براي ايران، براي فرهنگ


متن سخنراني دكتر اسلامي ندوشن در مراسم بزرگداشتش در يزد

دوشنبه 16 خرداد 84

من نزديك به پنجاه سال است كه از طريق قلم با جامعه خود در ارتباطم. اين فرصتي را كه شما به من داده‌ايد، مغتنم مي‌شمارم و گزارش‌گونه كوتاهي از چگونگي كار خود عرضه مي‌دارم. نه آنكه خواسته باشم از خود حرف بم، مي‌خواهم از ايران حرف بم، ولي خواه ناخواه پاي خود من نيز به ميان مي‌آيد. من و همه كساني كه در اين مجلس هستيم، در يك دوران دگي كرده‌ايم – بعضي جوان‌تر، بعضي سالديده‌تر- و روزگار ما گمان مي‌كنم كه از پربارترين و پرماجراترين دوران‌هاي تاريخ ايران بوده است. درست نيست كه سرسري از آن بگذريم.
آنچه يك فرد ميانه سال ايراني ديده است، هيچ نسلي در تاريخ اين كشور نديده بوده است: يعني هم دگي به سبك روستايي و هم دگي به گونه عصر فضا. شما كه اكنون در يكي از پيشرفته‌ترين كشورهاي دنيا به سرمي‌بريد، وقتي كودكي خود را به ياد بياوريد، بهتر از ديگران اين تفاوت زمان را احساس مي‌كنيد.
من خود در چهار نوع اجتماع دگي كرده‌ام: دوران رضاشاهي، دوران جنگ جهاني دوم تا 28 مرداد، از 28 مرداد تا 22 بهمن و اكنون در اين دوران. نه ساله بودم كه پدرم دگي را ترك گفت. تا چند سال بعد، يعني تا چهارده سالگي را در روستا گذراندم، كه يكي از محروم‌ترين، دورافتاده‌ترين و كهنسال‌ترين روستاهاي كشور بود و خصوصيتش اين بود كه درست در مركزي‌ترين نقطه ايران قرار داشت.
گذران دوران كودكي و نوجواني در ده، در سير دگي بعدي من بسيار مؤثر واقع شد، زيرا مرا با عمق روح ايران، كه همان عمق تاريخ ايران هم بود، آشنا كرد. هنوز نوع دگي در آنجا با دو هزار سال پيش تفاوت چنداني نداشت: نيمه كويري و بياباني، با مردم تنگدست و زحمتكش و قانع، كه شرح آن را در جلد نخست كتاب روزها آورده‌ام. من خود طعم فقر را در دگي نچشيده‌ام، ولي فقر را از نزديك ديدم. دگي بي‌فردا را ديدم كه اكثريت مردم در آن به سر مي‌بردند. عسرت بيابان، تناوب خشكسالي و ترسالي، كميابي آب كه ارزش اشك چشم داشت، همه اينها تجربه كودكي مرا تشكيل داد.
از همان چهارده سالگي مي‌بايست از خانواده خود دور بشوم و روي پاي خود بايستم. ثروت مختصري كه خانواده من داشت به من اجازه داد كه ادامه تحصيل بدهم. نخست در يزد، سپس تهران، پاريس و چندي هم لندن. بدينگونه از يكي از سنتي‌ترين ده‌هاي ايران به بزرگ‌ترين شهرهاي جهان پرتاب شدم و توانستم دو نوع دگي متعارض را تجربه كنم.
بر اثر آن، اين موهبت را يافتم كه با دو نوع فرهنگ سر و كار يابم. يكي فرهنگ بومي كشورم و ديگري فرهنگ دنياي غرب، بنابراين دگي من بر سر يك چهارراه خيمه زد: قديم و جديد و شرق و غرب.
شايد همين خصوصيت چهارگانه بود كه مرا روي خطي انداخت كه از زماني كه خود را شناختم تا به امروز ادامه داشته است، و آن همان است كه از ديدگاه من، از همه خط‌هاي ديگر به سلامت و صلاح ايران نزديك‌تر است.
چنانكه همه مي‌دانند ما كشور كهنسالي هستيم، و نوعي «ژن» تاريخي داريم كه ما را داراي بعضي سجيه‌هاي خوب كرده است، همچنين واجد بعضي صفت‌هاي واپس‌گرا كه متناسب با دگي دنياي امروز نيست. از يك طرف اين خاطره تاريخي را نمي‌توانيم از ياد ببريم كه كشور ما در گذشته‌ها چه و چه بوده، طي هزار سال ابر قدرت شرق بوده، تمدني نمايان و آثاري بزرگ در زمينه فرهنگ و ادب از خود بيرون داده؛ اما از سوي ديگر آن را سرزميني مي‌بينيم، در رديف ده‌ها كشور ديگر كه تا چندي پيش آنها را «عقب مانده» مي‌خواندند، و اكنون درست نمي‌دانند كه چه نامي بر آنها بگذراند.
ولي واقعيت آن است كه ايران با كشورهاي همرديف خود فرق دارد. به بيرون كه نگاه مي‌كنيم همه عوامل پيشرفت در او جمع است، از مادي و معنوي. از همه گوياتر نوعي نيروي ناپيدا در او بوده است كه او را نزديك سه هزار سال بر سر پا نگاه داشته، در حالي كه طي همين زمان تعدادي از تمدن‌هاي برجسته‌ يا مضمحل شده‌اند، يا تغيير ماهيت داده‌اند. پس به حق اين تصور پيش مي‌آيد كه اگر اين نيروي ناپيدا بوده است – كه من ميل دارم آن را «جوهره ذاتي» بخوانم – دليلي نيست كه اكنون به تحليل رفته باشد. پراكنده شده است ولي از ميان نرفته. بعد از رنسانس اروپا تمدن به نوع تازه‌اي روي نمود كه با صنعت همراه گشت، و از اين حيث شرق نسبت به غرب عقب‌‌مانده خوانده شد، ولي دليلي نيست كه اين فاصله هميشگي باشد.
تكيه من بر اين نكته بوده است، كه چون اكنون دنيا اقتضاهاي ديگري دارد، بايد اين «جوهره» در ايران از نو به كار افتد. من در تمام نوشته‌هاي خود به دنبال اين گمشده گشته‌ام كه مي‌توانم آن را «گمشده تاريخ» ايران بخوانم.
در دنياي باستان اگر بخواهيم شش كشور تمدن‌ساز نام ببريم كه ادامه تاريخي داشته و هنوز برجايند، يكي از آنها ايران است. لابد خصوصياتي در اين كشورها بوده كه توانسته‌اند در بخشي از زمان، منشاء آثار نماياني بشوند. ايران، هم در دوران پيش از اسلام و هم در دوران بعد از اسلام، توانسته است نوعي از برجستگي از خود نشان دهد، گرچه نوع دستاوردهاي تمدني او در هر يك از دو دوره فرق مي‌كند. تنها از مغول به بعد، احساس خستگي و ركود از خود نشان داده است كه بايد ريشه‌هايش را شناخت. دانستن، مقدمه توانستن است، اين مصراع معروف:
توانا بود هر كه دانا بود، يك واقعيت جاوداني در خود نهفته دارد. ولي سؤال بزرگ آن است كه اكنون چه؟
ايران، لااقل از صد سال پيش به اين سو، از مشروطه، در تلاش تازه‌اي بوده است؛ جريان‌هاي متعددي را آزموده: از چپ و راست، آشوب و آرامش، بستگي و هرج و مرج. اين بدان معناست كه آرام نگرفته است. آگاه بوده است كه مي‌بايست كاري كرد. متأسفانه در همه كوشش‌ها به نوعي سرخوردگي برخورد، و بنا به اصل واكنش افراطي را از پس افراط آورد.
خواست عمقي ايراني آن بوده كه به سكوني برسد. در اين گوشه از جهان به دگي‌اي كه خود راشايسته آن مي‌دانسته، دست يابد. كشوري كه با كسي سرجنگ ندارد، و همه عوامل مساعد را در خود جمع دارد، چرا يك چنين توقع مشروعي نداشته باشد؟ بر فراز آنچه ايراني مي‌خواسته، به نظر من دو چيز قرار داشته: يكي رهايي و ديگري اعتدال. منظور از رهايي، تنها آسوده ماندن از استثمار يا سلطه خارجي نيست. اين، البته بوده است، زيرا سلطه‌گرايي بيگانه در اين دو قرن اخير، با توجه به موقعيت جغرافيايي ايران، او را به حال خود نمي‌گذارده، اما از آن كه بگذريم، رهايي ديگري مورد نياز بوده است، و آن رهايي از خود است: از انديشه‌ها، وسواس‌ها، عادت‌ها، و باورهاي مندرس، كه مانع حركت در يك دنياي شتابان و علم مدار هستند. از همه واجب‌تر رهايي از ترس است كه به علت فضاي ناامني كه وجود داشته در ايراني لانه تاريخي كرده؛ چه آگاه و چه ناآگاه، و از اين رو، او هم از دورنگي در عذاب بوده و هم خود به دورنگي روي برده. حافظ سخنگوي اين حالت مزاحم قرار گرفته است.
اين رهايي البته مستلزم تلاش و جهاد است، همراه با برنامه‌اي دقيق در امر آموزش و فرهنگ و سامان اجتماعي. براي دست يافت به آن راه ديگري نمي‌بينم جز آنكه نخست محيط امن ذهني پديد آيد و آنگاه همان جوهره ذاتي ايراني به كار افتد. مي‌توانم آن را نوعي بازگشت به بنيادها بخوانم. ما در فرهنگ گذشته خود و كتاب‌هاي بزرگ فارسي رهنمودهاي اخلاقي كم نداريم، منتها كاري كه بايد بكنيم آن است كه آنها را از فردي به جمعي انتقال دهيم، يعني به صورت سجيه ملي و قومي درآوريم. جريان جهان امروز طوري است كه هيچ كوششي كار ساز نمي‌شود، مگر در هيأت جمع.
و اما اعتدال. در همه تمدن‌هاي قديم، از چين وهند و يونان و ايران، اعتدال و ميانه روي ستوده شناخته شده است. با اين حال، رعايت آن يكي از مشكل‌ترين تمهيدهاي بشر بوده است. زياده‌روي‌هاي يك دوران يا يك گروه، موجب طغيان مي‌شده و چه بسا كه زمينه را براي افراطي ديگر فراهم مي‌كرده. منشأ افراط را آز دانسته‌اند و آنچه مي‌تواند از استيلاي آن جلو گيرد، خرد است. جنگ‌هاي دنيا بر اثر به هم خوردن مواه ميان اين دو صورت گرفته است. البته انسان بي‌انگيزه نمي‌تواند ادامه حيات دهد، زيرا آن خود همان محرك پيشرفت دگي است، ولي همه حرف‌ها بر سر اندازه‌شناسي است. انگيزه نبايد تبديل به آز شود.
تفكر ايراني، تفكر اشراقي- احساساتي است، و از اين رو گاه‌به‌گاه نتوانسته است از عوارض افراط در امان بماند، و تاوان آن را هم گران پرداخته است. پس ناچار بايد متوسل شويم به مواه ميان عقل و احساس. اين است آنچه آن را اعتدال ناميدم، يعني دمسازي خرد و شور.
اينكه ايراني بخصوص در دوران بعد از اسلام طريق احساسات پيموده، نشانه‌اش اين همه محصول شعر است. شعر جاي فلسفه، مسائل اجتماعي، تاريخ، موسيقي و نگارگري... را گرفته است. يعني يك تنه بار احساس و انديشه ايراني را بر دوش كشيده. ولي با همه لطافت جوابگوي همه ابعاد دگي در دنياي امروز نيست. من خودم كار ادبي خود را با شعر شروع كردم، زماني كه خيلي جوان بودم، و در مجله «سخن» انتشار مي‌يافت. ولي زود از آن دست برداشتم، و روي به نثر بردم. يك دليلش آن بود كه از فيض تفكر عقلاني بيگانه نمانم. اعتقاد من اين است كه شعر ناب‌ترين بيان انديشه انساني است، ولي به علت همين ناب بودن، نقشي كمتر از نثر در دگي عملي بشر ايفا كرده است، و تنها نوع درجه اولش به كار مي‌آيد.
آدميزاد موجود پيچيده‌اي است، تنيده از احساس و عقل. به خصوص در دنياي امروز ايجاب مي‌كند كه هيچ يك از اين دو دست كم گرفته نشوند. موضوع ديگر مواه ميان هوش و خرد است. هوش، براي راه برد دگي در كوتاه‌مدت است، خرد براي دراز‌مدت. مشكلاتي كه دنيا متجدد و فرا متجدد – يا به عبارت ديگر پست مدرن – با آن روبه‌روست، ناشي آن است كه او به هوش بيشتر بها داده است تا به خرد، و هوش از غريزه الهام مي‌گيرد و غريزه، خام است.
ظاهراً در سياست بيشتر هوش به كار مي‌رود تا عقل. حسابگر‌ي‌ها نيز بيشتر از اقتصاد و جاه‌طلبي سرچشمه مي‌گيرند، تا از مصلحت ساكنان زمين. اكنون سؤال اين است كه آيا دنياي آينده اجازه خواهد داد كه يك اقليت، اكثريت جهانيان را اداره كند؟ با توجه به آنكه مردم امروز از طريق ماهواره‌ها بيشتر از پيش دريافت اطلاعات مي‌كنند، اين فرض بعيد به نظر مي‌رسد. از اين روست كه بعضي نشانه‌هاي بحران در افق آينده پديدار است.
اعتقاد من هميشه اين بوده است كه بايد به پايه‌ها رفت. به اين سبب من هرگز وارد سياست نشده‌ام. سياست را از طريق فرهنگ دنبال كرده‌ام، زيرا فرهنگ پايه سياست است. رفتار و جهان‌بيني مردم است كه سياست را مي‌سازد. مردم به منزله ياخته‌هاي تن كشورند. اگر جهان‌بيني نادرست در آنان رسوخ كند، همان گونه مي‌شود كه ياخته‌ها از غذاي نادرست تغذيه كنند، و بدن از كاركرد سالم، باز بماند.
از اينكه جهان در حال دگرگون شدن است، حرفي نيست. البته دگرگون شونده هميشه همان. اين سال‌ها از «جهاني شدن» زياد حرف زده مي‌شود. در اين جهاني شدن دو چيز رودررو هستند: يكي ناهمواري اقتصادي، يعني فاصله طبقاتي، و ديگري همسطح شدن توقع‌ها. مردم جهان از طريق ماهواره‌ها از نعماتي كه اقليتي از آن بهره‌ورند، باخبر مي‌شوند، و چون خود به آن دسترسي ندارند، خواست‌ها به جنبش مي‌افتند و عقده‌ها گره مي‌شوند. در واقع بايد نام آن را گذارد جهاني شدن خواست‌ها. در اين صورت چه خواهد شد؟ اگر به چاره‌گري انسان اعتماد داشته باشيم، مي‌توانيم به خود بگوييم كه راهي براي آن خواهد يافت، ولي حافظ گفت: آري شود وليك به خون جگر شود! اگر چاره‌گري انسان كوتاه بيايد، واي بر آينده!
البته جهاني شدن «اطلاعات» يك جنبه مثبت هم مي‌تواند داشته باشد، و آن اين است كه چون ملت‌ها از حال همديگر باخبر مي‌شوند، درمقام مقايسه، چشم وگوششان باز مي‌گردد، و مي‌توانند بيشتر از پيش بر حكومت‌هاي خود تأثيرگذار بشوند و چه بسا كه به سود حقوق انساني خود نتيجه بگيرند.
اكنون چند كلمه از خود بگويم. من در دگي كاري جز نوشتن نكرده‌ام. هر كار ديگري كرده باشم در ارتباط با آن بوده است. البته قدري درس داده‌ام، ولي در اين مورد نيز همان را كه مي‌نوشتم، درس مي‌دادم. بودلر، شاعر فرانسوي عبارتي دارد كه مي‌گويد: «بعضي از لحظات دگي‌ام را دوبار زيسته‌ام: يكي آنگاه كه زيسته‌ام، و ديگر آنگاه كه آنها را نوشته‌ام. به يقين آنها را هنگام نوشتن عميق‌تر زيسته‌ام.»
چهل و دو كتاب به دست من نوشته شده است. با آنكه موضوعات آنها متنوع است، همه يك بدنه را تشكيل مي‌دهند. چند سفرنامه است، چند كتاب داستان، چند كتاب ادبي درباره فردوسي و مولوي و سعدي و حافظ؛ چند داستان، چند ترجمه، و ده مجموعه مقاله درباره مسائل فرهنگي و اجتماعي ايران. نخستين آنها «ايران را از ياد نبريم» نام داشت و نام مقاله ديگرش «ايران تنها كشور نفت نيست» بود كه خود عنوان‌هايي معني‌دارند. اين كتاب در سال 1340، يعني چهل و دو سال پيش انتشار يافت، آخرين از اين سلسله «هشدار روزگار» بود كه به مناسبت واقعه 11 سپتامبر آمريكا نوشته شد و يك سال پيش به بازار آمد. همه اينها بر يك خط حركت كرده‌ا‌ند.1
مقاله‌هاي اجتماعي و فرهنگي كه در دوره شاهي نشر دادم و در پنج كتاب جاي گرفته‌اند، گزافه نيست اگر بگويم كه اگر آنها را خوانده بودند و به آنها توجه كرده بودند، نظام گذشته به اين آساني سرنگون نمي‌شد. بارها و بارها عواملي كه حكومت را به سوي تهي شدن مي‌برد يادآوري كرده بودم و شنيده نشد. به قول مسعود فرزاد:
چه كنم چون نه سخن فهم كني تو نه خموشي؟
نه صراحت زتوانگيزد پاسخ، نه كنايت.
تاريخ به ما مي‌گويد كه هر نظام حكومتي نخست از دورن تهي مي‌شود، و سپس با اندك ضربه‌اي از پاي در مي‌آيد. بعد از انقلاب تعدادي كتاب، از نويسندگان خارجي و داخلي، درباره علل سقوط نظام شاهي نوشته شد، وهمگي كم و بيش از همان موجبات نام بردند كه من سال‌ها پيش از آن گفته بودم. ولي نوشته اينان حكم نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب پيدا كرد.
از نوشتن بيش از يك هدف نداشتم، و آن اين بود كه حق انسانيت خود را ادا كنم. بگويم آنچه را كه بنا به وظيفه انساني و ايراني بايد گفت. كار ديگري از دستم بر نمي‌آمد. من در هيچ زمينه تخصص نداشته‌ام. عمر را كوتاه‌تر از آن مي‌دانستم كه خود را در دايره تنگ يك تخصص محدود سازم. از كشوري بودم كه در تكاپو و انتظار به سر مي‌برد و مي‌خواستم كه ناظر و نگران او باشم. گرچه اتفاق آن شد كه حقوق بخوانم، ولي به سوي ادبيات رانده شدم كه بزرگترين سرمايه زبان فارسي است. به آن دل سپردم، بي‌آنكه آن را از ديدگاه حرفه‌اي بنگرم. با اين حال، از حقوق پشيمان نيستم زيرا چشم مرا قدري به روي جهان باز كرد.
اين احساس خشنودي را نمي‌توانم پنهان دارم كه طي اين نيم قرن كسي بوده‌ام كه بيش از هر كس ديگري، دو كلمه ايران و فرهنگ بر قلمش رفته است. خشنودي‌ام از آن جهت است كه در سال‌هاي اخير مي‌بينم كه اين دو كلمه بيشتر از گذشته در مركز توجه بوده است، بخصوص نزد جوانان. جوانان و دانشجويان در مجامعي كه تشكيل مي‌دهند، خواستشان آن است كه ببينند فرهنگ ايران چه راه‌حلي مي‌تواند براي مسائل كشور ارائه كند، و ايران نيز نامي گرامي شده است. از «رسانه»هاي دور و نزديك نيز آنچه مي‌شنويم، اين گرايش ديده مي‌شود كه ايران و فرهنگ را تكه كلام و شفيع پيشبرد منويات خود قرار دهند. از اين قرار، عمر خود را بر سر آنچه گفتم تباه شده نمي‌بينم.
در مورد ايران سوءتفاهم نشود، همان گونه كه بارها گفته‌ام منظور وطن‌پرستي خام واحساساتي نيست. منظور قدرشناسي نسبت به يك دفينه تمدن است. محصول كشش و كوشش يك قوم كه در درازاي سه هزار سال، نام اين سرزمين را در جهان بلند آوازه كرده‌اند، به بهاي رنج‌ها و مردانگي‌هاي خود؛ زيرا حفظ كشوري چون ايران – در چهار راه معركه جهاني – و تا به امروز رساندنش، كار ساده‌اي نبوده است.
اما فرهنگ، مفهوم وسيع و عام آن را در نظر داشته‌ام، يعني جهان‌بيني و رهيافت دگي. يعني آنچه هويت قومي و شخصيت انساني يك ملت را تشكيل مي‌دهد. فرهنگ براي يك ملت به منزله قطب نما براي كشتي و رادار براي هواپيماست.
از اين معنا جنبه مثبت فرهنگ اراده شده است، زيرا فرهنگ كه مجموع انديشه‌ها و باورهاي يك قوم است، يك نيمرخ روشن دارد و يك نيمرخ تاريك كه بايد اين دو از هم بازشناخته شوند و پالايش به كار افتد.
علي‌رغم دلسردي‌هايي كه زاييده تاريخ ايران است، من همواره نسبت به آينده اين كشور خوشبين بوده‌ام. او عمر درازي كرده و تجربه‌ها و وسواس‌هاي زيادي اندوخته است. مانند درياچه سدي است كه لاي گرفته است و بايد لايروبي شود، وگرنه آب همان آب است.عوامل مثبت زيادي در اوست. تك‌تك اجزا خوب است، از منابع طبيعي و زيرزميني و موقع مناسب و اقليم و تاريخ و فرهنگ پربار و جوانان مستعد و مردم نجيب؛ منتها بايد تركيب به كار افتد. براي اين منظور من همان گونه كه اشاره كردم، لازم است كه خصائل بنيادي ايراني كه زماني – چه پيش از اسلام و چه بعد از اسلام – منشأ آثار جوشان و ذخار بوده، از نو كارساز شود. چگونه؟ راهش دراز است ولي بسته نيست.
اعتراف مي‌كنم كه من در مورد ايران اندكي خرافاتي هستم.
بسته‌ام بر سر گيسوي تو اميد دراز
آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم
متن سخنراني دكتر اسلامي ندوشن در مراسم بزرگداشتش در يزد.
پانوشت:
1-ايران را از ياد نبريم، به دنبال سايه هماي، فرهنگ و شبه فرهنگ، گفت‌وگوها و ذكر مناقب حقوق بشر در جهان سوم در زمان نظام گذشته انتشار يافتند.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
منبع: روزنامه اقبال