سیر و سیاحتی در جهان مجازی - جهان وبلاگ -


وبلاگها: گلناز؛ چکونه شدم؛ علی مزروعی؛....

شمارش معکوس برای 8 مارس : اولیش

اساس و پایه ی تبعیض را نمی دانم کی و کجا بنا نهادند . یادم نمی آید . فقط می دانم دو کودک بازیگوش بیش نبودیم که خانمی آمد و هر دومان را بوسید . به تو گفت : چه مرد قوی و باهوشی و در گوش من خواند : چه دختر خوشگلی . از آن روز تو شدی تصمیم گیرنده که چه بازی کنیم و من شدم کدبانوی خاله بازی ها و مامان بازی ها . در خانه ای که با پشتی ها می ساختیم ، می نشستم و برایت غذا می پختم تا از سر کار برگردی .
تولدمان را یادت هست ؟ برای تو ماشین خریدند و هلی کوپتر و تفنگ . برای من باربی خریدند و کاسه و بشقاب پلاستیکی که در همان خاله بازی ها و مامان بازی هامان به کارم آید . آشنایی تو را بوسید و گفت انشالله مهندس شوی و مرا در آغوش کشید و گفت انشالله عروس شوی . گونه هایم گل انداخت و بعد از آن روز ، خود را بار ها و بار ها در لباس توری و سفید عروسی ، خواب دیدم . همیشه در خواب هایم عروسی غمگین بودم و تنها . مردی کنارم نبود و من غرق تور و رنگ .
آن حیاط دراندشت را یادت هست ؟ مثل فرفره در آن می دویدیم و می چرخیدیم . از درخت بالا می رفتیم و پایین می پریدیم و مسابقه بود که هر کدام از چه ارتفاع بالاتری می تواند پایین بپرد . یکبار خانم همسایه ما را دید . به تو گفت : مواظب باش دست و پایت نشکند . ( البته روزی هم که شکست گفت عیبی ندارد . بازیست دیگر . بشکنک و سرشکستنک دارد . مرد می شوی در عوض ) و به من نهیب زد دختر از بلندی نمی پرد . هر چه پرسیدم : آخر چرا ؟ جوابی نداد و گفت بزرگ تر که شدی خواهی فهمید و من بزرگ شدم و فهمیدم عضله ای تحلیل رفته در بدنم دارم که سند پاکی ام است و باید حفظ اش کنم به قیمت بالا ها را ندیدن و بلند پروازی نکردن و هیجان پریدن را از یاد بردن .
من به دنیا نیامدم . من بار آمدم .
همین تصاویر هستند که به خنده ام می اندازد وقتی کسی حرف از ذات و طبیعت انه و مردانه و صفات انه و مردانه می زند . چه کسی می تواند ادعا کند تحت تاثیر این بمباران فرهنگ غنی مردسالار نبوده است و بکر و خالص و تنها با تکیه بر طبیعت اش بار آمده است ؟
من هم تاثیر گرفتم . هر چند اندک . شاید اگر پدرم نبود که خود را جلوی همه ی این تششعات سپر کند من امروز بازیگر یکی از همان نقش های منفعل و ابلهانه ی خاله بازی ها و مامان بازی های کودکی ام بودم . شاید اگر کسی یادم نداده بود که نگذارم پسر بچه ی همبازی ام بر من زور بگوید و حق ام را با چنگ انداختن به سر و صورت و گاز گرفتن از دست و پایش و در نهایت اگر عرصه تنگ می شد با لگدی جانانه زدن به آن عضو شریف و مایه ی افتخار تاریخی اش، بگیرم ، امروز سرگردان در پله های دادگاه خانواده بودم و دنبال گواهی پزشک قانونی تا ثابت کنم شوهرم کتک ام می زند و من بی دفاع هستم .
شاید اگر کسی برایم قصه ی ژاندارک را نمی گفت و رزا لوکزامبورگ را و جمیله بو پاشا را و مرضیه احمدی اسکویی را ، تصویر آن عروس غمگین و تنها به این سرعت پاک نمی شد تا در 16 سالگی از خواب برخیزم و بگویم : می خواهم چریک شوم ، بروم نوار اشغالی غزه و با اسرائیلی ها بجنگم . مادر فقط نگاهم کرد و پدر بوسیدم .
نوار غزه نرفتم . چریک نشدم . ماندم همین جا و جنگیدم . نه با اسرائیلی ها . نه با تفنگ و نارنجک . نه حتی با چنگ و گاز و لگد . با سخن ام و با نوشتن ام . نمی دانم از آن روزی که کلمه ی فمنیسم به گوشم رسید تا روزی که فریاد کشیدم من فمنیست هستم چند ماه و چند روزی طول کشید اما هیچ خبر نداشتم که با این هوار کشیدن ام انگشت فرو کرده ام در لانه ی بور . نمی دانستم در جامعه ی نا آگاه و سنتی ام فمنیست را هم معنی و معادل ضد مرد و سالار می دانند . نمی دانستم فمنیسم هم مثل مارکسسیم بچه ی کوچک خانه است که هر که از راه می رسد دوبامبی بر سرش می کوبد و بعد که می پرسی آخرین کتاب و آخرین نوشته ای که راجع به فمنیسم خوانده ای کدام بوده ؟ فقط سکوت می شنوی و سکوت .
8 مارس پارسال وقتی در آن شلوغی پارک لاله پاسبانی که فکر کنم سرجمع تحصیلات کل خانواده شان به پنجم ابتدایی هم نمی رسید زل زد در چشمانم و گفت : "خاک بر سر حکومتی که به شما جنده ها رو داده است " جنده را هم به سایر صفات و القابی که مردم برای تحقیر من و اندیشه و رفتارم به کار می برند اضافه کردم . در این جامعه ی ناآگاه و عقب مانده و تا ریشه استبداد زده فمنیست یعنی ضد مرد ، یعنی سالار ، یعنی زشت و کج و کوله و عقده ای ، یعنی سرد مزاج ، یعنی کسی که می خواهد مرد باشد و در آخر یعنی جنده .
آن روز من باور کردم که انتخاب ام درست بوده است . من امروز بلند تر از هر روز فریاد می کشم فمنیست هستم . شما هم آزادید بسته به فهم و درک و شعورتان آنچه مایلید بنامیدم . زشت ، قناص ، سرمزاج ، جنده ...
Tuesday, March 01, 2005
منبع: وبلاگ گلناز
--------------------------------------------------------------------------------------------

خشونت های خیابانی علیه ان

ناسزاهای خیابانی : اینجا میدان ونک است . تاکسی ها و راهی ها سر مسافر با هم می جنگند. دو راننده که خسته از مرارت هر روزه برای تامین معاش هستند سر تسخیر مسافری شروع به بگو مگو می کنند. هنوز اول دعواست که فحش خواهر و مادر شروع می شود. روح مادر طرف که الان اگر به رحمت خدا نرفته باشد، در حال آشپزی است اصلا خبر ندارد به چه صفات مبارکی مزین می شود و خواهر بیچاره هم که باید سر کلاس و درس باشد نمی داند برادرش با ناسزایی رکیک تر به خواهر طرف از ناموس خود دفاع می کند. بارها از خودم پرسیده ام چرا وقتی مردها می خواهند با هم بجنگند باز هم این زنان هستند که مورد خشونت کلامی آنان واقع می شوند. خیلی کم دیده و شنیده ایم که مردان در نزاع های خیابانی از یکدیگر بخواهند مادر و خواهر شان شریک دعوا نشود. البته ناگفته نماند که بعضا تذکر داده می شود که و بچه اینجاست! به عبارتی فحش هایی که مواردشان زنان هستند، مردانه است و خوبیت ندارد جلوی و بچه گفته شود، چشم و گوششان باز می شود. بر عکس بارها دیده ایم که زنان در خشونت کلامی علیه بستگان خود مخصوصا پدر واکنش نشان می دهند. معمولا با گفتن اینکه به پدرم چی کار داری ؟ یا هر چی می خواهی بگی به خودم بگو از طرف مشاجره ( معمولا شوهر) می خواهند از ناسزا به فردی که حضور ندارد، خودداری کند

خانم بیا بالا: هر کسی به خودش اجازه می دهد به ما توهین کند. اگر بخواهیم دو دقیقه منتظر تاکسی یا یک دوست بیاستیم ، چند تایی پراید و پژو و سمند و ... با راننده های پیر و جوان نیش ترمز می ند که خانم بیا بالا. این مهم نیست که شما از نظر ظاهر در چه وضعیتی باشید با اینکه اصولا لباس شما یا به اصطلاح سر و وضعتان به اراده خودتان بستگی دارد و این جمله تکراری که خانم ها درست لباس بپوشند هیج کسی مزاحم شان نمی شود به هیچ وجه خشونت و توهین علیه زنان را توجیه نمی کند حالا چه برسد به این استدلال بی پایه که اگر محله جمشید جمع نمی شد مردان در خیابان دنبال روسپی نمی گشتند و زنان را با یک چشم نمی دیدند. گفتنی است که در ادبیات مطالعات زنان ترمی وجود دارد تحت عنوان غیر خوشامد گویی . این شاخص کاملا کیفی است. برای توضیح بیشتر اخیرا در یکی از دادگاههای اروپایی پرونده ای مطرح بود ناظر بر دختر جوانی که با لباس کاملا نامناسب ( در استاندارد اروپایی) به یکی از کلوپ های شبانه زیر زمینی و غیر قانونی که به ناامنی و حضور افراد ناباب شهرت داشته، رفته و مورد تجاوز قرار گرفته بود. دادگاه به نفع دختر حکم داد با این استدلال که حتی اگر دختر هم می خواسته با کسی رابطه داشته باشد ، هیچ خوشامدی به فرد متجاوز از طرف وی داده نشده است. حالا فکر کنید در ایران اسلامی به مادر بزرگ ها هم با چادر مشکی و گامهایی که در اتر کهنسالی نامنظم برداشته می شود تعرض می شود که خانم بیا بالا. اخیرا فکر می کردم که اگر در یک اقدام دسته جمعی سازمانهای زنان ، شماره ماشین های مزاحم ضبط و در یک شکایت دسته جمعی رانندگان مورد تعقیب فرار بگبرند دیگران چه درسی خواهند آموخت

حق انتخاب لباس: دوست فلسطینی ام فیدا محجبه است سفت و سخت اما فکر کنم تو دانشگاه از هم کلاسی های ایتالیایی و فرانسوی هم خوش تیپ تر باشد. همیشه کمر بندهای خوشگلی به کمرش دارد و روسری اش را از پشت می بندد. فیدا معتقد است که حجاب نباید برای مسلمان محدودیت بیاورد و مانع لذت بردن وی از زندگی شود. فیدا لباس شنای کاملا پوشیده ای دارد که موقع شنا در استخر می پوشد. تعجب نکنید . در اسکندریه مصر تعداد زیادی مسلمان را دیدم که مایوهای اسلامی داشتند. منظور من از شواهد بالا این نیست که از فردا استخرها مختلط شود و زنان با مایوی اسلامی به شنا بروند. منظور من این است که ما در ایران حق انتخاب لباس و حق انتخاب رنگ را برای مسلمان ایرانی محدود کردیم. حتی اگر به حجاب اجباری معتقد باشیم باید بگوییم که از حد آن هم جلوتر رفتیم. یک نگاهی به لباس زنان مسلمان در کشورهای دیگر اسلامی بکنید. زنان مالزیایی با رنگهای شاد، دختران مصری با شلوار جین و شالهای رنگی . همین مقنعه که در مدارس، دانشگاهها و ادارات اجباری است معلوم نیست چه مبنایی دارد. مثلا با روسری صورتی رنگ نمی شود حجاب داشت. (چقدر خوشحال شدم وقتی الهه کولایی تو مجلس روسری به سر می گذاشت). از طرف دیگر این مساله ما با رنگها ...یادمان نرفته است روزهایی که همه چیز سیاه بود. البته الان هم زنی که می خواهد سری تو سرها دربیاورد مجبور به پوشیدن لباس رسمی و سنگین یعنی همان رنگ مشکی یا یک کم ملایمترش قهوه ای و سرمه ای است. گفتیم در خانه برای شوهرش آریش کند هم لذت دنیا را می برد هم عقبی اما در کوچه و خیابان باید به هیات سیاه و گشادی پوشیده شود که نه تنها مرد با دیدن او تحریک نشود بلکه کمی هم چندشش شود. حق انتخاب رنگ و لباس را برای مسلمان در جهت حفظ بیشتر عقبی مرد ( که با هرچیزی حتی شنیدن صدای کفش پاشنه بلند تحریک می شود) از او گرفتیم. خواهش می کنم نگویید الان که در خیابانها ماشاءالله وضع یک جور دیگری است و هر کسی هر چه می خواهد می پوشد. اولا که تفاوت است بین پوشش دختر دبیرستانی در خیابان و خانم مدیر و کارمند در محل کار و .. بعد هم این شکل لباس دختران جوان ایرانی که نه اسلامی است نه ایرانی است شاهد این مدعاست که هر وقت هر چیزی اجباری و زوری شد نتیجه ای دیگری خواهد داشت. راستی الان یاد روزی افتادم که درمیدان تجریش پلیس نیروی انتظامی به من هشدار داد که عینک آفتابی ام را از روی سرم بردارم. آن روز از یک جلسه دولتی برمی گشتم و حجابم در استاندارد حکومتی - ایرانی واقعا حجاب بود. وقتی از افسر مربوطه پرسیدم عینک روی روسری به کجای قوانین برمی خورد هشدار داد که می تواند توضیح بیشتر را در بازداشتگاه بدهد و چون من خیلی خسته تر از خوابیدن در بازداشتگاه بودم، گفتم قربان شما و عینک را در جیبم گذاشتم.February 24, 2005
منبع: وبلاگ سحر مرانلو
-------------------------------------------------------------------------------------------


يه تيم از روزنامه نگاران سياسي " خريداري " شدن تا در مدح آقاي رفسنجاني عزيز بنويسن!
يه تيم از بچه هاي اجتماعي " خريداري " شدن تا معضلات اجتماعي را پررنگ كنند و دولت و بكوبند! هر چي هم گزارشات واقعي تر _ بخوانيد كوبنده تر _ باشه ، حق التحريرشون بيشتره. يعني براي گزارش عادي 70 هزار تومان و واقعي ترها!!!! تا50- 140 هزار تومن هم ميرسه!
رقم ها واقعا عجيبه!
به يك تيم از بر و بچه هاي تابلوي اصلاح طلب ( كه البته همگي جوون هستن ) هم پيشنهاد شده با مبالغي كه از يك ميليون شروع ميشه، در ستادهاي تبليغاتي آقاي رييس جمهور آينده فعاليت كنن! به بعضي از دوستان هم گفتن كه يه كارهايي و در دانشگاه ها شروع كنن كه اتفاقا امروز يه خبري و در يكي از خبرگزاري ها ديدم مبني بر اينكه بعضي از اين دوستان جلسه ي نقد عملكرد اقتصادي دولت را براي دانشجويان برگزار مي كنن!


يكي از بچه هايي كه بهش پيشنهاد دادن از معضلات اجتماع گزارش واقعي! بنويسه، بهم گفت كه آقاي ج.گ در اولين جلسه ايي كه با ما داشته ( دومي فرداست و قراره آمارش و به من بده ) به ما گفته كه شما فقط مطالب و بنويسن و به بقيه ماجرا كاري نداشته باشين! ما با 10 تا روزنامه قرارداد بستيم كه مطالب شما رو چاپ كنيم ولي حتي اگه مطلبتون چاپ نشه هم پولتون و مي گيرين!!
ده تا روزنامه هم اينا هستن: شرق،‌اعتماد، آشتي، توسعه، همبستگي، ابرار، اطلاعات، دنياي اقتصاد، صداي عدالت و جمهوري كه البته نمي دونم اين جمهوري ،جمهوريت بود يا جمهوري اسلامي! شاخ درنياريد! حتي اگه جمهوريت هم باشه عجيب نيست! دوستم گفت جمهوري اسلامي اما من بيشتر فكر مي كنم كه جمهوريت مي تونه باشه تا جمهوري اسلامي. آخه مدير مسئول جمهوريت جديدا خيلي داره هرز مي پره. اينو با چشم خودم ديدم!

اجتماعي نويس ها قراره در ساختماني كه براي اين كار آماده شده و ميز و صندلي و كامپيوتر و تلفن و خلاصه تمام ملزومات تحريريه را داره و در خيابان حافظ نزديكي هاي سميه هست، مستقر شن.

البته به نظر من اين مكان براي بچه هايي تعبيه شده كه يه ذره شوت مي ن و مثل اين دوست من دقيقا نمي فهمن كه چيكار دارن مي كنن. چون بعيد مي دونم پدر سوخته ترها حاضر شن در يك محل خاص كه مي تونه تابلو هم باشه و در واقع براي خود فروشي ايجاد شده مستقر شن.

حالا بماند كه اين دوست من با همه شوت بودنش هم مي گفت من حاضر نيستم دولت و بكوبم. در واقع رفسنجاني براش خيلي مهم نبود، آخه خيلي توي باغ سياست هم نيست اما حاضر نبود دولت ِ خاتمي و بكوبه. من حسابي تشويقش كردم كه جلسه ي فردا رو هم بره و اطلاعات منو كامل كنه!

اين خبرها رو تقريبا از يكماه پيش مي دونستم. البته نه فقط من،‌ خيلي از بچه ها از اين ماجرا اطلاع دارن. اما مي خواستم مطمئن بشم بعدا اينجا بنويسم. خلاصه كه وضعيت تهوع آوري شده. نمي دونم چي بگم.
من اين توجيه و كه رقم ها وسوسه كننده است و مگه چه خيري از اصلاح طلب ها ديديم و خاتمي هم يكي مثل رفسنجاني و ....... نمي تونم بپذيرم. اصلا نمي تونم.

من به امثال سعيد.ل و صادق.ز و محمود.ش هيچ ايرادي نمي گيرم. چون اينا از سال 76 كه خاتمي اومد و بازار اصلاحات داغ بود هم موضعشون دفاع از هاشمي بود. البته اينو بگم كه اينايي كه اسم بردم جزو كساني نيستن كه اخيرا خريداري شدن و نمي دونم كه اصولا خريداري شدن يا نه.
من به روزنامه نگاري ايراد ميگيرم كه قلمش و فروخته به كسي ايراد مي گيرم كه خلاف اعتقادش قلم ميه و حرمت قلم و رعايت نمي كنه. اين آدمها حال منو بهم مين.
يه عده ايي و مي شد حدس زد كه پاش برسه اينكار و مي كنن، ‌اما بعضي ها رو واقعا نمي شه باور كرد. طرف دو تا كتاب نوشته راجع به قتل هاي جيره ايي ونقش هاشمي در اين قتلها، حالا مي گه من با اسم مستعار حاضرم واسه هاشمي بنويسم!!!

اينكار ها در واقع برنامه ريزي براي حضور هاشمي ِ . مي خوان بگن نخبه ها خواهان حضور هاشمي هستن. در واقع دارن افكار عمومي و براي اومدن هاشمي آماده مي كنن. پشت همه ي اين برنامه ها هم محمد هاشمي حضور داره

اَه عُقم ميگيره از اين فضا
Sunday, February 27, 2005

منبع: وبلاگ چگونه شدم
--------------------------------------------------------------------------------------------

سهل انگاري ملي وبحران پرتغال

۱- عجيب ترين دوره انتخاباتي را مي گذراند اين ايران ، اين مرز پرگوهر. عجيب ترين اش است. افراد زيادي اعلام کانديداتوري کرده اند. خيلي زياد تر از آنچه که معمول است. گمان مي کنم دوره قبلي نزديک به ۱۰۰۰ نفر رفته بودند براي ثبت نام. سوژه اي بود براي خبرنگارها. حکمتي هم داشت. غمگيني نهفته اي هم درآن بود که اندکي آزار دهنده بود. مثل کشيدن ناخن روي شيشه، يا مثل ماليدن دو ظرف استيل به هم، يا چه مي دانم مانند کوبيدن يک سر به ديوار وخواباندن يک نفر روي زمين ولگد زدن به شکمش....چه مي دانم اصلا... مثل خيلي چيزهاي ديگر که شما ومن هر روزخدا با آن مواجهيم ودائما با شگفتي مي گوييم، عجب! عجب....! بله.... چندسال پيش از اصناف واکناف مختلف آمده بودند تا رييس جمهور شوند. اول فکر مي کردم اين اعتماد به نفس ملي است. اما کم کمک بوي اين اعتماد به نفس ملي درآمد. مايه هاي يک سهل انگاري ملي ظاهرا بيشتر هويدا بود تا اعتماد به نفسي که من کمتر از خودم اين روزها سراغ مي گيرم. شايد آن بقال ونانوايي شريفي که سالها سخت کار مي کرد ودست حوادث او را به درب ساختمان پرهيبت وزرات کشور رسانده بود در خود مي ديد که بله! او هم مي تواند بشود. چرا که نه؟ خيلي ها مي توانند خيلي کاره بشوند؟ آن آرايشگر مبرز هم....خيلي هاي ديگر.

۲- روزهاي که گمان مي کردم بايد نيروي جوان به شوراي شهر تزريق شودو هزار چيز ديگر، در گرماگرم انتخابان يک روز کمال تبريزي کارگردان تماس گرفت وگفت براي مصاحبه اي به دفترم مي آيند. مصاحبه کننده ابراهيم نبوي بود که از چيره دستان روزگار است در طرح هاي ابتکاري جدي وظنز . آنها ترتيب تعداد زيادي مصاحبه داده بودند با کانديداهاي شوراي شهر که از مکانيکي تا استاد دانشگاه و آرايشگر وپرستارو ....در ميان آنها بود. من هم بودم ونيک آهنگ عزيز واحتمالا اصغر زداه و تاج زاده وچندنفر ديگر.... مصاحبه اي شد با من در مورد موضوعات مختلف. بعد در حاشيه اش گفتند که دارند چه مي کنند.. . آن فيلم به گمانم هرگز ساخته نشد. نمي دانم شايد يک روزي بشود. اماآرزو داشتم ببينيم که چه از آن در مي آيد. چرا وقتي پيش مردم که به نظرم بسيار دقيق اند وباهوش، مي گويند که مي توانند فلان کنند وبهمان وخرده مي گيرند که چرا فلاني وبهماني نمي تواند؟ خيلي ها در خودشان مي بيننند..... خيلي ها. اگر مسئوليت اين است، که آقا من هم مي توانم! شما نمي توانيد کار ها را خوب انجام ندهيد؟ من که مي توانم. .....اما اين بار تعداد کانديداها روز به روز افزايش پيدا مي کند. ديگر نامزدها مکانيک وآرايشگر وپرستار نيستند. اين بار بالاترين حجم رجال در مملکت دارد به صحنه مي آيد تا يکي از کمياب هاي اجتماعي را بربايند. اما چه فرقي مي کند؟

درآن روزهاي آب خنک، خاتمي –که بسيار دوستش دارم- در پاسخ به نامه مادرم گفته بود :" من درمانده ام. چه کنم ؟....". وقتي دوران آب خنک به پايان رسيد وفرورفتن در اين ماليخوليا بيست وچهار ساعته آغاز شد، مادرم گفت اين حسين آقاي بقال خيلي حالت را مي پرسيد. اما کمرش را مي گرفت ومي گفت:" چه کنم خانم، من درمانده ام." من لبخندي زدم. اما بفهمي نفهمي گوشه چشمم قطره اشکي هم آمد. قطره اشکي که اين روزها بسيار مي آيد. بغضم گرفت..... من نمي خواهم از اين شباهت هيچ نتيجه گيري نامربوطي بکنم که سياه نمايي بشود. يا تشويش هر چيزي که من انصافا با آن هيچ سروکار نداشته ام. مي خواهم بگويم حق دارد آن مکانيک که فکر مي کند شايد موثر باشد در اين رياست جمهوري.... کسي چه مي داند؟ اما خدا را شکر اين بارنوبت دکتر هاست.

۴- باور کنيد تا ده سال ديگر همه دکتر مي گيرند. همه دکتر دار خواهند شد. حالا چه اشکالي دارد که خيلي از اين دکتر ها نمي توانند يک مقاله انگليسي بخوانند يا چند کلمه انگليسي صحبت کنند. يا يک دست کت شلوار هماهنگ بپوشند که شما وقتي در آسانسور کنارشان مي ايستيد احساس کنيد کنارتان يکي از رجال است. خدا را چه ديدي . شايد اين هاکوپيان بتواند جاي کت شلوارهاي باب همايون را بگيرد. اما واقعا چگونه وقتي يک نفر نمي تواند يک دست کت وشلوار وپيراهن وجوراب وکفش هماهنگ بپوشد ، مي توان از او انتظار داشت که بتواند در جامعه به ايجاد هماهنگي وانسجام ملي کمک کند؟ آيا اين نتيجه گيري نادرستي است؟ اشکال کار کجاست؟ آيا نمي توان از چيزهاي بسيط وتازه وخرد وبه ظاهر بي اهميت، رهيافت هاي عمومي جديدي يافت که ما را به چيستي وچرايي پديده هاي جامعه مان رهنمايي کند؟

ا۵- ين زلزله اخير که آمد خيلي غم انگيز بود. مخصوصا آنکه بعد از بحران برف بود..... راستي يک خبري بدهم. چند وقتي است احساس مي کنم يک حس پيش گويي عجيبي در من در حال شکل گيري است. درهمين راستا من پيش بيني مي کنم در آستانه آمدن فصل نوبهار، ما به بحران هايي مانند بحران ميوه پرتغال وبحران آجيل وبحران سمنو مواجه شويم. از همين آلان هم مي گويم که احتمالا آمادگي چنداني براي مواجهه با بحران هاي يادشده وجود نخواهد داشت. پدرم مي گفت که پرتفال شده کيلويي 1400 تومان. من که باورم نمي شد. خلاصه ما که پاي بحرانيم..... اصلا شايد مزه دگي به سبک ايراني هم اين بحران هاي باشد ديگر....
۱۲ اسفند ۱۳۸۳
منبع: سایت امید معماریان
--------------------------------------------------------------------------------------------

چرا اینطوری شدم!

از زماني كه فردم حنيف را به اتهام همكاري با سايت‌هاي اينترنتي احضار و بازداشت كردند و آن بلاها را به سرش آوردند من هم به اجبار اينترنتي شدم! البته فراغت از مجلس و كار روزنامه‌نگاري هم مزيد بر علت شده بود.
در آن ايام كه حتي مطبوعات اصلاح طلب راه احتياط پيمودند و بدون اجازه دادستان تهران آب نمي‌خورند الحق و الاانصاف اين سايت‌هاي اطلاع رساني و برخي وبلاگ‌ها بودند كه اخبار اين فاجعه را منتشر و موضوع را پيگيري مي‌كردند و در نهايت به آنجا رسيد كه همه مي‌دانيم.
يك رسوايي تمام همانند رسوايي‌هاي قبلي براي كساني كه جز قدرت و زور راهي ديگر براي حكومت كردن نمي‌شناسند. خوشمزه اينكه فرد گرفتارم پس از آزادي گفت كه حالا كه مرا به اتهام فعاليت‌هاي اينترنتي گرفته‌اند و بدون هيچگونه جرمي 66 روز حبس كشيده‌ام لااقل وبلاگي راه بياندازم كه در آينده اگر مرا گرفتند كاري كرده باشم!
خلاصه او با ياري دوستان هم‌بندش وبلاگي براه انداخت، و هم او بود كه مرا هم به اينكار وادار كرد. آري در اين روزگار فردان جز دردسر آفريدن براي والدين و آنها را سر كار گذاشتن كار ديگري ندارند. و من هم مجبور شده‌ام كه وبلاگ نويس بشوم.
باور كنيد استعداد اين كار را ندارم اما براي حفظ آبرو ناچار از اينكار شده‌ام و انتظار دارم ضمن تحمل به ارائه نظر بپردازيد و بنده را به دنياي وبلاگ‌ها راه دهيد.
در تلاش هستيم تا قسمت‌هاي ديگر وبلاگ مانند آلبوم عكس را هم بزودي راه‌اندازي كنيم كه به موقع خبر آن را خدمت دوستان اعلام مي‌كنم.


نوشته شده توسط علي مزروعي
2/28/2005 01:02:00 PM 52نظر
-----------------------------------------------------------------------------

دنده عقب!

حتما شما هم در خیابان، بخصوص در جاده های بین شهری با کامیون ها یا وانت هایی مواجه می شوید که در پشت آن جملاتی خواندنی و به قول امروزی ها "با حال" نوشته شده. چندی پیش در جاده شمال در حال تردد بودیم که این جمله درپشت یک کامیون توجهم را به خود جلب کرد:"کاش زندگی نیز دنده عقب داشت."

قطعا هر کس در مقاطعی از زندگی خود به تامل یا تردید در رابطه با برخی تصمیم ها یا اقدامات خود می پردازد. گاه برخی تصمیمات قابل برگشت است و برخی چنان دیر هنگام که امکان برگشت باقی نمی گذارند.
تا پیش از دیدن این جمله هیچ گاه به شباهت های زندگی ورانندگی توجه نکرده بودم: پرشتاب، غیرقابل برگشت، با اتفاقاتی که شاید هرگز نمی توان آنها راپیش بینی کرد؛ اتفاقاتی که برخی آدمها