علمی شدن سیاست و تئوری انتقادی
دكتر مسعود يزدى
چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۳
در ديدگاه تئورى انتقادى علمى شدن سياست يك روند اجتناب ناپذير است كه قرن بيستم شاهد آن است. علمى شدن سياست به معناى جدا شدن آن از جريان گفت وگو در سياست است. در اينجا «علم» و «گفت وگو» نقطه مقابل يكديگرند. علم به معناى دانش ابزارى است كه از نظر وبر همان دانش (سلطه) است. تنها به واسطه وجود دانش ابزارى است كه سلطه امكان پذير مى شود. علمى شدن سياست باعث اين مى شود كه جنبه هاى هستى شناسانه سياست فراموش شود.
سياست تا قبل از پيدايش دانش ابزارى جنبه اى هستى شناسانه در خود داشته است و بيشتر تحت تاثير ارسطو و افلاطون اين بعد اخلاقى را در خود حفظ مى كرده است.
براى سياست، جست وجو جهت «خرسندى» نقطه عطف بوده و خرسندى همان يوتوپياى سياست بوده است. براى ارسطو تنها انسان مى تواند لايق خرسندى باشد، لذا علمى لازم است كه اين بعد را بتواند در انسان ده نگه دارد.
به عبارت ديگر سياست تنها علم تدبير امور نيست بلكه سياست همان جست وجو براى خرسندى است. تنها انسان است كه مى تواند جست وجوگر باشد. جست وجوگر بودن در كنار خرسندى قرار دارد.
با پيدايش انقلاب علمى _ تكنولوژيكى تصوير از سياست نيز تغيير مى كند. در اينجا مديريت و اداره امور نقطه عطف مى شود و در حقيقت وظيفه انقلاب علمى همان تسهيل كردن امور كشور است. در اينجا فرض بر اين است كه به واسطه علم انسان خواهد توانست رابطه اى ساده ميان چيزها به وجود آورد و كلاً امور اجتماعى به واسطه علم بعدى جديد به خود خواهد گرفت.
از سوى ديگر روند جامعه تكنولوژيكى به سوى علم گرايى است و در اينجا ابعاد اخلاقى سياست جاى خود را به ديدگاه هاى علمى مى دهد. ديدگاه هاى علمى از سياست يك «مجموعه» مى سازد و اين مجموعه بيش از پيش علمى مى شود. در جهان «مجموعه» گفت وگو چندان ميسر نيست. مجموعه ها نشان دهنده يك برآيند هستند و در جهان «برآيند» گفت وگو و زبان تبديل به «علامت» مى شود. انقلاب علمى در سياست در نهايت جانشين كردن علامت به جاى گفت وگو است. گفت وگو داراى بعدى هستى شناسانه است.
در كنار سيستم زبان چون علامت پديده هايى مانند خانواده _ شغل را مى توان مشاهده كرد. همراه با پيدايش علامت پيدايش انواع «واكنش شرطى» را مى توان ملاحظه كرد. به عبارت ديگر در اينجا زبان تبديل به يك نوع سيستم «واكنش شرطى» شده و كل جامعه نيز تحت نفوذ اين سيستم واكنش شرطى قرار گرفته است. در سيستم واكنش شرطى همه چيز از قبل پيش بينى شده است و عامل ذهنيت در اينجا به صفر مى رسد. در اينجا مى توان به مفهوم «استثمار دگى روزمره» اشاره كرد. اين بدين معنى است كه دگى روزمره تبديل به پديده اى استثمارى شده و كل «سيستم» در اينجا «مستعمره هاى درونى» در داخل سيستم را ايجاد مى كند. به عبارت ديگر نوعى استثمار از دگى روزمره مستعمره هاى درونى ساخته و در اين مستعمره هاى درونى انسان هايى با «واكنش شرطى» يافت مى شوند. در اين مستعمره هاى درونى سيستم ابعاد نقادانه نسبت به سيستم از ميان رفته است. در اينجا است كه نقش تكنولوژى هويدا مى شود. تكنولوژى در حقيقت باعث تثبيت اين مستعمره هاى درونى مى شود. علم نيز به نوبه خود دنياى كلامى را از اين مستعمره هاى درونى برمى گيرد. لذا افراد در حقيقت «غيرزبانى شده» و بعد زبان چون گفت وگو را از دست مى دهند.
«غيرزبانى شدن» جريان اصلى است كه امكان زبان چون پديده اى پديدارشناسانه را از جامعه و فرد حذف كرده است. از سوى ديگر امكان «تجربه ده» در زبان نيز از ميان رفته و بدين ترتيب غيرزبانى شدن كامل مى شود. تجربه ده فقط در كنار جهان زبانى ميسر است. از سوى ديگر استقلال و خودمختارى نيز احتياج به جهان زبانى دارد. با حذف جريان زبان خودمختارى شخصى نيز از ميان مى رود. خودمختارى روندى است كه فراسوى استثمار زبانى قرار مى گيرد و لذا «قابليت بيان» از جمله ابعادى است كه براى خودمختارى لازم است. هابرماس در اينجا به «شرايط بهينه گفتار» اشاره مى كند. تنها در شرايط بهينه گفتار است كه فرديت مى تواند احيا شود. «شرايط بهينه گفتار» امكان تجليات زبانى را ممكن مى سازد. وظيفه جهان سياست به وجود آوردن «شرايط بهينه گفتار» است. در جريان علمى شدن سياست، «شرايط بهينه گفتار» مخدوش مى شود.
علم سياست را تبديل به يك «ضدگفتار» مى كند. در اين دنياى ضدگفتار است كه فرد تبديل به مهره اى از يك «جمعيت تنها» مى شود. در اينجا انواع ماشين هاى توتاليتريستى سرگرم تبديل جامعه به يك «جمعيت تنها» هستند. لذا سياست نيز به نوبه خود معنايى جديد پيدا مى كند و آن همان پيدا كردن راهكارهاى جديد جهت ايجاد جهان ضدگفتار است. تنهايى جمعيت با ضد گفتار در سياست منطبق است.
از سوى ديگر «جمعيت تنها» در متن «حيطه عمومى» قرار مى گيرد. اين بدين معنى است كه حيطه عمومى در طول تاريخ متحول شده و بعد اصلى خود را كه همان «نقد» بوده از دست داده است. در اينجا مى توان «علم» را در مقابل «حيطه عمومى» قرار داد. رشد كمى و كيفى علم حيطه عمومى را تحت تاثير قرار داده است. تا زمانى كه حيطه عمومى وجود داشته، چيزى به نام «جمعيت تنها» ديده نمى شده بلكه حيطه عمومى بعدى فراسوى علم دارد و حتى مى تواند علم را مورد نقد قرار دهد. با رشد علم حيطه عمومى نيز تغيير مى كند. حيطه عمومى مكان پيدايش «گفتار بهينه» است و در اينجا است كه امكان رشد شخصيت و پيدايش ابعاد نقادانه در شخصيت مطرح مى شود.
در اينجا مى توان مشاهده كرد كه براى هابرماس گفتار بهينه و شخصيت هر دو عضو يك جريان هستند. فقط با تكامل گفتار بهينه است كه شخصيت تحول مى يابد. گفتار بهينه نقطه مقابل جريان «ضد كلامى» نظام موجود است. «ضد كلام» نقطه اصلى سلطه است و هر نوع سلطه اى نياز به ضدكلام دارد. از سوى ديگر «نيازهاى جديد»، نيز احتياج به كلام بهينه دارند. بيان زبانى باعث آن مى شود كه فرد از بعد «ضدكلامى» خلاص شده و وارد جهان كلام شود. براى هابرماس دنياى ضدكلامى اوج آليناسيون است. در اينجا «خود» در واقع «مصادره» شده و جايى براى پديده خود باقى نمى ماند.
اهميت فلسفه اگزيستانسياليسم در اين است كه ابعاد ضدكلام را مى تواند مورد بررسى قرار دهد. كلام در اصل متعلق به خود بوده و همراه با توسعه و تكامل خود است كه كلام نيز رشد مى كند. جامعه توده نقطه مقابل جهان كلامى است. در استثمار درونى سيستمى، نيازها قابليت بيان ندارند چرا كه شرط اصلى اين استثمار كلامى وجود دنياى خاموش فرد است. خاموش بودن در اينجا نشانه اى از وجود استثمار كلامى است. در «خاموش بودن» است كه فرد به منزلت «واكنش شرطى» سقوط مى كند. اساس وجود واكنش شرطى همان خاموش بودن است. لذا در كنار واكنش شرطى نوعى غيركلامى بودن نيز قابل مشاهده است. لذا مى توان مشاهده كرد كه هر نوع سلطه احتياج به جهان غيركلامى دارد. برعكس نقد سلطه خود به معناى آگاهى است.
در اينجا علاوه بر فقر كلامى، به فقر ذهنى نيز مى توان اشاره كرد. در فقر ذهنى، تجربه «آنى ده» نيز دچار فقر مى شود و فرد دچار فقر درونى مى شود. فقر درونى با فقر كلامى مرتبط است. در فقر درونى، فرد دچار ضعف نگرشى مى شود و بيشتر در لحظه دگى مى كند. در اينجا هيچ گونه ديد كلى نسبت به زمان وجود ندارد. زمان «به عبارت ديگر» تكه تكه شده بوده و امكان وجود يك ديدگاه كلى زمانى منتفى است. در نبود ديد كلى است كه ابعاد كليت گرا محو گرديده و نگرش هاى لحظه اى جاى آن را مى گيرد.
ديدگاه علمى باعث آن مى شود كه نوعى نظرگاه چندگانه به وجود آيد در اينجا همه چيز در سطح كمى مطرح مى شود لذا ديدگاه كمى با واكنش شرطى منطبق است اما خود داراى ابعاد ديگرى نيز هست. خود صرفاً تحت تاثير واكنش شرطى قرار نمى گيرد. خود داراى بعدى درونى است كه بيرون از جريانات عقلانى _ انتزاعى قرار مى گيرد. براى كى يركگارد بعد درونى چيزها، حكايت از «ملانكولى» مى كند. اين ملانكولى نقطه مقابل عقل گرايى است. در اين ملانكولى درونى است كه جريان ضدكلام به پايان مى رسد و نوعى ناميدن جديد اشيا آغاز مى شود به عبارت ديگر ملانكولى درونى آغاز جريان كلام است. سياست در اينجا چيزى جز ناميدن نمى تواند باشد.
كلام در اينجا بعدى رهابخش دارد. لذا اين چيزها هستند كه سراغ ما مى آيند. اما علمى كردن سياست به معناى ضدسياست نيز هست. ضدسياست با ملانكولى درونى چيزها ارتباطى ندارد. ضدسياست همان وجود يك جريان كلى است كه سعى مى كند اشيا را در خود بپروراند. اشيا در اينجا محو مى شوند به عبارت ديگر اشيا نيز به غيركلامى مى شوند. وجود كلام در اينجا محدود است.
ما در اينجا سعى مى كنيم كه اشيا را نجات دهيم. علمى شدن سياست به معناى تسلط اشيا بر ما است. ما در اينجا كمتر قادر به نقد هستيم چرا كه هر نوع نقد به معناى رهايى اشيا است. سياست آن جهانى است كه مدعى رهايى اشيا است. سياست نبايد لزوماً توتاليتر باشد اما در كنار سياست توتاليتر نوعى جهان «ضد گفتار» وجود خواهد داشت، در گفتار بهينه نوعى «سكوت» نيز وجود دارد كه در جهان اشيا به سوى ما جريان مى يابد، كلاً گفتار بهينه بر پايه سكوت قرار مى گيرد لذا فاصله گذارى با اشيا براى ما يك امر ضرورى است. وجود اين فاصله گذارى است كه ما را از غير«كلامى شدن» نجات مى دهد.
منبع: روزنامه شرق