درباب كناره گيرى سياسى
تئودور آدورنو؛ ترجمه: امید مهرگان
دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۴
يادداشت مترجم: مقاله كوتاه «كناره گيرى» را، كه در اصل نطقى راديويى بود، آدورنو در اواخر دهه ،۱۹۶۰ اندكى پيش از مرگش، نوشت، يعنى در ميانه جنبش هاى دانشجويى ماه مه در اروپا و آمريكا. مى دانيم كه غير از هربرت ماركوزه، اعضاى مكتب فرانكفورت، خاصه خود آدورنو، نظر چندان خوشى به قيام دانشجويان معترض نداشتند؛ هابرماس جوان از «كنش گرايى يا اصالت عمل» دانشجويان حرف مى زد و ردپاى گونه اى فاشيسم را در اين جنبش تشخيص مى داد. دانشجويان آلمانى نيز كه حركت شان اتفاقاً ملهم از ايده هاى نظريه انتقادى بود، واكنش نشان دادند. گويا يك بار سر يكى از درس گفتار هاى آدورنو، دانشجويى فرياد مى كشد كه «تو و آن نظريه انتقادى ات مرده ايد». بارى ديگر نيز آدورنو براى درامان ماندن از حمله دانشجويان پليس خبر مى كند. هرچند مقاله آدورنو در حكم واكنش به يك موقعيت خاص است و فقط هم در متن و زمينه همين وضعيت تاريخى انضمامى بايد آن را فهميد، اما در عين حال مى كوشد به معضل يا پروبلماتيكى عام در سنت ماركسيستى پاسخ دهد: مسأله وحدت نظريه و عمل. ماركسيسم غربى به واقع ماركسيسم بدون پرولتارياست. از اين رو نزد آدورنو، برخلاف لوكاچ، پرولتاريا حكم سوژه تاريخى اصيل و يگانه فاعل انقلاب را ندارد. البته آدورنو ضد پراكسيس يا كنش نبود. بلكه نكته اصلى در نقد او از وحدت «اجبارى» و «بى واسطه» نظريه و عمل همان تأكيد او بر رابطه وساطت يافته يا باميانجى (madiated) ميان اين دو است. به علاوه، آدورنو به «تفكر درمقام پراكسيس» اشاره مى كند، و نفرت خام از نظريه و «امر روشنفكرانه» را به منزله نوعى ايدئولوژى رد مى كند، ايدئولوژى اى كه خود را در كليشه هايى نظير «حرفت بايد با عملت يكى ياشد» يا «فقط حرف ن، عمل كن!» تجلى مى دهد، طورى كه برخى حتى تفكر راديكال داشتن را معادل اين مى گيرند كه فرد عملاً زور و بازوى فربه داشته باشد و بتواند از پس جنگ تن به تن برآيد. اين تصور چيزى نيست مگر نتيجه منطقى باور جزمى به تفوق عمل يا وجود رابطه بى واسطه ميان نظريه و پراكسيس. مقاله آدورنو را بايد در چنين زمينه اى خواند؛ اتفاقاً برخلاف «يأس» شيفتگان عمل، در بطن اين نوشته ردپاى «اميد» به تفكر هنوز حضور دارد.
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
ما نمايندگان قديمى ترِ آنچه نام مكتب فرانكفورت را براى خود تثبيت كرده است، اخيراً با اتهامِ كناره گيرى يا تسليم [سياسى] روبه رو شده ايم. چنين مى گويند كه ما عناصر نظريه اى انتقادى درباب جامعه را بسط داده ايم، اما توانايى آن را نداريم كه از دل اين نظريه، نتايجى عملى بيرون كشيم. ما نه طرح برنامه هايى براى عمل ريختيم و نه از كنش هاى آنانى كه احساس مى كردند از نظريه انتقادى الهام گرفته اند، حمايت كرديم. من از اين پرسش درمى گذرم كه آيا اصلاً مى توان چنين تقاضايى را از متفكران تئوريكى داشت كه همواره تا اندازه اى حساس بوده اند و به هيچ رو به ابزارهاى تزلزل ناپذير بدل نشده اند، يا نه.
رسالتى كه بر عهده چنين افرادى گذاشته مى شود، آن هم در متن جامعه اى كه بارزه آن تقسيم كار [بورژوايى] است، به واقع مى تواند سؤال برانگيز باشد؛ آنها ممكن است از طريق چنين تقسيم كارى كاملاً دفرمه شوند و از شكل بيفتند. ولى خودشان نيز به مدد همين تقسيم كار شكل يافته اند. و هيچ راهى وجود ندارد كه آنها بتوانند آنچه را بدل بدان گشته اند صرفاً به لطف نوعى كنشِ برخاسته از خواست و اراده شان ملغى ساد. نمى خواهم منكرِ تكانه يا انگيزشِ ناشى از آن عجز ذهنى اى شوم كه ذاتيِ محدود شدن به عرصه نظريه است. اعتراضى را كه عليه ما مطرح شده است حدوداً مى توان با اين عبارات بيان كرد: شخصى كه هم اكنون نسبت به امكان تغيير راديكال در جامعه مشكوك است، و به همين دليل، نه در هيچ كنش چشمگير و خشونت آميزى شركت مى كند و نه انجام آن را توصيه، متهم به كناره گيرى يا تسليم است. او ديگر تصورِ تغييرى را كه روزگارى آن را تحقق پذير مى دانست، به حساب نمى آورد. در واقع او از آغاز نيز ميلى به رؤيت تحقق آن نداشته است. لاجرم، چنين فردى، با رهاكردن شرايط به حال خود، شرايط موجود را تلويحاً تأييد مى كند.
در چشم همه كس، فاصله گيرى از پراكسيس يا عمل امرى شرم آور است. هر آن كس كه دست به عمل بى واسطه ند و رغبت نكند دست هايش را آلوده سازد، طرف سوءظن است؛ اين احساس به وجود مى آيد كه كراهت او از چنين كنشى، مشروع نيست، و به علاوه، اين كه حتى ديدگاه او نيز به سبب امتيازاتى كه او از آن بهره مند است مخدوش شده است. بدگمانى به آنانى كه به پراكسيس بدگمان اند طيف وسيعى را شامل مى شود، از آنانى كه در طرف مقابل ايستاده اند و شعار قديميِ «حرف زدن ديگر بس مان است» را يكريز تكرار مى كنند، گرفته تا روح عينى تبليغات كه مروج تصويرى خاص است- كه leitbild يا «تصوير هادى» ناميده مى شود- تصويرِ فرد انسانى اى كه به نحو فعالانه اى درگير است، فرقى هم ندارد كه فعاليت اش در قلمرو اقتصاد باشد يا ورزش. آدمى بايد مشاركت كند. هر آن كس كه خود را به انديشيدن محدود مى كند و درگير چيزى نمى شود، ضعيف و عملاً خيانت پيشه اى بزدل است. ريشه هاى عميق اين كليشه خصمانه در مورد روشنفكران را بايد در بطن آن شاخه اى از تقابل جست كه به نوبه خود به عنوان امرى روشنفكرانه مكروه شمرده مى شود، بى آنكه نزدشان وقوفى بر اين نكته در كار باشد. فعالان [سياسيِ] اهل فكر چنين پاسخ مى دهند: از جمله چيزهايى كه بايد تغيير داد يكى هم همين جدايى نظريه از عمل است. عمل يا پراكسيس امرى اساسى و ضرورى است اگر كه بناست سرانجام روزى ما از سلطه آدم هاى اهل عمل و آرمان هاى عمل گرا رها شويم. مشكل اين ديدگاه اين است كه نتيجه آن چيزى جز منع تفكر نيست. تلاش خيلى زيادى لازم نيست براى اين كه مقاومت دربرابر سركوب، به شيوه اى سركوب گرانه به مقاومت دربرابر آنانى بدل شود كه _ هرچند هيچ ميلى به شكوهمندساختن موقعيت شان ندارند - حاضر نيستند موضع خويش را رها يا ترك كنند. وحدت نظريه و عمل، كه غالباً بدان فرامى خوانند، واجد اين گرايش است كه جاى خود را به تفوق عمل واگذار كند. هستند ديدگاه هاى متعددى كه خود نظريه را نيز به منزله شكلى از سركوب تعريف مى كنند _ چنان كه گويى عمل رابطه اى از قضا بس مستقيم تر با سركوب نداشته است. نزد ماركس، باور جزمى به اين وحدت به لطف امكان درونماندگار كنش جان گرفت، امكانى كه حتى آن موقع نيز بنا نبود واقعيت يابد. امروزه، اتفاقاً عكسِ چنين وضعيتى است كه غلبه دارد. افراد دودستى به عمل مى چسبند آن هم درست به دليل امكان ناپذيربودن عمل. ولى خود ماركس نيز در اين خصوص، زخمى پنهان شده را عيان مى سازد. بى شك او تز يازدهم درباره فويرباخ را به سبك و سياقى چنين اقتدارگرايانه پيش نهاد، زيرا خودش نيز اصلاً از آن مطمئن نبود. به هنگام جوانى، او طالبِ «نقادى بى رحمانه هر آنچه هست» شده بود. اكنون نقادى را دست مى انداخت. ولى جوك مشهور او درباب هگليان جوان [دركتاب «خانواده مقدس»]، جعل اصطلاح «نقد انتقادى»، چيز بى بو و بى خاصيتى بود كه درمقام يك همان گويى دود شد و به هوا رفت. تقدم تحميلى عمل، نقادى اى را كه خود ماركس دست اندر كار آن بود، دچار وقفه اى غيرعقلانى ساخت. در روسيه، و در فضاى ارتدوكسى و راست كيشى كشورهاى ديگر، تمسخر مغرضانه نقادى انتقادى بدل به ابزارى گشت در خدمت استقرار وضع موجود، آن هم به سبك و سياقى چنين موحش. يگانه معنايى كه پراكسيس حفظ كرد اين بود: توليد فزاينده ابزار توليد. يگانه نقدى كه هنوز تحمل مى شد اين بود كه مردم هنوز به قدر كافى سخت كار نمى كنند. اين امر به سهولت نشان مى دهد كه تبعيت نظريه از عمل چگونه به راحتى به حمايت از سركوبِ مجدد ختم مى شود.
عدم مداراى سركوب گرانه در قبال تفكرى كه بى درنگ با رهنمود هايى براى كنش همراه نمى شود، بر ترس استوار است. بايد ترسيد از تفكر دست كارى نشده، و موضعى كه اجازه نمى دهد هيچ چيزى از اين تفكر استنتاج شود، زيرا آنچه نمى تواند تأييد شود، چيزى سراپا واضح است: اين تفكر، درست [و حقيقى] است. نوعى مكانيسم بورژواييِ كهنسال، كه مردان روشنگرى قرن نوزدهم با آن خوب آشنا بودند، خود را از نو، ولى بى هيچ تغييرى، به نمايش مى گذارد: رنج ناشى از اوضاعى منفى _ در اين مورد، واقعيت مسدود شده _ بدل به عصبانيت از كسى مى شود كه اين نكته را بيان مى كند. تفكر، همان روشنگريِ آگاه به خويش، شبه واقعيت را تهديد به سرخوردگى مى كند، كه در متن آن، بنابر صورت بنديِ هابرماس، كنش گرايى يا اصالت فعاليت (activism) است كه به حركت درمى آيد. با اين كنش گرايى مدارا مى شود، فقط از آن رو كه بدان درمقام نوعى شبه فعاليت مى نگرند. در طراحى يك موضع سوبژكتيو، شبه فعاليت با شبه واقعيت متحد مى شود؛ فعاليتى كه در مورد خويش غلو مى كند و از كوره در مى رود، آن هم محض رضاى جار و جنجال و شهرت، بى آن كه اذعان كند تا چه اندازه در حكم جايگزينى براى ارضاى است، و از اين رو خود را به تراز نوعى غايت فى نفسه برمى كشاند. همه كسانى كه پشت ميله هاى دان اند، در تمناى رهايى يافتن شان افسرده دل اند. در چنين شرايطى، فرد ديگر فكر نمى كند، يا فقط در قالب اصول متعارفِ خيالى فكر مى كند. درون كنشِ مطلق شده، آنچه امكان پذير است فقط واكنش است و به همين سبب، اين واكنش كاذب است. فقط تفكر قادر است راه گريزى نشان دهد، آن هم فقط آن تفكرى كه پيامدهايش از قبل تجويز نشده اند _ همان وضعى كه غالباً در مباحثاتى حاكم است كه در آنها پيشاپيش تعيين شده است حق با كدام طرف است، مباحثاتى كه به جايى نمى رسند و به همين دليل تا حد مسايل تاكتيكى تنزل مى يابند. وقتى درها مسدود اند، اهميت وقفه نيفتادن درتفكر، دوچندان مى شود. وانگهى، رسالت تفكر همين است كه دلايل نهفته در پس اين وضعيت را تحليل كند و از دل اين دلايل نتايجى بيرون كشد. اگر اصلاً بختى براى تغيير اوضاع وجود داشته باشد، اين بخت فقط به لطف بصيرت تنزل نيافته تحقق پذير است. جهش به درون پراكسيس، تفكر را از [مرض] كناره گيرى علاج نخواهد كرد مادامى كه اين جهش آميخته به اين آگاهى باطنى باشد كه راه حل درست اين نيست.
به بيان عام، شبه فعاليت درحكم تلاشى است براى حفظ و صيانتِ قلمروهاى مسدود بى واسطگى در ميانه جامعه اى سراپا وساطت يافته و انعطاف ناپذير. اين فرآيند از طريق پذيرش هر تغيير كوچك به منزله گامى در مسير طولانى به سوى تغيير كلى، صورتى عقلانى به خود مى گيرد. الگوى شوم براى شبه فعاليت همان سندروم «do it yourself»* است _ فعاليت هايى كه آن چيزى را انجام مى دهند كه ديرزمانى است ابزار توليد صنعتى آن را خيلى بهتر انجام داده است، فعاليت هايى كه در افراد دربند، كه خود انگيختگى شان حفه شده، اين احساسِ دل گرم كننده را برمى انگيد كه گويى آنها اهميتى مركزى دارند. مهمل بودنِ رهيافت مبتنى بر « do it yourself» به توليد كالاهاى مادى و همچنين در بسيارى موارد تعميرى نيز به همين اندازه آشكار است. وليكن اين امر فراگير نيست. با توجه به كاهش به اصطلاح خدمات _ كه گهگاه به لحاظ استانداردهاى تكنيكى، چيز زائداند_ تمهيداتى كه توسط يك شخص حقيقى صورت مى گيرد هدفى نيمه عقلانى را تحقق مى بخشد. ولى در عرصه سياست، رويكرد «do it yourself» تماماً از همين سرشت نيست. آن جامعه اى كه در هيأتى چنين نفوذناپذير با آدميان رويا رو مى شود، چيزى نيست مگر همين آدميان. اطمينان به كنش محدودِ گروه هاى كوچك به واقع يادآور خودانگيختگى اى است كه زير بار تماميتى كبره بسته تحليل مى رود و بدون آن، اين تماميت نمى تواند به چيزى متفاوت استحاله يابد. جهان اداره شده بدين سو گرايش دارد كه هر نوع خودانگيختگى را خفه كند يا دست كم آن را در مسير شبه فعاليت هدايت سازد. ليكن اين امر، آن گونه كه كارگزاران جهان اداره شده تصور مى كنند، به نحو تام وتمام و خالى از دردسر حاصل نمى شود. مع الوصف، خودانگيختگى را نبايد مطلق كرد _ درست همان طور كه نبايد آن را از وضعيت عينى جدا كرد، و به سبكِ جهان اداره شده، از آن نيز بت ساخت. در غير اين صورت، تبر درِ بعدى خانه را نيز خواهد شكست، فرآيندى كه هيچ گاه نجار را بى نصيب نمى گذارد _ و جوخه ضد شورش درجا ظاهر خواهد شد. عمل هاى سياسى مبتنى بر خشونت نيز مى توانند تا سطح شبه فعاليت تنزل پيدا كنند، و نمايش از آب درآيند. تعجبى نيست كه آرمان كنش مستقيم و بى واسطه، و تبليغاتى كه عمل را شكوه مند جلوه مى دهد رستاخيز كرده است، آن هم از پى ادغام مشتاقانه سازمان هاى سابقاً مترقى اى كه، در تمامى سرزمين هاى كره خاك، سرشت همان چيزى را تجلى مى دهند كه روزگارى عليه آن جهت گيرى كردند. ليكن اين فرآيند نقد آنارشيسم را تضعيف نكرده است، جريانى كه بازگشت آن بازگشت يك شبح است. ناشكيبايى نسبت به نظريه، كه در اين بازگشت تجلى يافته است، هيچ كمكى به پيش رفتن تفكر به وراى خويش نمى كند. نظريه از تفكر عقب مى افتد، تفكرى كه نظريه فراموشش مى كند.
براى فرد، دگى به لطف تسليم شدن اش به امر جمعى اى كه فرد خود را با آن يكى مى سازد، سهل تر شده است. او از شناخت عجزش معاف است؛ قليل، درون محفل خودشان، حتى شمار قليل اعضا نيز نقش بسياران را ايفا مى كند؛ همين عمل _ و نه تفكر نامغشوش _ است كه درحكم كناره گيرى است. هيچ رابطه شفافى ميان علايق و منافع «من»(ego) و امر جمعى اى كه اين «من»خود را جزئى از آن مى داند، حاكم نيست. «من» بايد خود را ملغى سازد اگر كه بناست در تقدير جمع سهيم باشد. در اينجا ته مانده اى از دستور مطلق كانتى آشكارا متجلى است: امضاى تو نياز است. قربانى شدن تفكر خودآيين بهاى كسب احساس نوعى امنيت جديد است. اين دل گرمى كه تفكر در متن كنش جمعى، درحكم نشانه اى از بهبود و اصلاح است، فريبكارانه از آب درمى آيد: تفكر، كه صرفاً درمقام ابزار كنش به خدمت گرفته شده، زهرش به همان شيوه اى گرفته مى شود كه تمام عقل ابزارى. هم اكنون، هيچ شكل والاترى از جامعه به طور انضمامى مشهود نيست: به همين سبب، هر آنچه سهل الوصول به نظر مى رسد عامل پسروى است. ولى به زعم فرويد، آن كس كه پسروى مى كند به غايت رانه هايش دست نيافته است. عينى اگر بنگريم، اصلاح گرى همان ترك يا كف نفس است، حتى اگر خود را متضاد آن بداند و معصومانه اصل لذت را ترويج كند. در برابر، متفكر انتقادى و سازش ناپذير، همو كه نه وجدان اش را به رخ مى كشد و نه به خود اجازه مى دهد تا با تهديد و ارعاب به سوى كنش رانده شود، در حقيقت همان كسى است كه وانمى دهد. به علاوه، فكركردن درحكم بازتوليد روحيِ آنچه وجود دارد نيست. فكركردن، مادامى كه متوقف نشده است، واجد پيوند محكمى با امكان [تحقق آنچه هنوز وجود ندارد] است. كيفيت سيرى ناپذيريِ آن، مقاومت اش دربرابر ارضا و اغناى حقيرانه، حكمت ابلهانه كناره گيرى را رد مى كند. تفكر هرچه كمتر بكوشد خود را در قالب اتوپيا عينى سازد، تكانه اتوپيايى نهفته در آن قدرت مندتر از هميشه خواهد بود؛ عينى شدن تفكر- كه خود شكل ديگرى از پسروى است - در روند تحقق يافتن آن كارشكنى مى كند. تفكر گشوده، به وراى خويش اشاره دارد. موضع گيرى چنين تفكرى، به سهم خويش، حكم نوعى تجسم يا پيكربندى پراكسيس را دارد كه، درقياس با موضع اطاعت صرف در خدمت پراكسيس، با پراكسيسِ حقيقتاً درگيرِ تغيير، واجد پيوند عميق ترى است. تفكر، وراى هر گونه محتواى تخصصى و جزئى، به نحوى بالفعل چيزى نيست مگر نيروى مقاومت، و فقط با تلاشى سخت از مقاومت جدا و بيگانه مى گردد. اين مفهوم قاطعانه از تفكر به هيچ رو ايمن نيست؛ نه شرايط موجود، نه اهدافى كه بايد تحقق يابند و نه هيچ گونه نيروى سازمان يافته، قادر نيستند آن را مصون و ايمن ساد. هرآنچه روزگارى انديشيده شده است، مى تواند سركوب شود؛ مى تواند فراموش شود و چه بسا محو گردد. ولى اين نكته را نمى توان انكار كرد كه چيزى از آن به حيات خود ادامه خواهد داد. زيرا تفكر واجد مومنتوم يا قدرت حركت امر كلى است. آنچه روزگارى به نحو مستدل انديشيده شده است، حتماً بايد در جايى ديگر و توسط كسانى ديگر همچنان انديشيده شود. اين اطمينان و دل گرمى حتى با منزوى ترين و ناتوان ترين تفكر نيز همراه مى شود. آن كس كه مى انديشد در هر انتقادى نيز عارى از خشم و عصبانيت است: تفكر خشم را والايش مى دهد(sublimate) : از آنجا كه فرد اهل فكر مجبور نيست خشم را بر خود تحميل كند، لاجرم ميل ندارد آن را بر ديگران نيز روادارد. سعادتى كه در ديدرس يك متفكر است همان شادمانى نوع بشر است. گرايش كلى به سركوب و مهار، با نفس تفكر در تقابل است. چنين تفكرى، خود، همان شادمانى است حتى در آنجايى كه اندوه حاكم است؛ در متن تجلى يا بيان اندوه است كه تفكر به شادمانى دست مى يابد. هر آن كس كه اجازه نمى دهد اين قسم تفكر از او گرفته شود، كناره نگرفته است.
پانوشت:
* اصطلاحى به معناى تحت اللفظى «خودت درستش كن» كه در واقع نام نوعى اسباب بازى است كه فرد بايد قطعات و تكه ها را خودش به هم وصل كند تا وسيله اى درست شود، نظير هواپيماى چوبى، يك راديوى ابتدايى يا هر چيز ديگر. در ايران به اين ها «كيت» نيز مى گويند كه مربوط به سرهم كردن وسايل الكترونيكى ساده است.م
منبع: Resignation in: T. W. Adorno, the Culture Industry, selected essays, edited by J. M. Bernstein, routledge 1991
منبع: روزنامه شرق