برای سهراب ها و نداها که ما را به خانه مان ايران باز گرداندند
مهران براتی
04.08.2009
مراسم سهراب در برلین
در واقعيت "غمگين و شرمگين" ايرانی بودن ما
چهار سال پيش، پس از آنکه محمود احمدی نژاد بر مسند رياست جمهوری ايران نشانده شد، در غمنامه ای چنين نوشته بودم: از روزی که نام و پيشينه اعضای دولت آقای محمود احمدی نژاد را خوانده ام و چهره های خالی از شفقتشان را ديده ام، پرسشی بغض به گلويم انداخته و نفسم را تنگ کرده، که چرا تبارم از سرزمينی است که کار حکومتگران و مردمانش با هيچ ميزان و مقياسی قابل سنجش نيست و آيا ما را جز "تسليم و توکل و تفويض" راهی نيست؟ آخر کجای دنيا مردم در پی سکان دادن به "جامعه مدنی سازان" روی به خوارسازان مدنيت ميبرند و وزارت و صدارت را به کسانی ميسپارند که متهم به قتل و آزار و شکنجه و بيشتر از آنند. و باز از خود ميپرسم که چرا ايران را دوست ميدارم، و آيا اين پرسش تنها از دل "خارج کشوری ـ شده ـ ها" بر ميخيزد؟ پرس و جو که کردم ديدم، حتی آن ها هم که هيچگاه ايران را ترک نکرده اند خيلی بيشتر و مکررتر اين پرسش را از خود دارند و در حضورهويدايشان ايران را مکرر ترک کرده اند. آنان و ما کشوری به نام ايران داريم، ولی اين کشور وطن ما نشد، مسکنی در ايران داريم، ولی بی کاشانه مانده ايم، شهروند هستيم، ولی محليت نداريم. و اين سرگذشت سرگذشت چند صد ساله ما و نامداران ايران ما است:
جلال آل احمد، متولد محله سيد نصرالدين تهران، پدرش سيد احمد طالقانی، امام جماعت مسجد پاچنارو مادرش خواهرزاده شيخ آقابزرگ تهرانی صاحب الذريعه، مدرس حوزه علميه در نجف بود. آل احمد هيچگاه به خانه نرسيد، هميشه در راه ماند. به اصرار پدر قرار بود آخوند شود، به نجف فرستاده شد، سه ماه بيشتر طاقت نياورد، برگشت و به خاطر ترجمه و چاپ کتابی از پل کازانوی فرانسوی به نام "محمد وآخرالزمان" حوزوی ها حکم تکفيرش را صادر کردند. آنکه می خواست حکم شرعی را در مورد او اجرا کند برادرش (محمد تقی طالقانی از شاگردان برجسته آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانی) بود. از مدينه به تهران آمده بود تا برادرش را به جرم الحاد بکشد. جلال زنده ماند، چون تقيه کرد، به يکی از روحانيان، که دوست پدر بود پناه برد، مراتب پشيمانی خود را ابراز کرد و با شفاعت او جان خود را نجات داد. جلال پس از اين تجربه و سرخوردن از اسلام سنتی و متحّجر ابتدا به حزب توده و سپس به نيروی سوم می پيوندد و باز هم به خانه نمی رسد. می گويند که او در يک "رياضت صوفيانه"، راهی به سوی "سرچشمه" و "بازگـشت به خـويش" جُست. در پايان اين راه جلال دوباره به جايگاه برادر "قاتلش" باز ميگردد تا حکم تبرعه نهايی اش را بگيرد. کتابهای "غربزدگی" و "در خدمت و خيانت روشنفکران" محصول اين دوران است. اينبار او خود حکم تکفير روشنفکران بی دين را صادر می کند، به اتهام غربزدگی. جـوهـر انديشههای سياسی-اجتماعی اش: دفاع از اسـلام و فرهنگ تشيع، تبليغ و تاکيد بر "وحدت روشنفکران با روحانيت" (يا بقول آيت الله خمينی: "وحدت حوزه با دانشگاه")، متهم کردن نويسندگان و روشنفکران غـير مذهبی به خيانت و مبارزه با آنان بعنوان "غربزده"، دفاع از معروف ترين مشروعه طلب مشروطيت (شيخ فضل الله نـوری) و شخصِ خمينی بعنـوان "دو نمونه از بزرگترين روشنفکران تاريخ معاصر ايران"، و در آخرين مرحله، سفر به خانه خدا (کعبه)، تا سرانجام چون چوپان "خسی" به "مـيقـات" انـديشههای اسلامی بپيوندد و در نامه ای به آيتالله خمينی از بيتالله الحرام مکه خود را "فقير گوش بزنگ و بفرمان و فرمانبردار" بنامد. آل احمد در "خدمت و خيانت روشنفکران" با روشنفکران نوانديش و معترض و دوستان سالهای پنجاه خود نيز تصفيه حساب ميکند. اين تصفيه حساب شيخ فضل الله ها و خامنه ای ها با بيدار شدگان هنوز ادامه دارد و چه احکام ارتدادی که از اين طرف هنوز در انتظار ماست.
حدود 160 سال پيش ايرانی دلشکسته ای به نام حاج سياح محلاتی ايران را پشت سر می گذارد تا از قلاده های سنت رهايی يابد. با پای پياده، اسب و يابو، درشکه و کشتی، خود را به ژاپن، اروپا و آمريکا می رساند، با آنچه رنسانس و روشنگری با خود آورده بودند آشنا می شود، با کنجکاوی لجوجانه به دنبال همه آن چيزهايی می گردد که اسباب مدرنيته، خردگرايی، رشد صنعتی، اقتصادی، اجتماعی و انسانيت شده بودند. هر چه بيشتر می بيند و می آموزد از وطن خود نا اميد تر می شود. به خاطر نکبت و خرافات و آموزش ناپذيری هم وطنانش با خود فکر می کند که ديگر به ايران خوار شده بازگشتی نداشته باشد، ولی آن زادگاه نيز با لجاجت در گوشش نجوا می کند، که مرا با خود تنها مگذار.
درست در همان سالی که حکم تکفير جلال برای ترجمه آن کتاب صادر شد (نيمه دوم دهه 20) صادق هدايت هم دوباره در تهران زندگی می کند. مثل حاج سياح دور دنيا نگشته بود که درد غربت به وطنش بازگردانده باشد. ولی او هم همان حرف حاج سياح را می زند: اما چه ميشود کرد در اينجا "ترکمانمان زده اند" و راه گريز مسدود است". چرا راه گريز برای او مسدود بود؟ منظورش اين است که هر کجا برود ايران با او خواهد رفت و او را از اين خاطر رهايی نيست. در تهران گرم و گندآلود نشسته، ولی می خواهد خود را "به آن راه بزند" که در ايران نيست و در فرانسه است....از شما چه پنهان من هميشه برای فرار و فراموشی اغلب يک تکه تصنيف ناقص و يا آهنگ آن صفحات را با خودم زمزمه می کنم تا حس کنم که در اينجا نيستم. شايد به همين علت دشمن خونی مزقون وطنی شده ام". هدايت را کسی مجبورنکرده بود از هند، فرانسه، آلمان يا بلژيک به ايران برگردد، ولی او خود را به ايران تبعيد شده ميدانست "از اوضاع تبعيد گاه ما خواسته باشيد، مطلب قابل عرض نيست مگر..." . حاج سياح پس از بازگشت در زندان وطنش در بی چارگی از آزار و شکنجه تصميم به خود کشی می گيرد و خودش را از پنجره زندانش، که در طبقه بالا بود، به پايين پرت کند تا بميرد. صادق هدايت هم در اولين اقدامش به خودکشی در خرداد 1307 خود را از بالای يک پل قديمی به رودخانه مارن پرت می کند که در آب خفه شود، چون شنا نمی دانست. هدايت هم همانند حاج سياح دوباره به ايران برميگردد، چون ايران هنوز سرزمينش نشده بود و پيش رويش مانده بود.
"...آنچه در "ميهن پرستی" حاج سياح ها و هدايت ها را به خود می خواند واقعيت ميهن نيست، بلکه يک ساختار ذهنی است که از تدوين گذشته ای زرين شده و آينده ای آرمان گشته، پرداخته شده است. آن چه حاج سياح دوست دارد ايران نيست، خيال ايران است. معرفت ملی ما کمابيش همينطور است. ايرانی نمی توان بود، ايرانی فقط چيزی است که می توان شد و ما تا همان اندازه که در حال بازگشتيم ايرانی هستيم، تنها اگر در لحظه بازگشت و در پويه بازگشت ماندگار بمانيم.
"معادله عشق به ميهن همرا ه با واقعيت "غمگين و شرمگين و پست" کننده خامنه ای ها و احمدی نژاد ها، به خودی خود معادله ای ناممکن است". و ما "کمبود و ناشوندگی اين معادله" را، با يک حرکت تاويلی، با گذشته و فردا پر می کنيم. "ما همه جا، هميشه غريب، و در حال بازگشتيم، ما ايران را به خيال خود پشت سر می گذارِم، اما ايران همچنان با ما و پيش روی ما می ماند. هر کجا که می رويم و هر چه را که می بينم، انگشتان همه ما به سوی يک مقصد اشاره می کند و آن ايران است"
خامنه ای ها و احمدی نژاد ها و مصباح يزدی ها. خلخالی ها دهه هاست که نه ايران که حتی خيال ايران را از ما گرفته بودند. اما اين سهراب و آن ندا دو باره ايران را نه به خيال ما، که به ايرانی سربلند بودنمان بازگرداندند، ما اين بار در لحظات بازگشت به ايران در پويه ايرانی شدنمان ماندگار خواهيم ما ند. اين گذار از ايرانی بودن به ايرانی شدن را آن هزاران نداها و سهراب ها، حتی به بهای جان و جانهای عزيزشان، برايمان هديه آوردند، ما ديگر در خيال ايرانی نيستيم، ايرانی شدن را در فضای سراب و اميد و سربلندی در شجاعت آموختيم. آموزندگان ما از اين پس سهراب ها و نداها خواهند بود، با آنها بايستيم، با آنها همراه شويم تا از جغرافيای کشوری ايران با سربلندی برای خود ايران ـ وطن را بسازيم.