زمينههاي بارورشدن انديشههاي سياسي در غرب
و بررسي علل پويايي آنها
داود نادمی؛ گفت و گو با دکتر نقی لطفی
 سه شنبه 14 تير ماه 1384
 
 
شرق و غرب هر دو از قديم داراي تمدنهاي درخشاني بودهاند اما چگونه و به چه علل و چه شرايطي موجب شده تا نظام سياسي و عقلانيت و خرد سياسي در غرب رشد و شكوفايي پيدا كند و سرانجام به ظهور دموكراسي كه هماكنون به نظام مسلط سياسي دنيا تبديل شده منجر شود. به دنبال يافتن پاسخهايي در اين باره گفتوگويي با دكتر نقي لطفي استاد تاريخ عقايد سياسي در دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه فردوسي مشهد انجام دادهايم، در اين گفتوگو عقايد سياسي و فلاسفه يونان باستان و نيز افكار انديشمندان و متفكران متاخر غرب مورد بحث و بررسي قرار گرفته است.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
چه عواملي باعث شده كه انديشههاي سياسي عمدتا از يونان نشات بگيرد در حالي كه شرق نيز دورههاي تمدني درخشاني داشته است?
بدون ترديد براي بحث پيرامون انديشه سياسي در غرب بايد به يونان و ميراث كهن فلسفه آن برگرديم و به آن دوران تاريخي و تمدني نگاهي بيفكنيم. چرا كه همه آنچه در غرب هماكنون جريان دارد از ميراث كهن سرچشمه ميگيرد. براي فهم اينكه چرا يونانيان در عرصه انديشه سياسي، حقوق دولت و شهروندان و حقوق طبيعي و فطري و مسائلي از اين قبيل داراي اين دستاوردهاي گرانبها هستند ما بايد به ساختار اقتصادي يونان توجه كنيم. اين ساختار اقتصادي براساس «دولت شهر» بود اما در شرق براساس امپراتوريهاي مبتني بر اقتصاد كشاورزي بنا شده بود. به اين دليل فرمانروايان حكومت خود را به «متافيزيك» و فره ايزدي منتسب ميكردند. اين ايده مانع شكلگيري نظام «دولت شهري» در شرق ميشد. در يونان دگرگوني ساخت اقتصادي عمدتا بر اؤر توسعه و تكامل نظام شهري، به وجود آمد و تحولات سياسي ريشه در تحولات اجتماعي و اقتصادي داشت يعني عبور آنها از اقتصاد كشاورزي و ورود آنها به مناسبات اقتصادي تجاري و بازرگاني در حكومت نقش ايفا ميكرد و قدرت سياسي متكي بر آنان بود. علاوه بر آنچه گفته شد موضوعات ديگري نيز وجود داشتند مثل فقدان روحانيت و كاهنيت. در يونان، با اينكه مردم اين س
رزمين به خداياني اعتقاد داشتند ولي هيچ طبقه خاصي وظيفه تمشيت اين امور را برعهده نداشت. در نتيجه شهرها آزادانه گسترش مييافتند اما در شرق انديشهها يا براساس اديان ابراهيمي هستند يا اديان كنفوسيوسي و يا بودايي.
در يونان صرف نظر از آيينهاي باستاني كه در آستانه عصر طلايي زير سوال رفتند و تا حدودي از اعتبار ساقط شدند عقلانيت و تفكر عقلي جايگاه بسيار رفيعي دارد. به اين معنا كه اين جريان به سوي توحيد عقلي سير ميكند. فيلسوفان يونان مسائل متافيزيكي را از طريق فلسفه به اؤبات ميرسانند. به اين دليل ميتوان گفت: براي يونان افلاطون و ارسطو همچون پيامبران براي شرقيان هستند. شهرهاي آزاد يونان باعث ميشد كه هر نوع انديشه تازه پذيرفته شود و مردم اين شهرها آنچه را مفيد ميدانستند از هر سرزميني كه بود مورد استقبال قرار دهند. در نتيجه بازار تعليم و تعلم هم گرمتر ميشد. همه اين ويژگيها به آتن كمك ميكرد تا به شكل مركز انديشه و تفكر درآيد و از آن به عنوان سمبل دموكراسي ياد كنند. از قرن هشتم به بعد يونان هم همان تجربه سياسي شرق را در حكومت دارد. يعني پادشاهان حضور داشتند و اين پادشاهان قدرت خود را از زئوس ميگرفتند و جنبه فرومند داشتند. اما در دوران كوچنشيني انتقاد از حاكمان آغاز شد و اندكاندك اشراف در عرصه سياسي ظاهر شدند و اين طبقه علاقه بيشتري به حكومت جمعي نسبت به شاهان نشان دادند. پادشاه جنبه انتخابي گرفت و عنوان «آرخونت» دريافت كرد كه ابتدا يك نفر و مادامالعمر بود سپس اين مدت به ده سال تقليل يافت و بعد ده سال تبديل به يك سال شد و تعداد «آرخونتها» افزايش يافت و به 9 نفر رسيد. آن اصلاحاتي كه «سولون» به عمل آورد اصلاحاتي سياسي بود و به همان ميزان تجارت و بازرگاني گسترش يافت. زمينه براي فعاليت طبقات نوخاسته اجتماعي مهيا شد. اين شهرها را ديگر فرمانروايان اداره نميكردند بلكه اشراف حاكميت داشتند و قدرت اين طبقه نيز به دليل از دست رفتن سلطه اقتصادي آنها كه مناسبات تجاري جايگزين اقتصاد كشاورزي شده بود رو به ضعف نهاد و قشر تجار و بازرگان وارد صحنه سياسي شدند و حكومت را از آريستوكراسي به اشكال ديگري تبديل كردند كه در نهايت به دموكراسي انجاميد. به اين دليل تا قبل از افلاطون متفكران يوناني درباره دولت و حكومت مباحثي را طرح كردند. علماي هفتگانه قبل از سقراط بيشتر روي طبيعت مطالعه ميكردند و علم سعي ميكرد مسائل طبيعي را توضيح دهد. چون در دگي روستايي اين مسائل اهميت داشت. اما وقتي دگي روستايي به شهري تغيير يافت مسائل اجتماعي اولويت پيدا كردند و مطالعه طبيعت در حاشيه قرار گرفت و سقراط مطرح كرد كه اساسا اين كار چه مشكلي را از ما حل ميكند
. مشكل عمده ما مسائل جامعه است چون وقتي نتوانيم يك جامعه سالم داشته باشيم طبعا نميتوانيم دگي سالم داشته باشيم. در نتيجه بايد ما مطالعات خود را روي افراد جامعه متمركز كنيم و اينها را بشناسيم. سقراط راه شناخت افراد را خودشناسي ميداند و ميگويد كه از اين طريق ميتوانيم مشكلات خود را حل كنيم. بنابراين خداشناسي به خودشناسي تغيير كرد. افلاطون باز مساله را از اينجا آغاز ميكند كه خودشناسي هم چندان ؤمربخش نيست چون اين خود يك عنصر كوچك است و ما براي حل مسائل جامعه بايد به شناخت خود جامعه بپردازيم. اين است كه خودشناسي سقراط را به جامعهشناسي تبديل ميكند. ولي از همان گذشته علماي هفتگانه يونان درباره مسائلي مثل آزادي، نظر دادند. يكي از آنان ميگويد «آزادي تا هنگامي ميتواند وجود داشته باشد كه قانون بتواند در برابر مخالفان آن ايستادگي كند» يا يكي ديگر از آنان درباره قانون ميگويد «قانون» طوري است كه مانع عبور حشرات ميشود اما يك پرستو ميتواند از آن بگذرد. معناي اين حرف اين است كه قانون نميتواند جلوي قدرتمندان را بگيرد. «دموكريت» يا «ذي مغراطيس» از علمايي بود كه خيلي به مسائل سياسي و اجتماعي علاقهمند بود. او ميگويد كه حكومت بايد در دست افراد شايسته باشد و نيز اظهار ميدارد كه من تنگدستي و ناتواني در لواي حكومتي دموكراتيك را بر قدرت و ؤروت در تحت سيطره حكومت مستبد ترجيح ميدهم.
اگر ما از ارسطو به عنوان كسي ياد كنيم كه انديشههاي مختلف را منسجم و تدوين كرد ممكن است درباره انديشههاي سياسي او هم توضيح دهيد?
اجازه بدهيد اين مبحث را به پايان ببريم سپس به سوال شما برگرديم. گروه ديگري كه در عرصه انديشه حضور داشتند سوفسطاييان بودند. يكي از آنان به نام «پروتوگوراس» كتابي در باب جوهر نظام سياسي نوشت و در آنجا گفت كه هر حكومتي براساس يك سري قوانين اداره ميشود و همه افراد در برابر قانون برابرند.اين مطلب بسيار مهمي است كه در آن زمان مطرح شد.افلاطون كسي است كه عقلانيت را در دولت مطرح كرد.
در واقع او و نه ارسطو وارث تمامي جريانهاي فكري قبل از خود بود و همه نظرات و گفتههاي مختلف را جمعآوري و به صورت منظم و سيستماتيك به شكل يك دولت آرماني مطرح كرد.افلاطون چندان در پي پايهريزي يك دولت جهاني نبود بلكه سعي داشت تا بر اساس انديشههاي سياسي يك دولت آرماني را معرف كند و از اين دولت تحت عنوان «متل» در «جمهور» خودياد كرد. به اين دليل چنين طرحي را ارايه كرد كه ميديد حكومتهاي مختلفي در شكلهاي گوناگون ميآيند و ميروند و او به اين نتيجه رسيد كه علت زوال آنها ناقا بودن آنهاست. بنابراين به جز اين دولتهاي انساني )آريستوكراسي، اليگارشي و ...( بايد دولتي آرماني را كه زوالپذير نباشد مطرح كرد.در يونان از منظر سقراط برترين نيروي هستي خرد است و خرد بايد بر همه چيز و همه كس حاكميت داشته باشد و فلاسفه كه خردمندان هستند شايستهترين افراد به شمار ميروند.چنين است كه افلاطون ميگويد كه حكيمان بايد حاكم بشوند و سياست دانشي است در اختيار فلاسفه. حال ميتوانيم تصويري روشن از فضاي سياسي يونان باستان داشته باشيم.
دموكراسي حاكم براين كشور به افراد اجازه ميداد كه راي و نظر داشته باشند، در دگي شهري فعال باشند، مجلس و شورا را انتخاب كنند و در دگي سياسي و اجتماعي نقش مهمي را برعهده گيرند.مثلا اگر شهروندي قانوني را پيشنهاد ميكرد و دولت آن را تصويب مينمود اما اگر چندسال بعد از اين قانون آسيبي متوجه كسي يا جايي و يا نهادي ميشد فرد پيشنهاد دهنده مسوول بود يعني فرد حتي بايد مسووليتها و پيامدهاي فكر خود را نيز برعهده ميگرفت، همچنين آزادي ديني و آزادي انديشه و بيان وجود داشت. تعليم و تربيت هم وجود داشت و بازار سخنراني و وعظ و اظهار نظر هم گرم بود اما در جوامع شرقي نه در ايران و هند در هيچ جا، فرمانروايان اجازه عرض اندام به هيچ كس نميدادند و آنها را خود فرومند، انتقاد ناپذير و بيعيب و نقا ميدانستند.
از گفتههاي شما چنين به نظر ميرسد كه مهمترين مشخصه يونان خردگرايي و توجه به انديشههاي متفكران و فيلسوفان جامعه بود?
ضرورتا وقتي جامعه از مرحله روستايي به مرحله شهري وارد ميشود فرصتهاي جديدي را براي افراد مهيا ميكند. در جامعه روستايي افراد مجال مطالعه و انديشهورزي نداشتند و اين دگي شهري و مدنيت شهري است كه امكانات تازهيي از جمله مطالعه و تحقيق را فراهم ميآورد.پس دانشمنداني كه اين مباحث را مطرح ميكردند به اين خاطر بود كه اين فرصت به آنها داده شده بود تا در مورد مسائل گوناگون از جمله درباره خدايان، درباره مشكلات اجتماعي، درباره طبيعت و غيره پرسشهاي اساسي مطرح كنند و در اين زمينههاي به تحقيق بپرداد.حال ممكن بود پاسخهاي آنان درست و كافي نباشد اما نفس سوال كردن بسيار اهميت داشت و چون و چرا كردن درباره مسائل به خودي خود از فوايد زيادي برخوردار بود.از جمله اينكه باعث ميشد جامعه بازباشد و تحرك و پويايي داشته باشد و زايش و پويش انديشه را به همراه آورد كه اوج آن را در تفكرات دو انديشمند بزرگ يونان يعني افلاطون و ارسطو ميبينيم.اين دو تبلور و حاصل انديشههاي يوناني هستند كه به صورت دو عمود استوار تفكر يوناني درآمدند. وقتي خدايان از سوي سوفسطاييان نقد و طرد شدند به اين معنااست كه آنان در جستوجوي يك حكومت عقلي بودند.به 
جاي اينكه بگويند دولت محصول اراده خدايان است و تفسير آسماني از آن داشته باشند، تفسيري انساني از آن ارايه دادند.آنها مدعي بودند كه مساله حكومت مساله «اين جهاني» است و يك واقعيت معقول است كه براي رفاه و خوشبختي انسان به وجود آمده است. اين رويكرد نسبت به دولت، جهت دگي انسان را تغيير داد.
فلاسفه يونان كوشيدند كه هستي را بفهمند و فهم هستي مستلزم شناخت عميق جهان بود وقتي كه شناخت جهان تصحيح ميشد، برداشت دقيقتر و بهتري از دگي اجتماعي انسان به عمل ميآمد. اين مباحث مطرح ميشد و متفكرين، آنها را با نقد و پيرايش يك گام به جلو ميبردند و سرانجام كساني مثل ارسطو آنها را جاودان كردند.
درباره عصرطلايي يونان صحبت كرديد اما چطور شد كه غرب براي چندمين سده در تاريكي قرون وسطي فرو رفت و آن دوران خردگرايي به زوال گراييد?
اصولا انحطاط انديشه سياسي در يونان به دليل ادغام شدن دولت شهرهاي يونان در امپراتوري جهاني اسكندر بود.وقتي زمينهها و شرايط بهوجودآورنده انديشههاي سياسي و فلسفي يونان از ميان رفت يعني فرمانروايان مقدوني شامل اسكندر و جانشينانش بر دولت شهرها حاكميت يافتند.آنها به شيوه حكومتهاي شرقي از بالا سرنوشت مردم را تعيين ميكردند و ديگر شهروندان اجازه حرف، راي و نظر و ايراد و انتقاد و سخنراني نداشتند و همه اينها به مثابه دخالت در حكومت تلقي ميشد و موضوعاتي خطرناك بود. از اين رو جهت انديشه سياسي دگرگون شد.سايه ميليتاريسم مقدوني كافي بود كه مردم در همهجا سكوت اختيار كنند.شهروندان بتدريج جهان بيرون را به حال خود گذاشتند ديگر نهآنها نقشي داشتند و نه كسي از آنها نقشي را طلب ميكرد و وقتي كه به ناچار از صحنه مشاركت اجتماعي و سياسي دور شدند بيشتر به دگي فردي توجه كردند. در نتيجه به جاي پديدآمدن آؤاري در زمينه انديشه سياسي شاهد تاليفات اخلاقي هستيم چون از اين طريق ميخواستند به يك حكومت فردي دست يابند و ديگر دولتشهر نميتوانست به دگي شهروندان معنا بدهد.پس براي يافتن روش دگي به مسائل اخلاقي روي آوردند و ميبينيم كه 
فلاسفه و متفكران اين دوره همه از علماي اخلاق بودند.حالا چه اپيكور باشد چه و باشد چه كلبيون و يا گروههاي ديگر.در اين عصر ما اؤر فلسفي و سياسي برجستهيي نميبينيم و شاهد مكاتب جديد اخلاقي هستيم. هرچند اين مكاتب در لابهلاي نظريات خود به دولت هم اشاره ميكنند.مثلا دو نكته در تفكر اپيكوريان ديده ميشود كه يكي مساله وجود دولت است.اپيكور ميگويد «دولت بد است ولي يك بد اجتناب ناپذير است.» به اين جهت كه ما بيش از هر چيز به امنيت نياز داريم ولي دولت نبايد در دگي خصوصي افراد مداخله كند. در بطن تفكرات اين گروه به نطفه انديشه سياسي سوفسطاييان برميخوريم و آن اينكه هرگونه قدرت ناشي از نوعي توافق است يعني هرجامعهيي براساس يك ميثاق اجتماعي شكل ميگيرد.ديدگاه اپيكوري به مساله ميثاق اجتماعي بسيار ميدان ميداد اين ديدگاه نسبت به خدايان نظر خويشاوندي نداشت و آنها را طرد ميكرد و معتقد بود كه دگي انسان براساس اشتراك است و انسانها براساس توافق و براي رفع نيازهاي خود به ايجاد اجتماع روآورند.در اين صورت هرگونه اعمال قدرت براتباع بايد براساس نوعي توافق صورت بگيرد.اين موضوع اساسي «قرارداد اجتماعي» اپيكوريان را تشكيل ميدهد
.درصورتي كه رواقيون برحقوق طبيعي و فطري تاكيد ميكردند و اين نكته بسيار جالب و قابل توجهي است زيرا يونانيان معتقد بودند كه هركسي يوناني است از موهبت فردي هم برخوردار است اما ديگران بربر و وحشي هستند.
رواقيون برخلاف اين نظر ميگويند كه هرفردي به حكم انسان بودن از حقوق طبيعي و فردي برخوردار است و ابناي بشر با هم برابرند بنابراين انسانها يك اصل مشترك دارند و آن برابري همه آنها با يكديگر است و از سويي چون برابرند از حقوق فطري يكساني نيز برخوردارند. حقوق «دولتشهر»ها حقوق محدود بود و شهروند خوب كسي بود كه از دولتشهر اطاعت مي كرد. گاهي هم بين اين دو تعارض پيش ميآمد. اين جريان فكري نشان داد كه انسان حقوقي دارد كه فراتر از حقوق دولتشهري است و هيچ ربطي هم به دولت ندارد و دولت همه چيز و همه حقوق را به انسان نداده است. اين در حالي است كه افلاطون و ارسطو به اين حقوق اشاره نميكنند. 
آيا مسيحيت هم تاؤيري در انحطاط انديشه سياسي يونان داشته است يا خير? 
در اين مورد بايد گفت كه پس از مسيحيت يك جابه جايي جدي در عرصه انديشه سياسي اتفاق ميافتد. مسيحيت آن برداشتي را كه از جامعيت دين و دولت بود زير سوال برد. آيين مسيح قبل از وارد شدن به امپراتوري رم وارث ارزشهاي فرهنگي شهرهاي جنوب مديترانه بود. يعني يك آيين شرقي بود كه در بطن آيين يهودي پديد آمد ولي امپراتوري رم داراي انديشه خاص بود و آن اينكه امپراتور علاوه بر فرماندهي كل نيروهاي نظامي، كاهن اعظم هم به شمار ميرفت. پس اين دو قدرت در امپراتور به وحدت ميرسيد، او هم كه جامعيت داشت.مسيحيت حوزه دين و دولت را از هم تفكيك كرد و آن سخن معروف مسيح كه سهم خدا را به خداوند و سهم قيصر را به قيصر دهيد بيانگر همين جدايي مقوله دين و سياست از نظر مسيح است. دولت رم تا وقتي مسيحيان خطري برايش نداشتند آنها را به حال خود گذاشت. بويژه آنكه حواريون مسيح عمدتا مردم را از صحنه فعاليت اجتماعي فراخواندند و آنها را به سوي مسائل لاهوتي كشاندند. به همين خاطر فلوطين كه سرآمد اين نحله فكري است طرفدار اشراق است و جهان حسي و مادي را تحقير كرد. همانطور كه مسيحيت هم مدعي رستگاري آن جهاني بود و به تبع آن متفكران مسيحي نيز از وارد شدن به مقولا
ت غير روحاني پرهيز ميكردند و كاري به انديشههاي فلسفي نداشتند. وقتي مساله تقدم عقل يا ايمان مطرح شد مسيحيت از تقدم ايمان بر عقل سخن ميگويد و در نتيجه مباحث عقلي روبه ضعف و انحطاط ميگذارد و برداشت عرفاني و اشراقي بر همه چيز مسلط ميشود. «سنتآگوستين» در ابتداي قرون وسطي تمام مقولات تفكر يوناني را دگرگون كرد. او گفت ما از راه عقل و تفكر نميتوانيم به شناخت خداوند برسيم و براي اين كار بايد راه ديگري انتخاب كنيم و آن ايمان است. بنابراين او تعبد را در برابر تعقل گذاشت و از آن دفاع كرد.«سنت آ"گوستين» معتقد بود كه در صورت ايمان داشتن همه چيز بر انسان روشن ميشود.او خودشناسي را به خداشناسي تبديل كرد و معتقد بود كه انسان نميتواند خود را بشناسد مگراينكه خدا را بشناسد از اين رو خودشناسي يعني خداشناسي.
فلسفه قرون وسطي درباره تفكر اسكولاستيك زمينه انحطاط انديشه سياسي را فراهم كرد. در عين حال سقوط امپراتوري رم نميتواند در اين فرآيند بيتاؤير باشد. وقتي اين امپراتوري از سوي بربرها و ژرمنها مورد تهاجم قرار گرفت مباني سنتي انديشه سياسي و مدنيت روبه نابودي و زوال گذاشت و اگر چيزي باقي ماند در كليساها بود وگرنه چيزي از آن گذشته با شكوه باقي نماند. 
دو تن از انديشمنداني كه بار ديگر به احياي تفكر سياسي پرداختند يكي «ژان بدن» و ديگري «توماس هابز» است. لطفا درباره انديشه هاي اين دو توضيح دهيد? 
در اين باره بايد بگويم كه در مدخل ورود به عصر جديد و در عبور از قرون وسطي به «سن توماس» بر ميخوريم و شاهد آشتي عقل و ايمان هستيم. شايد او متوجه احيا و مناسبات جديد اقتصادي و تجاري نبود ولي متوجه انتقادات متفكران از كليسا شده بود. از اين رو بايد در هنگام پرداختن به عصر جديد، به انديشه وي نيز توجه شود، عصر جديد بر اساس انديشههاي رنسانس شكل ميگيرد و رنسانس بازگشتي به انديشههاي يوناني رومي است. البته روميها در اين زمينه چيز زيادي عرضه نكردهبودند چون بيشتر اهل عمل بودند تا انديشه اما تجربيات آنان در زمينه امپراتوري جمهوري، پادشاهي، بسيار مفي