انديشه در جهان عرب: خوانش عربي از روشنگري غربي
محمد فیروزکوهی*
سه شنبه 25 اسفند 1383
جهان عرب، دست كم از آن رو براي ما ايرانيان بايد به طور جدي توجه قرار گيرد كه عرب ها هم دين ما به شمار مي روند و در بسياري از مسايل و حوادث، و هنگام مواجهه با هر پديده اي نو نگران چگونگي ربط و نسبت آن با ماده و محتواي شريعت هستند. آيا پديده مفروضي با دين سازگار است و به قوانين و احكام آن تن مي دهد با نسبت به آن در وضعيت خنثي و بي طرف به سر مي برد و در حالت سوم آيا با شريعت در تعارض قرار دارد؟
رويارويي مسلمانان با غرب چنان تأثيري بر معرفت و كوشش هاي جاري در جهان اسلام گذاشت و پس از گذشت ساليان بسيار از نخستين ديدارها هنوز دست مايه تحقيقات گوناگون در گوشه و كنار جهان است. نخبگان و مسافران عرب نيز مانند همتايان ايراني خود وقتي كه وارد مغرب زمين شدند، خويش را با جهاني يكسره جديد و گاه مرموز روبه رو ديدند نظم، بهداشت، پاكيزگي، گونه اي ناشناخته از آزادي و حضور برخي نهادهاي مدني كه آنان بديلي برايش در سرزمين هاي خود سراغ نداشتند، چونان پتكي گران برذهن و ضمير اين افراد شيفته و تا حدي سرخورده فرود آمد. بي درنگ انبوهي از پرسش ها و ترديدها مطرح گرديد كه شايد مهم ترين خاستگاه آن مقايسه اوضاع جهان عرب با مغرب زمين بود. چيستي اين تمدن جديد، چون و چرا درباره مجموعه پيشرفت هاي پيش رو، چگونگي دستيابي غريبان به چنين مواهبي در كنار پرسش از دلايل و علل ضعف و عقب ماندگي روز افزون در سرزمين هاي عربي – اسلامي و در نتيجه پي جويي راهي براي وارد كردن عرب در اين ميدان پيشرفت و توسعه، همه و همه انديشه هاي دغدغه مند را به خود مشغول كرده بود. هر يك از نخبگان عرب در آن روزگار به تناسب نگرش، پيش فرض ها و نوع تربيت خود كوشيد كه براي پرسش هاي پيش گفته پاسخي بجويد.
دكتر حسن حنفي از متفكران برجسته جهان عرب است كه به دليل ژرف كاوي و كنجكاوي هاي دقيق و معرفت آموزش در سنت عربي – اسلامي و اصرار بر باز خواني سنت اشتهار دارد. تأمل طولاني و انتقادي در تحليل رابطه سنت ومدرنيسم، نحوه بازخواني ميراث عقلاني اسلامي و ارايه قرائت تازه و متناسبي از مباني فلسفي و كلامي متفكران مسلمان، او را به پژوهنده اي قابل اعتنا تبديل كرده كه ديدگاه هايش را در اين گونه عرصه هايي نمي توان ناديه گرفت. حنفي در مقاله اي نسبتاً طولاني به چند و چون رويارويي نخستين متفكران عرب يا جريان نوراني غربي و نحوه نگرش آنان به اين پديده مهم و دوران ساز پرداخته است. نگاهي گذرا به اين مقاله، گونه اي شباهت را با شيوه نگرش اولين نخبگان فرهنگ رفته به پديده غرب جديد و دست آوردهاي آن نشان مي دهد.
اين اشتراك، در تشخيص مسأله، روش تحليل، راه هاي عرضه شده براي برون رفت از عقب ماندگي و رسيدن به قافله جديد، نوع اقدامات عملي و حتي شكل ناملايمات و تلخ كامي هاي آنان در چنين كوشش هايي به چشم مي خورد. شدت اين شباهت نگاه شگفت انگيز است.
همين وجوه مشترك، كه البته كم هم نيست، ما را بر آن مي دارد كه با دقت بيش تر و حساسيت افزون تري به پيرامون خود بنگريم؛ به ويژه آن جا كه گرفتاري ها، پرسش ها و كوشش هايي مانند ما دارند. تجربه ها، كام روايي ها و ناكامي هايشان براي ما سخت درس آموز است. آن چه در پي مي آيد گزارشي و تلخيصي از مقاله دكتر حسن حنفي است.
درباره پيدايش رنسانس در جهان عرب در قرن نوزدهم و پيشاهنگان آن (اصلاح ديني نزد سيد جمال الدين اسدآبادي، انديشه هاي ليبرالي طهطاوي و خيرانديش و تفكر سكولار شبلي شميل سخن بسيار گفته شده و مي شود. اين گرايش هاي سه گانه روي داد و بزرگان هر يك، آرمان هايي در سر داشتند اما آغاز اين حركت ها و مقدمات شان با انسجام و نتايج شان چندان با هم مشابهتي ندارد.
در اين رنسانس سه نقطه عزيمت وجود داشت:
يكم: دين بود و اين نگرش و ادعا كه تا فهم از دين تغيير نكند چيزي در عالم واقع تغيير نخواهد كرد. اين، روش اصلاح بود.
دوم: دولت؛ جز با ايجاد دولت جديد، تغيير و تجددي در ديگر جنبه هاي دگي روي نخواهد داد. اين روش، ليبراليسم سياسي بود.
سوم: در عالم واقع چيزي تغيير نخواهد كرد مگر اين كه كار را با علم طبيعي جديد آغاز كنيم. اين، ديدگاه علمي سكولار بود كه به طور مشخص ميان دين و دولت تمايز مي نهاد.
اين گفته نزد سكولارها بسيار رايج است كه رنسانس عربي از غرب و گرايش هاي فكري آن متأثر بوده است. به رغم برخي حمله ها كه به تئوري داروين، سوسياليسم، كومونيسم و لوح گرايي از سوي كساني مانند سيد جمال الدين اسدآبادي، اصلاح ديني رنگ و بوي الگوي ليبراليسم غربي را داشت. محمد عبده به ديدگاه هاي اسپنسر و تولستوي در تعليم و تربيت علاقمند بود. طنطاوي در آثار خود نظير "تلخيص الابريز" و "مناهج الالباب"، با پيروي از الگوهاي روشنگري اروپايي، به تبليغ و ترويج عقل، طبيعت، انسان، آزادي، عدالت اجتماعي و پيشرفت پرداخت. او مونتسكيو را ابن خلدون غرب و ابن خلدون را مونتسكيوي شرق تلقي مي كرد؛ حسن و قبح عقلي معتزله را با قانون طبيعي مطرح شده در روح القوانين تطبيق مي داد. همين كار را احمد لطفي سيد، طه حسين و عقاد پي گرفتند. گرايش علمي سكولار نزد شبلي شميل، فرح الظوان، يعقوب صروف، سلامت موسي و زكي تجيب محمود با انديشه هاي داروين واسپنسر در علم طبيعي و نظريه تكامل، ديدگاه قرار دارد اجتماعي ژان ژاك روسو و جدايي دين وسياست و تأسيس جامعه مدني مبتني برقرار داد اجتماعي گره مي خورد. انسان، شهروند حكومت است نه متديني در كليسا يا از رعاياي پادشاه و عقل به خودي خود مي تواند در طبيعت تأمل كند و قوانين آن را بشناسد.
يكي از پرسش هاي مهم اين است كه آيا مي توان به قرائتي عربي از رنساني اروپايي دست يافت؛ قرائتي كه غرب را از منظر منابعي بنگرد كه روزگاري از جهان اسلام به واسطه ترجمه هاي لاتين به ديار غرب راه يافت و در دانش و معرفت غربي تأثير گذارد.
حكم ديگري وجود دارد كه نزد سلفيه رايج است مبني بر اين كه چيزي را كه خود انحراف و زوال رنسانس عربي مي خوانند، نتيجه پيروي از الگوي غربي مي دانند؛ بريدن از گذشته، جدايي دين از دولت و سياست، تبديل و فروكاستن دين به رابطه اي ويژه ميان انسان و خداوند، حاكميت قانون تحصيلي و تجربي، اعتماد و اتكاي محض به علم، قرار دادن عقل و طبيعت به عنوان دو سرچشمه معرفت، انسان به عنوان مركز هستي و شعار پيشرفت جوهر تاريخ است.
مي توان پرسيد كه آيا مي توان بار ديگر به رنسانس عربي با الگويي ويژه دست يافت؟ آيا مي توان از تجربه اول رنسانس عربي كه مبتني بر الگوي غربي بود، درس گرفت؟ آيا مي توان اصلاح را به جنبشي فراگير تبديل كرد؟
گرايش هاي فكري در عصر رنسانس اروپايي
بسياري كسان، دوره روشنگري اروپا را مرحله اي ميان قرن وسطي و دوره جديد مي دانند. پژوهندگان اروپايي اين دوره را به عنوان بخش بسيار مهمي از تاريخ اروپا، انقلابي در برابر گذشته يا باگري و گونه اي بازبيني انتقادي آن، مورد مطالعه قرار مي دهند و درباره اصلاح ديني و اومانيسم به تأمل مي پرداد. اگر اين دوره را مرور كنيم، در اواخر قرن چهاردهم، بيداري و تحول خود را در شعر نشان مي دهد. در آغاز قرن پانزدهم با اين مولفه ها روبرو هستيم: دفاع از كرامت و آزادي انسان، برقراري نظام دموكراسي، شكست در سنت ها و ميراث كهن و پي نهادن علم نوين. امروز ما مشكلات دوره روشنگري اروپا را داريم و شايد همان مرحله تاريخي را بگذرانيم گرچه اين به معناي هم راستا بودن دو مسير نيست، زيرا هر تمدني راه روش ويژه خود را دارد. عصر روشن گري عبارت بود از قدرت انديشه اروپايي در كشف حقايق انساني، طبيعي و ديني با تكيه بر كوششي عقلاني و نگرش طبيعي. چنان نمي نمايد كه اين وضعيت، گونه اي تشابه غير مستقيم برگرفته از الگوي اسلامي موجود در ميراث گذشته است يعني وحدت ميان وحي، عقل و طبيعت كه به واسطه ترجمه ميراث تمدن اسلامي از زبان عربي به لاتيني به اروپا رسيدن و در فرهنگ مردم آن جا نفوذ كرد. شايد نتوان گفت يكي از دانشمندان شرقي را نقل كرد كه گفت اين سرمايه ما بود كه به ما بازگشت.
گرچه مطالعه مكي درباره تأثير ميراث تمدن اسلامي در بن مايه هاي عصر روشن گري لازم است اما تشخيص در كيفيت اين تأثير ضروري تر مي نمايد به گونه اي كه منطق حاكم بر وجوه تشابه و اختلاف روشن گردد. با بررسي اين دوره در غرب، چند گرايش عمده قابل تشخيص است كه به صورت تنها و مستقل و گاه چند گرايش با هم به ظهور رسيده اند. برخي از اين گرايش ها و جريان هاي اصلي عبارتند از: افلاطون گرايي، اومانيسم، شكاكيت و علم تجربي جديد. مثلاً در حوزه علم تجربي هدف ايجاد شتاره شناسي، پزشكي، روانشناسي و ديگر شاخه ها به دور از شيوه هاي كهن بود. چنين علمي پس از حملات منتقدان، شكاكان و فيلسوفان به ميراث گذشته پا گرفت و مباني نظري پيشين را كنار گذاشت. بدين ترتيب كوشش هاي بشري تنها منبع اصيل براي آفرينش هر نشريه اي شد و منابعي مانند كليسا و آثار ارسطو پايگاه و حجيت خود را از دست دادند. دگرگوني در علم ستاره شناسي از آشكارترين اين تغييرات به شمار مي رود. كپرنيك، كپلروگاليله از نام آوران اين ميدان بودند.
آيا مي توان قرائتي بنيادين و عربي از جنبش روشن گري اروپا داشت؟ براي تبيين و فهم بهتر، بايد پرسش هاي فرعي تري را مطرح كرد. پيدايش مورخ نخست، اين نهضت عربي چه چيزي از الگوي اروپايي خود گرفت و چه چيزي را وا نهاد؟ روشن گري اروپايي در نخستين شكوفايي خود، پس از ترجمه ميراث تمدن اسلامي در فلسفه مدرني متأخر چه عناصري را گرفت و چه اموري را ترك كرد؟ هر چه پاسخ به اين گونه پرسش ها روشن تر و دقيق تر باشد، پرسش اصلي پاسخي شفاف تر خواهد يافت.
مي توان اين عصر را پايان يك مرحله و آغاز مرحله اي ديگر در آگاهي و انديشه اروپايي خواند. پايان حجت منابع پيشين و آغاز شكل گيري هويتي جديد نيز مي توان از گسست ميان گذشته و حال، و تحولي از گذشته به سوي آينده سخن به ميان آورد؛ نقد نست هاي برجاي مانده به منظور فراهم كردن امكان رهايي از آن به عنوان منبعي براي علم و ارزشي در رفتار و عملكرد دگي. در اين دوره نوگرايان برپيشينيان و رقباي گذشته گراي خود پيروز شدند. چيرگي ارسطو و شارحان مسلمانش، جاي خود را به حاكميت عقل داد و حجيت متن كتاب مقدس عرصه را براي حضور كتاب گشورده طبيعت خالي كرد. به جاي خداوند، انسان مركزيت يافت. به جاي بحث از جاودانگي روح، گفت و گو درباره ماهيت بدن و شكل گيري جسم در محافل علمي رواج پيدا كرد.
اما در روشنگري عربي داستان به گونه اي ديگر روي داد بدين ترتيب كه الگوي اروپايي به گونه مورد توجه قرار گرفت كه با ميراث كهن، و نه رهايي از آن، سازگار باشد. در اين دوره، به همين مقدار بسنده شد كه از آثار كهن غبارزدايي شود، خدا همچنان مركز و كانون هستي باقي ماند و كوشش ها براي دفاع از حقوق انسان توفيقي حاصل نكرد زيرا هنوز از همان منظر سنتي به انسان مي نگريستند؛ علم نيز صبغه اي ديني داشت نه طبيعي. اعراب مسلمان به علوم رياضي و طبيعي افتخار مي كردند و در همان زمان به ترجمه علوم جديد غرب مي پرداختند. حضور نيرومند نظريه پردازي هاي كهن همچنان پاي برجا بود: خدا موجود است، جهان مخلوق است، نفس جاودان است. در اين ميان سه پرسش بنيادين كه فلسفه از آن ها سرچشمه گرفت، چنان كه ايمانوئل كانت مطرح كرد، مغفول ماند: چه چيزي را بايد شناخت؟ چه كاري را بايد انجام داد؟ آرزوي چه چيزي را بايد داشت؟ به جاي اين پرسش هاي جدي و تحول آفرين، به نفس و تمايز آن از بدن مشغول بودند با اين ديدگاه كه نفس خير است و بدن، شر و مشكل زا. علي رغم برخي نشانه ها از حضور ضعف تجدد، ايمان به گذشته هنوز استوار بود هر كس ترديدي در آن مي كرد، تكفير مي شد حتي اگر اين شك و ترديد در شعر عربي صورت مي گرفت. در موج اول، به پيروي از غزالي و تصوف قديم، علم ديني مورد توجه قرار گرفت و دوگانگي سنتي ميان خالق و مخلوق، خدا و جهان و نفس و بدن، خير و شر، و مونث و مذكر همچنان در جريان بود و اعتبار داشت و طبيعت فيض خداوند به شمار مي رفت. تصوف متدت قرار گرفته بود و در ادامه شيوه قديمي خود بر علم غلبه كرد. مباني دين و اصول عقايد از سوي برخي قدرت ها مصادره و تفسير به رأي مي شد و مخالف به كفر و ديقي گري متهم مي گرديد. نظام سياسي روز به روز ضعيف تر مي شد و براي سلطه بيش تر بر مردم و جبران نقص و ناتواني خود به ابزارهاي ديگري از حبس باورهاي مردم روي آورد. اسلام را در برابر قانون و مردم قرار دادند در حالي كه شريعت اسلام كامل به اوضاع مردم و حيات بشر توجه دارد. با اين حال هنوز عده اي از مركزيت زميني و گردش خورشيد برگرد آن سخن مي گفتند. آيا جنبش جديدي در جهان عرب مي توان تصور كرد كه قرائتي بنيادي تر از روشنگري اروپايي باشد و حتي از آن فراتر رفته و افق نويني را به وجود آورد؟ آيا مي توان الهياتي آزاد به خاطر دفاع از آزادي شهروند به وجود آورد و عبارت «اشهدان لااله الا الله» شعاري براي آزادي باشد. اين شهادت در برگيرنده دو فعل باشد؛ رهايي از بندهاي شهرت، مال و مقام، و اثبات اصلي واحد كه همه افراد بشر در برابر آن مساويند؟ آيا مي توان الهياتي براي عدالت اجتماعي پي نهيم؟ الهياتي كه در آن با هر گونه قوم گرايي و تعصب ستيز مي شود؟ الهياتي براي توسعه مستقل، الهياتي كه افراد با آن در خود احساس رسالت، امانتداري و مسووليت كنند و از سستي و گوشه گيري بپرهيد؟
با يافتن پاسخ هايي روشن براي پرسش هاي فوق مي توان قرائتي بنيادي تر از رنسانس اروپايي فراهم آورد و به سوي جنبش تازه اي در جهان عرب رهسپار شد.
پس حتي اگر بپذيريم كه تحولات جهان عرب متأثر از الگوي غربي و برگرفته از رنسانس اروپا بوده، همچنان مي توان و بايد كل اين فرايند را در پرتونگرشي انتقادي مورد بررسي قرار داد و امكان بازخواني مجددي را مطالعه كرد.
چنان مي نمايد كه حسن حنفي در پي ميان اين نكته است كه اگر پژوهشگري غربي روي دادهاي عصر روشنگري را به عنوان بخشي از تاريخ تمدن اروپا مورد كند و كاو قرار مي دهد، يك مسلمان عرب نيز حق دارد از زاويه خاص خود و به دليل حجم تأثيري كه اين پديده در احوال بيروني و دروني او گذاشته، آن را بنگرد، پرسش هاي خود را در برابر آن بنهد و پاسخ بگيرد حنفي گويا از دل همين بازخواني هاي مكرر مي خواهد راهي نو بجويد. اين كه چقدر در اين كار توفيق يافته، چيزي است كه پس از بررسي روش شناسي، مفروضات و نتايجي كه به دست مي آورد، مي تواند مورد ارزيابي قرار گيرد.
اين گزارش و تلخيص ناظر به مقاله حسن حنفي بود در:
"الغرب بعيون عربيه" به قلم جمعي از نويسندگان، جلد اول 2005، چاپ كويت.
* کارشناس ارشد فلسفه
برگرفته از نشریه نامه 36:
نیمه اسفند 1383