سیر و سیاحتی در چهان مجازی -جهان وبلاگ ها-
وبلاگ ها: امشاسپندان؛ خورشید خانوم؛ مهر؛ ایران بان
شنبه 12 مارس 2005
آخر بشر را چه معنی می کنید؟!
از زمانی که به هویت های دیگرم، هویت یک فمینیست و فعال امور زنان هم اضافه شد- هویتی که بسیار دوستش می دارم- همواره با این پرسش که گاه با منطق و گاه با تمسخر مطرح می شد روبرو بوده ام که: چرا از حقوق زنان دفاع می کنید؟ اینجا، به همه انسان ها ظلم می شود و و مرد ندارد و باید از حقوق بشر دفاع کرد. بارها به این سوال پاسخ داده ام، اما شاید بد نباشد این بار، دلایل و پاسخم را در این خانه بنویسم و هنگامی که باز با این پرسش مواجه شدم، پرسش کننده را به این نوشته ارجاع دهم. البته جرقه این امر از اینجا زده شد. و چون ایشان مستقیما من را مورد خطاب قرار دادده اند، برجسب وظیفه پاسخ و دلایل خودم را بازگو می کنم.
ابتدا از سوال دوم ایشان شروع می کنم. این دوست معتقدند جنبش زنان وجود ندارد، چرا که جنبش پارامترهایی همچون پویایی و روان بودن و دستاورد های تازه را باید دارا باشد. و پرسیده اند کجای چنبش زنان خواص يك جنبش را دارد و پويايي كلام و رفتار حاملان اين طرز فكر را آيا مي توان ثابت كرد؟
برای پاسخ به سوال شما، شاید بد نباشد مروری بر دیدگاه نوین جامعه شناسی داشته باشیم. به عنوان کسی که نیمچه سوادکی در این زمینه دارد، باید بگویم ما دو نوع نظریه در مورد جنبش وحود دارد. یکی نظریه کلاسیک است که پارامتر هایی ار قبیل رهبریت مرکزی، تعریف هدفی واحد و سازماندهی تظاهرات و... دارد. اما تقریبن سی سالی هست که این تعریف کلاسیک ار دور خارج شده و جای خود را به تعریف های نوین دیگری داده است. در حنبش های نوین اجتماعی دیگر چیزی به اسم مرکز گرایی یا رهبریت واحد معنا ندارد. در جنبش های نوین اجتماعی، روابط دیگر عمودی نیست. روابط افقی و سلسله کاری شبکه ای است. مسئله ای که کاملن در جنیش زنان قابل رویت است. بارها با این سوال مواجه شده ام که رهیر جنبش زنان در ایران کیست؟!! یا سخنگو و دبیر کل مرکز فرهنگی زنان چه کسی است؟! یکی از بزرگترین نقاط قوت جنبش ان، نداشتن رهبر و تکثر آرا است. جامعه مدنی بدون تکثر دیدگاه ها و روابط شبکه ای بی معنا است.
شاید بد نباشد دیدگاه دکتر ژاله شادی طلب را که از بزرگان جامعه شناسی در ایران است را هم ذکر کنم. ایشان می گوید: در دیدگاه های نوین جامعه شناختی جنبشها چيزي نيستند جز حركتهايي كه در طي زمان و تجربه ساخته مي شوند و شكل مي گيرند؛ يعني در طي زمان خود را بازتعريف مي كنند و در نتيجه ما نمي توانيم از يك مقطع زماني به عنوان جنبش صحبت كنيم بلكه بايد درباره يك پروسه (فرايند)، بعنوان جنبش بحث كنيم.
این پروسه بی گمان در ایران وجود دارد و تاریخی صد ساله را نیز در پشت سر دارد. حنبش زنان در ایران، حنبشی است منطبق بر دیدگاه های مدرن و نوین جامعه شناختی. احتمالن شما هم تصدیق می فرمایید که دیگر دوران رئیس و مرئوس بازی و رهبری را همچون بت ستایش کردن و گوش به فرمان وی بودن گذشته است و نقد و گفتمان است که چشم انداز آینده خواهد بود.
و اما سوال نخست شما که سوال بسیارانی است. برای پاسخ به این سوال شاید بد نباشد مروری اجمالی و کوتاه به امواج سه گانه فمینیسم داشته باشیم.
موج اول یا ((موج قدیم)) به دنبال پیشرفت های قانونی و رهایی بخش برای ان، هویت سیاسی نوینی برای آنها به ارمغان آورد. به طور خلاصه، موج اول حول محورهایی همچون کار خانگی ان، وضعیت حقوقی زنان و تصویب قوانین حمایت گر از می چرخد و به تبعیض ها شدیدن معترض است.
موج دوم اما از بیخ و بن با آنچه در موج اول بود متفاوت است. موج دوم دامنه ی واژه هایی همچون ((سیاست)) و ((اقتصاد)) را به احساسات جنسی، تن، عواطف و همه آن حوزه هایی که شخصی یا خانوادگی تلقی می شد تعمیم داد. . در مجموع جان کلام فمینیسم موح دوم حق تولید مثل و تصمیم گیری برای تن بود و مسلم است که این مهم مستلزم مبارزه علیه خشونت جنسی و خانگی بود. فمینیسم موج دوم با ایجاد پیوند میان مسایل تولید و باز تولید، و میان امور شخصی و سیاسی، تفکر سیاسی معاصر را نیر دگرگون ساخت.
و اما موج سوم که به همان اندازه که به (( مسایل ان)) می پردازد گرایش به رفع نابرابری های نژادی و اقتصادی نیز دارد و در یک کلام آزادی انسان و برابری بشر را فریاد می د.هم اینک در بسیاری از کشور های توسعه یافته که حقوق برابر انسانی محقق شده است، فمینیسم موج سوم جریان دارد.
حالا من از شما می پرسم ما کجاییم؟ ما حقوق برابر انسانی را محقق ساخته ایم؟ ما حقوق سیاسی برابر را محقق ساخته ایم؟ ما حق طبیعی بر تن خویش را محترم شمرده ایم؟ ما تبعیض جنسیتی را از بین برده ایم؟ ما مرد سالاری ریشه دار که تمام زیر ساخت های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ما را در چنبره خود گرفته است از بین برده ایم؟
برای کشور های توسعه نیافته دو دیدگاه کلی وجود دارد.یک دیدگاه می گوید مسائلی که در این دسته از کشورها وجود دارد برای و مرد مشترک است. طرفداران این دیدگاه می گویند به جای اینکه زنان مسائلشان را از مردان جدا کنند باید در جبهه ی واحدی بجنگنند تا مشکلات اساسی جامعه حل شود.اما دیدگاه دوم- که من از طرفداران این دیدگاه هستم- می گوید مسلمن مسائل مشترک بسیاری میان زنان و مردان وجود دارد اما ها به دلیل بودن و مرد سالاری ریشه دار مشکلاتی دارند که مردها ندارند.بنابراین، ها باید ابتدا در شرایط موجود به برابری با مردان برسند،جامعه به درک صحیحی از مسائل زنان برسد تا بتوان با زبانی مشترک در جبهه ای واحد مبارزه کرد.
ما ملتی هستیم که تجربه دیدگاه اول را داریم، آخرین نمونه هایش انقلاب مشروطه و بعد انقلاب اسلامی بود که در هر دو انقلاب زنان نقشی بسیار پر رنگ داشتند اما بعد پیروزی نه تنها به کنار گذاشته شدند، حتی به حقوق آنها هم هیچ توجهی نشد و شرایط برای زنان تنها بدتر و بدتر گردید. پس باید گزینه دوم را چراغ راه قرار دهیم.
من از شما می پرسم چگونه می توان از حقوق بشر سخن گفت وقتی دیه من، که یک انسان کامل هستم، از تخم شما کمتر است؟ چطور از حقوق بشر سخن بگوییم وقتی قانون به شما اجازه داده است اگر همسرتان از دو چشم کور شد طلاقش دهید، اما به من این اجازه را نمی دهد. اگر زندگی با آدم نا بینا نا مطلوب است برای هر دو جنس نا مطلوب است نه فقط مرد. از بشر سخن بگوییم وقتی که لاله صدیق- که قهرمان کارتینگ و ریسینگ کشور است- می گوید در مسابقات قهرمانی برنده اول آقایان ماشین پراید جایزه می گیرد و برنده اول زنان یک سکه؟!!چگونه می توان از حقوق برابر انسانی سخن گفت وقتی نه تنها پدر بلکه جد پدری نیز اگر سر مرا ببرد از مجازات معاف می شود چرا که قیم و سرپرست من است و آنگاه ی که در برابر تجاوز مرد تن دهد به جرم ا اعدام می شود و اگر از خود دفاع کند به جرم قتل اعدام؟!از کدام حقوق بشر سخن بگوییم وقتی زنان شاغل سال ها- صرفن به دلیل جنسیتشان- در پله اول باقی می مانند و مردانی را می بینند که از راه نرسیده رئیس و معاون و مدیر می شوند؟! می شود از حقوق بشر در جامعه ای سخن گفت که هنوز مادر نمی تواند، بله حق ندارد، برای فردش حساب سپرده بلند مدت باز کند؟! برابری یعنی آنکه من تا وقتی ازدواج نکرده ام پدرم باید به من اجازه سفر خارج از کشور دهد و بعد ازدواج هم همسرم؟!! برابری یعنی آنکه من شاغل، منی که ی کاملن مستقلم و خرج تمام دگیم را خود تقبل کرده ام نصف برادرم که تمام هزینه هایش را هم هنوز پدرم می پردازد ارث برم؟ می توان از حقوق همه سخن گفت وقتی من برای اثبات اینکه کنج خانه روز و شب کتک می خورم و تحقیر می شوم باید تمام تن و بدنم کبود باشد؟ و وقتی جای گازهای وحشیانه مردی که عنوان همسری مرا هم یدک می کشد را به پزشکی قانونی نشان می دهم پاسخ بشنوم ای بابا! مرده دیگه!دلش خواسته حین سکس گازم بگیره؟!!!!
اگر بخواهم تمامی موارد را بنویسم مثنوی هفتاد من کاعذ می شود. حال خود قضاوت کنید: ما کجای امواج سه گانه فمینیسم هستیم؟ بدیهیات را به دست آورده ایم؟جامعه و قانون متقاعد شده است که ما نیز انسان هایی برابر بامردان هستیم؟ مرد سالاری ریشه دار از بین رفته است؟
اگر به عمر من قد دهد و برسد روزی که برابری در قانون و جامعه محقق شود، آن روز پایان فمینیسم و تلاش های فمینیست هاست و روزی است که من فمینیست نفسی عمیق حاکی از رضایت و سرخوشی می کشم و پیشتاز دفاع از حقوق بشر می شوم.
اگر منصف باشید- که امیدوارم باشید- تصدیق می فرمایید که در چنین جامعه ای هنوز نمی توان از بشر سخن گفت. مگر آنکه همچون واژه رجال در قانون اساسی که معادل مرد گرفته می شود بشر را هم معادل مرد بگیرید!!!
پ.ن: در توصیف امواج سه گانه فمینیسم از کتاب ((فرهنگ نظریه های فمینیستی)) ترجمه دکتر فیروزه مهاجر، نوشین احمدی خراسانی و فرخ قره داغی بهره بردم.
پ.ن 2: نوشته اید ترجیح می دهید از حقوق بشری زنان دفاع کنید نه حقوق انه آنها. می شود بگویید منظورتان از حقوق انه چیست؟ و کدام یک از این بی شمار خواسته ها ضد بشری است؟!!!
منبع: وبلاگ امشاسپندان
--------------------------------------------------------------------------------------------
خاطره های انگی ام در شهر شولوغ
بچه که بودم هميشه دوست داشتم پسر باشم. پسرهای 6، 7 ساله همبازی ما همه محبوب بودند. شلوغ می کردند، زانوهايشان زخم و زيلی بود، خاک و خلی بودند. زانوهای من هم هميشه زخم و زيلی بود و از مرکور کورمی که به زانوهايم می ماليدند متنفر بودم. روزی که در بازی های بچه گانه دنبال پسرها کردم و همانطور که آن ها همديگر را می زدند من هم يکی از پسر ها را زدم همه پسر ها تعجب کردند و آن روز ديگر با من بازی نکردند. دخترهای جمع ما همه موهای بلندی داشتند. دامن های رنگ و وارنگ می پوشيدند و به سرشان سنجاق های رنگی زيبا می زدند. در ميان سختی های زندگی پدر و مادرم جايی برای دامن های رنگی و سنجاق های رنگی برای من نبود. بچه تر از آن بودم که عشقی که پشت نارنجی مرکورکوروم بود را بفهمم. دلم می خواست پسر باشم تا کسی از شلوغ بازی های من تعجب نکند، کسی به زانوهای زخمی ام نخندد، کسی به خاطر نداشتن سنجاق ها و دامن های رنگ و وارنگ من را کمتر دوست نداشته باشد و نگهبان ورودی نخواهد در آسانسور تنها گيرم بياورد که مرا ببوسد. دلم می خواست پسر باشم چون پسر های همبازی از دخترهای سنجاق رنگی خوششان می آمد...
دراز ترين عضو تيم بسکتبال بودم. مربی امان فقط برايش برنده شدن مهم بود. جای من در محوطه سی ثانيه زمين خودمان بود. تا خط نيمه بيشتر اجازه نداشتم جلو بروم. بايد در زمين خودمان می ماندم تا توپ های حريف را کوفت کنم. چند باری با بچه های هم تيمی در يکی از محوطه های اکباتان بازی کرديم و ديگر مربی نبود که جلوی بازی ام را بگيرد. همسايه ها شکايت کردند. آن حلقه بسکتبال فقط به پسر های بلوک تعلق داشت. روزی که با پسرها بازی کرديم دو نفر از همسايه ها آمدند و تهديد کردند که به کميته شکايت می کنند. به ما دختر ها می گفتند مگر شما خانواده نداريد؟ در مسابقات استانی مربی فقط در بازی فينال به من اجازه بازی داد، اما سرپرست بازی ها نگذاشت وارد زمين بشوم چون شلوار کوتاه پايم بود. شلوار استرچ بلند پوشيدم، باز هم نگذاشت وارد زمين شوم، شلوار زيادی تنگ بود. روی شلوار استرچ شلوار کوتاه پوشيدم. در بازی فينال دسته دو دبيرستان های دخترانه استان تهران آن سال من يک ثانيه هم بازی نکردم. ما اول شديم و به دسته يک رفتيم و من ديگر هيچوقت بسکتبال بازی نکردم...
روز اول دانشگاه بود و اولين کلاس. اولين بار بود که همکلاسی پسر داشتيم. در کلاسمان باز بود. دکتر بيرجندی رئيس دانشکده بود آن وقت ها. کلاس ما روبروی دفترش بود. دکتر بيرجندی مرا از کلاس بيرون کشيد و کارت دانشجويی ام را گرفت و می خواست اخراجم کند چون مقنعه ام عقب رفته بود. مسئول فرهنگ اسلامی دانشگاه پا درميانی کرد و من در اولين روز حضورم در دانشگاه اخراج نشدم. راه دانشگاه خيلی دور بود. تمام فکر و ذکرمان شده بود ماشين. با شيده می خواستيم مربی رانندگی بگيريم. به خيالمان گواهينامه می گرفتيم و ماشين های پدرهايمان را قرض می گرفتيم تا به جای دو ساعت نيم ساعته مسير دانشگاه را طی کنيم. گوش هايم از شنيدن دادهايش درد گرفت. "با اجازه کی مربی رانندگی گرفتی؟ کی به تو اجازه رانندگی می ده؟" آن سال من مربی نگرفتم و برای هميشه رانندگی تبديل به عقده زندگی ام شد.
دلم می خواست کار کنم. امتحان تافل را خوب داده بودم. روز مصاحبه فهميد. باز هم گوش هايم از دادهايش درد گرفت. "با اجازه کی می خوای بری کار کنی؟ خيلی عرضه داری درست رو بخون. پول می خوای؟ چقدر بهت پول می دن؟ من بيشترش رو می دم." مصاحبه را رد شدم. 4، 5 بار ديگر هم تلاش کردم و باز هم رد شدم. به کسی چيزی نمی گفتم. من بايد معلم می شدم. يک موسسه ديگر پيدا کردم که راحت تر قبولم کردند. من می خواستم معلم شوم و شدم!
شهر شولوغ بود. دماغ من گنده بود، سينه هايم هم. هر روز متلک جديدی می شنيدم. نمی دانستم اعضای بدن من در پشت آن همه پارچه اينقدر جذاب است. باسنم را ميدان انقلابی ها دوست داشتند و شاسی ام را کسبه دروازه دولت. سينه هايم را ميدان ونکی ها بيشتر می پسنديدند و آلت تناسلی ام را راننده کاميون هايی که گاهی از خيابان های اکباتان می گذشتند و دوست داشتند اسمش را بلند بگويند و بخندند. مردانی که در تاکسی کنارم می نشستند از انگی ام هيجان زده می شدند. تقاضا برای کمی فاصله تبديل می شد به فحش و ناسزا از طرف مردهای بيچاره محروميت کشيده که به فاحشگی متهمم می کردند. از آن موقع به بعد هميشه جلو می نشستم و کرايه دو نفر را حساب می کردم. کم کم برايم عادت شد که بيش از نيمی از حقوقم را خرج کرايه تاکسی کنم.
دوستم داشت و فکر می کردم دوستش دارم. اتفاق که افتاد ترسيدم. قرار نبود اتفاق بيفتد. نصيحت ها را فراموش کرده بودم که دختر و پسر مثل پنبه و آتش هستند. پنبه آتش گرفته بود. تنها يک فکر در ذهنم می چرخيد. بايد با اين آتش ازدواج کنم، وگرنه هيچکس ديگر اين پنبه نيم سوخته را نمی پذيرد. از قضاوت ها می ترسيدم. پنبه نيم سوخته را از صميمی ترين دوستانم هم پنهان کردم. از ترس هايم برای دکترم حرف زدم. سه بار به پشتم زد و گفت "آفرين، آفرين، آفرين. داری بزرگ می شی! يک بزرگ." 2 سال طول کشيد که جرات کنم پسرکی را که ديگر دوست نداشتم رها کنم و از سرد شدن آتشم نترسم. 2 سال طول کشيد که با سنت های دو هزار ساله ای که در ناخوداگاه ذهنم فسيل شده بودند مبارزه کنم و بفهمم پنبه و آتش قصه قديمی مادر بزرگ هاست که به واقعيت وجودی من هيچ ربطی ندارد. دو سال وحشتناک گذشت تا باور کنم من صاحب جسم خودم هستم و نبايد برای نيازهای طبيعی خودم شرمسار باشم.
سيگار می کشيدم. در ذهن سطحی نگر خودم فکر می کردم سيگار کشيدن ميوه ممنوعه زنان است و از خوردن ميوه های ممنوعه هميشه لذت می بردم. ساعت های ناهارمان با يکی از همکارانم به يکی از کوچه پس کوچه های پشت تئاتر شهر می رفتيم و پشت يک ساختمان نيمه کاره پنهان می شديم و سيگار می کشيديم. واکنش های عابران ديدنی بود. حتی مردهايی که خودشان سيگاری به لب داشتند. حتما از ديدن مقنعه و چهره های بی آرايشمان تعجب می کردند. شايد در تصورشان زنی که سيگار می کشد ظاهراش جور ديگری است. فاحشه ها که مقنعه سر نمی کردند! ياد روزهای دانشگاه می افتادم که پسرها در حياط دانشکده سيگار می کشيدند و ما در توالت بدبوی دانشکده...
دوست داشتم مسافرت کنم. ايران گردی، کوير، دريا. 24 سالگی اجازه پيدا کردم برای اولين بار تنها سفر کنم. دروغ های زيادی بافتم تا اجازه گرفتم. اما ديگر آن اجازه تکرار نشد و روزی که ديگر اجازه ای لازم نداشتم چون صاحب ديگری پيدا کرده بودم وقت برای سفر کردن خيلی تنگ بود. سفرهای کوتاهی که در آن مدت رفتم بهترين خاطره هايم شدند، شمال، کيش، اصفهان. عقده شيراز رفتن همراهم ماند تا آنور اقيانوس ها. ستاره های جاده اصفهان زيباترين تصويری شد که همراهم ماند. موج های آرام خليج فارس درشب در تنها سفر تنهايم ده ترين تصويری شد که همراهم ماند.
مردی آمده بود که حس می کردم با همه فرق دارد. هميشه همينطور است نه؟ در زندگی که وابسته به مردان است بايد انتخاب کنی. اگر پرواز را دوست داشته باشی بايد روی بال های ديگری سوار شوی. کم پيش ميايد جزو معدود انی باشی که توانايی تنها پرواز کردن را داشته باشی. وقتی که از کودکی بال هايت را بريده باشند بايد بال های ديگری را قرض بگيری. نان و مهر و چار ديواری را با ديگری شريک شوی تا به آرزوهايت نزديک شوی. دوست نداشتند که مرد را انتخاب کرده بودم. دوست نداشتند که می خواستم به شيوه خودم زندگی جديدی را شروع کنم. روزهای سخت مبارزه شروع شده بود. روزهای مبارزه با قيمت گذاری روی عشق، مهريه و جشن عروسی، سنت های دو هزار ساله، حرف ها، حرف ها، حرف ها... گاهی فکر می کنم کابوس های آن روزها بود که از رويای شيرينی که می ديدم بيدارم کردند. شايد...
و روزهای ديگری آمدند. روزهايی که با بال های قرضی بايد هويت مستقل خودم را پيدا می کردم. روزهايی که هنوز ادامه دارند در دنيايی جديد که از دنيايی که من پشت سر گذاشتم چيز زيادی نمی داند. دنيايی که انگاری بدش نمی آيد بازگشتی به عقب داشته باشد و نوع مبارزه خاص خودش را می طلبد. اين روزها روزهای خوبيست برای مرور خاطره های مبارزه های قديمی و فهميدن اينکه در مقايسه با بسياری از زنان سرزمينم چقدر خوشبخت بوده ام و چقدر توانسته ام مرز ها و حصار ها را از پيش رويم بردارم. اين روزها شايد روزهای فکر کردن به فردا باشند. فردايی که متعلق به همه زنان سرزمينم است.
منبع: وبلاگ خورشید خانوم
--------------------------------------------------------------------------------------------
قوه قضائيه و نگرش مردم
اين مطلب را براي چاپ در يكي از روزنامههاي سراسري نوشته بودم كه متاسفانه به دليل شرايط خاص حاكم بر مطبوعات و تلاش براي ادامه حيات، جايي جز اينجا براي انتشار نيافت،
چندي پيش سخنگوي قوه قضائيه در واكنش به اعلام نتايج نظرسنجي سازمان مديريت و برنامهريزي درباره اين قوه اظهار داشت: «نظرسنجي سازمان مديريت و برنامهريزي درباره قوه قضائيه نادرست، غيركارشناسي و غيرقانوني است… قياس ابتدايي و غيرعلمي و سپس اعلام آن اقدامي نادرست و داراي تبعات منفي است… آنها كه طرح تكريم ارباب رجوع را دنبال ميكنند بايد ببينند كه درون دستگاههاي اداري دولتي چه اجحافهايي در حق مردم انجام ميشود و بعد به اينگونه نظرپراكنيها بپرداد… يكي از مراجع قانوني به تازگي در تحقيقي كه داشته، اعلام كرده است كه قوه قضائيه در يكي از بالاترين سطوح جلب رضايت مردمي قرار دارد و سازمان مديريت و برنامهريزي ميتواند با مراجعه به آمار آن نهاد به نادرستي اقدامهاي زيرمجموعه خود پي ببرد.»
اينگونه سخن گفتن از سوي سخنگوي قوه قضائيه در دفاع از عملكرد آن طبيعي به نظر ميرسد اما به نظر ميرسد كه رافع حل مشكل «نگرش مردم» نسبت به اين قوه نيست. هر چند در كشور ما حكومتگران بهاي چنداني به «نظرسنجي» و «نگرش مردم» نسبت به عملكرد زير مجموعهشان نميدهند و حتي اگر اقدامي در اين زمينه انجام شود با واكنشهايي از اين نوع مواجه ميشود، اما به جد ميتوان گفت كه يكي از اصليترين راههاي اصلاح دستگاههاي حكومتي توجه به نتايج حاصل از «نظرسنجي»هاي انجام شده در اين باره است، و قطعاً با تكيه بر ميزان «نگرش مردم» به هر دستگاه، دستاندركاران بايد به ارزيابي نقاط قوت و ضعف آن دستگاه پرداخته و با تصحيح عملكرد به جلب رضايت بيشتر شهروندان بپرداد.
قوه قضائيه به لحاظ نقش و تأثيري كه در جامعه ما دارد بايد بيشترين جاذبه و اعتماد را در بين شهروندان به خود اختصاص دهد. متأسفانه عليرغم تلاش و زحمتي كه اكثريت قابل توجهي از كاركنان اين قوه متحمل ميشوند، عملكرد بخشي از آن به شدت بر جايگاه اين قوه در افكار عمومي آسيب رسانده است به گونهاي كه بر پايه يافتههاي پيمانش ملي «ارزشها و نگرشهاي ايرانيان» كه در زمستان سال 82 انجام شده، اعتماد به قضات در مرتبه پاييني نسبت به ديگر گروهها و اصناف قرار گرفته است. بر پايه اين تحقيق، تنها 35 درصد پاسخگويان در حد زياد به قضات اعتماد داشتهاند و اين در حالي است كه 36 درصد در حد متوسط و 29 درصد در حد كم به قضات اظهار اعتماد كردهاند.
اگر برخي واقعيات كنوني جامعه را به اين يافته بيفزاييم آنگاه اهميت «نگرش مردم» را نسبت به اين قوه با توجه بيشتري مورد مداقه قرار خواهيم داد. طبق آمارهاي اعلامي در سال 82 نزديك به 7 ميليون پرونده در قوه قضائيه مطرح بوده است، بر اين پايه ميتوان گفت كه از هر ده نفر ايراني در سال 82 يك نفرشان با قوه قضائيه سر و كار داشته است و اگر در بعد خانوار در نظر بگيريم از هر دو خانوار ايراني، يكيشان درگير با مسائل قضايي بوده است. به طور خاصتر در سال گذشته نزديك به 700 هزار ايراني سر و كارشان با دان افتاده است و اين به معناي آن است كه از هر صد ايراني، يكيشان به هر دليل گرفتار دان و دادگاه بوده است. ملاحظه ميشود كه در ايران چقدر بين مردم و قوه قضائيه ارتباط تنگاتنگ برقرار شده است! تحليل و تبيين رخداد چنين وضعيتي خود مباحث فراواني را ميطلبد اما آنچه واقعيت امروز جامعه ماست اينكه قوه قضائيه ارتباط بسيار ملموسي با دگي روزمره شهروندان پيدا كرده و از اين رو «نگرش مردم» نسبت به اين قوه بايد از نظر مسؤولان آن (و كل حاكميت) بسيار مورد توجه قرار گيرد و در واقع ميتوان گفت يكي از كليديترين شاخصهاي كارآمدي نظام به عملكرد اين قوه وابستگي يافته است و در هرگونه طرح كارآمدسازي نظام بايد به چگونگي عملكرد «قوه قضائيه» و «نگرش مردم» نسبت بدان بهاي لازم داده شود.
براي رفع مسائل و مشكلات و نوع «نگرش مردم» نسبت به يك دستگاه حكومتي نميتوان صورت مسأله را پاك كرد يا تغيير داد! سخنگوي محترم قوه قضائيه اگر به صورت يك شهروند عادي سر و كارش با اين قوه ميافتاد آنگاه درمييافت كه در مجتمعهاي قضايي با شهروندان چگونه برخورد ميشود؟ و چگونه حقوق شهروندي رعايت ميشود؟ و… البته اين به معناي آن نيست كه در ديگر دستگاههاي اداري و دولتي چنين نميشود، اما درهمه جاي عالم و از جمله ايران، قوه قضائيه به عنوان دستگاه پشتيبان حقوق فردي و اجتماعي و برقراركننده عدل و داد شناخته ميشود و طبعاً از اين قوه در اين باره انتظارات بيشتري ميرود. ميزان اختيارات قانوني و قدرت تصرفي كه دستاندركاران امر قضا در كشور ما دارند منحصر به فرد است و نقطه خطر نيز همين جاست، چرا كه اگر از اين اختيارات و قدرت اندكي سوءاستفاده شود ميتواند كل عملكرد دستگا