در باب خشونت، عدم خشونت و مرزهاى خاكسترى
امیر هوشنگ افتخاری راد
شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۳ 
 
  
من، ديگرى و انقلاب
  
 
صفرم- يك بار ديگر در «لحظه» پرسش، لحظه دشوار «پرسش»، لحظه «پرسش فكنى» خشونت را فرو مى كاهيم. وقتى مى پرسيم و در فرصت انتظار، سكوت مى كنيم در برابر حالت يك «چهره»، يك عبارت و يك علامت «؟» .«لحظه پرسش»، لحظه دشوارى است؛ وقتى مى پرسيم «انقلاب»؟ و انتظار مى كشيم تا «چهره» به سخن درآيد. «انقلاب چيست؟» آيا وقتى از چيستى مى پرسيم خشونت را بيشتر فروكاسته ايم يا وقتى فى المثل از «هستى انقلاب»؟ پرسش، ما را به لحظه سكوت وا مى دارد. لحظه اى كه خشونت را به دژ خود فرو برده ايم. مى گوييم انقلاب و انتظار مى كشيم تا برخلاف وعده برابرى كه مى دهد، نابرابرى را دامن د؛ نابرابرى «من» («I» the) با «ديگرى» (the Other)؛ عدالت «من» با ديگرى. انقلاب، برچيننده «ديگرى» است؛ انقلاب، چيننده «من» است و باز برچيننده «من». هنگامى كه مى گوييم انقلاب، فردان خود را مى خورد. و در اين حال است كه يك بار ديگر لحظه دشوار پرسش سر مى رسد: رابطه من با ديگرى را انقلاب چگونه برمى چيند و مى چيند؟ آيا انقلاب يك «رابطه» است؟ يا انقلاب خود، ديگرى است يا «من» است؟
ما در توتاليته انقلاب اسيريم. انقلاب مى كنيم كه توتاليتر نباشيم اما «من» را به «ديگرى» كليت مى بخشيم. مى خواهيم «من» همه چيز را فراگيرد؛ فراتر رود، يك «فرا- من» (Trans-I) باشد. اين است كه «تعميم» مى دهيم. و براى تعميم، كليت يا توتاليته (Totality) نياز است. در توتاليته حق «انتخاب» نداريم. چيزى به نام انتخاب ديگرى يا حتى انتخاب من نداريم. هرچه هست خود توتاليته است پس ناگزير خشونت بايد باشد. پس ما در خشونت اسيريم. ما ناگزير از انقلاب هستيم. اما وقتى مى پرسيم «انقلاب؟» و انتظار مى كشيم و وقتى مى پرسيم «انقلاب چيست؟» سكوت مى كنيم تا «حافظه» حاضر شود. انقلاب در حافظه ما است. حافظه ما را به زمان و تاريخ متصل مى كند.
«ياد- آورى» نوعى بازگشت به «آينده» است. من و ديگرى را آنجا مى بينيم. با همه چيز چهره به چهره مى شويم؛ با انقلاب كه چه بوده و چه خواهد بود. حافظه نوعى بازگشت به آينده است تا «گذشته» را تغيير دهيم. اكنون در گذشته بايد انقلاب كنيم. حافظه را احضار كنيم و در آن انقلاب كنيم. چرا كه ديگر عصر «موعود باورى» گذشته است. چه موعود باورى تئولوژى و چه موعود باورى ماترياليسم.
چرا كه عصر جاودانگى گذشته است. جاودانگى همين لحظه اى بود كه گذشت. ما نمى توانيم معطل وعده و آينده شويم. پس انقلاب ديگر نمى تواند وعده بدهد. پس بايد در «انقلاب»، انقلاب كنيم. اما آيا اين بار نيز توتاليته انقلاب دامن گير مى شود؟ نمى دانيم. اما انقلاب مى كنيم:
يكم- اكنون به حافظه باز مى گرديم؛ به حافظه ماركس: «انقلاب، نيروى پيش برنده تاريخ است.» او رابطه سياست و اقتصاد را در تاريخ كشف مى كند و به خوبى از تضاد هگلى بهره مى جويد. ديالكتيك را نگه مى دارد و تنها آن را روى پاهايش مى گذارد. ماركس گذشته را تغيير داد اما در آينده توقف كرد.
ماركس: «اين خودآگاهى بشر نيست كه دگى و حياتش را مشخص مى كند بلكه دگى اجتماعى اش است كه آگاهى اش را تعيين مى كند.» ماركس، كاشف تضاد طبقاتى در بطن تاريخ، تنها شيوه دگرگونى را دگرگونى در شيوه توليد و نيروهاى مولد به عبارتى بنياد اقتصادى مى داند: «در يك دوره معين پيشرفت، نيروهاى مولد مادى، اجتماع با روابط موجود توليد به نزاع برمى خيد.» شيوه توليد دگى مادى روند كلى دگى اجتماعى، سياسى و فكرى را تعيين مى كند. آگاهى بايد از تناقضات (يا نزاع) در دگى روزمره ناشى شود پس همانطور كه نمى توان درباره فرد با آنچه درباره خودش فكر مى كند، به قضاوت پرداخت، نمى توان دگرگونى يك دوره را با آگاهى خودش سنجيد» پس اين آگاهى «از نزاع بين نيروهاى اجتماعى توليد و روابط توليد» شكل مى گيرد. جامعه بى طبقه اى كه با انقلاب خشونت آميز به وجود مى آيد، نوعى موعود باورى است كه ماركس وعده مى دهد. ماركس اما فيلسوف يا نظريه پرداز بزرگى است زيرا كه اول بار او نشان داد براى درك تاريخ بايد هم به اقتصاد و هم امر اجتماعى توجه شود. اما مفهوم انقلاب در نزد ماركس به عنوان نيروى محركه  تاريخ هم مبتنى بر تضاد و نزاع دوطبقه يا من و ديگرى است كه اسير كليت و تعميم هستيم و هم مبتنى بر موعود باورى. اين است كه بايد به حافظه ماركس رجوع كنيم تا گذشته را تغيير دهيم.
دوم- در حافظه لنين، مفهوم انقلاب صراحت بيشترى دارد و نيز «انقلاب مدام» در حافظه تروتسكى. انقلاب ۱۹۱۷ اثبات انقلاب در نزد اين دو بود.
لنين: «جنبش انقلابى بايد كل مردم را بر مبناى دركى از طبقات در جامعه متحد كند.» اما لنين مفهوم ديگرى را به انقلاب الصاق مى كند: دولت.
دولت، نهادى خاص از زور است. دولت، نهاد خشونت براى سركوب طبقات ديگر است. يعنى طبقه استثمار گر و طبقه بورژوا. پس طبقه كارگر به دولت نياز دارد تا استثمار گر را سركوب كند و تنها پرولتاريا از عهده اين كار برمى آيد و تنها او شايسته اين عمل است. از اين رو تنها پرولتاريا است كه انقلابى است و در نهايت انقلاب است كه استثمار شدگان و كارگران را مى تواند متحد كند. 
  
 
حافظه لنين، گذشته را تغيير نداد بلكه آينده را به دست «ديكتاتورى پرولتاريايى» سپرد كه ديگر خود به آن دسترسى نداشت. دولت سرمايه دار استالين به «من» خود نيز كليت يافت. مفهوم انقلاب اين بار نيز به جاى متحد كردن مردم به فروپاشى يك «دولت _ ملت» منجر شد.دولت سرمايه دار مبتنى بر انقلاب اتحادبخش نيز يك «تن» است. «تن حاكمى» كه همه چيز از آن جارى مى شود.در اين دولت نيز «من» و «ديگرى» بلعيده مى شويم. همه چيز در نظارت و كنترل است. انتقاد موثر و درست ماركس از نظام سرمايه دارى مبنى بر اينكه شأن آدمى به شى فرو غلتيده و آدمى با خود الينه مى شود، با چند واسطه به «تن» تبديل شد. به تن حاكمى كه ناگزير از خشونت است. انقلاب خشونت، دولت خشونت مى آورد.
سوم _ حافظه گاندى گذشته را تغيير داد بى آنكه تضمين آينده را بدهد. از نظر گاندى «ديگرى» دشمن نيست. چون دشمنى در ميان نيست. آنچه هست حريف يا مخالف است. بايد با تحمل رنج و همدردى و ترحم نسبت به جهالت حريف، او را «متنبه» كرد. آنچه هست نداى درون آدمى است نه خودپسندى طبيعت بشرى. مبنا براى گاندى، درون آدمى است پس انقلاب ابتدا بايد در سوژه رخ دهد و سپس در ابژه. انقلاب هاى خشونتگرا اما اين مسير را عكس طى مى كنند. انقلاب در ابژه ها مى تواند سوژه را تغيير دهد: انقلاب فرهنگى چين كه با ايجاد دولت رام كننده، اردوگاه هاى كار اجبارى ايجاد كرد، با فرستادن افراد به آنجا مدعى تغيير در سوژه شد.
گاندى: «سوسياليسم ما مبتنى بر عدم خشونت و مبتنى بر تعاون هماهنگ بازار و سرمايه، مالك و مستاجر است.»
او مفهوم «امانى» (Trusteeship) را مى سازد. سرمايه در دست سرمايه دار امانت است. گاندى استثمارگر را كه به خشونت  متوسل مى شود، ترسو مى داند. «عدم خشونت، سلاح اقويا است» اگر قرار است مبارزه يا انقلابى بر عليه استثمار گر صورت گيرد، آن انقلاب بايد مبتنى بر سوژه و عدم خشونت باشد. امر اجتماعى از درون فرد آدمى جدا نيست. پس يك دگرگونى در فرد يك دگرگونى در جهان است. او معتقد است كه ضمانتى در تغيير جهان وجود ندارد مگر آنكه در درون فرد اتفاق بيفتد.اما اين تفكر لغده است و متاسفانه از روى خودپسندى به «بى مايگى» تعبير شده است. نظام مسلط «بازار» كه در آن همه چيز قابل معامله است، تفكر عدم خشونت را _ البته مثل هر چيز ديگر _ به سانتى مانتاليسم فروغلتانده. اين سانتى مانتاليسم مفاهيمى چون حقيقت، عدم خشونت، عشق و از اين دست را در قالب ظواهرى تقليل داده كه باعث شده است اصالت اين تفكر مخدوش شود.
در هر حال در انقلاب عدم خشونت، مسئله «من» و «ديگرى» به گونه اى ديگر تعبير شد هر چند «كليت و تماميت » همچنان پابرجاست. گاندى با قبول «كثرت بخشى» به جامعه بشرى، سعى كرد مفهوم «توتاليته» را كمرنگ كند.
چهارم _ وقتى به مسئله انقلاب مى پردازيم، مسئله «من» و «ديگرى» اهميت مى يابد. آيا انقلاب مى تواند امر اخلاقى به حساب آيد؟ لويناس و بوبر دو فيلسوف اخلاق هستند كه در دوتايى «من _ ديگرى» (I-Other) پرسش فكنى كرده اند. اين دوتايى يك امر اخلاقى است اما با انقلاب چه نسبتى دارد؟
«نقش بين احترام به دگر بودگى ديگرى (The other ness of the other) و ميل به برابر بودن موجود بشرى نشان مى دهد كه اخلاق و سياست به طور غيرقابل حلى با يكديگر درگير مى شوند بدون آنكه همديگر را همپوشانى كنند. براى لويناس مسئله «چهره» و «چهره به چهره شدن» مطرح مى شود. زيرا با «من _ ديگرى» رابطه تنگاتنگ دارد. «او مى خواهد جنبه ديگرى را از «چهره» ببيند. «چهره» صرفاً استعاره اى نيست كه وجهى از قيافه جسمانى را نمايان كند.» «چهره»، گشنگى، تشنگى، لذت، رنج، كار، عشق ورزى، كشتن موجود بشرى در تمام ابعاد جسمانيش است كه دگربودگيش (orherness) را به مخاطره مى اندازد. دگربودگى پشت سطح (بدن) كسى ديگر نيست، آنچه كه مى بينيم، مى شنويم، لمس مى كنيم و يا حتى تعرض مى كنيم. تمام بدن ما نوعى «بيان» است. «اما وجود حقيقى بشر در چهره اش نمايان مى شود كه در آن به طور بى نهايت چيزى جز «خشونتى» مثل «خشونت من» است.»
لويناس: «رابطه با ديگرى، چهره به چهره شدن با ديگرى، مواجهه با يك چهره كه بى درنگ «ديگرى» را آشكار و نهان مى كند، موقعيتى است كه در آن رويدادى براى سوژه رخ مى دهد، سوژه اى كه آن رويداد را مفروض نمى داند، سوژه اى كه كاملاً از عنايت به آن عاجز است. با اين وجود اما در جايى، به شيوه اى خاص در برابر سوژه است. يك [امر] «مفروض» ديگر، «ديگرى» است.» لويناس «بى كرانگى» را در برابر توتاليته يا تماميت به كار مى برد. «توتاليته اى كه هر كس را به سمت نقشى سوق دهد، مبتنى بر خشونت است. خشونت نيز براى لويناس اهميت به سزايى دارد. او يهودى و بازمانده دوره هولوكاست (يهودكشى) در زمان حكومت نازى ها بود - «اين توتاليته در برابر بى كرانگى ديگرى است كه دگربودگيش از محدوده هر نظمى فراتر مى رود.»
توتاليته چگونه صورت مى گيرد؟ «اگر من به رابطه با ديگرى اعتقاد داشته باشم به عبارتى به صورت تفاهم، همبستگى، تقارن، رابطه متقابل، برابر بودن و حتى _ همان طور كه متداول شده است _ شناسايى، در آن صورت آن رابطه توتاليته مى شود.»بيشتر فلسفه ها و تئورى هاى اجتماعى، رابطه با ديگرى را توتاليته مى سازد. لويناس بحث درونيت (interiority) و بيرونيت (exteriority) را مطرح مى كند و مى گويد چهره موجود بيرونى است.بى كرانگى شيوه اى است كه ديگرى خود را مى نماياند.لويناس: ديگرى، موجود بشرى است كه با آن رابطه اخلاقى دارم.
پنجم: being-at-home «بودن _ در خانه»: «خود» به درون عقب نشينى مى كند (درونيت يا درون بودگى). وقتى ديگرى به خانه «من» وارد مى شود، توتاليته من ميل دارد او را در تملك خود درآورد، آن را تصاحب كند، پس خشونت مى كند.
اما اين «من» صرفاً «من» نيست، «ديگرى» مى تواند در خود من باشد. در اين صورت رابطه با ديگرى چگونه تبيين مى شود؟
آيا انقلاب نوعى «بودن _ در _ خانه» است؟ آيا انقلاب رابطه با ديگرى است كه به توتاليته منجر مى شود؟ اگر انقلاب امر اخلاقى است پس بايد بتواند دوتايى «من _ ديگرى» را تبيين كند. اما انقلاب رابطه با ديگرى را برمى چيند. آن گاه من، تو را تصاحب مى كنم. تو در خانه «من» توتاليته را احساس مى كنى.
پس هر گاه كه دوتايى «من _ ديگرى» وجود دارد، انقلاب هم موجود است. اما آيا از آن گريزى هست؟ آيا مى توانيم از تضاد هگلى براى هميشه دست شست تا توتاليته انقلاب از ميان برود؟
ششم- «من» داراى تماميتى هستم كه بايد به «تو» تسرى دهم. «تو» همان ديگرى هستى همان «بودن _ در _ خانه» كه بايد نسبت به تو خشونت ورزيد. انقلاب اين امر را تسهيل مى كند. زيرا منافع و ميل به «حرص» را افزون مى كند. آيا مى توان اين «نظم» (order) را برهم زد؟ از سويى بايد با «ديگرى» با عدم خشونت رفتار كرد، از سويى ديگر بايد با تماميت ديگرى كه استثمارگر است، در افتاد. گاندى مى گويد شدنى است. آيا شدنى است؟ از طرفى ديگر مقوله «تن» پيش مى آيد؟
«اخلاق لويناسى ريشه در پديدارشناسى تن دارد.» پس «ديگرى، تن است.» ما اسير «تن حاكم» هستيم، تن دولت، تن انقلاب. همه چيز از آن جارى مى شود. در اين صورت ديگر نه «من» وجود دارد و نه «ديگرى». همه چيز در راستاى نظارت «تن حاكم» است. ما تحت كنترليم، ما تحت خشونتيم. پس از دو سو تحت خشونتيم: هم «تماميت» يا توتاليته «من» و هم توتاليته تن حاكم.
هفتم: مى گويند در قرن ۲۰ فرهنگ اجتماعى نزاع و جنگ ناكام ماند. در قرن ۲۱ بايد فرهنگ صلح جايگزين شود. پس بايد عدم خشونت را در برابر خشونت آموزش داد، توسعه پايدار را در برابر سلطه بر طبيعت، حقوق بشر را در برابر سلطه بر مردم، برابرى زنان را در برابر پدرسالارى، مشاركت دموكراتيك را در برابر خودمحورى، تساهل و وحدت را در برابر تصور دشمنى، شفافيت را در برابر پنهان كارى، تسليحات زدايى را در برابر تسليحات زايى.مى گويند اين انقلاب قرن ۲۱است. ما بايد انقلاب در انقلاب كنيم بايد با رجوع به حافظه، گذشته را تغيير دهيم. بايد خشونت «من»، «ديگرى» و «تن حاكم» را در حافظه احضار كنيم. هر چند گاه بين خشونت و عدم خشونت مرز خاكسترى است، امرى متناقض. شايد امروز انقلاب در مرز خاكسترى رخ مى دهد.
 منبع: روزنامه شرق