شبيه همه چيز، شبيه هيچ چيز
محمدرضا تاجیک
Fri, Mar 17, 2006- جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
پدیدهای که با انتخابات نهم حادث شد، اگرچه نوعی پویش اجتماعی بود، اما در قالب و صورت یک "جنبش اجتماعی" (اعم از قدیم و جدید) قابل تحلیل نیست؛ اگرچه نوعی بسیج تودهای را بههمراه داشت، اما حرکت و جریانی پوپولیستی (در معنای دقیق آن) نبود و اگرچه از دو چهرهي "نظامی" و "سیاسی" برخوردار است، اما در چارچوب نظریههای نوبناپارتیستی نمیگنجد؛ اگرچه به مشربی راستکیش، تماميتطلب، عامگرا، حقیقتمحور، و خودی و دگرساز مزین است، اما نمیتوان آنرا از منظر رهیافتهای فاشیستی مورد مطالعه قرار داد.
يكم)
لاكلاو و موفه، امكان انديشيدن به كليتي بسته، كه در بستر آن پيوند بين دال و مدلول يكدست ميشود، را غير ممكن ميدانند. از ايننظر، نوعي تكثير و ازدياد "دالهاي شناور" در جامعه وجود دارد و رقابت سياسي را ميتوان بهمثابه تلاش نيروهاي رقيب سياسي براي تثبيت نسبي دالهاي مذكور، در قالب پيكرههايي خاص دانست. براي مثال؛ منازعات گفتماني دربارهي راههاي تثبيت معناي دالهايي نظير "دموكراسي"، "آزادي"، "عدالت" در تبيين معناشناسي دنياي سياسي معاصر، اهميت حياتي دارند. اين تثبيت نسبي رابطه بين دال و مدلول چيزي است كه از آن تحتعنوان "هژموني" ياد ميشود.
اما، آيا پديدهي اجتماعي، سياسي و انديشگييي كه در صورتبندي گفتمان مسلط بعد از انتخابات نهم تجلي كرد را ميتوان در پرتو آموزهي نوين سياسي فوق توضيح داد؟ به بيان ديگر، آيا ميتوان اين پديده را در قلمرو تكنيكهاي سیاسی نويني كه بهنحو متكثر و پخش عملنموده و دامنهي عملكرد خود را تا بيخ و بن ذهن و روان افراد جامعه گسترش ميدهند، تحليل كرد؟ آیا ميتوان پيروزي جريان پيروز اين انتخابات را مرهون بهرهوري بهينهي حاملان و عاملان آن از میکروفیزیک قدرت (قدرت ذرهاي، مولكولي، محلي و موضعي) و میکروپلتیک میلها برای بسیج تودههای مردم فرض نمود؟ در يك كلام، آيا ميتوان شناسه و نشانهاي از يك جنبش نوين اجتماعي را در اين جريان جستوجو كرد؟ و اگر نه، اين پديده را چهگونه ميتوان به تحليل كشيد؟
براي يافتن پاسخي براي پرسشهاي فوق، نخست، ببينیم يك جنبش نوين اجتماعي، داراي چه تعريف و چه شناسهها و خصلتهايي ميباشد. يك جنبش نوين اجتماعي، بنابر تعريف، يك بازيگر عمومي است كه بهوسيلهي افرادي تشكيل شده است كه خود را در پرتو منافع عمومي يا يك هويت عمومي تعريف ميكنند. آندره گوندرفرانك و مارتا فوئنتس، جنبشهايي را كه "پاسخي به آن دسته از نيازهاي اجتماعي هستند كه بهسبب تحولات جهاني جديد پيدا شدهاند"، جنبش اجتماعي جديد ميخوانند.
يك جنبش اجتماعي جديد، هم ميتواند در نقش يك گفتمان هژمونيك و هم ضد هژمونيك ظاهر شود. جنبش و گفتمان هژمونيك به آن گروه از كنشهاي جمعي و مجموعه مفاهيمي اطلاق ميشود كه در خدمت بازتوليد نظم اجتماعي- اقتصادي و سياسي حاكم هستند و جنبشها و گفتمانهاي ضد هژمونيك به آن كنشهاي جمعي و صورتبنديهاي مفهومي برميگردد كه در اين توليد اختلال ايجاد ميكنند. بنابراين، جنبشهاي جديد اجتماعي بهمثابه مراكز توليد فكري هستند كه كنشگران جديد اجتماعي يعني ديوانسالاران و حرفهايها را تعريف ميكنند. اين "طغيان فرهنگي" بهخواست در مورد انطباق (adaptation) با لزوم بيان احساسات و باورهاي خود (self expression) پاسخ ميدهد و بر قيدگريزي (libertarianism) و ضديت با اقتدار (antiauthoritarianism) تأكيد ميكند.
اما، بر اساس اين تعريف، خصلتها و ویژگیهای برجستهي يك جنبش جديد اجتماعي کدامند:
1) خصلت ضد مركزيتگرا: اين ويژگي ضد ايدهي نمايندگي است. خصلت "جنبشي" در برابر خصلت "سازماني" قرار دارد. دلوز تصریح میکند: "ديگر همهي ما گروهك هستيم، نمايندگي و نمايندهشدن تمام شد؛ فقط جنبش وجود دارد. اگر در گذشته براي تحقير و تصغير گروههايي كه مبارزهي سراسري و فراگير داشتند، صفت "گروهك" بهكار ميرفت، هماكنون با نفي فايدهمندي جنبش سراسري و حزب فراگير، كوچك و تخصصيشدن و تمركز حول اهداف مشخص و محدودِ مبارزاتي، به ارزش تبدیل شدهاند. اندیشمندی در این زمینه میگوید: مبارزهي Transversal (همعرض و غير سلسلهمراتبي) يعني گروهكهاي كوچكي كه مركزيتگرايان را زير سؤال برده و مبارزات ويژهي خود را بهپيش ميكشند، جاذبهي جديدي بهوجود آورده است. اين نوع مبارزات همچون سنديكاگرايي محلي، اشكال مبارزاتي جديدي براي حل مسايل مشخص ايجاد كردهاند. بهعنوان مثال، (G.I.P) "گروه اطلاعات دربارهي زندانها" كه توسط ميشل فوكو بنيانگذاري شده، تحتتأثير جنبش 1968 بوده است.
تعطيل و رد فعاليتهاي گروهي ـ سراسري، كه بر محور توطئه و كسب قدرت مركزي استوار شده بودند، بهمعناي نفي هر نوع مبارزه و ستيزه نيست، بلكه بهمعناي درك جديد از ماهيت قدرتهاي جديد است كه فعاليتهاي "گروهكي"، به مفهوم اخص خود در فضاي آنان صورت و معنا مييابند. از تحليلهاي فوكو درخصوص قدرت حاكم يا شبكهي قدرت جامعه برميآيد كه اين شبكه، درواقع، خود بهشكل "گروهكي" عمل ميكند، يعني ما هرگز با يك قدرت واحد و يگانه مواجه نيستيم، بلكه همواره اين شبكهي نامحدود و متكثرِ "گروهكها"ي اجتماعي هستند كه بهويژه در هيأت جامعهي مدني، پيكرهي اصلي قدرت را ميسازند. فوكو خود ميگويد، از عهد باستان تاكنون همواره شاهد "كوچكشدن" روزافزون قدرت بوديم. در جوامع ابتدايي به نام "خدا" حكومت ميشد، در قرون وسطي به نام "شاه" و سپس در قرون كلاسيك و رنسانس به بعد، به نام "انسان" حكومت ميشود و سرانجام در قرون جديد، قدرت بازهم "كوچكتر" شده و آنچه فوكو آنرا "خواست" يا "اميال" يعني بخش كوچكي از ارادهي انسان مينامد، محور قدرت گرديده است.
این خُردشدن و كوچكشدن، نهفقط شامل كوچكشدن فيزيكي و تقليل ابعاد سراسري يك تشكيلات به يك هستهي كوچك ميگردد، بلكه افزون بر آن، موجب كوچكشدن سخنان "لاهوتي" و بهقول فوكو، "كلام انجيلي" به "كلام انجيلي مدرن" و تقليل دعاوي جهانشمول ايدئولوژيك به كلام روزمره و همگاني میشود. خصلت شفاهي گفتمانهاي قدرتساز، در دو شكل "شورش" و "عادي، مسالمتآميز و مستمر" متجلي ميشود. در شكل شورشي، محدوديتهاي رسانههاي كتبي با اشكال شفاهي جبران ميگردند. بهاينترتيب، اين متن مكتوب و بريده از حيطهي گيرندهي مخاطب نيست كه سازندهي قدرت ميباشد، بلكه نحوهي مبادله و "دروني كردن" مبادلات متواتر و هرروزهي شفاهي است كه پايهي قدرت را لق يا استوار ميسازد و مبادلات شفاهي برخلاف متون مكتوب تأثير آني و لحظهاي ندارند، بلكه به تعداد انسانهاي درگير قادر هستند تا يك "ضيافت بياني" هرروزه را سازمان دهند. اين مسأله، نهفقط در "لحظهي باشكوه انقلاب" و نهفقط بهوسيلهي شعارهاي ايدئولوژيك و سخنان عام و جهانشمول، بلكه در حيات روزمره و در مناسبات كاملاً عادي در محيط كار عمل ميكند.
2) خصلت کارناوالی: از آنجا که جنبشهاي جديد اجتماعي مبتنی بر "ميكروپلتيك ميلها" و "ميكروفيزيك قدرت" هستند، لذا، شكل بروز دستهجمعي و تظاهراتي آنان، حالت كارناوالي دارد و شكل مستمر آنان بهصورت سازماندادن نوعي "مقاومت محلي" در هريك از "محلها" و "موضعها"ي قدرت حاكم، خود را نشان ميدهند. در هرصورت بهدليل عملكرد "ميكرو" (خُرد)، متقابلاً برابر نهاد، آنهم بهشكل خُرد عمل ميكند.
3) خصلت محلی: گفتیم که این نوع جنبش بر مبارزهي "محلي" بهمفهوم دفاع از هرگونه اقليتهاي محلي، تکیه دارد. منظور از "اقليتها" فقط اقليتهاي قومي، نژادي و مذهبي نيست، بلكه فراتر از آن شامل همهنوع گروههاي ويژهي متمايز از اكثريت جامعه ميگردد. اين نحوهي دفاع از اقليتها مفهوم كاملاً جديدي به دموكراسي داده و آن اين است كه مشخصهي اصلي و دموكراسي را نه در نمايندگي خواست اكثريت مردم، بلكه در حفاظت از منافع اقليت ميشمارد. ميشل فوكو، معتقد است كه اساساً آنچه كه تقسيمبندي به اقليت و اكثريت را مجاز ميسازد، اين نيست كه بهنحو گوهرين و ماهوي كساني وجود دارند كه ماهيت آنها "اكثريت بودن" است، بلكه مسألهي اصليتر، اين است كه قدرت جز با مكانيزمهاي "طرد" و "تقسيمبندي" عمل نميكند و بيشتر "اقليتسازي" ميكند تا كشف حقيقتي به نام اقليت؛ كه در واقع چنين حقيقتي وجود ندارد.
4) خصلت شفاهي: خصلت شيوهي فعاليت شفاهي و علني و نه متمركز و سازماني: این شیوه بهراحتي ميتواند تبديل به اشكال شورشي بشود. به بیان دیگر، مرز بين "شورش" و "كارناوال" يك مرز عبورناپذير نيست. اين خصلت از چشم ايدئولوژيشناسان معاصر دور نمانده است: "...مبادلهي لفظي و شفاهي كه هر شركتكننده را در بيان، مناظره و دريافت مستقيم درگير ميسازد، هر كسي را در اشكال جديد بياني و زباني شركت ميدهد و گروههاي ابتدايي را در چارچوب يك طرز تفكر متحد ميسازد. جنبش شورشي، در اين مبادلات لفظي متعدد عمق مييابد، در آنها، هركسي ميتواند بازيگر و سخنگو شود: كافي است كه زبان مشترك را بياموزد و شايستهي بازتوليد آن گردد. اين اهميت فرهنگ شفاهي، در نحوهي انتشار انديشهي شورشي نتايج فوري بهدنبال دارد. بحث و تمرين لفظي كه در گردهمآييهاي كوچك بيوقفه بازتوليد ميشود، بهطور خودانگيخته، حاملان معاني را پرورش ميدهد و اينان ميتوانند در جاي ديگر مفاهيم را بازتوليد نمايند. نفس اين گردهمآييها، مرددان را بيهيچ زحمتي به ايمان رهنمون ميسازد و آنها را به بيشماري از بلندگويان امدادي در دامان اين فرهنگ شفاهي جديد بدل مينمايد. در اين سطح است كه يك انگارهي زنده انتقال مييابد. اين انگاره، هر چه بيشتر قادر باشد هر كس را در سطح ابزار فرهنگي خاص خود درگير سازد و به او شخصاً، اجازهي ابراز وجود دهد، كارآمدتر است و دست كم گرفتن آن دشوارتر. نفس فقدان نهاد و خصلت شفاهي و خودجوش انتشار در همان حال كه امكان مداخله را از پليس سلب ميكند، مقاومت جنبش را تشديد مينمايد و آنچه را كه ميتوان يك نيروي پنهاني ناميد به آن ارزاني ميدارد. خصلت دستنيافتني و نامريي مقاومت از موجوديت آن محافظت بهعمل ميآورد."
5) خصلت روشنفکری: اگر قدرت در سطوح ريزبدنههاي اجتماع از خانواده گرفته تا مدرسه و دانشگاه به "توليد رضايت"، "توليد معني" و "جهتدهي" و "ارزشگذاري" ميپردازد و اگر جامعهي مدني اين "توليدات" را بهنحو "خودانگيخته" و خودجوش پذيرفته و آن را "دروني ساخته" و "بازتوليد" ميكند، پس از همينرو ضد هژموني نيز به فعاليتهاي روشنفكر بستگي دارد. اين فعاليتها ميتواند ارزشها و معنيهايي را توليد، بازتوليد و منتشر كند كه وابسته به "برداشتي از جهان باشد كه پاسدار اصول دموكراتيك و منزلت انسان است."
6) خصلت "گفتماني" و نه "سازمانی": منظور از خصلت يا هويت گفتماني، نوعي هويت رقيق همچون "افقي باز و بيكران" است كه حول گفتمانهاي مشخصي شكل ميگيرد، بدون آنكه كرانه و حد اين افق را سازمان و تشكيلات ويژهاي محدود نمايد. اگرچه، هويت گفتماني دربرگيرندهي "ائتلافي بيشكل و نامشخص" در مقايسه با ديگر اشكال و تشخصهايي سازماني يا جبههاي و فراسازماني شكلي رقيق از "ائتلاف" را در بر دارد، با اين وجود، محو تدريجي سازمانها و رقت ائتلافها به سود گفتمانها، قدرتي بهمراتب فراتر از قبل پديد ميآورد كه دقيقاً بهدليل خصلت بيشكل و نامشخص خود بسيار دشوارتر از قبل تن به كنترل ميدهند. هنگامي كه مفهوم گفتمان را آنچنانكه وضعكنندهي اصلي اين اصطلاح يعني ميشل فوكو تحليل نموده در نظر بگيريم، بهخوبي پيخواهيم برد كه گفتمانهاي جديد هم مقتدرتر از سازمانهاي گذشته عمل ميكنند و هم اينكه چهگونه در اطراف خود، طيفي از انديشههاي متنوع و متضاد را حول چتر واحدي گردهم ميآورند.
تشكلگريزي، سازمانستيزي و انحلال هويت تشكيلاتي به سود هويت محلي و گفتماني، بهمثابه بذري عمل ميكند كه با نفي هويت خويش و پنهانشدن در يك خاك محلي كه شرايط رشد افراد را فراهم ميكند، نهايتاً منافاتي با يك مبارزهي سراسري و فراگير ندارد. زيرا در يك شرايط مساعد همهي اين خردهگروههاي مستحيلشده در جامعهي مدني ميتوانند به يكديگر پيوسته و حول مطالبهي واحدي قدرت مركزي را نيز از آن خود كنند. انحلال و ذوب گروهها در ريزبدنههاي انبوه جامعهي مدني ميتواند زمينهساز يك ائتلاف سراسري اجتماعي باشد. مرز بين "انحلال" و "ائتلاف" عبورناپذير نيست.
بيترديد، پديده (يا جريان سياسي مورد بحث) كمتر نشاني از اين خصلتها و شناسههاي نوين دارد. نه همچون جنبشهاي جديد اجتماعي از شخصیت فرهنگي- اجتماعي، برخوردار است؛ نه همانند آنان بر هويتهاي متكثر، ربطي و سيال (مبتني بر جغرافياهاي انساني متفاوت) تأكيد ميورزد، نه پايگاه اجتماعي آن جامعهي مدني است؛ نه واسطهي كنش آن، كنش مستقيم و بداعت فرهنگي است؛ نه غيرايدئولوژيك است؛ نه رؤياهاي انقلابي را ترك گفته است؛ نه متكي به رسانههاي جمعي است؛ نه به وسیلهي سلسله مراتبهای سیال و ساختارهای اقتدار باز اداره میشود؛ و نه .... اما در عينحال، نشانههايي از نوعي تمرکز بر گروههای نامتمتع، دفاع از "جهان زیست" (ارزشهای اجتماع و خانواده) در مقابل شیءگشتگی، بسط حقوق شهروندی به گروههای محروم، گرایش بهسوی نوعي از سیاست که در آن بیشتر بر روابط غیررسمیتر و عاميانهتر با ديگران و ارضای معنوی و زیباشناسانه تأکید میشود، طنین احساسی و انقلابي سیاست و مقاومت، ساختار ولنگار سازماني network/grass roots و تأكيد بر سياست معطوف به زندگي روزمره، نيز در آن ديده ميشود.
دوم)
از منظري متفاوت، آيا ميتوان اين پديده را بهمثابه یک پویش اجتماعی
كلاسيك (سنتي) با خصلتها و شناسههايي همچون: سامان سترگ و شديد تشكيلاتي، اهداف و خط مشي تعريف و تحديد شده سازماني، مرزهاي مشخص هويتي، راست كيشي ايدئولوژيك، سانتراليسمگرايي، سياست - قدرت مركزي، هژمونيطلبي، مشرب تهاجمي، جهان شمولگرايي، نظم مبتني بر سلسله مراتب تشكيلاتي، تودهگرايي، اوتوپياگرايي، آرمانگرايي، و... مورد تحليل قرار داد؟
اگرچه، جريان پيروز قالب و صورتي حزبي نداشت، و اگرچه اين جريان، يك جريان سياسي در معناي مرسوم آن نبود و بسيار فراتر و فربهتر از قالبهاي حزبی واقعاً موجود در جامعه بود، اما بيترديد، نوعي نمايندگي رسمي يا غيررسمي اقشار خاصي از جامعه را در پروندهي خود داشت؛ و بدون اين پشتوانه، نميتوانست تا نيمهراه انتخابات نيز بهپیش بیاید. همچنین، اگرچه این جریان با جریان مذهبی سنتی در جامعه مرزبندیهایی داشت، اما در تحلیل نهایی، نمیتوان آنرا خارج از گفتمانی ایدئوژیک، پوپولیست، آرمانگرا، عامگرا، تمامیتگرا، اتوپیاگرا تحلیل و تعریف کرد.
سوم)
آیا از منظر نظریهي جامعهي تودهای, میتوان اينطور فرض كرد که بهدلیل دگرگونی شدید شرایط، افراد جامعهي تودهای ایرانی (در آستانهي انتخابات نهم) پیوندهای سنتی (یا مرسوم) خود را از دست داده و بهدلیل عدم دستیابی به پیوندهای جدید، احساس تنهایی کرده و از گروههای مرجعِ گذشته عبور کرده و از استعداد و تمایل بسیج و تجمیع پیرامون رهبران و جریانهای متفاوت (که نه کاملاً سنتی هستند و نه کاملاً مدرن) برخوردار شدهاند؟
هر پاسخی به این پرسش نمیتواند نیمنگاهی به سرخوردگیها و واخوردگیهای روحی، روانی، فکری و رفتاری بسیاری از مردم از دو جریان سیاسی مسلط جامعه نداشته باشد. بیتردید، جنبش اصلاحات، خصوصاً در نيمهي دوم حيات خود، بهسبب علل و عوامل بسيار گوناگون و متنوع رو به ضعف گرايید و لوح ملفوف اصلاحات، نتوانست آنگونه كه شايد و بايد نقشهاي حكشده بر خود را به نمايش بگذارد و پرتو گفتماني خود را بر سر هر كوي و برزني بگستراند و مناسبات و ملاحظات اجتماعي- سياسي موجود را به رنگ آمال و اهداف خود بيالايد. از اينرو، بندهاي اميد و انتظار هر روز بيش از روز گذشته فرسوده شدند و ترانهي فصلها و عبور و مرورها هر روز بيش از روز گذشته سروده شدند. شكاف فزاينده ميان آرمانها و كاركردهاي اصلاحي، چالشهاي جدي و غيرقابل انتظاري را در مقابل اين جريان برانگيخت. فقدان يك تئوري راهنماي عمل اصلاحي و يك مانيفست كارآمد از يكسو، و نادربودن مردان عمل از جانب ديگر، اندك اندك رنگ زيباي رخسار تئوريك (گفتماني) جنبش اصلاحات را اسير كمرنگي و بيرنگي كرد و بر چهرهي زیبا و طناز و لطیف و دلربای آن، گردی بهرنگ "تردید" نشاند.
در طیف مقابل (مذهبیون سنتی) نیز، بسیاری از بسترهای معرفتی و شخصیتی یکی بعد از دیگری ترک خوردند. این "ترک"، از یکسو، انبوهی از مردم را دعوت به شستن چشمهای خود و طور دیگر دیدن کرد؛ رشتهها و پیوندهای اعتقادی- اعتمادی آنان را دچار ساییدگی و فرسودگی کرد؛ چشم زیبابین و روشنبین آنان را به شیشهای کبود آراست؛ تصویری زمخت، مات، مغشوش و ناکارآمد از یک "حکومت و سیاست دینی" در مقابل چشمان آنان قرار داد و از جانب دیگر، بسیاری دیگر را به مشتاق "جریان دینی دیگر" و "چهرهي دینی دیگر" کرد.
دقیقاً در همین شرایط است که دو جریان سیاسی مسلط جامعه دور میخورند و جریانی ناشناخته توسط شبکهای که پیرامون آن تنیده شده بود به آشنای دیرینهي بسیاری از مردم تبدیل میشود.
چهارم)
بهعنوان آخرین کلام میخواهم بگویم، که پدیدهای که با انتخابات نهم حادث شد، اگرچه نوعی پویش اجتماعی بود، اما در قالب و صورت یک "جنبش اجتماعی" (اعم از قدیم و جدید) قابل تحلیل نیست؛ اگرچه نوعی بسیج تودهای را بههمراه داشت، اما حرکت و جریانی پوپولیستی (در معنای دقیق آن) نبود و اگرچه از دو چهرهي "نظامی" و "سیاسی" برخوردار است، اما در چارچوب نظریههای نوبناپارتیستی نمیگنجد؛ اگرچه به مشربی راستکیش، تماميتطلب، عامگرا، حقیقتمحور، و خودی و دگرساز مزین است، اما نمیتوان آنرا از منظر رهیافتهای فاشیستی مورد مطالعه قرار داد.
پينوشتها:
1) فليكس گواتاري، زيل دلوز.
2) نقل از دايرهالمعارف ادبيات جهان؛ ترجمهي بابك احمدي، ص62: منظور از كاربرد واژههاي سوبژكتيو و ابژكتيو در اينجا اين است كه: بهميزاني كه بهلحاظ ذهني تدريجاً از قدرت حاكم مذهبي مبتني بر "كلام" و ذهن تقدسزدايي ميشود، بهلحاظ عيني عرصهي دخالت قدرتهاي دنيوي در تمام زمينههاي دروني و بيروني انسان افزايش ميبابد.
3) انديشهي فوكو، "محصول همدلي ذاتي و آتشيني بود كه او نسبت به هرچه مطرود و منحرف است، احساس ميكرد." (ميشل فوكو ، ترجمهي بابك احمدي، ص118).
4) ايدئولوژيها، كشمكشها و قدرت؛ پي يرانساز، ترجمهي مجيد شريف، ص115.
5) همان كتاب، ص22.
6) نورمن گراس از چهرههاي سرشناس ماركسيسم تحليلي چپ اروپايي – نقل از كتاب رزا لوكزامبورگ؛ ص154، ترجمهي نسترن موسوي.
منبع: نامه