در ستایش شرم
یوسف ناصری؛ گفت و گو با حسن قاضی مرادی
پنجشنبه 5 خرداد 84
اشاره: آرا و ايدههاي كارل ماركس انديشمند آلماني در سده نوزدهم حتي در زمان حيات او مورد تحريف قرار گرفته و در جملهاي منتسب به او آمده: «من ماركس هستم ولي ماركسيست نيستم.» اين گونه تحريفها از آثار او در جوامع تشكيلدهنده بلوك شرق كمونيستي تا زمان فروپاشي اين بلوك به اوج خود رسيد و تداوم يافت. اين استحصال تحريفآميز از آثار ماركس باعث شد كه در جوامع ديگر، چهرهاي غيرانساني از آن انديشمند تصور كنند. با فروپاشي بلوك ياد شده، بازبيني از آثار ماركس مورد توجه قرار گرفت و حتي مطرح شد كه اساساً ماركسيسم با نگرش و آراي ماركس تضاد بنيادي دارد.
به هر رو، حسن قاضيمرادي نويسنده كتابهاي «در پيرامون خودمداري ايرانيان» و «استبداد در ايران» در جديدترين اثرش- در ستايش شرم- در اين فضاي جديد با بهرهگيري از مفهوم مدرن «شرم» كه توسط ماركس ارائه شده به تئوريزه كردن اين مفهوم ميپردازد. تعريف مدرن شرم، خشم گرفتن نسبت به خويشتن است در راستاي رفع ناشايستگيهاي فردي و جمعي. حس شرم، تعادل دروني فرد، گروه و يا ملت را به هم ميريزد تا به تعادلي يكپارچه و منسجم برسد.
قاضيمرادي ميگويد نظامهاي ما به گونهاي بودهاند كه با سلب حق تعيين سرنوشت و خودانگيختگي ما ايرانيان باعث شدهاند كه ما حس شرم را تجربه نكنيم و خصوصاً با مظلوم نشان دادن خود سعي كنيم خود را برحق نشان داده و از تجربه حس شرم بگريزيم.
نويسنده كتاب در ستايش شرم اعتقاد دارد افرادي كه حس شرم را تجربه ميكنند، هويت فردي را كسب كرده و با فراروي از دگي تودهوار و يا خودمدارانه به منافع فرافردي و ملي هم ميانديشند و با فاصله گرفتن منطقي از نفرت و خشونت در صدد ايجاد تحول در درون خود و جامعه خود برآمده و به رفع نواقص و شايستگيها دست ميياد.
در گفتوگو با قاضيمرادي تلاش كردهام از زواياي گوناگون به حس شرم پرداخته شود و دستاوردهاي اساسي تجربه كردن شرم را از ديد اين نويسنده بازتاب دهم. گفتوگو با اين نويسنده در پي ميآيد.
|::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
شما در كتاب «در ستايش شرم» با استفاده از معناي مدرن «شرم» به توضيح گوشههايي از وضعيت اجتماعي و فرهنگي ايران پرداختهايد. انگيزه شما از بهكارگيري اين مفهوم چه بود؟
اگر قبول كنيم جامعه ما در حال گذار از جامعه سنتي به جامعه متجدد است براي اين كار دو دليل اصلي داشتم: اول اين كه در اين دوره گذار ما با اصول، مباني و مفاهيمي كه جامعه متجدد بر مبناي آنها تعريف ميشود مواجهيم و بايد بتوانيم آنها را در جامعهمان متحقق كنيم. هستند نويسندگان ايراني كه مفاهيم و اصول و ارزشهاي تجدد يا مدرنيته را در سطح انتزاعي مورد بحث قرار ميدهند. من در اين كتاب سعي كردم مفهوم حس شرم را كه يك حس اخلاقي است از موضع فكر مدرن توضيح بدهم و مشخص كنم كه در جامعه متجدد با اين مفهوم چه برخوردي ميشود و در جامعه سنتي چگونه و تمايزات اين دو برخورد را بيان كنم. وقتي ما ميگوييم جامعه سنتي از جامعه متجدد متمايز است بايد بتوانيم مشخصههاي اين تمايز را در عناصر دگي فردي يا اجتماعي نشان بدهيم.
در اين كتاب، حس شرم را در معناي جديدي كه ماركس ارائه كرده و آن را نوعي خشم به خويشتن دانسته به كار بردم و اين معناي مدرن را با معاني سنتي آن مثلاً در اخلاق ديني (حس گناه)، اخلاق عرفاني (حس حيا) و در ادب پندنامهاي (حس شرمساري و خجلت) متمايز كردم.
در جامعه سنتي، فرد بر اساس يك نظام اخلاقي از پيشتعيين شده كه به او ابلاغ و تجويز ميشود به حس شرم ميرسد. يعني براي اين كه سامان اخلاقي فرد و جامعه حفظ شود فرد خود را مكلف ميبيند كه از هنجارهاي چنان نظامي پيروي كند. اما در معناي نوين شرم، فرد، خودش به ناشايستگيها، نادانيها، ضعفها و كژيهاي اخلاقياش وقوف يافته و در پي اين وقوف، به طور خودانگيخته به خودش خشم ميگيرد. فرد مدرن خودش آن نظام اخلاقياي كه كردارهايش را با آن ميسنجد خودش انتخاب ميكند نه اين كه تجويزپذيرانه آن را قبول كند.
دليل دوم من براي پرداختن به حس شرم اين بود كه فكر ميكنم تا انسان به عنوان يك فرد يا عضو يك گروه و يا عضو ملت به تجربه حس شرم نرسد انگيزه تغيير كردن به معناي غلبه كردن بر نقايص و صفات نامطلوبش در او ايجاد نميشود. پس ميبينيد كه از نظر من شرم، يك حس اساسي است و انسان را در پي وقوف دروني اوليه به كاستيهايش در درجه اول با خودش درگير ميكند. فكر ميكنم ما ايرانيها نه چندان با اين معناي نوين شرم آشنا هستيم و نه چندان تمايل داريم كه آن را تجربه كنيم. ما از شرمنده شدن گريزانيم. در حالي كه انسان نوين بايد به شرم متكي باشد. اگر از تعبير كانت كه در همين كتاب هم آوردهام استفاده كنم بايد بگويم براي اين كه ما به عنوان فرد يا ملت بر نابالغيهايمان غلبه كنيم به تجربه حس شرم نياز داريم.
ماركس به غير از جمله خشم به خود، چه مطلب ديگري در مورد حس شرم بيان كرده است؟
در نامه كوتاهي كه ماركس در 1843 به دوستش آرنولد روگه نوشته علاوه بر جمله ياد شده، گفته است: «اگر همه يك ملت واقعاً به تجربه حس شرم نائل شوند، همچون بشري ميمانند كه خيز برميدارد تا براي جلو جهيدن آماده شود.» او در اين دو سه جمله، شرم را تعريف ميكند و بر اهميت آن انگشت ميگذارد. من هم اين تعريف را گرفتم و سعي كردم تمايز آن را با دركي كه ما در فرهنگ سنتيمان از حس شرم داريم و يا نقشي كه الان حس شرم در وضعيت و مناسبات اجتماعي ما دارد، نشان بدهم و كمي بحث كنم راجع به اين كه ما ايرانيها چه برخوردي با اين حس اساسي داريم.
در ضمن با انتخاب تعريف ماركس از شرم ميخواستم اين را هم نشان بدهم كه او راجع به بسياري از خصايص و احساسات اصيل انساني نظرات مهمي دارد كه بهتر است اين وجه از آراي او نيز براي ما ايرانيان شناخته شود.
پس شما فكر ميكنيد كه غرب، تجربه حس شرم را داشتهاند و آن را به طور مشخص تبيين كردهاند و ما حالا اين مفهوم را از آنان ميگيريم و براي شناخت وضعيت خودمان به كار ميبريم.
وقتي در غرب به يك مفهوم تعريف نويني ميدهند پس مشخص است كه در تجربه فردي يا اجتماعيشان از آن شناخت دارند. تجربه تحولات و تغييرات فردي و جمعي زمينه اين شناخت است. در مورد خودمان هم بايد بگويم كه اگر انقلاب مشروطه را سرفصل تاريخ نوين جامعه بدانيم، ما در پيش از آن انقلاب شروع كرديم به شناخت از خود. اين در واقع حاصل مواجهه ما با عقبماندگيها بود. همين امر بود كه حس شرم را در ما برانگيخت. شما وقتي به روزنامهها، رسانهها يا كتابهايي كه در آن دوره نوشته شده نگاه ميكنيد ميبينيد كه همين وقوف به پيشرفتگي غرب و عقبماندگي ما باعث شده بود متفكران ما به شناخت حس شرم در معناي نوين آن نزديك بشوند و به واسطه همين تجربه شرم- كه در نوشتههاي آن دوره منعكس است- بخواهند با عقبماندگي خود و جامعه درگير شوند و شرايط را تغيير دهند.
البته من جايي نديدهام كه متفكران ما شرم را در اين معناي نوين تعريف كرده باشند ولي قطعاً آن را تجربه ميكردند. اين وقوف دروني آنها به ناشايستگيها، ضعفها و عقبماندگي باعث خشم بسيار ميشده كه در نوشتههايشان هست و اين بسيار جالب توجه است. اين تجربهاي بود كه بعد از انقلاب مشروطه در ميان ما كمرنگ و كمرنگتر شد.
شما فكر ميكنيد كه ماركس هم در چنين فضا و حالتي مفهوم شرم را به كار گرفته و به صورتي خواسته نسبت به عقبماندگي جامعه خودش ابراز نگراني كند؟
دستكم دو موضوع در ارتباط با وضعيت جامعه آلمان در آن دوره ممكن بود باعث شده باشد كه ماركس به اين حس كه آن را حتي انقلابي ميخواند توجه نشان دهد: اول اين كه آلمان در آن موقع در مجموع از كشورهايي مثل فرانسه و انگلستان عقب بود و البته به جز از لحاظ فكري و فلسفي. دوم اين كه پس از دوره اصلاحات و ظهور ناپلئون، دوباره ارتجاع سياسي در بخش وسيعي از اروپا و از جمله در آلمان به قدرت برگشت. درواقع با جلوگيري از پيشرفت روند اصلاحات بود كه بحران تجدد كه از پيشتر در آلمان وجود داشت تشديد شد. ماركس در واكنش به چنين موقعيتي به حس شرم پرداخت. او ميخواست اين انگيزه را در آلمانيها تقويت كند كه به خودشان نگاه كنند و با وقوف به كاستيهايشان خود را از درون متحول كنند. اين همان كاري بود كه متفكران ما هم در صدر مشروطه قصد انجامش را داشتند.
شما در كتاب خود گفتهايد ما ايرانيها حس شرم را در مفهوم جديد آن تجربه نكردهايم. بر چه اساس بحث را با انتقادناپذيري ما شروع نكرديد كه تقريباً موضوع شناخته شده و پذيرفته شدهاي براي ماست؟
شرم يك حس انقلابي و يا يك واكنش حسي است كه پس از وقوف اوليه دروني ما نسبت به ناشايستگيها و كاستيهاي فكري، عملي و يا عاطفي و كژيهاي اخلاقيمان در ما ايجاد ميشود. يعني وقتي وقوف مييابيم كه به خاطر چنين و چنان ضعفها و كاستيهاي دروني خودمان هم بوده كه مثلاً دچار شكست و ناكامي شدهايم و يا به خاطر خصايص نامطلوب به ديگران و به خودمان آسيب رساندهايم. دچار اين حس ميشويم و نسبت به خود خشم ميگيريم.
اما نقد يك نوع فعاليت خلاق است؛ فعاليت شناخت و تغيير واقعيت خودو محيط اطراف ما. روند نقد خود از تحليل علل كردارها و افكار و عواطفي شروع ميشود كه باعث ناكامي ما شدهاند يا باعث اينكه ما به ديگران و يا به خودمان آسيب برسانيم. پس از اين راههاي تغيير آن كردارها و افكار و عواطف معيوب شروع ميشود و روند نقد وقتي كه تغيير به طور نسبي انجام شد، تمام ميشود. درواقع در روند نقد ما جنبهها و خصايص منفي خود را نفي ميكنيم و جنبههاي مثبت خود را اعتلا ميدهيم.
بنابراين ميبينيد كه شرم حسي است ماقبل فعاليت نقد؛ حسي است كه برانگيده يا محرك برخورد انتقادي ما به خودمان است. حسي است كه ما را به اينكه بايد خود را نقد كنيم آگاه ميكند.
حالا وقتي ميگوييم كه ما ايرانيها نقدناپذيريم، نه خودمان حاضريم خود را نقد كنيم و نه گوش شنوايي نسبت به نقد ديگران از خودمان داريم و به اين دليل است كه با تجربه حس شرم آشنا نيستيم و يا از تجربه حس شرم گريزانيم. از نظر من حس شرم نسبت به انتقادپذيري تقدم دارد. به همين دليل، من فكر ميكنم كه شرم يك حس كليدي است. حس شرم معرف قدم اولي است كه ما در شناخت كاستيها و كژيهاي خود پيش گذاشتهايم. اين حس ما را سوق ميدهد به اينكه اين شناخت را تا نقد خويش پيش ببريم.
در كتاب، مفهوم نوين شرم با تعابير سنتي از شرم در فرهنگ ما مقايسه شده است. اين نوع مقايسه شما را به آنجا ميرساند كه بگوييد مفهوم جديد شرم بسيار عميقتر از مفاهيم سنتي آن است. همين مفهوم مدرن شرم در اشعار حافظ مثلاً در جايي كه گفته «شرمم از خرقه پشمينه خود ميآيد كه بر او وصله به صد شعبده پيراستهام» آمده است. اما شما با دادن يك حكم كلي كه شرم يك حس انقلابي است و ادب پندنامهاي، محافظهكار، اين نقاط اوج را ناديده ميگيريد.
در كتاب ذكر كرده ام كه در فرهنگ ما-حتي فرهنگ سنتيمان-جلوههايي از درك اين مفهوم نوين شرم وجود داشته است. اتفاقاً دو سه بيتي هم از حافظ آوردهام! اما ببينيد در جامعه سنتي اين فرهنگ سنتي است كه جنبه غالب و مسلط دارد و هر فرهنگ متفاوت از اين فرهنگ سنتي غالب، فقط حالت مغلوب را دارد. در جامعه سنتي ما، درك سنتي از حس شرم چنان غلبه سنگيني داشته كه اصلاً به دركهاي متفاوت از آن فرصت برجسته شدن نميداده است. حالا برعكس، ما به جامعهاي متجدد ميگوييم كه اين درك از حس شرم در آن به وضعيت غالب درآمده باشد. بالطبع در اين چنين جامعهاي، درك سنتي از شرم حتماً نابود نشده، بلكه وضعيت مغلوب مييابد. بنابراين نبايد فكر كرد كه در جامعه سنتي ما كساني نبودهاند كه به درك شرم به اتكاي سائقهاي دروني و درخود انگيختگي و خودمختاري فردي دست يافته باشند.
به نظر شما، حس شرم با حس گناه، حس تقصير، حس حيا و حس شرمساري چه تفاوتهايي دارد؟
حس شرم نوعي خشم به خويشتن است كه پس از وقوف فرد به اينكه خصايص نامطلوبش در شكستها و ناكاميهاي او مؤثر بوده برانگيخته ميشود. اين خشم چون معطوف به خصايص و ويژگيهاي فردي يا جمعي ميشود كل شخصيت فرد يا كل هويت جمعي و گروهي را دربر ميگيرد.
اما در مورد حس گناه، حس حيا و حس شرمساري بايد بگويم كه فرد يا جمع خود را با يك نظام هنجارهاي ابلاغ شده يا تجويز شده به خودشان ميسنجد. مثلاً در مورد حس گناه تا وقتي كه فرد فكر كند كردارها يا افكار او با نظام هنجارهاي اخلاقي ابلاغ شده به او مطابقت دارد، حس گناه را تجربه نميكند. اما اگر عملي را انجام بدهد كه با اين هنجارها سازگار نباشد حس گناه در او برانگيخته ميشود. در اينجا مسأله اين است كه با يك خودانگيختگي و خودمختاري دروني در انتخاب اين نظام هنجاري روبهرو نيستيم. در عين حال فرد مؤمن هر كاري را كه فكر كند انجامش گناه نيست براي خود مجاز ميداند. اگر هم مرتكب گناه شود در صورت پرداخت كفاره و يا توبه كردن از حس گناه خلاص ميشود. در حد ايدهآل اگر فردي هنجارهايي ديني را دروني كرده باشد و بعد بر مبناي خودانگيختي درونياش، اعمال، افكار و احساسات خود را بسنجد ميتواند حس شرم را تجربه كند.
در مورد حس حيا و حس شرمساري نيز تقريباً همين طور است و فرد يا جمع عمدتاً به خاطر هنجارهاي تجويزشده به خود و با تحريك يا شماتت عامل بيروني است كه حيا و شرمساري را حس ميكنند. درواقع اين ديگراناند كه اين احساسات را در ما برميانگيد.
به يك نكته ديگر هم اشاره ميكنم و آن اينكه حس گناه، حس حيا و حس شرمساري بيشتر به عنوان مانعي كه از بيرون اثر ميگذارد، فرد يا جمع را از انجام اعمال يا توسل به افكار و احساساتي خاص بازميدارد. حس شرم هر چند اين جنبه كاركردي به عنوان مانع را دارد اما كاركرد اصلياش اين نيست. بلكه كاركرد اصلياش در خشم گرفتن به خود به خاطر خصلتهاي نامطلوب براي برانگيختن فرد يا جمع به درگيرشدن با خود به منظور اصلاح خود است.
به نظر من، بايد بر تمايز حس شرم و حس تقصير، تأكيد كرد. حس تقصير با وقوف فرد يا جمع به يك عمل خاص نادرست يا غيراخلاقي خود، برانگيخته ميشود و كل شخصيت فرد يا جمع را دربر نميگيرد. اگر مثلاً با تقصير خود باعث آزار ديگري شده باشيم با معذرتخواهي و تغيير يك رفتار يا عمل خاص و حتي جزئي از حس تقصير خلاص ميشويم. اينجا اگر خشم به خود هم باشد سطحي و زودگذر است و چندان بر ما تأثيرنمي گذارد كه ما را به نقد خود سوق دهد. اما گفتم كه حس شرم، كل شخصيت را درگير ميكند. اين تفاوت از نظر من بسيار مهم است. چون در بسياري از ما اين گرايش وجود دارد كه وقتي نميتوانيم از پذيرفتن نتايج نامطلوب يا ضداجتماعي كردارهايمان كه باعث آسيب به ديگران و يا خودمان شده فرار كنيم، سعي ميكنيم خود را مقصر جلوه دهيم و كردار خود را ناشي از يك اشتباه خاص ارزيابي كنيم بنابراين به جاي حس شرم به حس تقصير ميرسيم. حس تقصير ما را با خودمان چندان درگير نميكند و به سادگي هم ميتوان آن را رفع كرد. به طور مثال اگر من فرد فرصتطلبي باشم. يعني اين يك خصلت در من باشد كه فرصتطلبانه فقط به فكر منافع شخصيام باشم اين خصلت بايد باعث حس شرم در من شود. اما من وقتي مثلاً از سوي ديگران يا خودم به خاطر فرصتطلبي مورد شماتت قرار بگيرم بكوشم به خودم يا ديگران ثابت كنم كه من خصلتاً فرصتطلب نيستم، بلكه در اين يا آن عمل خاص، اشتباهاً فرصتطلبي كرده ام و حالا هم پشيمانم و معذرت ميخواهم درواقع ميخواهم حس شرم را به حس تقصير تقليل دهم. به عبارت ديگر ميكوشم از رفتارم توجيهي بدهم كه به حس تقصير ختم بشود. با اينكه حس تقصير نيز حس واقعي و راستين است اما چه بسا فريبكارانه گريزگاهي از تجربه حس شرم ميشود. ما نبايد به اين فريبكاري در مورد خود و يا ديگران دست بيم. با چنين استفادهاي از حس تقصير جلوي رشد خودمان را ميگيريم.
با پذيرفتن اين تعريف كه شرم، خشم را متوجه كل شخصيت انسان ميكند در چه حالت ممكن است اين حس به نتيجه مثبت نيانجامد و به رفتار منفي و حس ناتواني منجر شود؟
خشم برخلاف درك موجود در ميان ما، يك حس مثبت و متفاوت از نفرت و خشونت است. خشم، راه به عصيان ميبرد و عصيان خصلتي انساني است و بسيار مثبت. بروز انحرافي خشم به خشونت منجر ميشود كه آن را مطلوب نميدانيم حتي اگر به ناچار به آن اقدام كنيم. اما لزوماً خشم نبايد در خشونت بروز پيدا كند.
در حالي كه نفرت به عصيان راه نميبرد. نفرت بيشتر باعث كنارهگيري و ترك موقعيتي ميشود كه باعث نفرت شده است. به طور مثال شما در عرفان ايراني، در ارتباط با نفس انساني با نوعي نفرت مواجهيد.
انسان همواره با تضادهايي چه با خود و چه با محيط اطرافش روبرو ميشود كه بايد حس خشم را در او برانگيد تا او به حل اين تضادها اقدام كند. بدون خشم، فرد به بيتفاوتي نسبت به اين تضادها ميرسد. اما بروز خشم حتماً در خشونت نيست. خشونت يك خصلت عارضي براي انسان است و از نظر من، خشم يك خصلت ذاتي انساني است. شما حتي با اين موضوع روبرو هستيد كه اگر يك وضعيت اجتماعي بايد تغيير كند بالطبع خشم شما نسبت به آن وضعيت برانگيخته شده است كه ميخواهيد آن را تغيير دهيد. اما براي انجام هر تغيير در وضعيت اجتماعي كه توسل به خشونت ضروري نميشود.
شما معتقديد كه حس شرم، موجب تقويت هويت فردي ميشود. اين تقويت به چه شكل رخ ميدهد؟
با تعريفي كه از حس شرم داده شده مشخص ميشود كه عامل اصلي در تجربه فردي حس شرم، خود فرد است. يعني كه فرد به اتكاي خودانگيختگي و خودمختاري فردياش نتايج اعمال، افكار و احساسات خود را از يك سو با اهداف از پيش خواستهاش ميسنجد و اگر به علت ضعفها و ناشايستگيهايش به شكست و ناكامي رسيده باشد به خود خشم ميگيرد و از سوي ديگر آن نتايج را با هنجارهاي نظام اخلاقياي كه به طور خودانگيخته پذيرفته است ميسنجد و در صورت درك از اين كه رفتاري غيراخلاقي داشته است باز به خويشتن خشم ميگيرد. همين كه فرد در هر سطحي بتواند به چنين اقدامي دست بد اين به معناي بروز هويت مستقل فردي اوست. با رسيدن تجربه حس شرم به نقد خود و ايجاد تغييرات هر چند ناچيز نيز مشخص است كه هويت فردي تعالي يافته و شرم را در سطوح كليتر و عميقتر شخصيت تجربه ميكند كه اين هم به نوبه خود باعث تقويت هويت فردي ميشود. خشم به خود در حس شرم، اعتراض به شخصيت موجود خود است. اين قدم نخست اعتلا دادن به خويشتن است.
به اعتقاد شما، حس شرم و خودآگاهي و خودانگيختگي الزاماً با يكديگر همراه هستند؟
بله. حس شرم يكي از عوامل زمينهساز خودمختاري، خودانگيختگي و خودآگاهي است و اين ويژگيها را كه براي ايجاد هويت فردي يا جمعي مستقل بسيار اساسي است، تقويت ميكند. بدون برخورداري از حدي از خودمختاري و خودآگاهي و خودانگيختگي نميتوان به تجربه حس شرم در معناي نوين آن رسيد و بدون برخورداري از حس شرم نميتوان اين ويژگيها را درخود تثبيت كرد و اعتلا داد.
شرايط سياسي-اجتماعي و فرهنگي، چه نقشي در تجربه نكردن حس شرم از سوي ما ايفا ميكند؟
فرهنگ مسلط به هر جامعهاي معين ميكند كه مردم آن جامعه مثلاً نسبت به تجربه حس شرم چه وضعيتي دارند. در جامعه سنتيمان، فرهنگي داشتهايم در مجموع، استبدادزده. وقتي به اين مسأله توجه كنيم كه استبداد با حس شرم-چه در معاني سنتي آن و چه با معني نويناش-هيچ نسبتي ندارد و نميتواند داشته باشد بنابراين ميتوانيم نتيجه بگيريم كه در فرهنگ استبدادزده نيز تجربه حس شرم كمرنگ و يا بيرنگ است.
استبداد اصلاً يعني خودكامگي و به طور مطلق، اعمال و افكار خود را صحيح دانستن. پس كسي كه انتظار داشته باشد تمام جامعه نسبت به او، يعني اعمال و افكارش فرمانبردار و پيرو تام باشند قطعاً بايد اعمال و كردار خود را مطلقاً صحيح بداند. پس چنين كسي حس شرم را تجربه نميكند. اگر سرور مستبد به شايستگيها و كاستيهاي خود پي ببرد و حس شرم را تجربه كند ديگر نميتواند به خودكامگياش ادامه دهد.
اما آنچه بايد براي ما مهم باشد اين است كه ما در طول قرون متمادي كه تحت سلطه فرهنگ استبدادزده دگي كردهايم خودمان، هر يك به مستبدهاي كوچكي تبديل شدهايم و از تجربه حس شرم گريزانيم. به طور مثال اگر يك حاكم مستبد عامل همه شكستها و اشتباهات سياسي، اقتصادي و اجتماعي و فرهنگياش را دشمنان خارجي معرفي ميكند، هر يك از ما نيز به مرور عالم و آدم را عامل ناكاميها و رفتارهاي غيراخلاقي خود ميشناسانيم تا از تجربه حس شرم بگريزيم و يا وقتي قبول داريم «خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت شو» اين باور به معناي نفي استقلال و خودانگيختگي و خودمختاري فردي است. درست است كه در شرايط حاكميت استبدادي، به اين باور رسيدهايم تا با رفتار همرنگيطلبانه، خود را از مخاطرات احتمالي حفظ كنيم اما اين باور به فقدان تجربه شرم در ما ميرسد. چون در ارتباط با هر كردار معيوب و نامطلوب خود ميتوانيم بگوييم كه مجبور بودهايم براي حفظ امنيت خود چنين و چنان كنيم.
در چنين حالتي مسؤوليتناپذيري هم تعميق پيدا ميكند.
بله، قطعاً همين طور است. يك حاكم مستبد، هرگز مسؤوليت نتايج منفي و مصيبت بار تصميمات غلط خود را نميپذيرد. حاكمان مستبد، مسؤوليت ناپذيرترين افراد جامعهاند. در ميان مردم نيز، مردم به جاي اينكه مسؤوليتپذير باشند، تكليف ميپذيرند يا متظاهرانه نشان ميدهند كه تكليفپذير هستند. يعني هميشه همان كارهايي را انجام دهند يا تظاهر به انجام آنها كنند كه فكر ميكنند باعث حفظ امنيتشان ميشود. اين يعني كه هر كس خود را در آنچه كه انجام ميدهد مجبور و مكلف ميبيند بنابراين در جامعه تحت سلطه استبداد هيچكس مسؤوليتپذير نيست. وقتي كسي مسؤوليت انجام اعمال و افكار و عواطف خود را نپذيرد، ديگر چه جاي تجربه حس شرم. تجربه شرم وقتي ممكن است كه فرد بپذيرد در آنچه انجام ميدهد خودش نيز مسؤول است.
پيامدهاي دوري گزيدن از تجربه شرم در جامعه ما چيست؟
پيامدهاي فقدان تجربه حس شرم را ميتوانيم در سه سطح فردي، اجتماعي و حوزه حكومت مورد توجه قرار دهيم. در سطح فردي به طور مثال اينكه فقدان حس شرم باعث ستروني فرد و موجب رشد نيافتن فرد ميشود. رشد و اعتلاي فرد از جمله به واس