آسيب شناسى آموزش فلسفه در ايران
بيژن عبدالكريمى
چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۴
 
 
 
نقدى بر جامعه فلسفى كشور
•	ديالوگ با سنت، اما نه اسارت در آن، بخش ديگرى از رسالت فراموش شده اى است كه فلسفه و تفكر برعهده جامعه فلسفى ايران مى نهد، ليكن اين جامعه هنوز با انجام آن بسيار فاصله دارد.
  
 
1- وقتى از آموزش فلسفه سخن گفته مى شود ذهن معمولاً متوجه نهادها، موسسات و فعاليت هايى مى شود كه عهده دار امر تعليم فلسفه در يك جامعه هستند، مثل مدارس، دانشگاه ها، حوزه ها، موسسات پژوهشى فلسفى، انجمن هاى فلسفى، نشريات و تأليفات فلسفى يا ترجمه متون فلسفى و غيره. آنگاه آسيب شناسى آموزش فلسفه معطوف به اين نهادها، موسسات و فعاليت ها و نقد، بررسى و ارزيابى آنها مى شود كه به نوبه خود امرى است لازم، ضرورى و مغتنم.ليكن اين نوشته بر آن است تا موجبات سرگردانيِ نگاه و ذهن خواننده علاقه مند و دل نگران فلسفه و آموزش فلسفه را به حوزه و قلمرو ديگرى فراهم سازد، قلمروى كه مى توان آن را «ساحت خود تفكر و فلسفه» و به منزله روح و قلب تپنده نه تنها جسد و پيكر نهادها و موسسات آموزش فلسفه بلكه اساساً همه نهادهاى سياسى، اجتماعى و حتى همه پيكره فرهنگ يك جامعه دانست.آنچه قوام بخش نهادهاى آموزش فلسفه در يك جامعه است خود تفكر و حيات فلسفى در آن جامعه است. لذا آسيب شناسى اين نهادها بدون عطف نظر به موانع خود تفكر و حيات فلسفى در يك جامعه نمى تواند امرى چندان جدى و مثمرثمر تلقى شود.
اگر كسى در اصل اين ادعا، يعنى تميز «ساحت تفكر و فلسفه» از حوزه نهادها و موسسات رسمى آموزش فلسفه ترديد كرده، آن دو را يكى بداند، آنگاه در پاسخ به سهولت مى توان نشان داد كه چگونه اين دو حوزه از اوصاف متفاوتى برخوردار بوده، از احكام متفاوتى تبعيت مى كنند. به اعتبارى مى توان ساحت تفكر و فلسفه را متعلق به حوزه نفوذ و حوزه آموزش فلسفه را متعلق به حوزه رسميت دانست. بنياد، ارزش ها، سلسله مراتب و معيارها در هر يك از اين دو حوزه با ديگرى بسيار متفاوت است. براى مثال، سلسله مراتب و تقسيم بندى اساتيد دانشگاه به مربى، دانشيار، استاديار و استاد كه در حوزه نهادهاى آموزشى از جمله آموزش فلسفه، رايج است سلسله مراتبى نيست كه در ساحت فلسفه و تفكر به منظور مرتبت شناسى و منزلت شناسى فيلسوفان و متفكران به كار مى رود. شايد براى ما باور كردنش سخت باشد كه وقتى هيات مميزى دانشگاه فرايبورگ تقاضاى مارتين هايدگر را براى پيوستن به آن دانشگاه مورد بررسى قرار داد، وى را براى احراز هيچ كرسى دانشگاهى لايق ندانست و اگر حمايت هاى بعدى هوسرل نبود شايد هايدگر هيچ گاه نمى توانست به منزله يك استاد در دانشگاه فرايبورگ مشغول به تدريس شود. اما اين امر و قضاوت هيات مميزى دانشگاه فرايبورگ به هيچ وجه از شأن و منزلت هايدگر در تاريخ فلسفه نمى كاهد. تبعيد ملاصدرا در زمان حياتش و اثرگذارى وى در تاريخ حيات فكرى ما و بزرگداشت كنونى او مثال ديگرى است كه به خوبى تفاوت ها و تعارض هاى دو حوزه نفوذ و رسميت را نشان مى دهد. تبعيد ملاصدرا امرى است كه در حوزه رسميت و در قلمرو اتوريته هاى مذهبى و سياسى صورت گرفت ليكن مقام والا و اثرگذارى تاريخى او به حوزه نفوذ، فرهنگ و ساحت تفكر مربوط مى شود. حوزه رسميت مملو از قدرت ها و اتوريته هاى سياسى، اجتماعى، مذهبى، فكرى و اقتصادى است، اتوريته هايى كه هر يك در قلمرو خويش به ايفاى نقشى مى پرداد، اما حوزه نفوذ، ساحت عشق و آزادى است و اتوريته هاى مذكور هيچ يك نقشى در اين قلمرو نمى توانند بازى كنند. تأثيرگذارى و آموزش حقيقى و غيررسمى تفكر و فلسفه را در همين حوزه نفوذ، يعنى حوزه معنوى و روح فرهنگ و ساحت تفكر بايد جست وجو كرد و نه در قلمرو نهادها و موسسات آموزش رسمى كشور.لذا تا ما نتوانيم به بازانديشى و بازسازى حيات فكرى و فلسفى خويش در ساحت خود تفكر و فلسفه بپردازيم، بحث از آسيب شناسى آموزش فلسفه در نهادهاى رسمى كشور ره به جايى نمى برد. به تعبير ديگر، اگرچه نه همه سخن ليكن، جوهره آسيب شناسى آموزش فلسفه در يك ديار چيزى جز آسيب شناسى خود تفكر و فلسفه نمى تواند باشد.
۲- آموزش فلسفه مبتنى بر دفاع از شأن و منزلت فلسفه است، و دفاع از ارج و مقام فلسفه به معناى نشان دادن ضرورت و چرايى آن است. همان گونه كه لئو اشتراوس به درستى متذكر مى شود، نمى توان قومى را به فلسفه و آموزش آن فرا خواند مگر آن كه پيشاپيش به اين پرسش پاسخ دهيم: چرا فلسفه؟
فيلسوف يا جامعه فلسفى نمى تواند در ميان يك قوم مخاطبى بيابد يا با مخاطبان خود ارتباطى برقرار كند مگر آن كه پيشاپيش به آن قوم نشان دهد فلسفه چه مى كند و به چه كار مى آيد. صرف نظر از اين كه پاسخ فيلسوف يا جامعه فلسفى به پرسش «چرا فلسفه؟» چه باشد، به هر تقدير، اين پاسخ بايد براى قوم و مخاطب امرى ملموس، قابل فهم و در حيات و دگى مدينه امرى محقق باشد.
اگر مى پذيريم معيشت در معنايى كلى، و حيات سياسى، اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى و اخلاقى يك قوم قائم به حيات فكرى، عقلانى و معنوى آن است، پس آشفتگى ها، پريشانى ها و افسارگسيختگى ها در ديار ما نشانگر ويرانى خانه خرد و بى سروسامانى حيات فكرى، عقلانى و معنوى ماست؛ و اگر مى پذيريم فلسفه و تفكر عهده دار قوام بخشى و سامان دهى به حيات فكرى، عقلانى و معنوى قوم است، در اين صورت چه كسانى جز روشنفكران، انديشمندان و جامعه فلسفى ديارمان را مى توان مسئول بى سروسامانى و ويرانى خانه خرد قوم مان دانست؟
بر جامعه فلسفى ايران است كه در پذيرش مسئوليت و رسالتى كه تفكر و فلسفه برعهده آن مى گذارد جديت و عزميت بيشترى از خود نشان دهد.
تقليل تفكر و فلسفه به يك رشته آكادميك و دانشگاهى صرف، فارغ از تقدير و آينده قوم و بى تفاوت نسبت به مسئوليت هاى اخلاقى جامعه فلسفى از مهمترين آسيب ها و خطراتى است كه تفكر و حيات فلسفى را در ديار ما تهديد مى كند.
۳- دعوت به انديشيدن به حيات قوم و فراخوانى به بر عهده گرفتن مسئوليت هاى اخلاقى جامعه فلسفى نسبت به سرنوشت و آينده مدينه، مى تواند تحت لواى نوعى سياست زدگى، ايدئولوژ ى انديشى و تقليل شأن و منزلت تفكر و فلسفه مورد نفى و انكار قرار گيرد.ليكن سخن بر سر دفاع از سياست و سياست زدگى يا تقليل تفكر تا سر حد ايدئولوژى يا ايدئولوژى انديشى نيست؛ و فراخوانى جامعه فلسفى ايران به انديشيدن عميق تر و جدى تر به حيات و سرنوشت قوم را در اينجا بايد نه حاصل نوعى رمانتيسم و نه ناشى از نوعى آرمان خواهى سوسياليستى قرن نوزدهمى دانست، بلكه سخن بر سر آن است:
۳- ۱- انسان موجودى معناياب و معنافهم است و حيات آدمى بدون معنا قوام نمى پذيرد. اما معنايابى و معنافهميِ آدمى به اين مفهوم نيست كه انسان خود، معنا يا بنياد معنا يا جاعل معناست. معنا در فرد ظهور مى يابد اما از اين حقيقت به هيچ وجه نمى توان نتيجه گرفت كه فرديت، بنياد و جاعل معناست يا در فرديت معنايى وجود دارد. در قوم و حيات جمعى از آن حيث كه امرى جمعى است نيز معنا ظهور ندارد، ليكن انديشيدن به حيات جمعى مى تواند تمرينى براى گذر از فرديت براى دست يابى به معنا باشد، مشروط بر اين كه به گم گشتگى و مستحيل شدن در جمع منتهى نشود. 
فرديت گرايى يا انديويدوآليسم جديد ديوار به ديوار بى معنايى و نهيليسم است، چرا كه فرديت گرايى جديد، گذر از خويشتن براى نيل به معنا را درنمى يابد. نهيليسم در ديار ما نيز خانه كرده است. فرديت گرايى و عافيت طلبى بورژ وامنشانه اكثريت قريب به اتفاق جامعه ما را فرا گرفته است. متأسفانه جامعه فلسفى ما نيز از اين بيمارى مهلك مصون نبوده و نيست. در بسيارى از مواقع تقليل فلسفه به يك رشته آكادميك صرف، و حتى گاه ظهور گرايشات صوفيانه در ميان اعضاى جامعه فلسفى ايران، نقابى است بر فرديت گرايى و عافيت پرستى بورژ وامنشانه. 
۳- ۲- فلسفه و تفكر بالذات امرى سياسى است. آرى! متعلق اصلى فلسفه و تفكر عبارت است از وجود فى نفسه؛ و وظيفه اصلى فلسفه چيزى نيست جز فهم وجود و احكام و عوارض ذاتى آن. ليكن فهم وجود در صرف پاره اى از احكام و گزاره ها و بحث از مقولات و امور عامه مطابق با سنت مابعدالطبيعى يا مابعدالطبيعه سنتى خلاصه نمى شود. فهم وجود به معناى كشف و دريافت امكانى از امكانات وجود و لذا پى ريزى بنيان و جعل و خلق عالَمى است كه تقدير آدمى و مدنيت، فرهنگ و تمدن او در اين عالَم رقم مى خورد.
رسالت تفكر و فلسفه، رسالتى كه خود ذات تفكر و فلسفه بر عهده آن مى نهد، عبارت است از فهم و كشف امكانات متعددى كه فراروى آدمى قرار دارد، و خود همين امر بالذات به معناى به چالش خواندن همه قدرت ها و اتوريته هايى است كه امكانات موجود را يگانه ترين و نهايى ترين امكاناتى تلقى مى كنند - يا مى كوشند چنين وانمود كنند- كه فراروى قوم يا حتى بشريت وجود دارد.
به اين اعتبار، رسالت تفكر و فلسفه عبارت است از دفاع از آزادى و پاسدارى از حريم شأن و مقام آدميت آدمى. انسان موجودى خود -  برپا، يعنى قوام بخش نحوه هستى خويش، و يگانه موجودى است كه امكانات، يعنى انحاى تحقق هستى، گوناگونى در برابر او گشوده است. رسالت فيلسوف و متفكر فهم و كشف اين امكانات و نشان دادن آنها، لذا دفاع از حريم آزادى و شأن و مقام انسان است، حريم و شأنى كه امروزه در زمان ما به شدت به خطر افتاده است؛ و همين خطر رسالت تفكر و فلسفه را در زمانه ما خطيرتر مى سازد.
۴- كشف امكانات تازه بدون يارى و مدد سنت۵ امكان پذير نيست. اساساً آدمى موجودى نيست كه از صفر آغاز شود. نحوه هستى او عين واقع شدگى۶ درون امكاناتى است كه وى را احاطه كرده، نحوه هستى او را سمت و سو مى بخشد. آدمى حلقه آغازين نبوده بلكه حلقه اى در ميان جيره هايى است كه حلقات آن پيش از او وجود داشته و بعد از او وجود خواهند داشت. ماهيت تفكر و فلسفه از همين نحوه هستى آدمى برمى خيزد. تفكر و فلسفه همواره درون يك سنت و تاريخ امكان پذير است. تفكرِ اصيلِ محض، وجود ندارد و تفكرِ متفكر همواره در سايه تفكرِ متفكران پيشين، يعنى درون يك سنت، قوام مى پذيرد. اما در عين حال، اصالت تفكر در فراروى از همين سنت نهفته است. تفكر بدون مدد فرهنگ و سنت امكان پذير نيست اما ماهيت و اصالت تفكر عبارت است از همين فراروى از فرهنگ و سنتى كه شخص متفكر را احاطه كرده است. تفكر اصيل، هر چند متعلق خود را از فرهنگ اخذ مى نمايد ليكن ماهيتاً ضد فرهنگ است. سخن نيچه را به ياد آوريم كه گفت: «تفكر سخن نابهنگام است». اين سخن بدين معناست كه تفكر يورش بر فرهنگ است. سنت و فرهنگ بسيار عزيز و مغتنم است تا آنجا كه متعلق تفكر واقع مى شود اما آنجا كه جانشين خود تفكر مى شود، يعنى امكانات موجود تاريخى را به منزله يگانه ترين و نهايى ترين امكانات فراروى آدمى جلوه مى دهد، موجبات مرگ تفكر و آزادى، و لذا مرگ انسان را فراهم مى سازد. تفكر و فلسفه عبور از افق هايى است كه فرهنگ و سنت به منزله نهايى ترين و يگانه ترين امكانات آدمى مى نماياند؛ و اين عبور امر بسيار دشوارى است كه عزميت عظيمى را مى طلبد. جامعه فلسفى ايران در زمان ما، بيش از اندازه اسير سنت و فرهنگ تاريخى خويش است و براى گذر و فراروى از اين محدوده هاى تاريخى نيازمند عزميتى است كه به نحوى اساسى فاقد آن است.
۵- بارها شنيده و مى شنويم كه از «امتناع تفكر در ايران» سخن گفته مى شود. اين سخن را چگونه مى توان فهميد و چگونه بايد ارزيابى كرد؟ اگر مراد از تعبير «امتناع تفكر در ايران» معنا و مفهومى قومى، نژادى يا جغرافيايى باشد، به اين معنا كه ايرانيان، از آن حيث كه ايرانى يا در اين بخش از جغرافيا هستند، ذاتاً فاقد توانايى قدرت تفكر عقلانى و فلسفى هستند، سخنى ياوه و از سوى ديگر در تعارضِ آشكار با واقعيت تاريخيِ حيات فكرى و عقلانى اين قوم است. ليكن «امتناع تفكر در ايران» را در معنا و مفهوم ديگرى نيز مى توان فهم كرد، و آن اين كه در فرهنگ و پارادايم كنونيِ حاكم بر حيات اجتماعى و تاريخى ما تفكر عقلانى و فلسفى در عميق ترين و اصيل ترين معناى كلمه، يعنى پرسش از مفروضات، اصول اوليه و مفاهيم بنيادين فرهنگ و سنت ممتنع است. در اين معنا، سخن گفتن از «امتناع تفكر در ايران» حامل دعوتى جدى براى انديشيدن به پارادايمى است كه در آن به سر مى بريم.
اگر مهمترين شاخصه سنت و پارادايم فرهنگى خود را وصف تئولوژيك آن بدانيم، «امتناع تفكر در ايران» به معناى امتناع تفكر فلسفى در يك پارادايم تئولوژيك است. فهم وصف تئولوژيكِ سنت و تاريخ تفكر ما، مهمترين آسيب شناسى اين سنت است. درست است كه متافيزيك هيچ گاه از وصف تئولوژيك تهى نبوده است و تئولوژى نيز هيچ گاه نتوانسته و نخواهد توانست از وصف متافيزيكى بودن مبرا باشد، ليكن در اينجا سخن از غلبه رويكرد تئولوژيك بر رهيافت فلسفى است.
شايد نيازى به توضيح نباشد كه در اينجا سخن از تئولوژى است و نه دين؛ و مراد من از تئولوژى نه ارتباط با امر قدسى يا تلاش براى تفكر در باب آن، بلكه نظامى از مفروضات نامنقحِ پيشين در حول و حوش امر قدسى است. در رويكرد تئولوژيك حفظ و دفاع از اين نظام و مفروضات پيشين، اصل و محور تفكر است و اين درست نقطه مقابل تفكر فلسفى است كه خود را متعهد نه به پاره اى از نظام ها يا مفروضات پيشين بلكه به آن حقيقتى مى داند كه خود را بر تفكر عرضه و آشكار مى كند. بدين ترتيب، تئولوژى، برخلاف ظاهر و مدعياتش رويكردى خود -  بنياد است و درست در نقطه مقابل تفكر فلسفى قرار مى گيرد كه بنياد را امرى استعلايى و فراتاريخى مى داند كه فراسوى هرگونه نظام و مفروضات پيشين و خودساخته تاريخى ما قرار دارد.
۶- با توجه به شرايط تاريخى كنونى ما «تخريب تئولوژى» يكى از مهمترين وظايف و رسالت هايى است كه تفكر و فلسفه بر دوش جامعه فلسفى ايران مى نهد. ليكن اين جامعه، به دليل اسارت بيش از اندازه به سنت تاريخى خويش، نه تنها ضعيف تر از آن است كه بتواند از انجام اين رسالت برآيد، بلكه به نظر مى رسد كه در اغلب مواقع در جهت معكوس طى طريق مى كند. عدم مرزبندى واضح و روشن ميان تفكر فلسفى و رويكرد تئولوژيك، و حضور مفروضات پيشين تئولوژيك در تفكر و آثار بسيارى از اساتيد فلسفه مشاهده مى شود. رويش قارچ گونه نهادها و موسساتى كه مدعى عهده دارى حيات فلسفى در جامعه ما هستند، نهادها و موسساتى كه حتى نام ها و عناوينشان به خوبى حكايت گر ماهيت تئولوژيك آنهاست، گواه صادقى بر ادعاى اين نوشته مبنى بر سير معكوس جامعه فلسفى ايران است.
۷- ما نيازمند يك «تغيير پارادايم آگاهانه» هستيم. ليكن جامعه فلسفى ما همچون ساير بخش هاى جامعه، ناتوان از اجابت اين نياز است.
جامعه ما در يك مرحله گذار جدى تاريخى است. چه بخواهيم، چه نخواهيم، پارادايم فرهنگى و تاريخى سنت تفكر ما در حال تغيير و حتى فروپاشى است. مفروضات پيشين به چالش خوانده شده اند، نظام هاى وجودشناختى ما درهم شكسته اند، ارزش هايمان متزلزل شده  است و برج و باروهاى ستبر اعتقادات مان فروپاشيده اند. در يك كلمه عالَميت عالَم ما و سنت نظرى و فكرى ما به پايان رسيده است.ما تغيير كرده و مى كنيم و اين تغيير در ميان توفانى از درهم شكستگى ها، فروپاشى ها، بى ريشه شدن ها و بى معنايى ها و در بسترى از ناخودآگاهى و يأس صورت مى پذيرد. در اين ظلام، جامعه ما نيازمند ايده هاى روشنايى بخش است، و جامعه فلسفى ما، درست همچون ساير اركان و بخش هاى كشورمان، فاقد توانايى براى يافت و پردازش اين ايده هاى روشنايى بخش است.
۸ - ما نيازمند تأسيس يك سنت تازه در نظر و تفكر خويشيم. اين امر مستلزم دست يابى به يك انتولوژى و وجودشناسى تازه اى است كه مفروضات انتولوژيك پيشين را به چالش مى گيرد. پى ريزى مبانى وجودشناختى جديد و تأسيس يك سنت، امرى متفكرانه در عميق ترين و ريشه اى ترين معناى كلمه و نيازمند عزميتى عظيم است. اما بخش اعظم جامعه فلسفى ايران به تبعيت از جو عمومى جامعه، يا هنوز در بستر گرم و نرم باورهاى تئولوژيك و ايدئولوژيك خويش آرميده است كه از فهم اين نياز ناتوان است يا آنچنان اسير امواج درياى خروشانِ تغيير و تحول شده است كه قدرتِ تفكر به سامان را از كف داده است.
ليكن تأسيس يك سنت تازه به معناى ناديده انگاشتن و پشت پا زدن به سنت پيشين نبوده و نيست بلكه به معناى رجوع مجدد و التفاتى مضاعف به آن است. سنت نظرى پيشين ما مى تواند ره آموز و رهگشا باشد ليكن با آنچه فلسفه اسلامى يا عرفان اسلامى ناميده مى شود در ديار ما هيچ اتفاقى روى نمى دهد و نخواهد داد، زيرا اين سنت نظرى امروز براى ما چيزى جز مجموعه اى از الفاظ و اصطلاحات مرده و بى روح نيست. اين سنت، در زمان ما ناتوان تر از آن است كه گشايشى در حيات و تاريخ ما بيافريند.آنچه امروز در سرزمين ما تحت عنوان فلسفه، كلام يا عرفان اسلامى تدريس مى شود صرف تقليد و تكرارِ بيان گذشتگان يا حاشيه نويسى بر متون آنان است و ضربان نبض زمان در آن احساس نمى شود. ما هنوز ناتوان تر از آنيم كه بتوانيم با ابن سينا، فارابى، سهروردى، ابن عربى، مولانا و ملاصدرا ديالوگى برقرار كنيم. ما هم قدرت گفتن و هم توانايى شنيدن خويش را از دست داده ايم. سنت نظرى ما ديگر در مدار تفكر جهانى قرار ندارد و ما هنوز فاقد هانرى كربن ديار خويشيم تا بتواند سنت نظرى و معنوى ما را به گونه اى به سخن آورد كه پيامى براى زمان و عصر حاضر داشته باشد و به فرض نشان دهد كه چگونه عالَم ملكوت و عالَم خيال در فلسفه سهروردى و فلسفه اشراق مى تواند راهى براى نجات بشر امروز بوده و به كمك آن مى توان بر گسيختگيِ معرفت شناختى و وجودشناختى دوران معاصر غلبه كرد و راه نجاتى براى فرهنگ، تمدن و انسان معاصر نشان داد.
ديالوگ با سنت، اما نه اسارت در آن، بخش ديگرى از رسالت فراموش شده اى است كه فلسفه و تفكر برعهده جامعه فلسفى ايران مى نهد، ليكن اين جامعه هنوز با انجام آن بسيار فاصله دارد. 
 منبع: روزنامه شرق