لویاتان ایرانی -بخش سوم-

هيولايى ۱۵۰ساله مدرنيته دولتى عليه دولت مدرن


محمد قوچانی

شنبه ۵ آذر ۱۳۸۴- ۲۶ نوامبر ۲۰۰۵

با ورود اشرافيت زميندار به صف مشروطه (به ويژه در مشروطه دوم) روشنفكران و عالمان روشن انديش (مانند علامه نائينى) به فكر تجديدنظر افتادند. اگر پيش از عصر ناصرى مردم ايران از بى دولتى و استبداد رنج مى بردند در عصر مشروطه بى دولتى با آبادى و هرج و مرج آميخته شد. بنابراين روشنفكران به اين نتيجه رسيدند كه ايجاد دولت مطلقه مقدم بر ايجاد دولت مشروطه است و مكتب تجدد دولتى يا تجدد آمرانه احيا شد. مجله نامه فرنگستان (كه نويسندگانى از راست مانند مشفق كاظمى و چپ مانند تقى ارانى در آن يك راى داشتند) ارگان اين تفكر بودند. در يكى از شماره هاى اين مجله آمده: «در محيطى كه در صد نفر آن به زحمت يك نفر سواد فارسى دارد چگونه مى توان تكيه به اكثريت و حكومت پارلمانى نمود.» ( ۹۱ :۹) نظريه ديكتاتورى مصلح و استبداد منور
از همين زمان در ادبيات سياسى ايران ديده مى شود. در همين مجله مى خوانيم: موسولينى رئيس الوزراى فعلى ايطاليا ديكتاتور است... موسولينى هم معلومات دارد هم جديت... موسولينى مى گويد براى من جمهورى و شاه فرق ندارد، بايد فاشيست حكومت كند... موسولينى ظاهراً به پارلمان عقيده دارد ولى در مواقع لزوم با تهديد، اكثريت براى خود تهيه كرده. يك چنين ديكتاتورى هم ايران لازم دارد. ( ۹۲ :۹)
رضاشاه مصداق اين ديكتاتور بود. در واقع پيدايش رضاشاه در ايران را مى توان با قاعده بناپارتيسم در علم سياست توضيح داد. همان گونه كه گفتيم فرانسويان شيوه متفاوتى را در راه تاسيس دولت مدرن نسبت به همسايه هاى خود در پيش گرفتند و ايرانيان نيز كه همواره شيفته فرانسويان بودند و انقلاب مشروطه را مشابه انقلاب كبير فرانسه مى دانستند نيز در ادامه راه همچون ايشان عمل كردند و بدين ترتيب با همه مدح و ثنايى كه ناصرالدين شاه نثار انگليسى ها مى كرد و با همه هراس و هشدارى كه درباره آزادى خواهى فرانسويان روامى داشت سرنوشت ايران مدرن همچون فرانسه مدرن شد. رضاشاه مانند ناپلئون بناپارت از طبقات فرودست جامعه برخاسته بود و در غروب اشراف به قدرت رسيد و هيچ خاندانى را پشت سر خويش نداشت. عشيره ها به پايان رسيده و قبيله ها در شهرها متوقف مانده بودند. در چنين اوضاعى كه هيچ رجل محترمى مورد اعتماد نمانده بود مردى بدون اصل و نسب اشرافى به قدرت رسيد و پروژه مدرنيته دولتى را جايگزين پروژه تاسيس دولت مدرن ساخت. رضاخان در آغاز قصد داشت رئيس جمهور شود نه شاه اما اشتباه استراتژيك مخالفان او سبب شد براى اولين بار در ايران مردى بدون حمايت عشاير به سلطنت برسد. در واقع پروژه جمهورى خواهى رضاخان پروژه اى حساب شده بود. او مى دانست به دليل تعلق به طبقه فرودست جامعه نمى تواند خود را شاه بخواند. شاه بدون لقب و خاندان شير بى دم و يال و اشكمى بود كه تاكنون آفريده نشده بود.
اين امر نيز قابل پيش بينى بود كه رضاخان حتى اگر رئيس جمهورى شود اين مقام را مادام العمر از آن خود كند همچنان كه آتاتورك در تركيه چنين كرد اما دور از انتظار نبود كه دربار جديدى در ايران شكل نگيرد. در واقع آنچه از جمهورى به دست مى آمد محدود كردن رضاخان نبود، نابود كردن نهاد سنتى و قدرتمند دربار بود كه همواره مهمترين مانع بر سر راه وزيران اصلاح طلب به شمار مى رفت. رئيس جمهور در چنين صورتى ناگزير از ايجاد حزبى بود كه گرچه احتمالاً نظامى تك حزبى ايجاد مى كرد اما ناگزير پايه گذار نظام حزبى در ايران مى شد. اين حزب جاى قبيله و دربار را براى رضاخان پر مى كرد و در آن به جاى فرد رضاخان افراد ديگرى رشد مى كردند كه پرونده سلطنت را در ايران براى هميشه مختومه مى كرد. ظاهراً رضاخان در آغاز قصد چنين كارى داشت، آنگاه كه هنوز دماغ جمهورى خواهى او ده بود:
«در اوايل حكومت رضاشاه گام هايى براى سازماندهى يك حزب سياسى رسمى با نام ايران نو برداشته شد. اين كار در ابتدا از پشتيبانى رضاشاه برخوردار بود ولى او به سرعت دريافت كه سازمان دهندگان اين حزب (دستياران برجسته اش تيمورتاش، نصرت الدوله و على اكبر داور) مى خواهند اين حزب را به ابزارى سياسى تبديل كنند كه اگر تهديدى براى رژيم ديكتاتورى نباشد جلوى بلندپروازى هاى شاه را در راه دستيابى به قدرت نامحدود خواهد گرفت. به اين دليل بود كه رضاشاه دستور انحلال اين حزب را حتى پيش از آنكه درست آغاز به كار كرده باشد، صادر كرد. تيمورتاش هم پس از بركنارى سريع از كار و پيش از آن كه دستگير، محاكمه و به دلايلى مبهم در دان كشته شود در يادداشت هايش نوشت: [شاه] نگران آن است كه مبادا اعضاى باقى مانده حزب ايران نو كه با پيش بينى چنين روزى منحل شد، هسته اى براى كمك و پشتيبانى من تشكيل داده باشند.» (۲۳۷:۵)
حزب رضاخان مى توانست مانند حزب جمهورى خواه خلق در تركيه مدرن پايه گذار جمهورى مطلقه اى شود كه در ادامه به سوى جمهورى مشروطه حركت كند اما مخالفت آيت الله مدرس و ديگر سياستمداران سنتى ايران سبب شد رضاخان، رضاشاه شود. با وجود اين او هرگز نتوانست به معناى دقيق كلمه شاه شود. حتى زمانى كه براى خود نامى باستانى؛ پهلوى برگزيد و خويش را به تاريخ ايران باستان سنجاق كرد ادامه سلطنت در خانواده او مورد ترديد قرار گرفت و از اعاده قاجاريه يا ايجاد جمهورى در سال ۱۳۲۰ سخن گفته شد.
انتخاب جمهوريت يا سلطنت به عنوان قالب دولت رضاخان از آن جهت بى اهميت نيست كه به رغم محتواى مشترك هر دو صورت حكومتى رياست جمهورى رضاخان سبب مى شد مفهوم دولت مدرن در ايران معناى دقيق ترى بيابد. مى دانيم كه اميركبير بارها از ناصرالدين شاه درخواست كرده بود مستقيماً مملكت را اداره كند اما شاهان ايران با وجود در اختيار داشتن همه قدرت هرگز حاضر نبودند مسئوليت قبول كنند. رضاخان به دليل ماهيت بورژوايى و غيراشرافى خود اولين شاهى شد كه مقام سلطنت و وزارت را ادغام كرد و خود راساً با وجود نخست وزيران بسيار به اعمال قدرت پرداخت. اگر او رئيس جمهور مى شد ادغام قدرت و مسئوليت به عنوان يكى از جلوه هاى دولت مدرن معنايى ژرف تر پيدا مى كرد. مدل حكومتى رضاخان البته تابع اين صورت بندى هاى ظاهرى نماند. او ديكتاتورى به تمام معنا بود كه از همتايان غربى خود سرمشق مى گرفت. مهمترين سفر و تنها سفر رضاخان به غرب، سفر به تركيه بود:
«از بازى شوخ روزگار بود كه درست در همان هفته [ديدار رضاشاه و آتاتورك] در سال ۱۹۳۴ (۱۳۱۳) هيتلر و موسولينى هم در ونيز با يكديگر ملاقات كردند... در مطبوعات تركيه و ايران خبر ملاقات موسولينى و هيتلر درست در كنار اخبار ملاقات رضاشاه با مصطفى كمال چاپ شد» (۱۸۷:۱۰)
رضاخان نه تنها از بناپارتيسم به سوى فاشيسم پلى زد بلكه در ديدار با آتاتورك مقلد محض مكتب مدرنيته دولتى شد. در اينجا ضرورى است مهمترين نكاتى كه تمايز ميان دولت مدرن و مدرنيته دولتى را نشان مى دهند در صورت عينى و تاريخى دولت رضاشاه پهلوى برشماريم. نكاتى كه اگر در عصر ناصرى از سوى اصلاح طلبان دولتى ناكام و ناتمام مانده بود در عصر پهلوى به شديدترين نحو ممكن مجال اجرا پيدا كرد و انحرافى تاريخى در تجدد ايرانى ايجاد كرد و به جاى دولت مدرن و دولت مطلقه، دولت مستبدى ايجاد كرد كه بيشترين ضربه را به مدرنيته زد. بدين ترتيب پربيراه نخواهد بود كه بگوييم دشمن مدرنيته در ايران نه سنت كه دولت بود. سنت ايرانى در عصر مشروطه حامى تجدد بود اما دولت پهلوى كه گمان مى كرد رسالتى جز مدرن كردن ايران ندارد مسير مدرنيته و دولت مدرن در ايران را براى هميشه منحرف كرد. مهم ترين مصاديق اين انحراف عبارتند از:
يكم، ايجاد دانشگاه دولتى تهران را معمولاً در زمره خدمات رضاخان رده بندى مى كنند. بديهى است ايجاد چنين نهاد آموزشى مدرنى واجد خدمات بسيارى بوده است و چهره هاى درخشانى را در ايران تربيت كرد كه بعضاً بلكه عمدتاً از دشمنان رضاخان و پسرش درآمدند. اما ماجراى اصلى در جايى رخ مى نمايد كه دريابيم همزمان يا با فاصله اى اندك نهاد آموزشى ديگرى در همان عصر پهلوى پا گرفت كه در قطب متفاوت از دانشگاه قرار داشت. حوزه علميه قم در همان زمان توسط آيت الله حائرى يزدى ايجاد شد. اين دو نهاد آموزشى دو نوع علم و جهان بينى علمى توليد مى كردند و دوگونه نخبه پرورش مى دادند كه به زودى در مقابل هم صف آرايى كردند. تا پيش از رضاخان تضاد چندانى ميان روحانى و دانشگاهى يا به تعبير مرسوم روزگار علما و منورالفكران وجود نداشت و اين دو گروه نخبگان در جنبش مشروطه دوشادوش هم با استبداد مى جنگيدند. در كشورهاى مدرن جهان نيز همه دانشگاه هاى مدرن ريشه در نهادهاى آموزشى سنتى و دينى داشتند كه دانشگاه الازهر مصر در ميان كشورهاى اسلامى و دانشگاه آكسفورد بريتانيا در ميان كشورهاى مسيحى نماد آنها به شمار مى رود. در ايران نيز نسل اول روشنفكران همه طلبه ها و مجتهدانى بودند كه تنها در لباس روحانى نبودند و هنوز به علوم سنتى ايران مجهز بودند. اما يك نسل پس از تاسيس دانشگاه تهران و حوزه علميه قم همه آن علما و روشنفكران واسط از ميان رفتند و نسل جديدى به وجود آمدند كه در فاصله سال هاى ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ كشور را به مرحله انقلاب رساندند.
دوم، فربه كردن نهاد دولت اتفاق ديگرى بود كه در موج مدرنيته دولتى رضاخان رخ داد. پيش از عصر پهلوى مفهوم كارمندى دولت معناى وسيعى نداشت. معدودى كاركنان و منشيان ديوان را اداره مى كردند و حتى صدراعظم هاى ايران معيشتى مدنى و غيردولتى داشتند. به همين جهت هنگامى كه دولت بر بازار سخت مى گرفت با يك اعتصاب كار دولت پايان مى يافت. مشروطه اول اينچنين به پيروزى رسيد. اما ماشين رو به رشد دولت پهلوى طبقه جديدى از كارمندان حرفه اى به وجود آورد كه گلوگاه آنان در اختيار دولت بود. اصطلاح نوكر دولت گوياترين اصطلاح درباره طبقه جديد كارمندان بود كه در عصر پهلوى به وجود آمد و در برابر طبقه سنتى پيشه وران و بازرگانان صف آرايى كردند. اين افراد در واقع از سوى دولت پيش خريد شده بودند و محال بود كه بتوانند حركتى را عليه آن سامان دهند. دولت به تدريج در هر امرى دخالت كرد. تعداد وزارتخانه ها بسيار شد، دولت آموزش و قضاوت را از مجتهدان، صنعت و تجارت را از بازرگانان، ارتش و لشكر را از مزدوران قراردادى و عشيره اى و پول و سرمايه را از قرض الحسنه ها گرفت و در انحصار خود قرار داد.
از عهد ناصرى افرادى مانند ميرزا ملكم خان آرزوى ايجاد بانك را داشتند. سيدجمال الدين اسدآبادى خطاب به امراى وقت نوشته بود و ما ادراك البانك؟ در عصر مشروطه از جمله اولين مصوبات مجلس اول (كه در اختيار بورژوازى ملى و تجارى بود) ايجاد بانك ملى ايران بود. رضاخان اولين بانك دولتى را با نام بانك سپه و سپس بانك ملى ايجاد كرد و سرمايه را از جامعه مدنى به دولت منتقل كرد. اگر اصناف در عصر مشروطه قدرت اول كشور بودند و شاه تعيين مى كردند و نخست وزير عوض مى كردند نهادهاى صنفى در عصر پهلوى از بين رفتند. ايجاد ارتش منظم كه اقدامى درخور دولت مدرن بود نيز پشتوانه دولت جديد در اين فربهى و غلبه بر جامعه مدنى بود. بدون شك ايجاد ارتش واحد ضرورت دولت مدرن بود اما نتيجه عملى اين كار حذف هرگونه قيام و مقاومت غيردولتى در برابر دولت بود. دولت رضاخان از اين حيث به تدريج هيبتى هيولايى به خود مى گرفت و به لوياتان ايرانى تبديل مى شد.
سوم، همزمان با دو فرآيند پيش گفته اتفاق ديگرى نيز رخ داد كه مى توان از آن به عنوان تمركزگرايى ياد كرد. گفتيم كه امپراتورى ايران نوعى نظام فدرال بود كه در آن هر ايالت حقوقى و اختياراتى داشت. در عصر ضعف امپراتورى و فروپاشى آن ايالت ها قدرتى بى نظير يافتند كه اوج آن را مى توان در جنبش مشروطه ديد. بى گمان اگر همه امور در تهران پايتخت ايران خلاصه مى شد مشروطه اول در پى كودتاى محمدعلى شاهى به آخر كار مى رسد اما مشروطه دوم از تبريز و رشت و اصفهان به داد تهران رسيد و پرچم دولت مشروطه همچنان پابرجاماند. تبريز در عصر قاجارى اهميتى بى نظير دارد. اين شهر تاريخى رقيب و جانشين تهران بود و نواب حكومت در آن مستقر مى شدند و دربارى داشتند. امراى اصلاح طلبى مانند عباس ميرزا و اميركبير از مكتب و دربار موازى تبريز برخاسته بودند و تبريز در قيام مشروطه حتى پيش از تهران پرچم قيام را بر افراشت. رضاخان اما همه چيز را در تهران خلاصه كرد. در عهد پسرش تهرانى بودن يا تهران نشين شدن به مزيتى براى حكومت كردن تبديل شد. در نمايش هاى راديويى و تلويزيونى لهجه ها و اقوام ايرانى به سخره گرفته شدند و همه ادارات و ثروت ها و قدرت ها در تهران متمركز شد.
چهارم، نحوه مواجهه رضاخان با سنت آن را به دشمن تجدد تبديل كرد. جمشيد بهنام استاد جامعه شناسى ايران تضادى كه به لحاظ لغوى ميان سنت و تجدد در زبان فارسى ايجاد شده است را رد مى كند و معتقد است تجدد چيزى جز سنت جديد نيست. اين تعبير به عينه در تاريخ تجددخواهى ايران قبل از رضاخان ديده مى شود. اكثريت علماى شيعه در كنار روشنفكران ايران مدافع مشروطه بودند. در تدوين قانون مدنى ايران (كه از قضا در عصر پهلوى اول ايجاد شد) علما و روشنفكران شريك هم بودند. حتى آيت الله سيدحسن مدرس از عرفى شدن قواعد سياست ورزى دفاع مى كرد و تا زمانى مشخص از سياستمداران عرفى (مانند قوام السلطنه، وثوق الدوله و حتى رضاخان) حمايت مى كرد. فقيهان بزرگ شيعه مانند آخوند خراسانى و علامه نائينى مدافع مشروطه بودند و ديگر علما يا در برابر دولت مدرن سكوتى محتاطانه داشتند يا با آن همراهى مى كردند. اما تجدد آمرانه پهلوى اول در حذف لباس سنتى و حجاب و برداشتن عمامه از سر روحانيان و دور كردن آنان از مقام قضا سنت گرايان را دشمن نوگرايان ساخت. شيوه هاى رضاخان در اين مدرنيته دولتى كاملاً شبيه احكام پتركبير بود كه گمان مى كرد با تراشيدن ريش روس ها مى تواند آنان را مدرن كند. اين روش نادرست پهلوى اول در عصر پهلوى دوم به خصوص پس از سقوط نهضت ملى ايران به اشكال پيچيده ترى تداوم يافت به گونه اى كه بى پروايى اخلاقى متجددان و نفوذ روزافزون خارجيان، انقلابى از ناحيه سنت را عليه تجدد سامان داد.
فصل پنجم
بورژوازى دولتى و دولت رانتى

بدين صورت مكتب مدرنيته دولتى در عهد پهلوى ها سبب شد تا طبقه اى جديد به نام بورژواى دولتى در ايران ايجاد شود. در حالى كه در اروپا بورژوازى دولت مدرن را سامان داد در ايران دولت مدرن خود سامان ده طبقه جديدى به نام بورژوازى دولتى شد. بورژوازى دولتى به عنوان كارگزار اصلى مدرنيته دولتى در واقع بخشى از طبقه متوسط جديد است كه با حمايت دولت شكل مى گيرد. حمايت دولت از اين لايه بورژوايى از همان آغاز دگى اين افراد آغاز مى شود. آموزش دولتى در هر دو سطح ابتدايى و عالى كارگزاران تجدد دولتى را آماده ورود به ساخت سياسى و ادارى مى كند. سران دولت شبه مدرن معمولاً ترجيح مى دهند بورژوازى دولتى بدون گذار از نهادهاى واسطه مستقيماً وارد دولت شوند و دولت را اداره كنند اما گاه خود دولت، حزب تشكيل مى دهد.
همان گونه كه گفتيم رضاخان در آغاز قصد داشت حزبى سياسى به نام «ايران نو» يا «ايران نوين» تشكيل دهد. اين حزب بايد جانشين حزب تجدد مى شد كه از الگوى تجدد دولتى و ديكتاتور مصلح دفاع مى كرد اما پايان جمهورى خواهى رضاخان پايان احزاب حامى او هم بود. به تدريج دولت چنان مقتدر شد كه جايگزين همه نهادهاى سياسى ديگر شد. رضاخان كاروان هاى اعزام دانشجو به خارج از ايران را راه انداخت و پارلمان را چنان از محتوا تهى كرد كه از پير و جوان كسى در فكر تحزب نيفتد. به همين دليل است كه ما در دوره سلطنت رضاخان حزب برجسته اى سراغ نداريم. با سقوط رضاخان و آغاز مشروطه سوم (۳۲ _۱۳۲۰) پديده تحزب به شيوه غيرقابل مهارى به جامعه ايران بازگشت. ظهور و سقوط احزاب سياسى در ايران در واقع روايتى از همان چرخه معيوب دولت مطلقه و دولت مشروطه است كه در مقاطع سه گانه مشروطه و نيز جمهورى اسلامى تكرار شده است. تعداد احزاب سياسى در نهضت ملى ايران چنان زياد بود كه گويى هر فردى يك حزب و يك روزنامه راه اندازى كرده است. عدم پايدارى احزاب سياسى در ايران سبب شده است نظام حزبى هيچ گاه در ايران شكل نگيرد و قواعد ائتلاف سياسى مورد توجه قرار نگيرد. با شكست نهضت ملى اما دولت مطلقه پهلوى دوم به فكر افتاد كه بورژوازى دولتى را در قالب نظام حزبى كنترل شده اى مهار كند. بدين گونه دولت در ايران به اختصاصى ترين قلمرو بورژوازى و تنها نهاد سياست ورزى آن يعنى حزب حمله كرد. حزب تلاش جامعه مدنى براى ورود به دولت است اما دولت با مصادره حزب و نظام حزبى نشان داد كه تنها شكل سياست ورزى در ايران پيوند با حكومت است. در نهضت ملى ايران دو جناح اصلى وجود داشت. در جناح چپ حزب توده و در جناح ليبرال جبهه ملى محور آرايش نيروهاى سياسى بودند. در هر دو جريان بقايايى از نخبگان طبقه هاى ماقبل عصر پهلوى ديده مى شدند كه در كنار جوانان و دانشجويان اعزام شده در عصر رضاخان به فرنگ قرار گرفته بودند. با وجود اين عصر نهضت ملى همچنان عصر سياستمداران كهنه كار بود. در حزب توده نورالدين كيانورى از جانب همسر به خانواده فرمانفرما پيوند مى خورد و خود نواده شيخ فضل الله نورى بود و در جبهه ملى محمد مصدق از خانواده هاى قاجار بود. در كنار اين دو جناح اصلى چهره هايى مانند احمد قوام نيز قرار داشتند كه سابقه اى ديرينه در سياست ورزى داشتند. قوام سياستمدار بورژواى كهنه كارى بود كه فرمان مشروطه به خط او صادر شد و چندى رقيب رضاخان بود. او نيز در اين ايام حزب دموكرات ايران (متفاوت از حزب دموكرات عصر مشروطه) را تاسيس كرد تا اين سه گروه سياسى آخرين سنگرهاى مقاومت در برابر بورژوازى دولتى دست ساخته پهلوى ها باشند. محمدرضا پهلوى به يارى متحدان خارجى خويش عمليات ويژه اى را سامان داد كه طى آن جامعه سياسى ايران از رجال مستقل از سلسله پهلوى تهى شد. قوام السلطنه كه در عصر پهلوى اول محبوس و تبعيد شده بود و در عصر پهلوى دوم نيز با شاه از سر استغنا برخورد مى كرد و حتى يك بار دو نامه شديداللحن به او نوشته و محمدرضا را از تغيير قانون اساسى مشروطه به نفع سلطنت برحذر داشته بود در نهضت ملى رودرروى محمد مصدق قرار گرفت و باده ماجرا شد. قيام ۳۰ تير قوام را از صحنه سياسى ايران حذف كرد و كودتاى ۲۸ مرداد مصدق را و سپس كاشانى نيز به خيل سياستمداران محذوف پيوست. سال هاى باقى مانده دهه ۳۰ آخرين صحنه نبرد محمدرضا شاه با بقاياى بورژوازى سنتى ايران بود. على امينى گرچه در آغاز با حمايت آمريكا گمان برده بود مى تواند مقابل شاه قرار گيرد اما به سبب نسب قجرى خود و نيز ميل به استقلال در برابر شاه پهلوى حذف شد و محمدرضا خود همچون پدر هر دو مقام سلطنت و حكومت را در اختيار گرفت. شاه در اين زمان بيش از آنكه شاه باشد، ديكتاتورى بود كه مى كوشيد با زور دولت ايران را مدرن كند، ديكتاتورى كه در جزيى ترين مسائل اجرايى اظهارنظر مى كرد. محمدرضا آشكارا به سن بلوغ رسيده بود نه زير سايه پدر بود و نه قوام و مصدق يا امينى و حتى زاهدى.
به تدريج بورژواهاى پرورش يافته دولت نيز همچون شاه به سن بلوغ رسيدند. ديگر كسى چهره لاغر و درهم رفته محمدرضا را به ياد نمى آورد كه سران كهنسال متفقين در تهران به وساطت محمدعلى فروغى او را به حضور پذيرفته بودند. اكنون مديران جديدى در راه بودند كه اولين شاه در خاطره ذهنى آنان محمدرضا بود و بس.
اين افراد در آغاز در كانون ترقى و سپس در حزب ايران نوين جمع شدند و حسنعلى منصور نخست وزير وقت مظهر آنان بود. تكنوكرات هاى وفادار به حكومت كه محاسن جبهه ملى (تكنوكراسى) را داشتند اما ليبرال نبودند. محمدرضا همچنين تصميم گرفت براى بورژوازى دولتى يك جناح چپ نيز ايجاد كند. حزب مردم اين نقش را بر عهده گرفت تا از رقابت مصنوعى ايجادشده هر كدام كه به قدرت برسند آن كند كه محمدرضا مى خواهد. در دهه ۴۰ و ۵۰ بورژوازى دولتى پرچمدار همه اركان دولت بود. اصلاحات ارضى طبقه زميندار را از بين برد، كودتاى ۲۸ مرداد سياستمداران كهنه كار و مستقل از شاه را (چه آنان كه به واقع ملى گرا بودند و چه كسانى كه خود مستقيماً بدون واسطه دولت با غرب رابطه داشتند) نابود كرد و افزايش قيمت نفت دولت را به بزرگ ترين سرمايه دار تبديل كرد. حجره هاى سنتى بازار كه در هر دو نهضت مشروطه و نهضت ملى عليه سلطنت اقدام كرده بودند از سوى فروشگاه هاى جيره اى مدرن (مانند فروشگاه هاى كوروش) محاصره شدند و در معرض ورشكستگى قرار گرفتند. در كنار فروشگاه هاى جيره اى و در مقابل حجره هاى بازار بنگاه هاى اقتصادى كوچكى به وجود آمد كه ظاهراً توسط خود مردم ساماندهى مى شد اما درواقع دولت برنده ماجرا بود. بوتيك ها با كالاهاى غربى نمايندگان ترانزيت بزرگ كالاهاى غرب و شرق در ايران شدند كه در مقابل حجره ها قرار گرفتند. نزاع «حجره - بوتيك» ترجمه اى از نزاع «سنت - مدرنيته» است. مدرنيته كه دولت پشت سر آن ايستاده بود؛ همچنان كه نزاع «حجره - فروشگاه هاى جيره اى» نزاع «سنت با مدرنيته دولتى» بود.
افزايش درآمد نفت در دهه ۵۰ بر اقتدار بورژوازى دولتى افزود. دولت ايران در تحليل هاى اخير دولتى رانتى محسوب مى شود اما بايد توجه داشته باشيم كه حتى در عصر پهلوى اول و سال هاى پيش از نهضت ملى دولت ايران هنوز با اتكا به ماليات اداره مى شد. ماليات در عصر قاجاريه تنها منبع اقتصادى دولت بود و تلاش دولت قاجار براى كسب درآمد از راه امتيازات اقتصادى خارجى نيز بى فرجام ماند. همين وابستگى به ماليات سبب شد بازار (تجار و پيشه وران) در انقلاب مشروطه و نهضت ملى بتوانند دولت را محاصره كنند اما با ملى شدن (و درواقع دولتى شدن) نفت، دولت ايران بى نياز از ماليات شد. محمد مصدق در نهضت ملى حركتى را آغاز كرد كه به فرجامى جز رانتى شدن دولت ختم نمى شد و از بخت بد روزگار مصدق در كار خود ناكام شد و محمدرضا پهلوى بزرگ ترين برنده نهضت ملى شدن صنعت نفت شد. محمدرضا پهلوى از پول نفت ايران به خصوص در دهه ۵۰ (كه بهاى نفت صعود كرد) در سه جهت استفاده كرد: اول - بزرگ كردن دولت و ورود آن به همه پروژه هاى صنعتى- كشاورزى. دوم - مسلح كردن دولت به گونه اى كه امكان سركوب هر قيام سياسى را پيدا كند و سوم - رشوه دادن به ملت به خصوص كارمندان دولت كه از وقوع هر انقلاب اجتماعى جلوگيرى مى كرد. برگزارى جشن هاى بزرگ، راه اندازى رسانه هاى دولتى و سرانجام ايجاد حزب واحد رستاخيز همه از نتا