نظم و خشونت
ولفگانگ سوفسکی؛ ترجمه: کوروش برادری
 
     آن چه انسان ها را گرد هم می آورد چیست؟ پاسخ این پرسش عیان است. جامعه نه بر بنیاد تمایل مهارناپذیر به جمعی بودن استوار است نه بر ضرورت های کار. این تجربه خشونت است که انسان ها را متحد می کند. جامعه یک تدبیر برای امنیت متقابل است. جامعه به حالت آزادی مطلق پایان می دهد. 
ولفگانگ سوفسکی استاد جامعه شناسي دانشگاه توبینگن آلمان است. از وی تاکنون مقالات و کتاب های بسیاری در زمینه های قدرت، نظم، خشونت، نظم اردوگاه کار اجباری(در آشویتس)، جهان مدرن و جنگ و بنیادگرایي منتشر شده است.
                       
آن زمان که همه انسان ها آزاد و برابر بودند هیچ کس از تعرض دیگری در امان نبود. زندگی کوتاه بود، و ترس بی نهایت. هیچ قانونی انسان ها را از دست اندازی و تجاوز هم دیگر در  امان نگاه نداشت. همه به هم بی اعتماد بودند و هرکس مجبور بود از جان  و مال خود در برابر دیگری دفاع کند، زیرا ضعیف ترین انسان نیز به آن اندازه قوی بود که با مکر و حیله یا همدستی با شخص سوم قوی ترین انسان را زخمی کرده و به قتل برساند. بدین گونه انسان ها برای امنیت همگانی پیمان بستند. پس از تاملات دشوار، آن ها پیمانی را امضا کردند که برای همه مقرر ساخت چکار کنند و چکار نکنند.. گام بزرگی برداشته شده بود، برای لحظه ای به نظر رسید ترس رخت بر بسته است. بااین وصف، خطر از میان نرفته بود. هرکس می دانست  تازمانی که در قید حیات است همیشه ممکن است مورد ظلم و تعدی قرار بگیرد. برخی ها فقط با شک و تردید این پیمان را تائید کردند، عده ای دیگر فقط منتظر فرصت بودند تا این پیمان را نقض کنند. سوظن و ترس دوباره همه جا را دربرگرفت.
     این جا بود که انسان ها قاطعانه تصمیم گرفتند گام مهمی بردارند. آن ها همه اسلحه هایی را که طی زمان ساخته بودند کنار گذاشتند و آن ها را به پاره ای از رهبران تحویل دادند، که قبلا از میان خود انتخاب کرده بودند. این رهبران موظف بودند به نام همه امنیت را برقرار کنند و با آنانی که مقاومت کرده، برخورد کنند. اربابان با پشتکار و وسواس دست به کار شدند. آن ها یکی پس از دیگری قوانین را تصویب کردند، انحرافات را ثبت و تنظیم کردند و از سراسر کشور اخبار را دریافت کردند. هرآنکس را که نمی خواست حرف بد در مکان های مخفی مجبور کردند حرف بد. هرکس را که مورد توجه قرار گرفت یا خود را تطبیق نداد یا تبعید کرده یا در برابر دیدگان عموم کیفر دادند.هنگام تجسس در محله یا منطقه، تعقیب و پیگرد بدکاران و بی دینان، اعدام یک قانون شکن، همیشه تماشاگران زیادی جمع می شدند. زیردستان زیادی به همکاری جذب شدند. آن ها مجریان نظم نام گرفتند.این زیردستان در خانه هایی که برای آن ها ساخته شده بود زندگی و کار کردند، خانه هایی که بزرگ تر از قصرهای مقامات بود. در هر محل ساختمان هایی ساخته شد. محل هایی برای دانی کردن مجرمان، محل هایی برای تربیت و پرورش نیروهای تازه نفس. هرازگاهی سخنرانانی پا به صحنه گذاشته، انسان ها را به حفظ روح جمعی سوگند داده و از بازگشت به هرج و مرج برحذر داشتند. و انسان ها برای این که هیچ کس از قدرت سواستفاده نکند هرازگاهی نمایندگان جدید را جانشین نمایندگان کهنه کار ساختند.
     برای دفاع از اجتماع درمقابل خطرات خارجی، ماموران مرزی سرحدات را با تیرها، دیوارها و سیم خاردار که شبانه روز توسط نگهبانان مراقبت می شد، محصور کردند. بعضی مواقع لشگرهایی از جنگجویان تا دندان مسلح به اطراف گسیل شدند، که در مبارزه علیه بیگانگان و دشمنان در هر کاری مجاز بودند. آن ها کالاها و چیزهای قیمتی را به غنیمت گرفتند، و گاهی موفق شدند تیرهای مرزی را در سرحدات  قبلی شان بگذارند. دراین میان، کار نظم با سرعت پیش رفت. قانون ازپی قانون و مصوبه از پی مصوبه تصویب شدند. کار قواعدسازی بی پایان بود. زیرا هر فرمانی مواد نقض تازه، هر قاعده ای استثناهای جدید به بار آورد، که این هم قواعد جدید و دستورات تازه به دنبال داشت. نظم مانند پنجه های یک هیولا زندگی را محاصره کرد.
     ناتوانی و خشم فروخورده بر روزمرگی سایه افکندند. برون رفتی از یکنواختی تنظیم شده وجود نداشت. این جا بود که برخی انسان ها دوران گذشته آزادی را به یاد آورند. اعلامیه ها سر درآوردند و مخفیانه دست به دست گشتند، شایعات دهان به دهان گشتند، ناآرامی ها زبانه کشیدند. با فرارسیدن زمان مناسب، انسان ها در برابر خانه قانون جمع شدند و به آن هجوم بردند و اسلحه و مهمات را دوباره تصاحب کردند. سندِ پیمان را که مدت ها تحت محافظت بود آتش زدند. همه انسان ها در این کار حضور داشتند. انسان ها پیروزی خود را بر قدرت، قانون جشن گرفتند. این جشن آزادی بود، و آتش فینال آن بود. وقتی در اواخر شب شعله ها خاموش شد، انسان ها دسته دسته در خیابان ها رژه  رفتند. برخی دست به دست هم داده، به زور وارد خانه ها شدند و هر چیزی را که سر راه شان قرار گرفت تکه تکه کردند. آن ها کتاب ها را از قفسه پائین کشیدند، تصاویر را  پاره پاره کردند، تندیس هایی را که از قدیم الایام در معابد نگاهداری می شد شکستند. صبح همه جا را مرده گرفته بود، در آستان در خانه ها، در حیاط ها، در حاشیه شهر. گله های انسانی هلهله کنان بیرون ریختند و مزارع را ویران کردند. در مزارع کوهی از جنازه بوجود آمد، رودها رنگ خون گرفت. یکدفعه انسان ها مجاز بودند هر آن چه را که قبلا ممنوع بود انجام دهند. بدین سان آن ها به اصل شان بازگشتند. آن ها به چیزی بدل شدند که بودند.
     هیچ اسطوره ای نمی گوید واقعا چه روی داده است. اسطوره فقط یک داستان را روایت می کند. نه شرح می دهد و نه خبر می دهد، اسطوره فقط توضیح می دهد چرا جهان یک باره کاملا دگرگون گشت و چرا آن گونه گشته است که هست. همان گونه که می دانیم، اسطوره خویشاوندی غریبی با ایدئولوژی های سیاسی دارد. اسطوره با توضیح دادن پیمان، قانون، سلطه، آن ها را هم توجیح می کند.
     بااین حال، آیا قوه تخیل از این حق ویژه برخوردار نیست به اصل جلوه هایی بیفزاید و تاریخ را به راه دیگری رهنمون کند؟ ازهمین روی این افسانه بشارتگر پیام دیگری است تا نسخه آشنای کهن. اسطوره فقط و صرفا از سرمنشا و سردلیل دولت روایت نمی کند، بلکه از چرخه تمدن، از بازگشت به آغاز. پایانِ خشونت را شرح نمی دهد، بلکه تغییر اشکال اش را وصف می کند. آن چه پس از وضع طبیعی می آید، سیادت، شکنجه و تعقیب است. نظم به قیام ختم می شود، به جشن و پایکوبی قتلِ عام. خشونت در زمان می ماند. و بر تاریخ بشر، از اغاز تا انجام، فرمان روایی می کند. خشونت هرج و مرج می آفریند، و نظم خشونت می آفریند. این تناقض غیرقابل حل است. نظم که برپایه ترس از خشونت بناگشته است، خود موجی تازه از ترس و خشونت بوجود می آورد. به همین جهت است که اسطوره پایان تاریخ را نمی داند.
     آن چه انسان ها را گرد هم می آورد چیست؟ پاسخ این پرسش عیان است. جامعه نه بر بنیاد تمایل مهارناپذیر به جمعی بودن استوار است نه بر ضرورت های کار. این تجربه خشونت است که انسان ها را متحد می کند. جامعه یک تدبیر برای امنیت متقابل است. جامعه به حالت آزادی مطلق پایان می دهد. ازاین به بعد، دیگر هر چیزی مجاز نیست. اسطوره با الگویِ کم خرجی کار می کند. نه اقتصاد را وجه همت خود قرار می دهد نه روان شناسی. از مال پرستی، مالکیت و رقابت همان قدر اندک سخن است که از جاه پرستی، پلیدی یا میل به حمله. اسطوره فقط و صرفا به واقعیات فیزیکی و اجتماعی فکر می کند، به قواعد و قدرت، به بدن و خشونت.  وقتی عرف و عادات حیطه عمل را محدود نکند دست اندازی ها و دخالت ها هر زمان ممکن است و مبارزه برای بقا اجتناب ناپذیر است.  این که هرکس همیشه خشونت اعمال کند صفت ممیزه وضعی بی قانونی نیست، بلکه، او هر زمان ممکن است به عمد یا غیرعمد حمله کند. جنگ همه علیه هم خونریزی بی وقفه نیست، بلکه در ترس مستمر از این خون ریختن است. انگیزه و دلیل جامعه پذیري ترس انسان از انسان است. به همین جهت است که اسطوره نه از قتل ها حکایت می کند نه از گرگ صفتی ظلمانی انسان، بلکه از قربانیان، و نیاز قربانی به حمایت و خدشه ناپذیری. همه انسان ها با یک دیگر برابر هستند چون همه بدن هستند. چون انسان ها آسیب پذیر هستند، چون آن ها از هیچ چیز بیشتر از درد در تن خود نمی هراسند، آن ها به قرارداد نیاز دارند. انسان ها یک دیگر را می جویند تا از گد هم دیگر در امان بمانند. آن ها با توافق درباره این که چگونه با یک دیگر برخورد کنند زندگی خود را حفظ می کنند. درآخر بنای جامعه در قاموس جسمی موجود انسانی مبرهن است.
     منشا جامعه در کنش نیست، در دردکشیدن است. اسطوره تصویر نامفهوم فعالیتگرایی مدرن را اصلاح می کند. و بر آن روی سکه زندگی چون فعالیت پای می فشارد. البته کنش یک اقدام آزادی است. انسان در کنش شرط های جدیدی برای خود و برای دیگران می نهد، اما آزادی یک انسان آزادی انسان دیگر را به خطر می اندازد. اگر همه انسان ها آزاد بودند هرآن چه را که می خواهند انجام دهند زندگی شان کوتاه بود. و هیچ چیز آن ها را از خودکامگی و خشونت بامی داشت. بیش از هر تاملی، ترس از دست اندازی، ترس از حمله حکمفرمااست. کنش اجتماعی همواره یک وجهه جسمانی دارد. آزادی حرکت دیگری را مختل می کند. هرکس کاری کند به دیگری لطمه می د. او به بدن دیگری آسیب می رساند، با او در تماس قرار می گیرد، به او آسیب می رساند. هر عملی- خشونت، ضرب و جرح است .به رغم آن اشکال اجتماعی متنوعي که انسان ها ابداع کرده اند تا از هراسِ تماس فروکاهند و از تن خود در برابر آن دفاع کنند، هر لحظه ممکن است اقدام پیشگیرانه به دست اندازی و حمله بدل شود. قراراست قرارداداجتماعی از این کار پیشگیری کند. قرارداداجتماعی انواع معاشرت اجتماعی را سروسامان می دهد و با تعیین چارچوبی که همه موظف اند آن را رعایت کنند از ترس پیش گیری می کند. حال هر کس می تواند توقع داشته باشد که لازم نیست حساب همه چیز را کرد. این اعتماد به خدشه ناپذیری خویشتن از زمره مبانی غیرقابل امر اجتماعی شمرده می شود، و از توانایی تحول در چشم اندازها، ایمان به تداوم جهان، تبادل کلام و ایماء و اشارات حمایت می کند. نخست چشم پوشی از خشونت، فقط قرارداد در باره تعرض ناپذیری متقابل است که شرط امکان اجتماعیت را فراهم می کند.
     ترس از درد انسان ها را به امضای قرارداد وامی دارد. اما مانند هر معاهده ای این قرارداد هم قابل فسخ است. در یک چشم به هم زدن می توان آن را فسخ کرد، خوار داشت، از اعتبار ساقط کرد. برطبق افسانه، قطعا برخی  فقط علی رغم میل باطنی خود زیر این قرارداد را امضا کردند، شاید از روی هواوهوس یا به خاطر مزایاي کوتاه مدت. اما حتا وقتی همه به معنامندبودن معاهده ایقان داشتند درنهایت چه چیزی اعتبار و الزامی بودن آن را تضمین می کرد؟ بدون حمایت شمشیر قراردادی در کار نیست. قاعده نیاز به نظارت دارد، هنجار به مجازات. به ارزش ها اطمینانی نیست. آن ها کمتر از هنجارهایی که قراراست آن ها را مبرهن کنند، محل جدل نیستند. انسان های ماقبل تاریخ آن قدر عاقل بودند که [قراردادی] را بر پایه اصول بنا نساد. سختي شامه آن ها را برای تکالیف اخلاقی قوی کرده بود، اما آن ها به امنیت های غایی باور نداشتند. چه کاری از دست آن ها برمی آمد؟ گزارش اسطوره بر همگان آشکار است: از پی قرارداداجتماعی، قراردادسلطه می آید. بنااست انحصار قوه قهریه دمدمی مزاجي را برطرف کرده و از نقضِ پیمان جلوگیری کند. اسطوره درباره شکل حکومت سکوت می کند. او فقط از نمایندگان برگزیده، از تفویض قدرت حرف می د، نه از غصب حرف می زند و نه از حاکمیت مطلق. انسان ها اسلحه های شان را بر زمین می نهند و  به رهبران خود وظیفه ایجاد نظم را محول می کنند. آن ها برای مستحکم کردن همبستگی خود و برای مهارکردن خطرات از وسایل دفاع از خود چشم پوشیده، و اسلحه و رای خود را به نمایندگان اراده جمعی وامی گذارند. آن ها بر وضع درد با معرفی کردن برخی به عنوان نگهبانان امنیت، به اربابان قهر چیره می شوند.
     ما نمی دانیم آیا کسی پیامدهای این امر را پیش بینی کرده بود یا نه. اسطوره در این باره هم مهر سکوت بر لب دارد. بااین همه، اسطوره بهایِ نظم را بی رحمانه پیشاپیش حساب می کند. دوباره ترس باز می گردد، اوج می گیرد، دلیل و شکل اش عوض می شود. خشونت هیچ وقت از بین نمی رود، تنها چهره اش عوض می شود. در آغاز زمان انسان ها آن قدر با هم جنگ و پیکار کردند تا یکی برنده شده یا هر دو طرف خسته و بی رمق از جنگ و پیکار دست کشیدند. آن جهان ترس متقابل و بی واسطه بود. دفاع از خود ناامیدکننده نبود. آن چه  را مایه برتری نیروی بدنی یکی بر دیگری بود، آن دیگری توسط مکر و فریب، بیباکی یا تردستی خنثا کرد. قوی ترین انسان هم از ضعیف ترین انسان ترس داشت، مهاجم هم آسیب پذیر بود. همین که خشونت فقط در دستان قدرتِ نظم قرار می گیرد، مناسبات نیروها با یک دیگر سراپا دگرگون می شود. مقاومت پذیری اصلا دیگر چشم اندازی به سوی موفقیت ندارد. مبارزه علیه مرجعیت پیش از آن که شروع شود از دست رفته است، مگر آن که همه به هم بپیوندند و باهم به اسلحه خانه ها و قصرها حمله کنند. سلطه تهدیدات ناسنجیدنی و همه گیر را ازطریق خطر مشخص و دفاع ناپذیر جانشین می کند. سلطه دشمنان همتراز ماقبل زمان را در قربانیان بی دفاع پیگرد و مجازات، شکنجه و اعدام بدل می کند. علی رغم این که سلطه موظف شده است ترس را در هراس دگرگون کند انسان ها را هم چنان در ترسِ از مرگ نگاه می دارد. رژیمِ نظم بنده، هم رنگ گرا، حاشیه نشین به وجود می آورد- و قربانی انسانی، که در پای خدایِ دولت ذبح می شود.
     اسطوره از تفاوت هایِ اشکالِ سلطه کم می گوید. بر تفاوت های میان ترور و حق، میان خودکامگی و قانون، میان نظام های تامگرا و دمکراتیک چشم می بندد. سرکوب در ذاتِ آن نظمِ سلطه واقع است. برای شخص فرق چندانی نمی کند توسط چه خشونتی مورد تهدید و ارعاب قرار بگیرد. از زمان انعقاد پیمان با حکومت، تاریخ سرراست، بدون هیچ زیگزاگ و راه میانبری، به گونه بی بازگشتي به استبداد قانون رهنمون می سازد. اسطوره تنوع تحولات و اشکال، سکون ها و عقب گردها را انکار می کند.
     این سرپوش نهادن بر تفاوت ها به چه معنا است؟ قطعا سخن از بنیادساختاری هر سلطه ای است! هر سلطه ای درآخر مبتنی است بر خودکامگی و ترسِ از مرگ. رژیم هایِ مطلقه و تامگرا اشکالِ انحطاط نیستند. آن ها درواقع در آن چه در اصل سلطه به خودی خود وجود دارد افراط می کنند. حتا قانونی را که نمایندگان به خاطر رفاه همگانی تصویب می کنند %