نهال مليگرايي در خاك چپ
مهرداد مشايخی
متين غفاريان/شهروند
مليگرايي در ايران عنواني كلي است و بسياري از سياستمداران ايراني با عنوان ملي شناخته شدهاند. اما سوالم اين است كه سابقه مليگرايي به عنوان يك ايدئولوژي سياسي در ايران به چه زماني برميگردد؟ چه گرايشاتي را در خود دارد و مهمتر آنكه زمينههاي اقبال به اين ايدئولوژي چه بوده است؟
مليگرايي (Nationalism) به عنوان يك ايدئولوژي محصول شرايط مدرن است. اين ايدئولوژي در اروپاي مركزي و آمريكاي شمالي بهخصوص در قرون 18 و 19 پديد ميآيد. از اين جهت از ديدگاههايي كه در ايران رايج بوده و هست و به مليگرايي ايراني معنايي فراتاريخي ميدهند و در شاهنامه فردوسي و در گذشته باستاني براي آن ريشه و بنيان جستوجو ميكنند، فاصله ميگيريم. اشاره به ايران و ايراني در متون قديمي نسبتي با ناسيوناليسم ندارد. همانطور كه شورش و قيام عليه دستگاه خلافت در ايران را هم نميتوان به معناي مدرن كلمه حركت مليگرايانه ناميد. چنين تحركاتي بيشتر قيامهاي ضدبيگانه بودهاند.
زمينههاي ناسيوناليسم در ايران در قرن نوزدهم ايجاد ميشود. در اواخر اين قرن است كه كمكم ناسيوناليسم شكل ويژه به خود ميگيرد و وارد گفتمان سياسي ايرانيان ميشود. ريشه گفتمان مليگرايي در ايران خود به مواجه ايران با غرب برميگردد. اين مواجه – كه ابتدا شكل نظامي دارد و سپس شكل اقتصادي به خود ميگيرد – مسبب نوعي احساس كمبود و فقدان در ميان ايرانيان ميگردد كه به نوبه خود مهمترين بستر ناسيوناليسم ايراني ميشود. متعاقب شكست ايران از روسيه و قراردادهاي گلستان و تركمانچاي و بعدها قراردادهاي ايران با انگلستان، بسياري از درباريان و منورالفكرهاي درباري همچون عباس ميرزا را بر آن ميدارد كه از موضعي عملگرايانه و نه ايدئولوژيك به غرب نزديك شوند و با استفاده از تكنولوژي غربي، موقعيت ايران را در برابر اين رقيب غربي ارتقا دهند. ولي از آنجا كه نيروهاي اجتماعي، طبقات و تحصيلكردگاني كه ميتوانستند حاملان و حاميان ناسيوناليسم باشند هنوز شكل نگرفته بودند چنين گرايشاتي به محافلي درباري يا روشنفكري – كه ارتباط نزديك با دربار داشتند - محدود ميشد. بنابراين اصلاحات مليگرايانه در سطوح بالا باقي ميماند. اين مساله تا زماني كه به مقطع مشروطهخواهي ميرسيم ادامه پيدا ميكند. در اين زمان احساس همبستگي در برابر بيگانگان كمكم به ناسيوناليسم نزديك ميشود.
از صحبتهاي شما اينطور استنباط ميكنم كه ناسيوناليسم ايراني از بدو پيدايش خود وجهي سلبي داشته است. يعني به جاي آنكه بر معنايي اثباتي هويت سياسي از مردماني كه تحت دولتي مدرن زندگي ميكنند را بنيان گذارد آنها را به عنوان جماعتي كه توسط بيگانگان محصور شدهاند تعريف ميكند.
همين طور است. ايرانيان در برابر ديگري است كه خود را تعريف ميكنند و اين تعريف خود در برابر ديگري وجه مهمي از ناسيوناليسم ايراني است كه البته با بسياري از كشورهاي جهان سوم مشترك است.
اما واقعه رژي نخستين تمرين براي همبستگي ايرانيان و مقابلهجويي با بيگانگان با استفاده از عرق ملي محسوب ميشود. گرچه اينجا هم عرق ملي و عرق مذهبي توامان در كنار يكديگرند. تداوم چنين مسالهاي در مشروطه بارزتر است. بسياري از بازاريان، انجمنها و تحصيلكردگاني كه به واسطه ارتباط با كشورهاي غربي، با فرهنگ سياسي مدرن و ايدئولوژيهايي چون ليبراليسم، مساواتطلبي و مليگرايي آشنا بودند، چنين مفاهيمي را وارد گفتمان سياسي و اجتماعي ايرانيان آن زمان ميكنند. نقش انجمنها در اين ميان مهمتر است چنانچه براساس تحقيقي از ميان 30 مطبوعه منتشرشده در تهران عصر مشروطه، 27 روزنامه گرايشات ليبرال -ناسيوناليستي داشتهاند.
در اين ميان گزارش ناظمالاسلام كرماني هم مهم است. او در كتاب تاريخ بيداري ايرانيان اشاره ميكند كه زماني متحصنين به تهران باز ميگردند، براي اولين بار در خيابانهاي تهران شعار «زنده باد ملت ايران» طنينانداز ميشود. اينجا اولين باري است كه در فضاي سياسي ايران مفهوم ملت از چارچوب ديني خارج ميشود و تعلقي سياسي – اجتماعي را بازتاب ميدهد.
ارنست گلنر اشاره ميكند اين ايدئولوژي مليگرايي است كه ملت را ميسازد و چنين گزارهاي بسيار در مورد ايران صحيح است. به اين معنا كه اول گفتمان مليگرايي شكل گرفت كه خواست تشكيل دولتي مقتدر و مدرن را مطرح ميكند.
پس به اين معنا، مليگرايي ايراني، رگهاي بسيار قوي از دولتگرايي را در درون خود دارد و بر آن است كه ابتدا دولتي مدرن بسازد كه به واسطه آن تازه ملت ساخته شود.
دقيقا همينطور است. اما مشكل ما ايرانيان آن است كه تجربياتمان با گسست همراه ميشود و انتقال تجربه صورت نميگيرد. تجربه مشروطهخواهي و مقيد كردن دولت به قانون هم با ماجراي كودتاي سوم اسفند دچار وقفه ميشود و با استبداد كبير اكثر دستاوردهاي مشروطهخواهي از بين ميرود.
در اين فاصله تاريخي ميتوان از گرايشات مختلف مليگرايي سخن گفت؟
يك ايدئولوژي را از جنبههاي مختلفي ميتوان تقسيمبندي كرد. اخيرا ديدهام كه آقاي دكتر اتابكي در مصاحبهاي ناسيوناليسم را به دوگونه تقسيم كرده بودند. گونه اول را ناسيوناليسم قلمروي خوانده بودند كه تمايل به طرح استقلال يك كشور در قلمرو جغرافيايياش دارد. در مقابل گونه دوم ناسيوناليسم زباني يا قومي خوانده ميشود كه در آن گرايش زباني يا قومي خاصي فرادستي پيدا ميكند.
عليالظاهر ايشان همان تقسيمبندي كلاسيك را مدنظر داشتهاند كه دو نگاه ژرمني و فرانسوي – انگلوساكسون در برابر هم قرار ميگيرند. اولي ملت را براساس هويتي فرهنگي – قومي تعريف ميكند در حالي كه دومي براي ملت هويت كاملا سياسي قائل است.
بله، تقريبا همين تقسيمبندي است. در ايران هم ابتدا نخستين گرايش در مليگرايي غلبه داشته است. يعني ناسيوناليسمي كه بدون برتري بخشيدن به زبان يا قوميت خاصي در پي ايجاد دولت – ملت مدرن است. اما بعد در دوره رضاشاه متعاقب شكست جنبش مشروطه، رضاشاه و بخشي از روشنفكران، جانبدار گرايشي ميشوند كه در آن برتري با زبان فارسي و گذشته قبل از اسلام است.
خود من در مقالهاي به نام «سياست مليگرايي و فرهنگ سياسي معاصر» چهار نوع گرايش مليگرايانه در ايران را از هم متمايز كردهام. گرايش اول گرايش مليگرايي ليبرال است كه در ميان متفكراني چون ميرزا ملكمخان، تقيزاده و بعدها بين كساني چون دكتر مصدق رواج داشت. اين گرايش خصلتي معتدل دارد و در وجه سياسي همواره خواست برقراري آزاديهاي دموكراتيك را مطرح ميكند. گرايش دوم مليگرايي تاريخي يا افراطي نام دارد. چنين ناسيوناليسمي را در نوشتههاي كساني چون ميرزا آقاخان كرماني، آخوندزاده و زينالعابدين مراغهاي ميبينيم. بعدها در دوره رضاشاه اين گرايش غلبه دارد و در دوره 32-1320 هم احزابي چون سومكا، آريا و پانايرانيستها حامل چنين گرايشي هستند. اين گرايش، تمايل برتريطلبانه نسبت به ملل ديگر همچون تركها و اعراب و اقوام غيرفارسيزبان داخل ايران دارد و در پي وحدت ملي به شكل آمرانه و اقتدارطلبانه است. گرايش سوم مليگرايي با اسلام ادغام شده است. اين گرايش طيف وسيعي از سيدجمالالدين اسدآبادي تا مدرس و كاشاني و آيتالله طالقاني و نهضت آزادي و حتي آيتالله خميني را در بر ميگيرد.
اما بالاخره در ميان بخشي از چپگرايان ايراني هم نوعي مليگرايي مشاهده ميشود. بهخصوص پس از كودتاي 28 مرداد چپ ايراني به سمت اين نوع مليگرايي گرايش پيدا ميكند. در واقع اگرچه چپ ايراني بسيار شعار انترناسيوناليستي ميدهد اما اگر اين پوسته را خراش دهيد يك نوع مليگرايي خاص در هسته چپ ايراني قابل مشاهده است. همين واژه خلق كه بسيار مورد استفاده چپهاي ايراني قرار ميگيرد متضمن خواستهاي استقلالطلبانه چپگرايانه است. اين خواست، خودش را به شكل مبارزه مسلحانه يا سياسي براي حفظ استقلال ايران در برابر امپرياليسم – حتي در ميان برخي از آنان كه نگرش انتقادي به شوروي داشتند، امپرياليسم شوروي – نشان ميدهد. مشابه چنين گرايشي را در ساير كشورهاي جهان سومي چه در خاورميانه و چه در آمريكاي لاتين ميبينيم. رژي دبره در تحليل جنبش توپوماروها به شكل درخشاني ناسيوناليسم چنين گروههاي چپي را نشان ميدهد. در ايران هم جرياناتي همچون فدائيان خلق، گرايش ناسيوناليستي شديد چپگرا دارند.
اما با نگاهي به تاريخ چپ، چيزي عكس گفته شما را ميبينيم. چنين به نظر ميرسد كه گرايش ناسيوناليستي ليبرال پس از انقلاب مشروطه به سرعت افول ميكند و پس از دوره رضاشاه هژموني چپ برقرار ميشود. در ميان اين گرايش چپ، مليگرايي به نوعي امپرياليسمستيزي تقليل پيدا ميكند. همواره به چپ اين نقد وارد بوده كه به مساله ملي بيتوجه مانده است. چه در موارد تاريخي خاص همچون مساله امتياز نفت شمال و چه در سطحي عميقتر كه بيشتر غفلت چپ از مسالهاي داخلي همچون دموكراسي را مورد تاكيد قرار ميدهد. به نظر ميرسد چپ همواره در تناقض ميان گرايش انترناسيوناليستي و مليگرايانه گرفتار بوده است.
من از شما سوالي دارم. عليالظاهر شما از روي موردي به نام مصدق عبور ميكنيد. مصدق در بحث شما ذيل گرايشهاي چپ به شمار ميآيد؟ به گمان من حركت مصدق و جبهه ملي در سالهاي پاياني دهه 20 و آغازين دهه 30 و نحوه رابطهاي كه با دربار دارند به تمامي خصلتي ليبرال و مليگرايانه دارد.
نگاه من البته در درجه اول متوجه چپ در ايران است. چپي كه در آن سالها در حزب توده تجلي مييابد و بعدها خود را در گروههاي چريكي متجلي ميكند. علاوه بر اين قبول داريد كه وجه استعمارستيزانه حركت مصدق بر گرايشهاي ليبرال و مشروطهخواه او ميچربد. توجه او به مليشدن نفت و مقابله با انگليس آنقدر زياد ميشود كه اصلاحات دموكراتيكي كه در آغاز حكومتاش نويد داده بود در سايه قرار ميگيرد. فارغ از گرايشهاي ليبرالي شخص مصدق اگر بخواهيم گرايش سياسي دولت او را مشخص كنيم به نظرم دولت او بيشتر سوسيال - دموكرات است تا ليبرال - ناسيوناليست.
البته دكتر مصدق در زمانهاي پروژهاش را جلو ميبرد كه مليگرايي بيشتر رنگ و بوي استعمارستيزي داشت تا مشروطهخواهي و دموكراسيخواهي.
چنين گرايشي به گمانم دو دليل داشت. از زاويه اجتماعي و عيني، در كشورهاي اروپايي به واسطه صنعتي شدن و شهرنشيني، طبقات اجتماعي به خصوص بورژوا كه حامل اصلي ناسيوناليسم در مواجه با قدرتهاي پيش – سرمايهداري هستند شكل ميگيرند. بنابراين ناسيوناليسم حاملان عيني و ملموس دارد. اما چه در دوره مشروطه و چه در دهههاي بعد با ايراني مواجه هستيم كه سهم و تعداد طبقات متوسط مدرن بسيار اندك است. بورژوازي صنعتي مدرن تازه در حال تكوين است و بيشتر شكلي تجاري و سنتي دارد. در چنين شرايطي كه بورژوازي و طبقه متوسط ضعيف هستند پرچم مليگرايي به دست روشنفكران ميافتد. اما وجه ديگري را هم بايد در نظر داشت و آن اينكه از لحاظ گفتماني و فرهنگ سياسي هم، گرايش ليبرال - ناسيوناليسم ضعيف بود. بعد از شكلگيري گفتمان ليبرال در عصر مشروطه اين گفتمان در عصر رضاشاه پايگاه و رسانه مشخصي پيدا نميكند و به سرعت ضعيف ميشود. به خصوص در عصر رضاشاه روشنفكران از قرائت باستانگرايانه و قوممحور ناسيوناليسم حمايت ميكنند. بنابراين وقتي به دهه 20 ميرسيم اتفاق مهمي از جهت فرهنگ سياسي ميافتد. در آغاز اين دهه اكثر روشنفكران ايراني جذب حزب توده ميشوند و سايه حزب توده بر سر اكثر فعاليتهاي روشنفكرانه دهه 20 ميافتد. به همين دليل وقتي مصدق هم جبهه ملي را تشكيل ميدهد پايه جبههاش در ميان متخصصان، بازاريان و توده مردم قرار ميگيرد و روشنفكران زيادي گرد او جمع نميشوند. بنابراين ناسيوناليسم ليبرال هم از نظر عيني و اجتماعي و هم از نظر ذهني و فرهنگ سياسي در ايران ضعيف است. در چنين فضايي است كه مصدق هم به سياستهايي چون استقلالخواهي و موازنه منفي تمايل پيدا ميكند و چنين سياستهايي بر امر نظارت بر حكومت استبدادي مشروطه و ليبراليزه كردن روابط سياسي غلبه ميكند.
خود مساله كودتا، نقش ايالات متحده در بركناري دولت مصدق و حكومت جديد كه در وابستگي به قدرتهاي خارجي نزد مردم شناخته ميشود، فعاليتهاي سياسي و فرهنگي را به سمت امپرياليسمستيزي سوق ميدهد. اينگونه است كه چپ آن سالها كه چپ مستقلي هم - صرفنظر از حزب توده - است، مساله اصلي را مساله وابستگي ميداند. اينجا چپ ايران در برابر يك انتخاب قرار ميگيرد؛ انتخابي كه در پي آن ميبايست يا وابستگي شاه به امپرياليسم يا ديكتاتوري او در نوك حمله سياسي قرار گيرد و انتخاب تاريخي چپ ايران در آن شرايط زماني و جهاني گزينه اول بود. شرايط جهاني هم البته اين انتخاب را تشويق ميكرد. به هر حال چپ فعاليت سياسياش را حول مبارزه با امپرياليسم سازماندهي كرد و در پي آن مليگرايي راديكال تفوق پيدا كرد و مليگرايي دموكرات مصدق در حاشيه قرار گرفت. اين را هم در نظر داشته باشيد كه نظام شاه هم در حمله اول خود همين گرايش را مورد هدف قرار داد.
وقتي دوباره در پايان دهه 30 جبهه ملي دوم آغاز به فعاليت ميكند نه كادر كافي دارد و نه فرهنگ سياسي لازم را. سازمان دانشجويي جبهه ملي دوم كاملا چپ است و پايگاهي براي كساني چون بيژن جزني ميشود.
در پايان دهه 50، شاهد گرايشي به نام اسلام سياسي هستيم. نسبت اين ايدئولوژي با مليگرايي چيست؟
مليگرايي يك ايدئولوژي غيرفربه است. اين را در مقايسه ايدئولوژيهاي فراگير و تامي همچون ماركسيسم و ليبراليسم ميگويم. به همين دليل مليگرايي به راحتي ميتواند با ساير ايدئولوژيها ادغام شود. شما ميبينيد ناسيوناليسم در اروپا در كنار فاشيسم قرار ميگيرد اما در جاي ديگر با ماركسيسم ادغام ميشود، در جاي ديگر با دينگرايي - اسلامگرايي در مورد خاص ايران - تركيب ميشود و گاه هم در مقام ايدئولوژي دولتي قرار ميگيرد.
در فضاي تازه پس از 28 مرداد، با غلبه گرايشهاي ضدتجدد، فرهنگ سياسي رمانتيكي شكل ميگيرد كه راديكاليسم وجه غالب آن است. در اين فضا دو دسته گروههاي اسلامي و ماركسيست و تركيبهايي از اين دو مراحل تكوين خود را ميگذرانند.
اگر دهه 40 را ملاك قرار دهيم، يكي از اتفاقات مهم، انشعاب نهضت آزادي از جبهه ملي است كه نهضت آزادي وجه تمايز خود را اسلام قرار ميدهد. اما اين انشعاب به معناي فاصله گرفتن از گفتمان مليگرايي نيست. اين مساله در مورد آرا و افكار روشنفكران اين دوره هم صادق است. در انديشههاي آقاي طالقاني يا دكتر شريعتي مليگرايي ايراني وجود دارد كه با اسلام سياسي تلفيق شده است. اما در عين حال بستر براي ظهور گروههاي اسلامي كه گرايش پاناسلاميستي دارند هم فراهم ميشود. پس از انقلاب اين گرايش در بخش روحاني دولت هم وجود دارد اما غلبه با گرايش اول است. در اينجا ميخواهم به اين نكته مهم اشاره كنم كه اگر در اوايل انقلاب شاهد نوعي همسويي ميان گروههاي ملي، چپ و اسلامي هستيم، چنين ائتلافي تنها خصلت تاكتيكي نداشت. به گمان من اين نوع شباهتهاي گفتماني در همگرايي اين گروهها نقش عمده داشت. همه اين گروهها مساله اصلي را مقابله با امپرياليسم ميدانستند و به گمان آنها پايگاه داخلي اين امپرياليسم، حكومت شاه است. همگي اين گرايشات بر اصالت فرهنگ ايراني و آلوده شدن آن به ارزشهاي غربي اتفاقنظر داشتند. نظرات روشنفكراني چون آلاحمد و شريعتي درباره بازگشت به خويشتن هم اين گرايشها را حمايت ميكرد.
با توجه به اينكه در عصر جهاني شدن زندگي ميكنيم، فكر ميكنيد ايدئولوژي مليگرايي در چنين زمانهاي چه كاركردي ميتواند داشته باشد؟
اين موضوع بكري است. ميدانيم كه ايده ناسيوناليسم در سالهاي پس از انقلاب بسيار ضعيف شده است. چه به خاطر سياستهاي دولت و چه به خاطر شرايط جهاني. اما در عين حال موقعيت ايرانيان در سالهاي اخير باعث تقويت ناسيوناليسم شده است. در شرايطي كه ايران مورد غضب نظام جهاني قرار داد و فرهنگ و هويت ايراني به شكل خاصي در رسانهها بازنمايي ميشود، ايرانيان احساس ناراحتي ميكنند و آنان دلمشغول پرسش از هويت خود ميشوند. اين در ميان ايرانيان خارج از كشور كه دائما با ديگران غيرايراني در ارتباطاند بيشتر نمايان است. در چنين شرايطي طبيعتا مردم در موضعي دفاعي قرار ميگيرند و اولين و مهمترين سلاحي كه استفاده ميكنند نوعي ايدئولوژي مليگرايانه است. در مواردي چون واكنش به فيلم 300، ايرانيان سعي ميكنند با شكلبنديهاي جديدي كه از طريق اينترنت ايجاد كردند در برابر اين تهاجمات واكنش نشان دهند. به علاوه از آنجا كه دولت هم از سويي خود تا حدي مسبب اين تهاجمات است و از سوي ديگر همتي در حمايت از اقدامات تدافعي نشان نميدهد بار اين واكنشها به دوش مردم افتاده است.
اما نكته اصلي آن است كه در چنين شرايط جديدي چه دريافتي از ناسيوناليسم ميتواند كارساز باشد. به گمانم بايد از قرائتهاي پس از جنگ جهاني دوم از ناسيوناليسم كه وجه غالبش امپرياليسمستيزي و خودكفاگرايي است جدا شويم. نه به اين معني كه به نظرم مليگرايي پديده بدي است. اما مليگرايي احتياج به بازتعريف دارد؛ بازتعريفي كه جايگاه ما را در نظام جهاني مشخص و از تعريف خود در برابر ديگري اجتناب كند. ما امروز محتاج نوعي مليگرايي آيندهگرا هستيم.