفهوم]

در دوران دان هاي داريوش، پروانه در همه جبهه ها حاضر است و همچنان جوشان و خروشان. هم مادر است و هم نقش پدر را در غيبت هاي متوالي داريوش ايفا مي کند. دومين فرد آنان "آرش"، در فاصله دو دان داريوش به دنيا مي آيد. پروانه کار هم مي کند و در کلاس درس به مسائل اجتماعي هم مي پردازد؛ و از اين رو کلاس هاي درس او همواره پر از دانش آموزاني است که مشتاق شنيدن چنان سخناني هستند. مسووليت هاي حرفه اي و خانوادگي پروانه مانع از زنان نمي شوند که در غياب داريوش به کارهاي حزب ملت ايران هم بپردازد تا در بند بودن داريوش موجب وقفه يا کاهش فعاليت هاي حزب ملت ايران نشود. با وجود همه اين مسووليت ها و اشتغال ها، از داريوش هم فارغ نيست و نگران جان و تندرستي اوست، به ويژه پس از بيماري هاي گوناگون داريوش از جمله خونريزي معده و تجويز رژيم غذايي از سوي پزشکان دان قزل قلعه. و من خود در آن سال ها بارها و بارها شاهد و ناظر بودم که پروانه از منزلشان، در خيابان ژاله کوچه خزعل، چند بار در هفته، قابلمه غذا در دست با اتوبوس يا تاکسي، جسم خود را نفس زنان به جلوي پاسگاه دان قزل قلعه مي کشاند و در غالب اين روزها حتي به وي رخصت ملاقات با همسرش را هم نمي دادند.

دان ما قبل آخر داريوش، پس از ماجراي بحرين، بيشتر از دان هاي پيشين او به درازا مي کشد. حزب ملت ايران در اعلاميه محکمي سياست دولت شاهنشاهي را در قبال استقلال بحرين، محکوم مي کند. مأموران "ساواک" به دنبال داريوش مي روند. داريوش ساک به دست و به همراهي ساواکيان، از خانه خارج مي شود. پروانه، پرستو و آرش به دنبال او، در کوچه خزعل سرود "اي ايران اي مرز پرگهر" را مي خوانند. اتومبيل هاي ساواک در خيابان ژاله متوقف هستند. خانواده چهار نفري فروهر فاصله منزل تا اتومبيل هاي ساواک را سرود خوانان طي مي کنند.

اما "ساواک" اين بار تصميم به در هم شکستن پشت جبهه گرفته است. بايستي پروانه شکسته شود تا شايد داريوش به زانو در آيد! پروانه را با حکم فرمايشي وزارت آموزش و پرورش از کار معلق مي کنند. مشکل مالي هم بر مشکلات پيشين افزوده مي شود. ولي پروانه از پاي نمي افتد و همچنان استوار و سربلند و غران و خروشان در برابر مأموران و بازجويان "ساواک" در همه جبهه ها حضور دارد. و از جمله 14 اسفند هر سال و بر مزار دکتر مصدق، و هيچ سالي نبود که پروانه زودتر از همه، و با دسته هاي بزرگ گل، در احمد آباد حاضر نباشد. گل ها را شاخه شاخه و مزار مصدق را گلباران مي کرد، و سيلاب اشکي که مدام جاري بود. سپس در گوشه اي از اتاق مسکوني مصدق که مدفن اوست و در نزدکي در، مي ايستاد و همچنان اشک ريزان بود، تا پايان مراسم بزرگداشت سالگرد درگذشت رهبر نهضت ملي ايران.

و ما که روزگار جواني را پشت سر مي گذاشتيم، با هم به دوران انقلاب پاي گذارديم. در ماجراي کاروانسراي سنگي و حمله کماندوهاي ژاندارمري، با لباس شخصي به گردهمايي مليون در باغ گلزار، در پاييز 1356، من غايب بودم. اوايل شب بود که پروانه با صداي لرزان تلفن کرد: "بيا که داريوش را کشتند." داريوش با فرق شکسته در بيمارستان مهر بستري بود. نخستين چماق، مقابل در ورودي باغ، بر سر او فرود آمده بود! حال پروانه، هر چند که ضربه اي دريافت نکرده بود، از داريوش بهتر نبود. وکالتنامه اي را به امضاي داريوش و چند تن ديگر از مصدومان حادثه رساندم و فرداي آن روز به دادسراي تهران اعلام جرم کردم.

چند ماه بعد، ارديبهشت 1357، نوبت من بود. پنجشنبه شبي، براي شام، به خانه پروانه و داريوش دعوت شده بودم. اما عصر همان روز، در خيابان ثريا و در حضور پسر خردسالم توسط شش مامور "ساواک" به سختي مضروب شدم و روانه بيمارستان آپادانا. فرداي آن روز دکتر کاظم سامي به عيادتم آمده بود. پروانه تلفن کرد و سخت نگران شده بود. شنيده بود که عصر پنجشنبه در دفتر وکالتم هم بمب گذارده اند و تصور کرده بود که در اين حادثه مجروح شده ام.

اما اين نامرادي ها و تلخي ها، شيريني خاطره هاي گذشته را از يادش نزودوده است و همچنان از 16 آذر مي گويد. در آذر 1375 برايم مي نويسد: "روز شانزده آذر جايت خالي بود. بعد از سال ها گردهمايي بزرگي بر مزار آنها داشتيم..."

آري، پروانه در گذشته ها دگي مي کند. حال براي او جاذبه زيادي ندارد. خود، وضع حال خويش را در نامه هايش بازگو مي کند. از غم دوري، به ويژه دوري فردانش رنج مي برد. نگران دگي و آينده آنان است. دگي او همواره در نگراني گذشته و مي گذرد. در جامعه اي که امنيت معنا و مفهوم ندارد، در جامعه اي که از دوران طفوليت و نوجواني تا روزگار پيري هر روز و هر شب مترصد آن هستي که به خانه ات بريد و پدر يا شوهر و يا فردت را از آغوشت بربايند و روانه حبس و زجر ساد، اضطراب و نگراني طبيعت ثانوي تو مي شود.

اما پروانه هيچگاه نگران خويش نبود. سال ها بود که خويشتن را فراموش کرده بود. دگي خود را وقف کرده بود: وقف مبارزه، شوهر، فرد، دوست؛ وقف آزادي. او مصداق و مثل اعلاي: "سرکه نه در راه عزيزان بود / بار گراني است کشيدن به دوش" شده بود. او چه در دگي خصوصي و چه در فعاليت هاي اجتماعي و سياسي اش اسطوره ايثار، از خود گذشتگي و فداکاري بود.

در 18 آبان 1376 در نامه پر مهري برايم چنين نوشت: "چقدر آن ها که به آزادي احترام مي گذارند ترا دوست دارند و دغدغه سلامت و دگي ات را دارند و در ميان آنها من پيوسته اين دغدغه را با خود مي کشم و هيچ شبي نيست که ترا با همه دل صدا نکنم و به خدا نسپارم."

و من نه تنها از نقل اين کلام پر لطف و محبت او شرم دارم، بلکه شرم مضاعف من از اين است که بيش از يک سال از نگارش اين کلمات نگذشته بود که شعله هاي کينه و نفرت و عناد و خشونت دشمنان آزادي بال و پر پروانه ما، پروانه ايران را، سوزاند.

بارها و بارها به او و داريوش هار داده بودم. از سرنوشت دکتر سامي و سعيدي سيرجاني و ميرعلايي و تفضلي و زال زاده و ... برايشان گفته و نوشته بودم. مي دانستم که هيچ خطري آنان را از ادامه مبارزه و راهشان باخواهند داشت که آن دو ناين در همه دگي شان خطر کرده بودند. ولي شايد آن دو عزيز هم نمي پنداشتند که درجه دنائت و شقاوت و شناعت تا بدان حد رسد که فرومايگاه زبون و جبون شبانه به سراي آنان رخنه کنند و بر سر دو انسان بيگناه و بي دفاع، آن آورند که آوردند؛ و جنايت شنيع خود را هم به حساب اسلام و مسلماني بگذارند.

و صداي پروانه، از ملکوت آسمان به گوش جان مي رسد که اين پيام قرآن را فرياد مي د: "وسيعلموا الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون"

منبع: روز