افوریسمها و نگرشهای روانکاوی/فلسفی(1)


د.ساتیر

یکشنبه 13 مارس 2005

اسرار مگو

- از همان روزی که ما تن به هویت نوین خویش دادیم، یعنی پذیرفتیم که هویت ما <بحران> است، از انرو نیز ما هم از انسان شرقی و هم انسان غربی یک گام جلو بوده ایم. هر روزی که در بحران گذراندیم، هرروزی که در غریبگی،پوچی و هیچی، اعتیاد، در شیزوفرنی، یاس، افسردگی و بی ریشگی گذراندیم واز کویرمان جدا نشدیم، حتی اگر با تمام وجودمان میترسیدیم و باانکه همه وجدان بیادمانده از نیاکانمان ما را شلاق میزد و شکنجه میدید، هر چنین روزی، یکروز برتری بر انسان اخلاقی شرقی وانسان کوچک شده مدرن بوده است. انچه زمانی ضعف ما پنداشته میشد، امروز میدانیم قدرت ما بود و شور دگیمان. اینگونه امروز نیز مایی که حداقل ده سالی در این بحران گذراندیم و یا مثل قوم یهود بیست سالی را در کویر گذراندیم تا بالغ بشیم، از تمامی انسانهای تاکنون والاتر و برتریم. انها باید سالها در بحران طی کنند، تا به ما برسند و تازه به بحران ما دچار نخواهند شد، زیرا ما نخستزادگان بودیم و اکنون راه را برای انها اسانتر کرده ایم، اما از انرو نیز پیروزیشان در عین بزرگی در برابر پیروزی ما نخستزادگان کوچکتر خواهد بود. ما پیشروان و نخستزادگان بودیم. هر روان پریشی، هر اشک یاس وافسردگی بر این جهان کهن برتری داشت و شوق ما را به پرواز نشان میداد. اینگونه نیز همه انها امروز با ما طلایی شده اند و همه زنان لحظه ها بزرگ و زیبا شده اند، سرنوشت سبکبال شده اند و باعث غرور ما، داستان خدایی ما می باشند. باری انسانها در برابر هستی برابرند، چون همه فردان دگیند، اما در برابر عدالت هستی و مرحله بلوغشان برابر نیستند، اینگونه نیز امروز ما نخستزادگان برترین انسانهاییم، ما فردان زمینیم و انها چه شرقی وچه غربی بندگانی. کار ما وسوسه کردن انها به سوی خدایی شدن است و تا انزمان با ما برابر نیستند،بلکه تنها سایه ای از ما می باشند. با بنده باید سرورگونه رفتار کرد، تا بندگیش را تجربه کند ومیل سروری پیدا کند، پس سرور انها خواهیم شد، تا انگاه که در ما خویش را بیابند و بر ترسشان غلبه کنند و پرواز کنند. باری دوران دوران سروری ما فردان خداست و دیگران، یا در ما انچه را می یابند که میجویند و زنان میشوند که هستند و یا در بازی زندگی مرتب به ما می باد و اسیر و بازیچه ما هستند. بازی میان ما و انها بازی میان فردان خدا و بندگان،میان بازیگران عاشق حرفه ای و اماتورهایی ترسو می باشد .باید مزه تلخ شکست را در چالش زمینی وبی خونریزی عقاید و ذائقه ها تجربه کنند، تا خود از خویش به تنگ ایند و بر خویش چیره شوند. باری رحمی در میان نیست. ما با خنده برانها چیره میشویم و به جانشان، به جان جهانشان بحران میاندازیم. ما انها را نجات نمیدهیم یا پرستاری نمیکنیم، بلکه به سراشیبی، به پرتگاه، بدرون کویر هل میدهیم. ما ابتدا همه چیز و نیز انها را داغان میکنیم، تا خود بر ویرانه های جهان کهن خویش دنیایی نو و سبکبال بساد. باری شما نخستزادگان، زمان اتش خندان و قتل خندان و کویر خندان فرارسیده است. اصطبل اوژیاس را پاک کنیم. جهان سنگین شرقی و سبک و مبتذل غربی را با وسوسه و خنده و شادیمان به قتل رسانیم. انسانها برابر نیستند.

سراپا جسم بودن، زمینی بودن و فرد خدا بودن به چه معناست؟ما چه میگوییم؟

- یعنی دیگر نمیگویی من ایمان دارم، پس هستم. یا حتی نمیگویی:من فکر و یا شک میکنم،پس هستم، بلکه میگویی: من (جسم) هستم؛پس فکر میکنم، شک میورزم، عشق و ایمان میورزم، خشم و ترس میورزم و .... اینگونه همه نیروهای تو در خدمت تو اند و ابزار تو برای شکوهمندی و زیبایی تن ات و خودت و جهانت.

-یعنی واقعیت و جهانت دیگر نه زنان واقعیت اسطوره ای-مذهبی انسان شرقیست ونه زنان واقعیت و جهان راسیونال انسان مدرن. تو از هردو میگذری و به جهان زمینی و واقعیت عقلانی- چند معنایی و جادویی وارد میشوی.

-یعنی تو هم ازاخلاق سنگین و مطلق شرق میگذری و هم از اخلاق به عنوان قرارداد اجتماعی غرب و به اخلاق چشم اندازی جسم دست می یابی. به خوب و بد برای این لحظه و این موقعیت جسم و دگی.

- یعنی هم از هویت سنتی «ما» میگذری و هم از هویت «من» و به هویت «خود» میرسی که با همه مشترک است به عنوان جسم، باکل هستی همتبار است و در اغوش مام خویش طبیعت زندگی میکند وهم متفاوت است و دارای ذائقه و علائق خاص خویش است. اینگونه به عنوان «خود» تو هم زنان یگانه بی همتایی که با مرگت بازگشت ناپذیر میمیری وهم تکرار ادم وحوا و ار اینرو در یک بازگشت جاودانه.

-یعنی هم از اسارت احساسی و خرد شهودی شرقی میگذری وهم از خرد استدلالی و ابزاری غربی و به خرد جسم دست می یابی که همه این خردها را به عنوان ابزار خویش در بر دارد و نیز خردها و منطقهای نویی و نایافته ای را در برمیگیرد. این جسم با هوش خردی و هوش احساسی خویش با جهان ارتباط برقرار میکند و انرا شناسایی و ارزیابی میکند و تغییر میدهد و خویش و جهان را میسازد و می افریند.

-یعنی انچه تاکنون ایمان نامیده میشود جایش را به ایمان سبکبال و خردمند میدهد و علم کنونی جایش را به علم پویا و کلییت گرا و چند سیستمی خواهد داد که از دوالیسم روح- جسم و تصادف- سرنوشت و معنا-بیمعنا و رویا-واقعیت عبور میکنه و بجای زنان نگاهی میاید که روح برایش بخشی از جسم است و تصادف نام دیگرسرنوشت است و بیمعنایی معنای نشناخته است و واقعیت خود رویایی و رویا واقعیت اینده در این جهان چند واقعیتی/رویایی.

-یعنی عبور از زبان< من انجام میدم> با فاعل ومفعول و ورود به زبان <من انجام داده میشوم>.ورود به جهان عاری از من و اراده و انگاه که اختیار به معنای عشق به سرنوشت است و تغییر تمامی سیستم ارزشی وحقوقی انسان و ورود به جهان سبکبالی و بیگناهی انسان در عین مسئولیت فردیش در انتخاب بهترین معنا و حالت و برای ضرورت لحظه، بیگناهی در بحران ونقش و مسئولیت در برابر چگونگی بحران و نقش.

-یعنی جهان وطبیعت واونیورسوم خوداگاه و خردمند میشود و تو توانا به گفتمان با هستی و پدر و مادر خویش و یادگیری از انها و نیز قادر به موج سواری بر امواج زندگی و افرینش زندگی و خویش با معناهایت.

-یعنی لذت 24 ساعته،چون هر لحظه حالتی از جسم ودگی است و هر حالتی از جسم در پی لذتی و نیز در پی گذار به سوی لذتی دیگر. اینگونه درد و بحران شیرین میشود و نیز گذاری به سوی شادی و یگانگی بعدی. اینگونه زندگی رقص جاودانه اضداد همزاد میشود و شدن جاودانه و دگردیسی مداوم، بی پایانی زیرا هیچ شکل و نامی معنا و نام نهایی من و تو نیست.

-یعنی دستیابی به عشق پارادکس و سبکبال وخردمند و پایان دهی به زنان عشق سنگین و اخلاقی شرق و نیز عشق سبک و نسبی غرب. اینگونه جسمهای عاشق باتمام وجود به هم عشق میورد و در عین حال حتی به عشق نیز میخندند و میدانند که انگاه که عشقشان پایان یابد،باید بمیرند تا دیگربار برای عشقی نو متولد شوند و یا با معشوقشان همزمان و باهم بمیرند تا در عشق درازمدتشان مرتب درجات نوینی از عشق را ایجاد کنند.

سوالی که می ماند این است که ایا اینگونه ما جسم را به یک شیی مطلق تبدیل نمیکنیم و ایا همیشه جسمها مثل هم میاندیشند و حس میکنند؟

این واقعیتی است که بخش عمده(بیش از 90%) انچه که جسم ما انجام میدهد، مستقل و ناخوداگاه است و این خود پیوند مشترک ما با هستی و دیگران است، از زنان بخش اندک خوداگاه نیز امروزه ما میدانیم که انها نیز بخش اعظمشان تحت تاثیر ضمیرناخوداگاه و غرایز و خواستهای جسم ما هستند. انگاه که جسمها مختلف می اندیشند و حس میکنند، در حقیقت ناشی از درجه بلوغ و سلامت جسم ها و نیز سلیقه های مختلف می باشد. همه معناهایی نیز که بشریت تاکنون ساخته است، خود نمادی از جسم و هیرارشی خواستهای جسم و درجه بلوغ زنان بوده است. اینگونه نیز در جهان جسم انچه بوجود میاید، جدل جسمها و سلیقه های مختلف برای به حاکمیت رساندن نگاه خویش و سلیقه خویش است. این جنگی و جدلی بی خونریزی و پرشور میان جسمهای مختلف و بلوغهای مختلف است. در این جهان سبکبال زمینی این غولان زمینی برای ساختی جهان خویش به جدال با نگاههای دیگر و خدایان دگر میپرداد. .اینگونه زمین محل بازی عشق و قدرت فردان خدا بر سر پادشاهی بر زمین و لحظه و محل جدل جاودانه نگاهها،سلیقه ها و بلوغهای جسم خدایی خواهد بود.

باری یاران این فقط چشم اندازی از این جهان نو و دوران نو است. میتوان این تفاوت مابین این جهان زمینی و جهان کنونی یا ماقبل را در همه زمینه ها نشان داد .میتوان دید که تنها انکه اول از جهان سنت به کمک خرد و مدرنیت ازاد گردد، توانایی انرا دارد که گام بعدی را برای ورود به عرصه جسم و زمین بردارد. اکنون جهان و انسان در برابر یک دگردیسی تازه قرار دارد و بهترین فردان غرب و شرق نخستزادگان این جهان تازه و جسم تازه اند که در همه رشته ها و حالات زندگی در پی دستیابی به این جهان و حالت نو می باشند. اری دوستان و یاران جهانی نو در برابر ماست که میخواهد کشف و اختراع شود. همه چیز باید اکنون از نو نامگذاری و شناسایی شود. بگویید از میان شما کدامین میل چنین اکتشاف و اختراعی را دارد و میل یافتن چشمه های تازه لذت و شادمانی، یافتن عشق و دوستی سبکبال و زمینی نو و کشف دنیاهای تازه. بگویید کدامین شما وسوسه جسم لذت پرست و خندان را در خویش حس و لمس میکند و میخواهد وارد این جهان خدایان زمینی، عارفان زمینی، و ساتورهای خندان شود. کدامین شما میخواهد با من و دیگران پا به درون این جشن عشق و قدرت دیونیزوسی بگذارد و رقص سمای عشق زمینی رندانه حافظ را با این معشوقان فانی جاودانه انجام دهد. اری بگویید کدامین شما میخواهد در پی دستیابی به والاترین لذت و عشق وخرد همراه با این جهان کهن بمیرد و به عنوان غول خندان زمینی در این جهان زمینی و سبکبال که محل رقص خدایان رقصان و عاشق است، متولد شود و با تولد خویش این جهان نو را نیز بیافریند. اری اکنون زمان زمان مرگ گذشته، مرگ جهان اسطوره ای،مذهبی، راسیونال و زمان مرگ انسان مومن و <من> راسیونال است، زمان دگردیسی، متامورفوزه و زمان تولد جهان زمینی عقلانی/جادویی و زمان تولد <خود> جسم و این عارف و غول زمینی؛زمان تولد فردان خدا و عاشقان زمین ولحظه است.

-با ما بازی و جدل میان غولان زمینی و بندگان شرقی و میانمایگان غربی اغاز میشود. با شکست مداوم انها در همه زمینه ها انها را به چنان بحرانی بیاندازیم که از زنان یا سالم در ایند یا از پا در ایند. باری این بازی ایی میان خدایان دگردیس و ترسویانی حیله گر و باهوش می باشد. با خنده انها را بکشیم و به بندگی خویش در اوریم. خواست عشق وقدرت من، شور زندگی من چنین میطلبد.

- بازی را و جهان را من طلسم میکنم و به زنان شکلی در میاورم که میخواهم. این تفاوت بزرگ ما با جهان قبل است. انها باید زور بند، برای خدایانشان نذر و دعا کنند و روزه بگیرند و یا مثل انسان مدرن مرتب کار و بازدهی نشان دهند،تا چیزی بساد ویا جدلی را ببرند. ما وقتی میخواهیم اوج و عروج گیریم، به پایین نگاه میکنیم، چون اوج گرفته ایم. در کار خدایان هر تلاشی یک خطاست. اینگونه نیز ما قبل از شروع بازی با این اماتورهای کوچک مغز و قلب بازی و جدل رابرده ایم. این رازیست که حتی بهترین دانشمندان زنان جهان نفهمیده اند. خدا تاس میاندازد، اما میداند نتیجه اش چه خواهد بود، چون خود بازی را خلق کرده است.میداند هر چه تاس بیاید، هر پیشامدی ،هر بیراهه ای خود راهی ، گذاری به سرنوشت و خواست اوست. بازی و جدل خندان و سبکبال ما با این باقیماندگان جهان کهن اینگونه است. انها در جهان ما هستند. جهان جادویی فردان خدا و اینجا انها چشم دارند ولی نمیتوانند ببینند، گوش دارند ولی نمی توانند بشنوند. قلب دارند اما نمیتوانند حس کنند. اما این حقیقت اگر مسیح را که در جهان انان بود، از پای دراورد، باعث شادی ماست. بیدلیل نیست خدا دشمنان ما را ادمک افرید، تا به اسباب بازیان ما تبدیل شوند و هرکدام ما بتواند جهانی از انها را طلسم کند و انها را مسحور زیبایی، قدرت و وسوسه خویش کند. باری جهانتان را جادویی کنید و بازی را با این حریفان کوچک در جهان خویش انجام دهید و نه در جهان انها. اینگونه انها را طلسم میکنید و بازی را از قبل برده اید. اکنون موقع لذت بردن و چشیدن این پیروزی در هر لحظه است و دیدن شکست و رشد بحران در چشمان و جهان انها و فروپاشیشان.

-ناباوران، شکاکان و نیز ترسویان و محتاطان میگویند، بفرض که ما نیز تصوری جدید از جهان و حالتی جدید ساختیم، نامی جدید، اما انها بازهم میتوانند مارا بکشند، داغان کنند، چون چو مورچه بیشمارند و قدرت را در دست دارند، از اینرو نیز خواست تو در برابر این واقعیت شکست میخورد، هم چو همه ارمانهای دیگر. باری دوستان و نیز شکاکان سیستم سازی بیاموزید، نزد استادان و ساحرانی چون نیچه و ویتگنشتاین راز سیستم سازی و نیز خندیدن به زیباترین سیستم و تفسیر را بیاموزید.خالقان سبکبال شوید. انکه راز خلقت را چو ما اموخته است، میداند که اساس سیستم و چهارچوب و داستان است. کلمه معنای نهایی خویش را در جمله می یابد. فیگور نقش و معنای نقش خویش را در داستان می یابد. بزبان استادمان ویتگنشتاین«جهان انسان خوشبخت، جهانی دگرسان و متفاوت از جهان انسان بدبخت است.1 »و شما به عنوان سوبژه «مرز جهان.2» خویشید و من و شما خود جهان خویشیم.« جهان و زندگی یکی هستند./ من جهان خود هستم./ سوبژه اندیشنده و تصورکننده وجود ندارد.3» اینگونه نیز شما وارد جهانی چند جهانی و متغیر میشوید،که در ان« هیچ بخشی از تجربه ی ما یک شیی بالنفس یا همهنگام پرتوم نیست. هر انچه که ما می بینیم، میتواند گونه ای دگر دیده شود. هر انچه ما اصلا میتوانیم توصیف کنیم، همچنین میتواند بگونه ای دگر توصیف شود.4». چو ما در مکتب نیچه بیاموزید که این جهان ما تفسیر ماست و هر انچه که ما به عنوان غایت، عشق، ارمان، علم، اخلاق ، جهان بینی و ایدئولوژی شناخته ایم،مقدس یا مطلق شمرده ایم، جر تفسیرهای چشم اندازی جسم بیش نیستند.« چون به ادمیان رسیدم، ایشان را بر مسند یک نخوت کهن نشسته دیدم:همگان از دیرباز گمان میکردند که میدانند، برای انسان چه خوب است و چه بد.... اما من این خوابناکی را با این اموزش براشفتم:هیچ کس نمیداند نیک وبد چیست، مگر افریننده! و او زنان کسی ست که برای انسان غایت می افریند و به زمین معنای زنان را میبخشد و اینده اش را: چنین کسی نخست افریننده ی انست که چیزی نیک است یا بد.5». اینگونه جهان به عرصه جدل جادوهای فردان خدا، تفسیرهای انها و نیک و بد انها تبدیل میشود.هرانچه بوده، جز تفسیر خدایی بازپگوش بیش نبوده است که خواست خویش را، خواست قدرت خویش را بر همگان تحمیل کرده است و هرانچه داوری بشریست،خود یک پیش داوریست و فیلسوفانش، عالمانش و پیامبرانش همه جز بیان تفسیر و نگاه خویش و خواست قدرت خویش نکرده اند،همه پیشداوری یا پیش انگارههای خویش را بجای حقیقتی که در میان نیست، به خورد دیگران داده اند.«بی کم و کاست باید گفت که علم «بی پیش انگاره» در کار نیست،چنین چیزی گمان ناپذیر است و ضد منطقی:همواره می باید، فلسفه ای،<ایمانی> نخست در کار باشد، تا انکه علم از زنان راه جهتی، معنایی، مرزی، روشی حق حیاتی پیدا کند.<هر که باژگونه ی این بیندیشد و، برای مثال ، بکوشد که فلسفه را <بر یک

پایه ی علمی استوار> بنشاند، نخست می باید، نه تنها فلسفه که حقیقت را نیز

سر و ته کند، یعنی بدترین هتک حرمتی که از این دو خانم(منظور فلسفه و حقیقت است که در زبان المانی مونث هستند) میشود کرد!.6». اینگونه چنین انسان ازاده و رها شده از چهار خطای اصلی و هرگونه حقیقت و مطلق گرایی در نهایت از اخرین دروغ یعنی واقعیت نیز رها میشود و در نیمروز بزرگ بسان خدایی زمینی به خلق جهان و علم، اخلاق و سیستمهای نوی خویش می باشد. او اکنون میداند که همه تفاسیرش جز خواستهای جسم و قدرتش بیش نیستند، و با معیار جسم و شکوه زندگی هر سیستم و ارمانی را می چشد و بو میکشد، تا ببیند، کدامین پیشداوری نو، تفسیر نو در جهت زیبایی ، شکوه و سلامت جسم او و زندگی اوست و کدامین تفسیر و پیشداوری نو جسمش، شورش و جهانش را مسموم و پژمرده میکند. این ابر انسان خندان زمینی، این غول زمینی شوخ چشم که برایش همه چیز حالتی، وضعیتی می باشد و نه یک تیپولوژی و یا مطلقیت، ایستایی جدیدی، این غول زیبای زمینی برای دست یابی به اوج سلامت و قدرت خویش و شکوه زمین و زندگی با شور عشق و قدرتش به خلاقیت نو دست مید و میداند که «کارهای عاشقانه همیشه فراسوی نیک وبد انجام میگیرند.7» و این شوخ چشم بازیگوش ، این کودک بی تهوع و چرخی خودچرخنده به بلوغی نو، زمینی و سبکبال دست می یابد.«پختگی مرد: یعنی بازیافتن زنان جدیتی که ادمی در روزگار کودکی در بازی داشته است.8». با چنین معلمان و استادانی زندگی به متنی تبدیل میشود و شما ومن به تفسیرگری، تاویلگری و انگاه در مکتب استادانی چون لیوتار، دریدا، فوکو به مرز نوینی از تفسیرگری و بازخوانی دست می یابیم. اکنون حتی خواندن تفسیر خود تفسیر نوییست و هویت به چند هویت و بی هویت تبدیل میشود و با مرگ سوژه ادمی خود افریننده متن خویش میشود، خود نیچه و ویتگنشتاین خویش، دریدای خویش، هویت و مرد خویش، انگی و مردانگی، و نیز ارمانهای خویش چون انسانیت و عدالت را مرتب می افریند و بازافرینی میکند. اینگونه با این استادان نو در مسیر زنان استادان کهن به عرصه گسست، ایهام و تفاوط پا میگذاریم.«وظیفه ی ما نه عرضه ی واقعیت، بلکه ابداع اشاراتی به شئی قابل تصور و غیرقابل ارائه است .... قرون نوزدهم و بیستم تا جایی که تحمل داشته ایم، وحشت زده مان کرده اند(بخاطر حاکمیت ابرسوژهها و پیامدهای منفی انها در علم، سیاست و دگی. تاکید از من).ما به خاطر دلتنگی مان برای کلیت و یگانگی، برای اشتی مفهوم با شئی محسوس، و اشتی تجربه ی اشکار و تجربه ارتباطی بهای به اندازه ی کافی سنگینی پرداخته ایم. تحت عنوان یک درخواست کلی برای وارفتگی و تسلی، زمزمه ای حاکی از تمایلاتی برای بازگشت وحشت و به تحقق پیوستن ارزوی تصرف واقعیت میشنویم. بیایید بر علیه کلیت بجنگیم، بیایید شاهدانه شئی ارائه نشدنی باشیم،بیایید تفاوت ها را تقویت کنیم و ابروی نام را حفظ کنیم.9».«یک هنرمند و یا نویسنده ی پسامدرن در جایگاه یک فیلسوف قرار دارد:متنی که مینویسد، اثری که خلق میکند، در اصل، زیر سلطه ی قوانین از پیش تعیین شده نیستند، انها نمی توانند بوسیله ی یک قانون تعیین کننده و با استفاده از مقوله های شناخته شده داوری شوند. اثر هنری به خودی خود در جستجوی این قوانین برمیاید. به این ترتیب، نویسنده و هنرمند بدون قانون کار میکند تا قوانین انچه که را که انجام گرفته است، تعیین کند. به این دلیل است که اثر و متن، خصلتهای یک رخداد را دارند، و باز، به این دلیل است که انها، برای مولف خود بسیار دیرتر از موعد فرامی رسند، و یا به عبارتی دیگر، انجام گرفتنشان، به کار گرفتنشان،بسیار زودتر از موعد صورت میگیرد. پسامدرن می بایست بر اساس ناسازه ی گذشته در اینده درک شود. 10» این رخدادی که خود چرخی خودچرخنده است و قانون خویش میسازد، و هیچگاه معنای نهایی نیست،چون چنین معنایی وجود ندارد و غیرقابل دستیابیست، همه کارش افرینش و بازافرینی میباشد، بی انکه قانونی مطلق و نو بیافریند، در مسیر طبیعی خویش در حقیقت بی نیاز از مولف و هویتی یگانه میشود، با او مرگ سوژه و هویت فرا میرسد و هر خواندنی خود بازافرینی نو، خلفتی نو واینگونه جهان، علم، دانش، هنر ، هر کتابی ،اندیشه ای، فانتری ایی در مسیر انتفال و خواندن ، اندیشیدن باز افرینی میگردد. در چنین جهان متحول و بی هویتی و یا بی ابرسوژه ای انگاه سوالات جدیدی در هنگام خواندن متن نیز ایجاد میشود.« دیگر این پرسش ها را که بارها و بارها تکرار شده اند نخواهیم شنید:< به واقع چه کس سخن گفته است؟ ایا واقعا او بوده و نه کس دیگری؟ با چه اصالت یا ابتکاری؟ و در سخن خود چه بخش از عمق وجودش را بیان کرده است؟> و به جای زنان میتوان پرسشهایی مانند اینها را مطرح کرد:< وجه های وجود این سخن چیست؟ کجا از زنان استفاده شده است و چگونه میتواند به گردش در اید و چه کسی میتواند زنان را از زنان خود کند؟ مکانهایی که در زنان برای سوژه های احتمالی تدارک شده، کجا هستند؟ چه کسی میتواند این کارکردهای سوژه ای را در اختیار دراورد؟> و در پس همه ی این پرسشها نمی توانیم چندان چیزی بشنویم مگر زمزمه ی یک بی اعتنایی را:<چه اهمیت دارد که چه کسی سخن میگوید؟(سخنی از بکت. تاکید از من).11» اینگونه نیز نقش روشنفکر مانند روشنگرایی کلاسیک، نقش اننقال خرد و عقلانیت برای بالا بردن فهم مردم و مبارزه با جهل نیست. هرکدام از این مردم خود خلاقی هستند، خدایی، افریننده ای و دانایی. مشکل مردم نبود دانایی و یا جهل نیست.بقول فوکو پس از جنبش ماه مه 68 در فرانسه:« روشنفکر کشف کرد که تودهها برای کشف حقیقت دیگر احتیاجی به او ندارند. انها همه چیز را به کمال میدانند. بدون وهم، از او بسیار بهتر میدانند و به خوبی قادر به بیان حقایقند. ولی نظامی از قدرت وجود دارد که سد راه این سخن و این دانش میشود... نقش روشنفکر دیگر این نیست که خود را <کمی جلوتر و در کنار> تودهها قرار دهد، تا بتواند حقیقت سرکوب شده را برای دیگران بیان کند. برخلاف، نقش او مبارزه بر علیه زنان شکلهایی از قدرت است که او را در حوزه ی <دانش>، <حقیقت>، <خوداگاهی>، و <سخن> مفعول و عامل خود میکنند.12>. با بینش جسم گرایی و با هویت غول زیبای زمینی ما هم از این استادان خویش و در مکتب انها سیستم شناسی و چیرگی بر هر مطلق گرایی، هر مقدس نمایی و هر ابرسوژه سازی را یاد میگیریم و هم با توان و قدرت خرد جسممان از خطاهای استادانمان عبور میکنیم و برانها چیره میشویم و باعث سرفرازی استادانمان میشویم. اینگونه نیز از استادمان ویتگنشتاین جهان فردی خویش را میاموزیم و وجودمان را با شیوه پاکسازی او از هرگونه مطلق گرایی پاک میکنیم و همزمان بر خطای استادمان در پی ساختن جهانی کاملن پاک و بی شبهه میخندیم، زیرا به عنوان جسم میدانیم که خواستهای ما چند معنایی، و چند حالتیست و احساساتمان دوسودایی،چندسودایی و ناسازه گونه و اینگونه نیز برخلاف استادمان که برای او« مرگ رخدادی از زندگی نیست،زیرا ما مرگ را به تجربه در نمی یابیم.13»، برای ما مرگ یک همراه جاودانه زندگی و حس و تجربه مرگ در هر لحظه، یک حس وجودی و ضرورتی برای زیبا بودن پر پروانه ها و ضرو