تنم را ميفروشم، وطن را نه!
ميترا روشن
جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۸۳ 
 
 
"اعليحضرتا! مملکت خراب، رعيت پريشان و گداست. تعدي حکام و مامورين بر مال و عرض و جان رعيت دراز. ظلمشان اندازه ندارد، از مال مردم هرقدر ميل شان اقتضا کند مي برند، قوه غضب و شهوت شان به هر چه ميل و حکم کند، از زدن و کشتن و ناقص کردن، اطاعت ميکنند. اين عمارت و مبل ها و وجوهات و املاک در اندک زمان از کجا تحصيل شده؟ تمام مال رعيت بيچاره است. حکايت دختران قوچان را مگر نشنيده ايد؟ ماموران در عوض ماليات و حق الحکومه، طفلان و دختران را به زور از خانواده هايشان گرفتند و به اجنبي ها فروختند. هيچ بي عصمتي بالاتر از اين نيست که حاکمي راضي به فروش ناموس رعيت شود، که ناموس مسلمين به دست اجانب گرفتار شود. اينکه رعايا از شدت فقر فردان عزيز خود را بفروشند و بهاي آن را به عوض ماليات بدهند و آن وقت اشخاص آن ماليات را به اين قسم تاراج کنند، آيا اين ظلم نيست؟ در فرنگستان تجارت کنيز و غلام ممنوع است چه خبر شده دختران ايراني را اينطور ميفروشند؟ شايع است که فقط ده هزار قوچاني از ظلم به خاک روس فرار کرده اند. هزاران رعيت ايراني از تعدي حکام و مامورين به ممالک خارجه هجرت کرده، به حمالي و فعلگي گذران ميکنند و در ذلت و خواري مي ميرند. اين حالت مملکت اگر اصلاح نشود عنقريب اين کشور جزء ممالک خارجه خواهد شد. البته اعليحضرت راضي نميشوند در تواريخ نوشته شود در عهد همايوني ايران به باد رفت، اسلام ضعيف و مسلمين ذليل شدند. اعليحضرتا چاره اينکار، مجلس عدالت است. انجمني مرکب از تمام اصناف مردم که در آن شاه و گدا مساوي باشند. مجلس اگر باشد اين ظلم ها رفع خواهد شد، خرابي ها آباد خواهد شد، خارجه طمع به مملکت نخواهدکرد..." 
عريضه آيت الله طباطبايي به مظفرالدين شاه قاجار، بهار 1906
فروش دختران قوچاني در بهار و پاييز 1905 در دوران حکومت آصف الدوله در خراسان روي داد. ماموران حکومت صدها طفل و دختر را در عوض سه من گندم ماليات که خانواده هايشان نداشتند بدهند، گرفتند و به بهاي گزاف به ترکمان ها و ارامنه عشق آباد فروختند و از دو سر استفاده بردند. برخي از دختران را خود ماموران خريدند! در همين زمان فقط در يک صبح تا ظهر 160 دختر باکره در بازار تفليس به حراج گذاشته شد! کار به جايي کشيد که به دليل زيادي عرضه، قيمت برده در بازارهاي آسياي مرکزي از سري 3 پوند استرلينگ به بهاي 5 شلينگ سقوط کرد. از ميان اين دختران نگون بخت برخي به ازدواج هاي اجباري درآمدند، بعضي به کنيزي گرفته شدند و برخي در قهوه خانه ها و مهمانسراهاي آسياي ميانه به رقاصي، آوازخواني و فحشا گمارده شدند. اگر چه فقر رعيت و ظلم حکومت وحتي دختر فروشي در مناطق مختلف ايران واقعه بي سابقه اي نبود و در همان زمان در ديگر نقاط ايران نيز به دليل خشکسالي هاي مکرر و حمله ملخ و قحطي، ماموران حکومت، مردم را وادار به فروش اطفال خود براي پرداخت ماليات کردند، اما داستان فروش دختران قوچان حکايتي شد که دهان به دهان گشت، از سر منبرها نقل شد، در شب نامه ها و مناظرات و تصنيف هاي سياسي به شعر و طنز و کاريکاتور باگاري شد. دختر فروشي استعاره اي از وطن فروشي شد و دختران قوچان تبديل به دختران ايران شدند. اهميت ملي اين داستان چنان شد که از نخستين ماه هاي تشکيل مجلس اول رسيدگي به ماجراي دختران قوچان، يکي از موارد تظلم خواهي ملت عليه استبداد کهن شد. ولي در ميان آنهمه هياهوي بحث استرداد دختران و مجازات عاملان، خود آن دختران فراموش شدند. از دگي يا شرح حال آنان هرگز اطلاعي به دست نيامد. تنها علي اکبر دهخدا روزنامه نگار زمان مشروطه بود که تصنيفي از زبان حال اين دختران ساخت... 
از ياد رفته هاي انقلاب مشروطيت، حکايت دختران قوچان/ تاليف افسانه نجم آبادي/انتشارات روشنگران و مطالعات ان/ تهران 1381
مارال فقط 24 سال دارد ومثل يک شاخه گل بهاري زيبا و باطراوت است. نمونه تيپيک دختران ايراني است. صورت مليح گندمي با چشم هاي کشيده سياه، گونه هاي پر و اندام نازک بلند. هنوز طراوت نوجواني را حفظ کرده است. با وجود سختي هايي که پس از فرار از ايران کشيده، شادي در صدايش موج ميد. خودش ميگويد:"ايراني ام ديگه، پوستم کلفته! هر کي ديگه جاي من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!" مارال يکي از هزاران دختران ايراني است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جنسي به کار مشغول هستند. به دليل بحرانهاي مداوم اقتصادي، اجتماعي، سياسي و خانوادگي هر ساله از ايران دختران و زنان بسياري به خارج فرار ميکنند. به اين گروه بايد تعداد دختراني که به نام ازدواج، کار يا ... توسط خانواده هايشان به فروش ميرسند و يا بوسيله باندهاي کودک ربا به خارج از کشور آورده ميشوند را افزود. بدشانس ترين شان پس از تجاوزهاي مکرر، ده ده به قاچاقچيان اعضاي بدن فروخته ميشوند و آنها که ده ميمانند سرنوشت چندان بهتري ندارند. بسياري از بازارهاي برده فروشي پاکستان و امارات مستقيما به حرمسراها فرستاده ميشوند تا به ازدواج با مرداني که جاي پدربزرگ آنها را دارند درآيند يا به دست قوادان ميافتند و تا زمان زيبايي و جواني مورد بهره کشي جنسي قرار ميگيرند و پس از آن به کلفتي گمارده ميشوند. در اين ميان آنها که به کشورهاي پيشرفته ميآيند اگرچه به دليل رعايت حقوق انساني از شرايط ظاهرا بهتري برخوردارند ولي به دليل نداشتن پول، نبود مدارک اقامت، ندانستن زبان و تنهايي سرگردان مي مانند تا دست سرنوشت آنها را به کدام سو پرتاب کند. چه بازارهاي برده فروشي پاکستان، افغانستان يا امارات باشد و چه آژانس هاي مدرن اينترنتي در کشورهاي پيشرفته، همه جا جهاني بي تفاوت است که درآن پااندازان بين المللي، گروههاي خلاف کار و افراد بيرحم در سکوتي همدستانه در کمينشان نشسته اند. حکايت اين دختران، داستان آشنايي است که همه کس ميداند، با اينحال ناگفته ها بسيار است. با مارال به گفتگو مي نشينيم. 
مارال دوست داري داستان دگي ات رو از کجا شروع کنيم؟ از وقتي ايران بودي؟
ــ آره از اون موقع بهتره. مخصوصا که دلم هم خيلي تنگ شده، اين هفته دو بار خواب ايران رو ديدم. زيباترين خاطراتي که از دگي ام دارم مال موقعي است که اونجا خونه پدرم بودم. از وقتي يادم مياد با بابام بودم. وقتي از مادرم جدا شد ديگه به خاطر من ازدواج نکرد. ميترسيد دختر عزيز دردونه ش يه وقت اذيت بشه! ولي مادرم به اجبار ازدواج مجدد کرده بود. اونو کم ميديدم. هميشه گرفتار دگي و بچه هاش بود. بابام آدم آروميه. از اونا که از اداره ميآد خونه و شام و چايي و تلويزيون! ماهي يه بار هم با دوستاش دور هم جمع ميشدند حرف ميزدند، تخته بازي ميکردند. تنها کار بدي که در دگيش انجام ميداد فقط سيگارش بود! من هم واسه خودم آزاد بودم. البته نه اونقدر که شورش رو در بيارم! درسم رو ميخوندم، نمره هام همه خوب بود. ولي بقيه اوقات همه ش با دخترهاي فاميل و دوستام بودم. پارتي، مهماني دخترونه، رقص، موزيک، از در و ديوار بالا ميرفتيم. ولي بعد که ديپلمم رو گرفتم خونه نشين شدم. يعني دانشگاه آزاد قبول شدم ولي نتونستم برم. خرجش زياد ميشد و ديگه سالهاي آخر حقوق بابام براي خرج خونه کم مي اومد چه برسه شهريه دانشگاه آزاد که هر سال بالاتر ميرفت. من شرايط رو درک ميکردم. توقع مالي چنداني نداشتم ولي عوضش تشنه آزادي بودم. دوست داشتم هر چي دلم ميخواد بخندم! باورتون ميشه يه دفعه منو به همين جرم تو خيابون گرفتند! بعدش بردند منکرات خيابان وزرا و بابام رو خواستند تا ولم کردند. ازم تعهد گرفتند! حالا چه برسه با دوستام ميخواستيم بريم مسافرت، تو خيابون آهنگ گوش بديم، حرف بيم... نميشد. همه چيز يواشکي بود. خسته شده بودم. 
يعني دليل خروجت از ايران به خاطر نداشتن آزاديهاي اجتماعي بود؟ 
ــ هم اون هم بيکاري. تا ديپلم گرفتم رفتم دنبال کار ولي کار کجا بود؟ براي ليسانسه ها و دکتراش هم کار نبود چه برسد به من! امثال من هزار هزار ريخته بودند. بعد هم هر جا رفتم ازم توقعات نامربوط داشتند! 
مثل چي؟ تعريف کن.
ــ اولش که تازه ديپلم گرفته بودم دنبال کار روزنامه ها رو ورق ميزدم ديدم يه دکتر آگهي داده براي منشي مطب. مال محل خودمون هم بود. فوري تلفن زدم و گفت فردا روز مصاحبه است بروم. فردايش رفتم ديدم حدود 30 تا  و دختر نشسته اند و دارند پرسشنامه پر ميکنند! يکي هم دادند دست من. غير از سئوالات مربوط به سن و تحصيلات و وضعيت خانوادگي بعضي سئوالهاي ديگرش نامربوط بود. مثلا در خانه چه لباسي ميپوشيد يا چه هنرهايي داريد! من هم نوشتم فقط يه کمي ملوديکا ميم! بعد آقاي دکتر آمد برگه هاي همه را گرفت و گفت برويد بعدا به شما خبر ميدهم. فقط مرا نگه داشت. بعد خودش آمد نشست و گفت راستش ميون اينهمه ها و دخترها که ديدي من از تو بيشتر از همه خوشم اومده و ميخوام استخدامت کنم. فقط شک دارم که بتواني از پس همه کارها بر بيايي! گفتم من دختر باهوشي هستم. از ده سالگي دارم خانه مان را اداره ميکنم! هر کاري را برايم توضيح دهيد ميتونم. گفت وظيفه تو اينجا يکي کارهاي مطبه به اضافه کارهاي شخصي من مثل ماساژ پا و کمر. بعد گفت پاشو وايسا تا نشونت بدم کجاهام بيشتر درد ميگيره! منم بلند شدم و گفتم آقا من براي اين کارا اينجا نيومدم! عصباني اومدم خونه ولي نااميد نشدم و به بابام هم هيچي نگفتم. اين بار براي کار به دوست و آشناهام سپردم. يکي يه شرکت خصوصي رو معرفي کرد که منشي ميخواست. آدرس گرفتم و فرداش رفتم. اين دفعه خيالم راحت بود که طرف آشناست و رعايت بعضي مسائل را ميکند. در زدم و خود آقاي رييس در را باز کرد. تا گفتم سلام و من از طرف فلاني براي کار آمده ام گفت شما از همين حالا با حداکثر حقوق استخدام هستيد! گفتم ميشه لطفا بگين کار من اينجا چي هست؟ گفت هيچي! شما فقط تو اين شرکت راه برين يا پشت ميز بنشينيد و جواب تلفن بدهيد. من خودم همه کارها رو ميکنم! نيم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد در شرکت را قفل کرد و گفت کار ديگه بسه، الان موقع استراحته! وقتي داشتيم غذا ميخورديم برايم شروع به تعريف کرد که با وجود وضعيت خوب مالي و  و بچه، دگي اش غم انگيز و خالي است و او نياز به دختر جواني دارد که براش درددل کند. بعد يکدفعه گريه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نذارم سرشو رو سينه من بذاره خودشو ميکشه! من هم جيغ زدم و فرار کردم. شب همه رو براي بابام تعريف کردم. گفت دخترم فعلا بشين خونه يه لقمه نون هست با هم ميخوريم تا بعد ببينيم چي ميشه. يکي دوسال خونه نشين بودم تا براي اولين بار در دگيم عاشق شدم. من نوزده سالم بود و اون بيست سال. خونوادش وضعشون توپ بود و نميخواستند اون بره سربازي. يک بار گفت: مارال ميخوان منو بفرستند آلمان پيش خاله ام تو هم با من بيا! بيشتر به خاطر اون بود که از ايران اومدم. اون سردنيا هم ميخواست باهاش ميرفتم. 
پدرت اجازه داد؟
ــ معلومه که نه! بابام خيلي دوستم داشت. همه دگيش بودم. از صبح که بيدار ميشد تا شب هزار دفعه قربون صدقه من ميرفت. هر چي شعر بود که توش اسم آهو بود برام ميخوند! وقتي گفتم ميخوام برم خارج رنگش پريد! گفت نه، اينهمه برات زحمت کشيدم تنها کجا تو رو بفرستم، معلوم نيست چي به سرت بياد! سه ماه تموم تو خونه مون بساط داشتيم، نصيحت کرد، دعوا کرد، فاميلها و دوستهامو واسطه کرد ولي من پامو کردم توي يک کفش که اينجا آينده اي نيست و بايد برم. ميدونستم تحمل اشکهاي مرا ندارد هر شب با چشمهاي قرمز مي نشستم جلوش. آخرش يک شب راضي شد و اجازه داد. يه تيکه زمين داشت که براي پيري کوري اش گذاشته بود، اونو فروخت و پولش رو داد که بدم به قاچاق چي که قرار بود من و دوستمو ببره. شب آخر تا صبح بالاي سرم نشست و منو نگاه کرد. هيچوقت مثل موقع خداحافظي نفهميده بودم چقدر دوستم داره. يک لحظه دست منو ول نميکرد. داشت مي مرد! ميگفت دخترم جونم بودي و انگار حالا داري از تنم بيرون ميري. برايت بهترين آرزوها را داشتم ولي زمونه ياري نکرد. از اين به بعد هم تو آهوي کوچکم را به خودت و خدا ميسپارم. بعد هم که آمدم.
از سفرت بگو. 
ــ آخ که چه سفري. من که اولش از خوشحالي هيچي نمي فهميدم. فکرش رو بکن براي اولين بار با پسري که عاشقش هستي مسافرت کني! اصلا سختي کوههايي را که بايد از آنها بالا و پايين ميرفتيم، تاولهاي پا، گرسنگي و تشنگي هيچي حاليم نبود. به همين راضي بودم که کنار هم راه ميريم. با هم غذا ميخوريم. حرف مييم... البته پدرم موقع خداحافظي او را ديده بود و مرا دستش سپرده بود. دوستم هم به من ميرسيد. نميگذاشت سختي بکشم. تا با هم بوديم همه چي خوب بود. خطرات رو باهم رد کرديم. اگرچه خيلي بدبختي کشيديم، فکر کنيد پنج شش تا کشور و قاچاقي، نصف راه قايم شده تو ماشين و جاده و نصف راه پياده و يواشکي از کوه و جنگل و دشت بياييد! تو صربستان که اصلا قاچاقچيه مارو يک هفته تو جنگل زير بارون نگهداشت و خودش با دوستاش نميدونم رفتند کجا! البته بعدش با آب و غذاي حسابي اومدند. عوضش روز بعد جون دو نفرمون رو نجات دادند. اونها داشتند تو رودخونه اي که ازش ميگذشتيم غرق ميشدند. سرعت آب خيلي زياد بود بردشون! بعدا فهميديم که هر هفته يکي دو تا مسافر همونجا غرق ميشند! تو بوسني هم سه روز آب و غذا گيرمون نيومد داشتيم از گرسنگي و تشنگي ميمرديم. رسيديم به يک مزرعه بلال و افتاديم توي بلال ها به گاز زدن و مکيدن شير بلال ها به جاي آب! سفر زميني اونهم غيرقانوني خيلي خطرناکه. گروه ما شانس آورد ده ماند. فقط همين داستان سفر ما خودش يه کتابه! ولي ايتاليا ديگه همه از هم جداشديم. 
چرا؟ دعوايتان شد؟ 
ــ نه بابا. ايتاليا گير يه گروه گانگستر افتاديم. قبلا هم در راه چند بار گير آدماي عوضي افتاده بوديم. ولي قاچاقچي مان با پول يا نميدانم چه کلکي شرشان را کنده بود. تو ايتاليا نتونست. اونا مسلح بودند. اول پولهامونو گرفتند، بعد مردها رو کتک زدند و از هم جدايمان کردند. نميدونم ديگه چي به سرش اومد. منو بردند يک خونه پرت خارج از شهر. اونجا دو ماه داني بودم. رييسشون منو براي خودش نگهداشته بود. نميتونستم با کسي تماس بگيرم . جايي رو بلد نبودم. زبان نميدانستم. پول نداشتم، هيچ مدرک شناسايي نداشتم. اگر هم فرار ميکردم جايي نبود که برم. پليس منو بلافاصله دستگير ميکرد و دوباره همون کشورهايي رو که اومده بودم دان به دان پس ميفرستادند تا به ايران برگردانند. با هزار زحمت توانستم براي يکي از دوستان پدرم که ميدونستم تو ايتالياست تلفن بم و آدرس جايي را که بودم بدهم. او هميشه به خانه ما مي آمد. ميدانستم که گلويش پيش من گير است و وقتي ازش کمک بخوام ميآد و اومد. منو با ماشين سوار کرد و به يک هتل برد! البته بعدش با من خيلي دعوا کرد که چرا همينطوري و حساب نشده از ايران راه افتادم اومدم. يکماه بعد خودش مرا قاچاقي به اتريش آورد و توانستم اعلام پناهندگي کنم. بعدش هم مرا به يکي از کمپ هاي پناهندگي نزديک وين بردند. يکسال آنجا بودم تا اومدم بيرون. 
چرا با پاسپورت و قانوني از کشور خارج نشدي؟ پدرت که اجازه ميداد.
ــ آره ولي دوستم سرباز بود پاسپورت نداشت. بقيه هم به همچنين. چون ما حدود 5 تا مسافر بوديم. البته بابام بيچاره هي ميگفت پاسپورت بگيرم ولي اون آقايي که مارو مي آورد گفت لازم نيست! پاسپورت ايراني به درد نميخوره، جايي که باهاش ويزا نميدند هيچ، باعث دردسر هم هست، چون اگه شما را پليس بگيره ميفهمه از کجا اومدين و دوباره ميفرسته همونجا! آلمان هم که رسيديد پناهنده مي شيد ديگه پاس لازم ندارين! بعد هم دولت اونجا خودش همه چي بهتون ميده!
از اون پسر ديگه خبر نداري؟ ميدوني ده است يا مرده؟
ــ ده است. اونا که منو دزديدند اونو همونوقت ول کردند. يکي از هم سفرهامونو همين جاديدم، گفت بعدش با هم بودند تا خونوادش پول فرستادند و اون از ايتاليا رفت. دنبال من هم گشته بود ولي آخه حيوونکي خودش هم غير قانوني اونجا بود! کاري از دستش برنمي اومد. 
ميتونم بپرسم اولين بار کي رابطه جنسي داشتي؟
ــ وقتي در ترکيه بوديم. اولين شبي که با هم در اتاق هتل خوابيديم چون قبل از آن همه اش تو کوه و دره بوديم و چند نفر ديگه هم باهامون بودند! من با اينکه عاشق دوستم بودم ولي ترجيح ميدادم بازم صبر کنيم. ميخواستم اول به آلمان برسيم عروسي کنيم. ولي او ميگفت عزيزم آخه چه فرقي ميکند! فکر کن ازدواج کرديم اومديم ماه عسل! من اول يه کم عذاب وجدان داشتم. ولي وقتي تو ايتاليا بهم تجاوز کردند خدا را شکر کردم که دختر نبودم. 
چند بار بهت تجاوز شده؟ 
ــ زياد! مگه تجاوز چيه؟ وقتيه که باهات کاري رو ميکنند که نميخواي و دردت مياد، تجاوزه ديگه. حالا چه دست و پاتو به تخت ببندند، چه باز باشه ولي به هرحال نتوني از خودت دفاع بکني! ميشه ديگه راجع به اين موضوع صحبت نکنيم؟ 
آره ولي ميدوني که به عنوان انسان اين حق را داري که اجازه ندهي به تو دست بند. آنها که اين کار را ميکنند در واقع به حقوق انساني تو تجاوز ميکنند.  بايد با کسي رابطه داشته باشد که خودش ميخواهد و دوست دارد نه اينکه مجبور باشد.
ــ اين قشنگ ترين حرفيه که تو دگيم شنيدم. اگر اينجور ميشد خيلي خوب بود ولي حيف! براي من که فعلا عملي نيست. شايد براي اون دخترايي است که موقعيتشون خوبه ، نه ما فقير بيچاره ها! اگرچه مادر بزرگم هميشه ميگفت اگر دختر وزيري، عاقبت به زيري! 
بعد که به اتريش آمدي چکار کردي؟ 
ــ اول فرستادنم توي کمپ پناهنده ها. ميگفتند اين همون کمپيه که زمان نازيها، اسراي يهودي رو توش نگه داري ميکردند تا بعد دسته جمعي بفرستند اتاق گاز! اونجا تو ساختموني بودم که مال ايرانيها، هنديها و افغانيها بود. بين پناهنده هاي ايراني همه جور آدمي بود. از مهندس و دکتر با خانواده هايشان گرفته تا آدماي خلاف.  با بچه يا  تنها هم زياد بود ولي دختر تنها به سن من نبود. اوايل اونجا هر کس به آلمان ميرفت مشخصات دوستم را ميگفتم تا به او خبر برسد که من کجا هستم. همه اش فکر ميکردم که اون ميآد و منو از آن جاي کثيف وحشتناک نجات ميده. اوايل با يکي دو خانواده ايراني بودم. ولي بعد اونها رفتند و من تنها شدم و افتادم گير بچه هاي ايراني که هر دقيقه مزاحمم ميشدند، شب بالاي تختم ميآمدند و يا داخل حمامم ميشدند. هر چه بهشان ميگفتم شما را به خدا من دوست پسر نميخواهم ولم کنيد توي سرشان نميرفت. ميان آنها يکي بود که از بقيه بهتر به نظر ميرسيد. فکر کردم که اگر او را انتخاب کنم بقيه راحتم ميگذارند. همينطور هم شد ولي بعد از دو ماه اون کارش درست شد و رفت و من باز تنها شدم و مزاحمت ها دوباره شروع شد. اين بار وضع بدتر بود چون ميگفتند پس اهلش بودي و نميگفتي! خلاصه مجبور شدم دومي را هم انتخاب کردم و بعد سومي... ولي در عوض ديگر راحتم گذاشتند. بهم کمک ميکردند، نوار موسيقي، بليط قطار يا گاهي حتي پول ميدادند. 
بقيه ها و دخترهاي ايراني هم همين مسائل تو رو داشتند؟
ــ نميدونم. اگه تنها بودند که حتما داشتند. البته در اتريش دختر و  تنها زياد است. آنها که اقامت قانوني دارند يا دانشجويند و ... به هرحال يکجوري با اين مسائل برخورد ميکنند. ولي من سنم کم بود، تنها و بدون پول هم تو کمپ افتاده بودم، بدبختي که هم ايران و هم اينجا بلاي جانم بود اينکه خوشگل بودم! براي همين بيشتر بهم گير ميدادند. حالا موهايم را کوتاه کرده ام قبلا تا کمرم بود هميشه دورم ميريختم. پدرم هيچوقت نميگذاشت موهام رو کوتاه کنم. هر کاري ميکردم باز از زير روسري يک کمي اش مي اومد بيرون. سرهمون يکذره مو، يک عالمه دردسر داشتيم! يکي دو بار مامورهاي گشت به خاطر موهام من رو گرفتند، بعدش هم خودشون بهم شماره تلفن دادند! يکيشون که تا درخونه دنبالم اومد. ميگفت اگه ميخواستم ميتونستم زيرشلاقت بدم، عوضش بايد باهام راه بيايي! گفتم باشه ولي اول بايد به بابام بگم و پريدم توخونه! داشتم از ترس ميمردم. بابام خونه بود فهميد خيلي ناراحت شد. اولين بار بود که شنيدم فحش بد داد! بعد هم گفت دخترم مي بيني چه زمونه کثيفيه، سعي کن کمتر از خونه بري بيرون. بعد ديگه همه اش انگار داني بودم. فرار کردم اومدم خارج آزاد بشم، نميدونستم اينجا هم اسيريه! 
تمام مدت در کمپ بودي؟
ــ نه، چند بار که بليت قطار گيرم اومد رفتم وين را ديدم. فکر ميکردم اگر پناهندگي ام قبول شد ميرم اونجا کار پيدا مي کنم. همونوقت دولت اتريش تصميم گرفت کمپ ما رو خالي کنه. سيل پناهنده ها به اروپا سرازير بود و جا نداشتند، در عرض چند روز جواب منفي همه رو دادند دستشون و پناهنده هاي قبلي را مثل زباله ريختند کنار خيابان. همه شوکه شده بودند و توي سرخودشون ميزدند! فکر کن خارجي هستي، اقامت نداري در نتيجه اجازه کار نداري، پول هم نداري، آقازاده هم نيستي که با چمدان پر از اسکناس آمده باشي. تو کمپ هر کي رو ميديدي صد دلار دويست دلار يا حداکثر هزار دلار ته کيفش قايم کرده بود براي روز مبادا و روزا رو با جيره غذايي همونجا سرميکرد تا جواب پناهندگيش رو بگيره يا براش پول بفرستند و بره يه جاي ديگه. نميدانم بقيه با چه معجزه اي خودشون را نجات دادند ولي من نتونستم. فکرم کار نميکرد. تمام دگي ام يک کوله پشتي بود با يک برگه پناهندگي که روي آن مهر رد خورده بود. همونجا چند ساعت بهت زده ايستادم تا يکي از مامورها آمد و مرا از کمپ بيرون کرد. يکي دلش برايم سوخت و يک بليت بهم داد. سوار قطار شدم و به وين آمدم. شب شده بود و نميدانستم کجا برم، حتي يک خونه آشنا نبود که درش رو بم و کمک بخوام. همينطور بي هدف راه ميرفتم. حالا اون وسط مريض هم شده بودم. 40 درجه تب کرده بودم. سرم باد کرده بود و توش فقط يه فکر بود: برگردم ايران! همه نيرويم را جمع کردم و با کارت تلفن نصفه اي که داشتم به بابام زنگ زدم. تا گفت الو به گريه افتادم. بيچاره او هم از آنطرف شروع کرد! بهش نگفتم چي شده فقط گفتم ميخواهم بيام. گفت دخترم ميدوني که من يک موي تنم راضي به رفتن تو نبود، خودت رفتي. حالا هم هر وقت خواستي برگرد. فقط بدون که شرايط از زماني که تو بودي خيلي بدتر شده، بگير و ببندها بيشتر شده، بحران اقتصادي است. اگرميتواني وضعيت اينجا رو تحمل کني همين الان بيا. وگرنه باز هم صبر کن تا ايشالا يه راهي برات باز شه! گوشي را قطع کردم. فکر کردم حالا بخوام برگردم چطور برم؟ نه پاسپورت دارم نه پول بليت. بعد هم ايران چکار ميتونم بکنم؟ صداي پدرم خسته و نااميد بود. بعدا فهميدم که همونوقت خودش رو هم صاحبخانه جواب کرده بود! ديدم راهي پشت سرم نيست. همانجا بلند شدم و براي اولين بار شروع به کار کردم.
با تب و مريضي؟
ــ آره داشتم از تب ميسوختم. تمام پوست بدنم از درد تير ميکشيد! مردي که مرا به خانه اش برد بعدش خيلي ناراحت شد. منو برد دکتر و داروهامو خريد. خ