هر كليه ۳ ميليون تومان

پيش فروش تكه اى از بدن براى مشتى پول


زهرا مشتاق

سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۴




خيابان حسينى در ميدان وليعصر به نظر من يك جور هايى طلسم شده است. انگار آنجا هيچ چيزى واقعى نيست. نه گريه ها نه خنده ها.سخت مى شود تشخيص داد كسى كه دارد مى خندد، فروشنده است يا خريدار؟ يا اونى كه چشم هاش دارد گريه مى كند ، از درد بى پولى اشك هايش رها شده يا از خوشحالى فروش تكه اى از بدنش و به دست آوردن دو سه ميليون پول بى بركت.آدم هايى كه گريه مى كنند، چند حالت دارند: يا خوشحالند كه بالاخره با هر بدبختى كه بوده پول خريد كليه را از يك آدمى بدبخت تر از خودشان جور كردند، يا ناراحتند كه ديگر دياليزم جوابگوى بدن رو به مرگشان نيست و هنوز يا در نوبت دريافت كليه از يك مرگ مغزى هستند يا يك كليه براى پيوند پيدا كردند ولى پول خريدنش را ندارند.يك سرى ديگر هم به دو دليل خيلى متناقض گريه مى كنند: گريه شان از روى خوشحالى است، چون بالاخره مى توانند يك پيكان مدل ۶۱-۶۰ بخرند و باهاش مسافركشى كنند و خرج چند سر عائله بدهند و از طرف ديگر گريه مى كنند چون بالاخره يك تكه از بدنشان را فروختند.بدنى كه معلوم نيست اگر يك روزى به هر دليلى آن يكى كليه اش را از دست بدهد چه بلايى قرار است سر طرف بيايد.لابد روز از نو روزى از نو. خيلى از آدم هايى كه تو خيابان حسينى پرسه مى ند و فروشنده اند عشق پيكان هستند. آن هم نه براى تيپ زدن و ويراژ دادن، فقط براى يك لقمه نان. خدا كند، هيچ وقت گذار هيچ كس به خيابان حسينى نيفتد.

• روايت اول: مهاجر
من نامى ندارم. مرده ام و بى حواس گاه تنها راه مى روم. مادرم مرا شايد هنوز با تاريخى كه به دنيا آمده ام به باد بياورد و مرا مثلاً پسر شماره ۱۳۴۹۹۲۵ بخواند.بر پيشانى من ننگ سوءپيشينه اى است كه پس از سال ها هنوز تاوانش تمام نشده است من باد مى خورم. يك سابقه دار براى خطاى گذشته اش هميشه يك مجرم است. او را براى آبدارچى شدن نيز نمى پذيرند. به ترس ناپديد شدن استكان ها و فنجان هاى سه هزار تومانى!به من شغلى ندهيد و بگذاريد بميرم. اصلاً بگذاريد براى راحتى شما نوشته اى با خط درشت به گردن بياويزم تا همه بدانند مهاجر سال ها پيش از بد زمانه و رفيق ناباب مواد پيدا شده در خانه اى را كه با دوستش شريك بوده به تنهايى گردن گرفته و خود را روانه دان كرده.من يك آس و پاس ته خطى هستم كه هيچ راهى براى اثباتم وجود ندارد. مرا نگاه نمى كنند تا بدانند هستم. به من كارى نمى دهند تا باورم كنند. من باد مى خورم و خود را مى كشم. دست هايم گواه خودكشى هاى ناخواسته و ناگزير من است.زمانى دورتر پستچى مردم همين شهر بوده ام. قصه من رنج دارد. اما دل كه بدهى مى شنوى، آنقدر خواهى شنيد كه فريادم باورت شود.اتاق من در خانه اى قديمى بود و صاحب خانه ام مردى با دو بچه كوچك كه هر كدام براى خود مادرى داشتند و سال ها با طلاق خود را از شر شوهر معتاد نجات داده بودند.من پستچى بودم و هر شب با كوله بارى از نامه به خانه مى آمدم. نامه ها تا صبح در كمدى مى ماندند و صبح با من به مقصد مى آمدند.من عموى بچه هاى صاحب خانه ام بودم. بستنى و شكلات و مهربانى مرا عموى بچه ها كرد.صاحب خانه ام ترياك دود مى كرد و چشم هاى بچه ها هر شب بيشتر به انتظار من بود.كرايه هايم پيش پيش پرداخت مى شد و صاحب خانه باز در طمع حقوق هاى سرماهى بود كه دود و دمش را بيشتر كند.زمانى شد كه نه گفتم و مصيبت آغاز شد. ديگر پولى براى قرض هايى كه هرگز ادا نمى شد، نداشتم.مرد برايم پاپوشى درست كرد كه به خواب هم نمى ديدم. باز كردن نامه ها، دزديدن اسكناس هاى داخل نامه ها... چشم كه باز كردم اداره آگاهى بودم. ماه ها گذشت. نه اتهامم ثابت مى شد و نه مرد صاحب خانه پايش را به آگاهى مى گذاشت.خيلى گذشت تا او را به آنجا كشاندند. به چشم هايم نگاه نمى كرد و تهمتش را تكرار مى كرد. به چشم هايم نگاه مى كرد و سكوت مى كرد. تبرئه كه شدم ماه ها گذشته بود. قراردادم تمام شده بود و اداره پست ديگر مرا نپذيرفت.
روايت دوم: خانه بخت
من م را دوست دارم. يك سال و نيم است كه عقد كرده ايم و من پول ندارم خانه اى بگيرم. من بازيگرى خوانده ام. من فارغ التحصيل دانشگاه هستم. اما اين رشته براى من نان و آب نمى شود. اسمم هم حتى روى پرده سينما رفته است. روى صحنه تئاتر هم بازى كرده ام. در حد خودم مرا مى شناسند. ولى چه فايده، من حتى پولى براى اجاره يك اتاق هم ندارم.پدرم بى خيال است. كليه فروختنم را فهميد، به روى خودش نياورد. فرداى عمل آمد بيمارستان به م گفت: اين چرا اين طورى است رنگش چرا پريده؟ م توى دلش گريه كرد و صورتش عصبانى شد.روزى كه آمدم اينجا براى فروش كليه، گفتند: «پدرت رضايت مى دهد؟ بايد اينجا بيايد كتباً بنويسد، امضا كند.» من خنديدم. پدر من در شناسنامه ام ده است. آنجا وجود خارجى دارد. م متولد ۶۴ است. او آمد رضايت داد. عقدنامه مان را هم آورد. گفتند: «حيف نيست مى خواهى كليه ات را بفروشى؟ تو جوانى آينده دارى.» من به چشم هاى م نگاه كردم. چشم هايى كه زق زق درد از آن پيدا بود. چشم هايى كه ديگر كلمه اى سرش نيز نمى توانست ببيند و گفتم: «حيف جوانى م است و تباهى عمر من.» من چهار ساعت زير عمل جراحى بودم. كليه ام را سه ميليون تومان حراج كردم. خريدارم خوش انصاف نبود. تر و خشكم نكرد. داشت؛ داشت و نكرد.فهميد چطور دگى مى كنيم. فهميد چرا يك تكه از بدن را فروخته ام. كنار پولى كه با منت به ما داد مهربانى نكرد. دست پدرى به سر من و م نكشيد. دست ش را گرفت و برد. انگار نه انگار كه حالا تكه اى از من داخل بدن آن به او دگى دوباره بخشيده.امروز آمدم اينجا تا «هديه ايثار» بگيرم هديه يك ميليون تومانى دولت به آنهايى كه كليه هاى خود را اهدا مى كنند. من كليه ام را اهدا نكرده ام، من عضوى از بدنم را براى پول كه چرك كف دست است!! فروخته ام و نمى دانم دولت تا چند وقت ديگر هديه ايثار مرا مى دهد!
• روايت سوم: جدايى
م طلاق گرفته مهريه اش را اجرا گذاشته. ۱۳ ميليون تومان. دوست ندارم دان بروم يا زير منت م باشم كه مهر و نفقه اش را قسطى بردارد. كليه ام را مى فروشم و خلاص.كليه آقارضا را من دارم مى خرم. همين جا با هم آشنا شديم. «انجمن حمايت از بيماران كليوى» ايشان را معرفى كرد. آقاى لطفى ۲۲ ساله هستند، هم سن پسر خودم. منم چاره اى ندارم. به خاطر ديابت و كراتين بالاى خونم، نمى توانم دياليزم بشوم. دلم نيامد كليه بچه هاى خودم را بگيرم. شايد هم اصلاً با بدن من جور درنيايد.
آقارضا خودشان راضى هستند. بالاخره ايشان هم مشكل مالى دارند و بايد يك جورى حل بشود. سه ميليون ما خدمت شان مى دهيم، يك ميليون هم دولت. حالا فعلاً داريم آزمايش هاى اوليه را انجام مى دهيم. تا ببينيم خدا چه مى خواهد؟منم يك نظامى باشسته هستم. تو عمرم نه به سيگار لب زدم، نه مشروب. اصلاً ورزشكارم. معلوم نيست. دو تا پسر دانشجو دارم يك بچه محصل. هنوز هم مستاجريم. خودتان فكرش را بكنيد كه اين سه ميليون تومان را چطورى بايد جور بكنم!بالاخره خدا بزرگه.
ديپلمم برق صنعتى است. بخور و نمير بود. ولى خب داشتيم دگى مى كرديم. م زد و رفت خانه باباش. گفت ديگر نمى توانم، ديگر تحملش را ندارم.يك خانه داشتيم افتاده بود تو طرح نواب و سينا. شهردارى بولدوزر انداخت و خانه مان را خريد ۹ ميليون تومان. مادرم اينا يك دو سه تومانى كمك كردند؛ دادم به م تا يك جورى فعلاً در دهانش بسته بشود، نشد. حالا دارم كليه مى فروشم. يكى از رفيقام راهنمايى كرد. طلاق نامه ام را آوردم اينجا، قبولم كردند.عمل كه بكنم مى روم اتريش. دايى ام آنجا رستوران دارد. مى روم «وين» تو رستوران او كار مى كنم.نمى خواهم زير منت كسى باشم، مى خواهم پول دربياورم.
روايت چهارم: پترس فداكار
گارسن رستوران آغاسى بودم، درست ۱۴ سال پيش. خرج و بچه ام را از همان شغل مى دادم. نه بيمه اى، نه قراردادى، چاره اى نبود. اجاره خانه و خرج يك تازه عروس و خودم و آمد و شد فاميل و دوست و چهار تا غريبه.
يك پسر ۱۵-۱۴ ساله اى آمد رستوران، مشغول كار شد. بچه شمال بود. رنگ و روش زرد و مثل زردچوبه بود. خدايى اش فكراى ناجور كردم. گفتم اهل يك چيزى هست. بنگى، حشيشى، ترياكى، مايعات... يك چيزى خلاصه.نبود. مريض بود. جفت كليه هايش از كار افتاده بود و دياليزم مى شد. باهاش رفيق شدم، خودم سنى نداشتم ولى انگار كه بچه ام باشد، هر نوبت كه دياليزم مى شد پى اش مى رفتم بيمارستان. همين بيمارستان هاشمى نژاد.چند ماهى گذشت ديگه ديدم دلم طاقت ندارد. خيلى درد مى كشيد، خيلى، گفتم يك كليه ام را مى دهم به تو. باور نمى كرد. فكر مى كرد دارم شوخى مى كنم جدى گفتم و دادم. م هيچى نگفت. رضا بود. اولش يك كم چون و چرا كرد. ولى بعد دلش رضا شد او هم پسره را ديده بود. چند بارى آورده بودمش خانه خودم.پسرك سلامت برگشت گرگان و ديگر هم خبرى ازش نشد.حالا يك سالى هست كه كليه خودم مريض شده. دارو مصرف مى كنم. كار هنوز به دياليزم نكشيده. دعا كنيد اين طور نشود. وگرنه خودم بايد بروم تو نوبت پيوند و در به در پيدا كردن چهار پنج ميليون پول بشوم.تو رستوران ها آشپزى مى كردم. از وقتى مريض شدم، منم و اين موتور خرج يك خانواده را همين ابوقراضه مى دهد.م و دو تا پسر ۴ ساله و ۱۲ ساله و البته اجاره خانه كه تا چشم به هم مى ى شده سر ماه و بايد جيبت را خالى كنى روى سفره يكى ديگر.دلم مى خواهد از آن پسره يك خبرى پيدا كنم. ببينم كجاست، چه مى كند، حال كليه مان را ازش بپرسم... ببينم خوبه خوب خدمتش را مى كند، رو به راهه كار كن هست؟اگر آن پسر كه فكر كنم حالا ۳۰ سال را بايد داشته باشد، هنوز من را از ياد نبرده دلم مى خواهد بهش بگويم: رفيق؛ رفيق قديمى ات را از ياد نبردى؟ پسر منم، عبدالله يوسفى!!
روايت پنجم: كليه؛ سرمايه دست به نقد
تو اين دوره زمانه آبجى، دست به هر كارى بى سرمايه مى خواهد. ما كه نه بچه پولداريم، نه خانه مان بالا شهر است. پس بايد دست بگذاريم روى زانوى خودمان و بگوييم يا على!جوانم؛ كار مى كنم، يادم مى رود يك كليه ام را فروختم. تازه به وضع بابامان هم يك سروسامان مى دهيم از خفت و سرشكستگى پيش داماد و چهار تا آدم دهان نشسته در بيايد.ديپلم انسانى دارم. ۲۸ سالم است. يك دوره شش ماهه جوشكارى هم ديدم. كارم خوب مى چرخيد. خلاقيت داشتم. اگر يك در، مثل همين كه پشت سر شما است سفارش مى دادند، همين جورى تحويل نمى دادم. گلى، بته اى، قشنگش مى كردم و تحويل مشترى مى دادم.عوضش چى، خوبم پول مى گرفتم.ولى حالا چى آبجى! دست زياد شده. به خصوص اين افغانى ها بازار كار را حسابى قبضه كردند. گروهى هم كار مى كنند. اگر من يك كار را با سيصد تومان جمع مى كنم، آنها چهار نفرى با صدو پنجاه سروته قضيه را هم مى آورند.نه كارشان به خوبى منه، من نوعى ها آبجى، نه خلاقيتى در كارشان دارند.حالا ماندم تو گل. نه سرمايه دارم كه بتوانم داخل بازار ارد بدهم و سرى تو سر ها دربياورم نه مى توانم سرم را بگذارم زمين بميرم. كار سرمايه مى خواهد.بانك ها هم كه فقط تبليغ مى كنند. جلو كه مى روى مى فهمى چقدر حرف مفت مى ند. ۲۰ ميليون تومان مى دهند، ۴۵ ميليون، ۵۰ ميليون مى گيرند. اين چه بانكدارى بدون ربا است كه اين همه هم پزش را مى دهند؟دوست من توى سوئد يك خانه خريده كه به پول ما مى شود ۴۰۰ ميليون.خودش چقدر داشته، ۷۰ تا بقيه اش را از بانك گرفته. چقدر سود مى دهد ۳ درصد. سه درصد مى دانى يعنى چى آبجى؟ يعنى هيچى!تازه كشورشان مسلمان نيست و دم از اسلام هم نمى د.اى آبجى چه فايده دارد اين حرف ها! بابام را دارم راضى مى كنم، بيايد اينجا رضايت نامه را امضا كند. به نفع خودش هم هست. از اين آلاخون والاخون بودن درمى آيد. خودم هم يك سروسامانى مى گيرم. بلكه دست يك دخترى را هم گرفتم آوردم تو خانه. خدا را چه ديدى.بابام را قانع مى كنم. خيلى فكر ها براى آينده ام داشتم. هفده سالگى رفتم خدمت كه زودتر كار كنم، دگى ام را بچرخانم. ولى كو، چى شد؟ بگذريم. يك كاريش مى كنم. خداحافظ آبجى...
• روايت ششم: دهان هاى تلخ
دوستم مى خواهد كليه بفروشد. من با او آمدم. خودم شركت نفت كار مى كنم. البته قراردادى. آخر شهريور قراردادم تمام مى شود. تازه ازدواج كردم، يعنى حدود يك سال. هم اجاره خانه مى دهم، هم چند تا قسط دارم. خرت و پرت هايى كه هر كسى براى اول دگى مى خرد ديگر. تلويزيون، ضبط، يخچال و... خانمم جهيزيه آورد، اما تا آنجايى كه برايش مقدور بود.من هم در اسكله نفتى جزيره خارك كار مى كنم. هر پانزده روز يك بار مى آيم تهران، چند روزى پيش م هستم و دوباره برمى گردم. دويست و خورده اى درآمد دارم. رقمى نيست، ولى چاره اى ندارم. بهتر از بيكارى است. داشتم به دوستم مى گفتم بابا كليه ات را مى فروشى كه چى؟ پول يك دوچرخه هم نمى شود. اگر صحبت فقر است كه همه ما فقيريم. مگر مجلس اعلام نكرد كسانى كه درآمدشان زير ۴۵۰ هزار تومان باشد، يعنى زير خط فقر دگى مى كنند؟، خب ما الان همه مان مثل هميم. ولى چاره چيه. بايد روى ثروتمان بخوابيم و صدامان هم در نيايد. يعنى ما از بحرين هم كمتريم!! هر بحرينى، چه پير باشد چه جوان، چه يك نوزاد، هر ماه اتوماتيك وار از پول فروش نفت، از طرف دولت پول به حسابش واريز مى شود. ما چى؟ دهنمان كه با نفت نفت گفتن شيرين نمى شود. فقط خدا نكند يك روزى به خودمان بياييم و ببينيم كشورمان را هزار تا عهدنامه گلستان و تركمانچاى به باد داده...
ديگر چه بگويم، خودتان مى دانيد چى مى خواهم بگويم ديگر...
روايت هفتم: كليه افغانى، دو ميليون
برادران اينجا مى گويند كليه افغانى دو ميليون تومان است. چه فرقى مى كند. مگر كليه هم افغانى، ايرانى دارد. كليه كليه است ديگر.۲۷ سالم است. خانه ام پيشواى ورامين است. دو دختر دارم. در كوره هاى آجرپزى كار مى كنم. خانمم راضى نيست به اين كار، خدا مى داند. دو طفلم گريه مى كنند كه بابا اين كار را نكن. چه بكنم. يكتا برادرم با موتور تصادف كرده، گوشه خانه دارد خداى ناكرده مى ميرد. دوا مى خواهد، دكتر مى خواهد، عمل مى خواهد.رنج مى كشد، درد دارد. پولى نداريم او را به شفاخانه ببريم. شما بگوييد من چه كنم. ۲۵ سال است كه در ايران دگى مى كنم، كار كرده ام، زحمت كشيده ام، حالا كه مى خواهم بازگردم به افغانستان، هيچ ندارم، سرمايه اى ندارم، اندوخته اى ندارم، توشه اى نيست همراهم.آنجا هم سخت است، كار نيست تا سرمايه اى نباشد. حالا فرم پر كرده ام، مى گويند افغانى كليه اش دو ميليون است، هديه ايثار هم چون خارجى هستم به او نمى دهند. برادران اينجا مى گويند تلفن مى كنند؛ اگر كسى پيدا شد و كليه افغانى خواست. من چه كنم. كليه است ديگر، برادر افغانى ايرانى ندارد.
روايت هشتم، نورآبادى ها
چهار ماه است به شهر آمديم. تهران را فقط از توى فيلم هاى تلويزيون ديده بوديم. مردم اينجا، داخل خانه هاى قشنگ دگى مى كنند، خوب لباس مى پوشند، دستشان به دهنشان مى رسد.از نورآباد استان فارس آمديم تهران. چهار ماه هم بيشتر است داخل مسافرخانه مى خوابيم، شبى ۱۷۰۰ تومان. من و پسرخاله ام با هم آمديم. در روستا روى تراكتور كار مى كرديم، بى حاصل بود. محصولى كه داشتيم، دستمان را نمى گرفت، دگى مان نمى چرخيد. تا اول راهنمايى درس خوانديم. شيراز هم چند بارى فعلگى كرديم.اينجا قسطى موتور خريديم، مسافركشى مى كنيم. هنوز هم خوب جايى را بلد نيستيم. آدرس خيابان ها را نمى دانيم. خود مسافرها مى گويند بپيچ اين دست، اين كوچه، فلان جا. اسم من آرمين است، آرمين اكبرى، پسرخاله ام رضا توكلى.چرا مى خنديد، بهم نمى آيد اسمم آرمين باشد! مگر سر و لباسم بد است، مگر موهام جل (ژل) ندارد؟دو تا كليه مى فروشيم ۸ ميليون، تو و بابات رو هم مى توانيم بخريم.خيال كردى قباله شهر را زدند به نام تو؟!...
• روايت نهم: يك قدم تا مرگ
شپش تو جيبم قاب مى اندازد.تو ميدان ميوه تره بار كار مى كردم. شريكم خوب نبود. سر هر بار پول كم آورديم، دست آخر شد ۶ ميليون. جيم شدم از دست صاحب كارم زدم به چاك.چى بايد مى گفتم؟ چى كار بايد مى كردم؟ خيابان ها را پياده گز مى كنم و يواش يواش دارم ديوانه مى شوم.چند وقت پيش رفتم سبزوار يك سر خانواده ام را ببينم. آنها از من بدتر، من از آنها بدتر. سر سفره به خدا روم نمى شد دستم را دراز كنم، يك تكه نان خشك آب زده بخورم. پنج تا خواهر و برادر قد و نيم قد. مادربزرگ عليل. مادر خودم فلج. سير شدم از دگى به خدا.تو سبزوار يك جوان سالم هم نمانده. همه شان ترياكى شدند. از بس بيكارى آنجا، فقر، ندارى، تو تهرانم كه ديگر جايى ندارم. نه پولى، نه سرپناهى، نه روى رفتن پيش صاحب كارم.بروم پيش صاحب كارم بگويم چى؟ مى اندازدم دان. دان براى او كه پول نمى شود. حداقل اينجا كليه ام را مى فروشم، يك پولى دستم مى آيد. نصف بدهى ام را هم بدهم، خودش كلى است. بقيه اش را هم يك خاكى به سرم مى ريزم. يك كارش مى كنم. بگذار يك كليه نباشد و يك قدم به مردن نزديك تر بشوم.اسمم را ننويسى يك وقت، همان حسن _ ب كافى است. قول دادى ها!...راستى گفتم چقدر سواد دارم؟ تا دوم راهنمايى خواندم.

• روايت دهم: اسماعيل آقا برگرد!
اگر شما بنويسيد شايد اسماعيل آقا برگردد.شايد يادش بيايد توى اين ۲ سال تراشكارى چه خوب اداره شد. چقدر سود داشت.اسماعيل آقا يادش است كه چقدر به دلم زد كه كارمان را توسعه بدهيم، كارگاه را بزرگتر كنيم.اسماعيل آقا يادت هست ۳۰ ميليون نزول كرديم، يادت هست چك اش را من دادم؟ براى هر ۱ ميليون ۷۰ هزار تومان. گفتم اسماعيل، شريك عزيز طمع نكن، ۳۰ ميليون مى دانى يعنى چقدر!!اسماعيل آقا، حالا كه به اينجا رسيديم بگذار بگويم كار كردن با تو ريسك بود. خطر كردن بود. تو شريك دزد بودى و نگهبان قافله. فكر نكردى آن روز صبح وقتى بيايم و ببينم همه چيز را جارو كرده اى و بردى و حساب ها، مثل حالاى كف دست من، خالى خالى است بميرم؟ اگر سكته مى كردم، اگر خبر مرگ ناگهانى من را مثلاً در يكى از روزنامه ها مى خواندى چه مى كردى؟ انصافاً اسماعيل، ككت هم نمى گزيد، مى گزيد؟ خونم را به گردن مى گرفتى؟ وجدانت درد مى آمد؟ آخ اسماعيل، اسماعيل، چه كردى با من اسماعيل.
هيچ كس باور نمى كند، بچه فرمانيه باشى، خانه ات دو ميليارد قيمتش باشد، ليسانس علوم اجتماعى باشى و اين طور به پيسى افتاده باشى!! جواب مى دهم ليسانس قاب شده روى ديوار ممكن است مال خود خودم باشد، اما خانه مال من نيست. خانه باباى پولدارى است كه جان به عزرائيل هم نمى دهد.حالا ديگر ماشينى ندارم و سربالايى فرمانيه را هم، براى صرفه جويى يك قران، دوزار پياده گز مى كنم.پاپا و ماما! ديگر پز مرا و اينكه چطور بدون يك ريال سرمايه پدرى روى پاى خودم ايستاده ام، به كسى نمى دهند.پاپا وقتى شنيد براى قرضى كه تو برايم بالا آورده اى، مى خواهم كليه ام را بفروشم، به روى خودش نياورد و صداى ماهواره را بلندتر كرد تا اخبار اقتصادى كانال يورونيوز را بهتر بشنود.اين حرف ها را اسماعيل گفتم كه بدانى با كلاهى كه بر سرم گذاشتى، چطور مرا به روز سياه نشاندى.در اين يك سال كه معلوم نيست كجا رفته اى و كجاى اين دنيا دارى به ريش من بدبخت مى خندى، چند برابر ۳۰ ميليون را داده ام، اما دهان نزول خوار، براى يك ۳۰ ميليون تومان قلمبه جرينگى كماكان باز است.او پول هاى نزول را نشخوار مى كند و من روياى بيهوده بازگشت ترا. راستى اسماعيل، برمى گردى؟!
منبع: روزنامه شرق