جلال آل احمد

آن مرد شجاع محروم


رضا براهنی

یکشنبه 10 مهر 1384


گنج عشق خود نهادى در دل ويران ما
سايه دولت بر اين كنج خراب انداختى
خواب بيداران ببستى وانگه از نقش خيال
تهمتى بر شبروان خيل خواب انداختى
حافظ

۱ _ نويسندگانى هستند كه عصر خود را قلمدوش مى كنند، آن را به تماشا مى برند و مى گويند چه مى بينى، هر چه مى بينى براى عصرهاى ديگر تعريف كن؛ حتى براى عصرهاى گذشته. آينده كه جاى خود دارد. چنين نويسندگانى شتاب دارند و نمى دانند چرا. اما از دور، از نگاه دور كه بنگريم شان، دركى از شتابشان، به سرعت به ما نزديك مى شود. ولى از خيلى نزديك، وقتى كه اشتغال عصر ما و عصر آنها در يكديگر ادغام شده است شگفتا كه نسبت به آنها كور مى شويم. از دور رويتشان مى كنيم، از نزديك، وقتى كه كنارشان ايستاده ايم، كورشان مى شويم. مجال رويت از نزديك را از ما مى گيرند. ستاره هاى دنباله دارى كه لحظه اى در تاريكى آسمان ما رعشه اى از خرد شعله اى مى ند و دور مى شوند تا شايد در آسمان برترى، با قدرت بينايى اى فراتر از بينايى ما، روشن تر به چشم آيند. مى گويند: «دو ماه و چهار روز.» مى گويند: «وقت ندارم، رئيس»، مى گويند: «بايد به روزنامه تسليتى بفرستيم.» گوينده اولى بيست و دو سه سالى فقط مى نويسد، دومى هم تقريباً اندازه او؛ و سومى حتى كمتر، پانزده يا شانزده سال. اما حالا از فاصله دور بنگريدشان. انگار فوت كاسه گرى نوشتن را فوت آب بوده اند. حالا عصرشان را مى بينيد. قلمدوش بر شانه هاشان و به حال تماشاى عصرهاى ديگر، حتى عصر خودشان. به اين ترتيب براى عصرهاى گذشته هم تعريف مى كنند. آنقدر شتاب دارند كه انگار در بى معنايى از عصر خود مى گذرند و فقط موقعى كه از زمانى ديگر سر درآوردند، عصرشان را به سبب ذات كارى كه در گذشته كرده اند، غرق در تعابير شگفت آور مى كنند. به يك تعبير، اين شرايط را شرايط مرگ نويسنده هم مى توان دانست. جلال آل احمد، يا هر نويسنده ديگرى كه عصرى را به نام خود رقم مى د، رفتار خاصى با زمان تاريخى مى كند كه شاعر بزرگ فرانسه، «استفان مالارمه»، هنگام تعريف شعر از آن به «حضور» و «حجم» و «فضا» يا «فاصله» تعبير كرده است: «وقتى كه گذشته متوقف شده و آينده اى عقب انداخته شده و يا اين دو به صورت گيج كننده اى قاطى شده اند تا بر فضاى [حجم] بين آن دو سرپوش بگذارند.» از آنجا كه زمان هميشه مى گذرد، تنها زمان گذشته و زمان آينده وجود دارند. حال، به صورتى كه آن دو زمان وجود دارند، وجود ندارد. گذشته را به ياد مى آوريم و براى آينده يادگار مى سازيم. ولى عبور ما همه چيز را در گذشتگى غرق مى كند. حالا شعر كار غربى مى كند. در برابر گذشته سدى مى آفريند تا جلوتر نيايد و آينده همين لحظه و قريب الوقوع و «حالا اتفاق دارد مى آيد كه بيفتد» را، به زور، هل مى دهد به سوى دورتر تا فرصت گذار گذشته و مجال آمدن آينده را از آنها سلب كند و فضاى اشباع شده از كلمه اى، فضايى، حجمى به وجود آورد كه در آن نه زمان وجود دارد و نه نويسنده، بلكه فقط خود آن نوشته وجود دارد كه به صورت حال، حضور، به قول «استفان مالارمه» شاعر بزرگ فرانسه فضا، حجم، فاصله، حاضر مى شود. مالارمه مى نويسد: «حق انجام چيزى استثنايى و يا متفاوت با چيزهاى اعتيادى، هميشه به بهاى حذف مولف، انگار در واقع به بهاى مرگ مولف حاصل مى شود.» زبان شعر، زمان را به امروز زبان، به حضور و فضايى زبانى، به حاضرشدگى در زمان حال زبان، تبديل مى كند. اين تفسير خود از سخن مالارمه را به همان صورت يگانه مى توانيم به نويسندگانى كه عصر خود را قلمدوش مى كنند، اطلاق كنيم. نويسنده اى كه عصر خود را تعريف زبانى مى كند به گذشته مى گويد، همانجا بايست! و به آينده مى گويد، جلو نيا، در فاصله از گذشته بايست! اين فاصله را من با حجم زبان خود پر خواهم كرد. اين فاصله به من تعلق دارد و من آن را از خود آكنده ام. اين زمان، زبان است. اين حال رخصت عبور ندارد. سرش را بلند كرده است. عصرهاى ديگر را تماشا مى كند. هنگام تماشا پرتگاه پايين وجود ندارد. نويسنده واقعى روى آب و هوا راه مى رود، روى جاى خالى راه مى رود. خودش با زبانش همان است كه آن عصر بايد باشد.
طرح گفتمان جلال آل احمد را بايد با آن زبان ديد و با مقولاتى كه آن زبان را زبان او مى كنند. اين زبان چند پدر و مادر دارد. «گفتار خوش يار قلى»، روزنامه نگارى روشنفكرى، سلين، رمان نويس فرانسوى، «سفرنامه امين الدوله»، «سفرنامه مكه مهديقلى خان هدايت». زبان مشروطيت، زبان خانواده روحانى، زبان چپ. هر چه هست و نيست، محصول اين شيوه ها در زبان آل احمد، با «شرق شناسى»، هفده يا هجده سالى پيش از كتاب بسيار ارده ده ياد ادوارد سعيد به همين نام، در افتاده است. او به گفتمان «غرب زدگى» موضوعيت عصر خود را داده است. كتاب «نفرين شدگان زمين» فرانتس فانون و «غرب زدگى» آل احمد تقريباً همزمان درآمده اند. اينها كتاب هاى «در آستانگى» هستند. آل احمد سخت فردى است، فردانيت دارد، با ارائه مسئله غرب زدگى، با ايجاد فاصله ديدگاهى بين سنت و تجدد، بين گذشته و آينده، آفريقايى و آسيايى را. به ويژه ايرانى را در چارچوب «در آستانگى» مى بيند، چيزى است كه قريب سى سال پس از او، فقط با بحران پسااستعمارگرايى و پست مدرنيسم، پس از رسوخ نيچه و هايدگر از يك سو و آدورنو و والتر بنيامين از سوى ديگر، در اذهان متفكران غرب پس از افتادن سارتر از رواج فلسفى، به رويت فلسفى معاصر خواهد رسيد. رويت واقعى يك مقوله زمانى ممكن است كه در فاصله با مقوله قبلى و مقوله بعدى قرار گيرد. آل احمد پيش از «هومى بابا»ى پارسى _ هندى، پيش از «گاياترى اسپيوك»، شارح «در آستانگى» است. به جاى ايدئولوژى به جاى سفيد و سياه، تزلزل ايدئولوژى ها، تركيب ناهمگن و ناهمگون آنها و تزلزل سياه در سياهى و سفيد در سفيدى را نشان مى دهد. از اين نظر، به رغم اين كه آل احمد گاهى پوزار بر سنگلاخ عهد دقيانوس مى كشد و گاهى در عصر پسارنسانس و عصر روشنگرى يورتمه مى رود، در حوزه تفكر انتقادى، با شتاب در تعريف ناپذيرى خود را به ريشه هاى پست مدرنيسم نزديك مى كند، به اين معنا كه در او نيز مثل هر پست مدرنيست جدى _ كه مشكلش به هيچ وجه قرار گرفتن در آن سوى مدرنيسم نيست _ اين پست [post] به اين معنا است كه برگرديم و از ريشه، از آغاز، در اين عصر هزارتوى تعاريف، از نو مقوله خودى و غيرخودى را تعريف كنيم و آن هم به صورتى كه انگار به تعبير «فرانسوا ليوتار» درست در سربگاه پيدايش مدرنيسم قرار گرفته ايم _ آل احمد دست رد به مرحله بندى هاى تاريخى سابق مى د. مرحله و دوره بندى جديدى را پيشنهاد مى كند و از اين رو پيچيدگى فكرى او، ملازمه عصر او و ملازمه درك عصر ماست. به همين دليل از يك سو جنازه شيخ فضل الله نورى را بر سر دار، پرچم پايان يك عصر و آغاز عصر و خطر ديگرى اعلام مى كند و از سوى ديگر در كنار روشنفكران عصر خود، يعنى فردان رنسانس و مشروطيت با هم، به ساختن كانون نويسندگان همت مى كند. از يك سو در خطرناك ترين ساعت تاريخى با رهبر روحانى بيعت مى كند و از سوى ديگر «ولايت اسرائيل» را به چاپ مى سپارد، درست در زمانى كه جملات او بعداً محذوف آن وصيت نامه معروف پيش از سفر حج را مى نويسد. از يك سو در كنار شاعران و نويسندگان به ملاقات نخست وزير وقت مى رود و به ولايت امر او تشر مى زند و از سوى ديگر پيشنهاد مى كند، در «خدمت و خيانت روشنفكران» كه نه روحانيان دنبال حكومت بروند و نه روشنفكران. از يك سو تلفن مى كند به معروف ترين مترجم توده اى عصر خود كه براى تشكيل كانون به منزل او بيايد و از سوى ديگر مى خواهد طالقانى و شريعتى هم در تشكيل كانون شركت كنند. از يك سو غرب زدگى را مى نويسد و از سوى ديگر به دوستان نزديكش پيشنهاد مى كند كه با هم بروند و شعبه «انجمن قلم» ايران را كه انجمنى است دولتى، به نام نويسندگان ايران مصادره كنند. اين تناقض ها موقعى تناقض به حساب مى آيند كه آل احمد را از ديدگاه ايدئولوژى و يا دين ببينيم و به عصر او و به خود او به عنوان آدمى با مشخصات آل احمد، توجه نكنيم. كسى كه به معناى واقعى راديكال است و همه چيز را از ريشه بررسى مى كند، حق دارد همه چيز را از نو بپذيرد يا رد كند و چنين چيزى بحق مايه تناقض است. جلال آل احمد از يك سو الگوى اخلاق نويسندگان جوان مى شود و از سوى ديگر در «يك چاه و دو چاله» و «سنگى بر گورى» به كار غيراخلاقى مادى، معنوى و جنسى خود به سبب «اجبار اعتراف» نويسندگى، به لازمه تحقق واقعى امر نگارش معترف مى شود. بد و خوب با هم از ذهنش مى گذرند. نه ماندن در اسارت اخلاق سنتى كفاف مى دهد و نه چشم بسته خود را تسليم اخلاق تجدد كردن. از يك سو آل احمد در درك آنچه غرب و غربى است، كودنى كامل خود را به تماشا مى گذارد و از سوى ديگر چنان با شتاب انديشه هاى تند و تيز و انگار غريزى جلو مى راند كه خواننده اش گمان مى كند سروكارش با متفكرى نابغه است. از قبل غريزه و حس درون، فرق بين توليدكننده واقعى و مونتاژ تفكر را زود درمى يابد. متفكر چپ سنتى، مونتاژ چپ استالينى را تفكر اصيل خود جا مى د. چنين وانمود مى كند كه دنيا با همين تفكر ساخته شده و با همين تفكر هم در آينده ساخته خواهد شد. آل احمد حتمى عمل مى كند، يعنى از ريشه انگيزه ها و كشش هاى درونش با زبان درون عصبى با زبان رگ وپى سخن مى گويد و اگر دست به تفكر مى د، در نقد حسى از مونتاژ تفكر است. اگر در آن زمان، ايران صاحب انديشه مونتاژ چپ استالينى بود، صاحب مونتاژ تفكر غيرماركسيستى و غيراستالينى هم بود. جلال آل احمد با نگارش تك نگارى ها، خط بطلان بر تفكر جامعه شناختى دكتر صديقى و حتى مونتاژ صديقى، يعنى دكتر احسان نراقى، مى كشد و براساس آن حس، اساس تك نگارى نويسى جديد را مى گذارد و آن را تبديل به وسواس درون روشنفكر مى كند. و يا آل احمد تعريف هايدگرى غرب زدگى را كه دكتر احمد فرديد براى او تعريف كرده بود، از ريشه اصلى آن فكر، يعنى نقد هستى شناختى تفكر متافيزيكى غرب، جدا مى كند و «نهيليسم» جديدى را با غرب زدگى ارائه مى دهد كه يكى از مهمترين برداشت هاى فكرى يك ايرانى از مقوله عمومى غرب زدگى جهانى است. از يك سو به سائقه كشش درون به سوى ولايت بنيادى عهد عتيقى خود، «ولايت اسرائيل» را مى نويسد كه در آن بنيانگذاران اسرائيل در شمار پيامبران تورات درمى آيند و از سوى ديگر چند سال بعد در «دنياى جديد» حديث جنگ شش روزه اعراب و اسرائيل را مى نويسد كه از ريشه با آن كشش درون قبلى فرق مى كند. كسانى كه آل احمد را سراسر مسلمان و يا سراسر غيرمسلمان مى دانند، به راز راديكاليسم، اين نوع راديكاليسم، پى نبرده اند. درست است كه ملازمه انديشه شك كردن در انديشه داده شده است، ولى مركز شك جلال آن جهان بينابين حس و انديشه است، آن جهان در حال بيدار شدن از خواب و روياى كشش حسى و حركتى هنوز ناكام مانده به سوى جهان انديشگى «ثتيك» است. او موقع نگارش واقعيت مدام حس خود را بر آن مى افزايد. شتاب زده و غريزى كه مى نويسد يك تصوير بر روى تصوير قبلى اضافه مى كند، بيشتر شبيه «رنه ماگريت» نقاش و تابلوى شتاب زدگى پرنده براى محو كردن چهره مرد شاپو به سر. و يا وقتى كه يك نفر در آينه نگاه مى كند و پشت خود را در آينه مى بيند و ما كه تابلو را مى بينيم دو پشت، يكى توى آينه و ديگرى بيرون آينه، نزديك هم در سطح، دور از هم در عمق، مى بينيم، مثل اختلال همه جاگير «دژاوو» (يعنى ديدن و يا ديده شدن) پيش از ديدن و ديده شدن. ديدارى در تكرار ديدار فورى قبلى، كه در واقع در آن جهان هنوز سمبليك و انديشگى نشده است و بيشتر به صورت «فتيشيستى» و عشق به علامات و نشانه ها به صورت غريزى حضور مى يابد. آن نگارش سريع و شلاقى و كوبنده، آل احمد را مدام مكرر مى كنند. دليل چرخش هاى حسى جلال در تفكر، ماندن در آن جهان بينابين «كورا»ى افلاطونى است كه افلاطون در «تيمائوس» از آن صحبت مى كند، جهانى چون ديگى از دو رگكى و متقدم بر هويت و نامگذارى سمبليك؛ جهان بين تولد و شكل گيرى ذهن و زبان ذهن، جهان اديپى و پيشانمادين، در حال حركت به سوى معنى دار ديدن جهان، جهان پيشامعنايى كه در هنرمند بزرگ به جهان پسامعنايى تبدل مى يابد. بعداً جلال آل احمد اين خصيصه بينابين بودن و «درآستانگى» را كه در پايان «غرب زدگى» از آن به عنوان ورود به قيامت ياد كرده، تبديل به اصل ذهن روشنفكرى مى كند. در راه بودن، بين مبدا و مقصد بودن در فاصله در فضاى بين دو چيز بودن، اين حال فاصله به قول مالارمه «فاصله گذارى» جلال آل احمد را به وجد مى آورد. نوشته هاى فكرى آل احمد يعنى مهم ترين نوشته هاى او نوشته هاى فاصله گذارى بين مبدا و مقصد است.
۲- سانسور مسئله اى نيست كه در دهه چهل پيدا شده باشد تا كانون نويسندگانى هم براى مبارزه با آن به وجود آمده باشد. كسانى كه گهگاه كانون نويسندگان ايران را با كنگره نويسندگان دهه ۲۰ مقايسه مى كنند، به دنبال سابقه تراشيدن براى حركتى هستند كه مختص دهه چهل است. براى آنكه آن كنگره سابقه قرار گيرد بايد شرايط دهه بيست هم مشابهت هايى با شرايط دهه چهل داشته باشد. ندارد. كنگره نويسندگان برخاسته از دل و اندرون مطالبات اصولى و مشروع نويسندگان ايران نبود.
گرچه به جاى خود اقدام مهمى بود، ولى ماهيتى شبيه ماهيت هر كنگره داشت كه در آن آدم هاى مستقل مثل نيما و هدايت در كنار آدم هاى وابسته به دولت ايران و آدم هاى ايرانى وابسته به شوروى شركت مى كردند و به هر طريق اساس آن را انجمن فرهنگى ايران و شوروى گذاشته بود كه در آن اكثريت به رغم آنكه در آن داد احسان طبرى هم درآمده بود، با كهن پردازان بود. در واقع ژانر كار كنگره بيشتر از نوعى بود كه بعداً خود دولت ايران شكل هاى مختلف آن را تشكيل داد و پيش از آن نيز كنگره فردوسى را در زمان رضاشاه تشكيل داده از همه بالاتر، كنگره، نهاد نبود و به علاوه نهاد دموكراتيك نبود و گرچه به دليل انجمن فرهنگى ايران و شوروى رنگى از مترقى بودن بر آن حاكم بود و به سبب حضور هدايت و نيما رنگى از تجدد ادبى اما اگر به دنبال آن كنگره قرار بر اين مى شد كه كانون به وجود آيد از نوع اتحاديه هاى نويسندگانى از آب درمى آمد كه در شوروى و جمهورى هاى آن و پس از جنگ دوم در اقمار اروپاى شرق شوروى شكل گرفته بودند و يا مى رفتند كه شكل بگيرند يعنى اتحاديه هاى مبتنى بر حزب يا دولت حزبى. و چنين چيزى نمى توانست معنا و اساس كانون نويسندگانى دموكراتيك قرار بگيرد كه جوهر و جان آن از مطالبات آزادى انديشه و بيان نويسندگان مستقل يك ملت نشات مى يافت. اهميت آن ژانر كنگره در كارى بود كه صورت مى داد: نشستن و بر جمع همكاران چيزى را خواندن و احياناً سخنى به نقد و انتقاد بر زبان آوردن و يا احوال شخصى به دست دادن از نوعى كه نيما پيش از خواندن شعر هايش كرد؛ و چند نسل را و نوع آدم را كنار هم نشاندن. خود شاعران و نويسندگان در دهه چهل و پنجاه از همين جلسات تشكيل داده اند، مثل شب هاى شعر خوشه به همت احمد شاملو و همكاران او، مثل جلسه بزرگداشت نيما به همت كانون نويسندگان ايران و يا ده شب شعر كانون نويسندگان در انستيتو گوته. در نخستين كنگره نويسندگان ايران در سال ۴۵ نماينده رسمى دولت و وزير و نماينده شوروى شركت كردند. كانون هر كارى كرد به استقلال خود كرد. به صرف اينكه نويسندگان چپ و مستقل نيز در آن نخستين كنگره شركت كردند، نمى شد آن را سابقه كانون نويسندگان دانست. جلال آل آحمد در «پيرمرد چشم ما بود» نوشته است كه در آن كنگره حضور داشت و نيما چه كرد و چه گفت و نيما در يادداشت هايش گله كرده است كه دست هايى در كار بودند تا هدايت را تثبيت و او را متزلزل گردانند. به هر طريق آن قدم مثبت راه كنار هم نشستن را پيش پاى نويسندگان و شاعران گذاشت. ولى سابقه اى پيش پاى ديگران هم گذاشت، چرا كه در دهه چهل وقتى كه دولت و وزير فرهنگ و هنر وقت آن يعنى پهلبد، خواستند كنگره اى تشكيل دهند دعوتنامه اين طور شروع مى شد: «چنان كه آگاهى داريد علياحضرت فرح پهلوى شهبانوى ايران ساعت ده صبح روز شنبه يازدهم آبان ماه ۱۳۴۷ نخستين كنگره شعر ايران را در تالار رودكى افتتاح مى فرمايند...»[!] از اين تاريخ تا تاريخ مرگ جلال آل احمد فقط يازده ماه فاصله داريم. دعوتنامه رسماً مى گفت: «كه اين اقدام كه نمودار عنايت خاص شاهنشاه آريامهر و علياحضرت شهبانوى ارجمند ايران به شعر و ادب و شعرا و ادباى كشور است افتخار بسيار بزرگى براى اين طبقه است.»[!] كانون نويسندگان كه در فروردين همان سال رسماً تشكيل شده بود و ماه ها براى تشكيل آن پيش از تشكيل زحمت كشيده شده بود، رسماً با آن كنگره مخالفت كرد، رسماً دست رد به سينه آن «عنايت» و «افتخار»[!] زد. گرچه در آن زمان كسى را ياراى رويارويى مستقل فردى با سلطنت نبود، حتى شجاع ترين روشنفكر آن عصر يعنى جلال آل احمد را. جمع با سابقه حركت جمعى خود را در برابر آن «عنايت» و «افتخار» قرار داد. شجاعت فرد در اين بود كه عضو آن جمع بود. وگرنه از دست فرد به تنهايى كار چندانى برنمى آمد. و البته اگر كسى هم موافق سلطنت بود و به كانون راه مى يافت، منشور كانون اعلاميه «يك ضرورت» كانون روحيه جمعى دموكراتيك كانون، به او اجازه خودنمايى نمى داد و همين التزام دموكراتيك بود كه پس از انقلاب نيز كانون را سرپا نگه داشت و استقلال كانون بود كه الهام بخش انديشه جمع مشورتى بعدى شد. علاوه بر شجاعتى كه آل احمد در تمام عرصه ها از خود بروز مى داد، محروميتى كه به علت آن شجاعت نصيبش مى شد او را عزيز مى كرد. نيما يوشيج در يادداشت هايش مى نويسد كه مى ترسد اگر دكتر خانلرى وزير شود، دستور دهد او را به دان بينداد. اين اتفاق نيفتاد. به رغم اينكه خانلرى در همان دوران قدرتش در مقاله اى در خارج از كشور شاه را در شمار نويسندگان ايران شمرد و گويا مقاله اى داير ه المعارفى بود و عبدالله توكل درمقاله اى در «انتقاد كتاب» پرده از روى اين قضيه برگرفت، خود توكل كه از مديران برجسته وزارت آموزش و پرورش تهران بود، از كار بركنار نشد. اما جلال در همان زمان وزارت خانلرى و يا حول و حوش آن ممنوع التدريس شد و بايد از راه حق التدريس دگى مى كرد. ولى او شجاع و قانع بود. اگر شاملو واقعاً هم آن شعر معروف خود را در رثاى آل احمد نگفته باشد، باز هم بلامانع خواهد بود و اگر آن جمله آغازين «قناعت وار تكيده بود» را وصف حال و چهره جلال بدانيم. جلال آل احمد در كنار دو يا سه تن ديگر شجاع ترين روشنفكر سده ما است. تعريف چنين روشنفكرى در ريشه اى نگريستن او است يعنى نه راديكال به صورت صورى بل به صورت ريشه اى. پرده برداشتن از روى چهره حقيقت ايدئولوژى نيست، نوعى رسالت است. ايدئولوژى روى هم فاقد تناقض است و يا صاحب آن تناقض ها را پذيرفته و با آنها كنار آمده است، هم از اين رو باز هم براى معتقد به آن فاقد تناقض است. نويسندگى دقيقاً عكس چنين چيزى است، سراپايش غرق در تناقض است، چرا كه حقيقت يك چهره ندارد، بل كه مدام عوض مى شود و با عوض شدن چهره نظر آدمى كه جستن آن را نصب العين خود كرده عوض مى شود. در چنين وضعى صاحب ايدئولوژى به طالب آن حقيقت كه از كاسه هر ايدئولوژى اى سر مى رود هزار ايراد مى گيرد. آل احمد اگر به دين ديندار و به بى دينى بى دين، خائن يا خادم بوده باشد، به ريشه روشنفكرى خود خائن نبود. چه راه پرسنگلاخى بايد او پيموده باشد تا از آن خانه روحانى پاچنار به صدر مجلس نويسندگان راه يابد. آل احمد همه راه را از آن خانه تا حزب توده، از حزب توده تا خانه ملكى، تا غربزدگى تا اسرائيل، تا مكه تا مسكو، تا هاروارد و تا كانون با تصميم فردى و شخصى خود رفته است. حتى اشتباهاتش جذاب و دقت كردنى است. اين اشتباهات توجيه پذيرتر از جزميت چسبيدن به يك انديشه و يقه خود و ديگرى را در دفاع از آن پاره كردن است. شاعران و نويسندگان تسليم هويدا را مى خواستند. نهيبى كه او به هويدا زد مثل نهيب موسى به فرعون بود. من لرزش دست هويدا را وقتى او پيپش را روشن مى كرد ديدم و بايد اعتراف كنم: در جريان نامه سعيدى با نام مستعار مهدوى در برابر من و گلشيرى و دولت آبادى كه وزارت اطلاعات[و جهانگردى] احضار شده بوديم، نشسته بود و از ما مى خواست كه امضامان را از پاى نامه اى كه به دفاع از روانشاد سعيدى نوشته بوديم، پس بگيريم. من لحظه اى توى چشم او خيره شدم. ناگهان دست آل احمد را ديدم كه بالا رفت و روى ميز هويدا فرود آمد. گفتم: «من صف شكن نيستم، امضايم را پس نمى گيرم»، به همكارش كه خود را به ما قاسمى معرفى كرده بود، گفت: «پرونده آقاى براهنى بسته شد.» درس جلال آل احمد چنين درسى بود. آل احمد وفادار به اصل اساسى تفكر بود، منتها تفكرى كه از توى حس درونى و عمق خون برخاسته باشد. به رغم كمبودهايى كه در آثار جلال آل احمد، حتى در رفتار او با آدم ها ديده ام و راجع به آنها، هم در زمان حيات او، و هم پس از مرگش، نوشته ام، نظرم درباره شرف قلم او هرگز عوض نشده است، به ويژه پس از چاپ «سنگى بر گورى» كتابى كه او شجاعت تام خود را در آن روى كاسه ريخته است. هنوز هم او را از هر نويسنده ديگر عصر خود و عصر او شريف تر و شجاع تر مى يابم. دوستان نويسنده بسيار عزيزى دارم كه ده اند و دوستان ديگرى كه عزيزان من بوده اند و هستند، و مرده اند. اما جلال شجاع ترين آنها بود و اين حرف من در اداى دين به حقيقت است و نه دوست و دوستى. روشنفكرانى كه او را مى ند، خود را مى ند، دروغ هايى كه او را به خود مى بندند گره در باد مى ند. آدمى كه حقيقت را بخواهد، دچار تناقض مى شود، پيدايش نمى كند، تناقض ها او را گم مى كنند، حتى گمراهش مى كنند. همه با هم دور جنازه مثله منصور حلاج ايستاده ايم، آن گمراه، راه است.
۳- جلال آل احمد در هفت مقاله، بلبشوى كتاب هاى درسى، غربزدگى، ارزيابى شتابزده و ساير مجموعه هاى مقالات و نامه هايى كه در عمر خود چاپ كرد و يا پس از مرگش به چاپ دادند، عليه سانسور حرف زده است. پس از سيمين دانشور، از مجموع نويسندگان حرفه اى، شايد من و ساعدى بيش از ديگران به او نزديك بوديم، و در بسيارى موارد همكار. جلال شخصاً با سانسور درگير بود. در آغاز دهه چهل دو شماره كتاب ماه را از طريق سازمان انتشاراتى كيهان درآورد. شماره سوم آن، كه نسخه اى از آن را شايد كمتر كسى ديده باشد و دوستان نزديك او ديده اند، توقيف شد. دليلش غربزدگى بود كه در آن ماهنامه چاپ مى شد. بعد از آن سانسور سفر روس اش بود در مجله «بارو» كه نامش از دو هجاى اول بامداد [تخلص ده ياد احمد شاملو] و يدالله رويايى گرفته شده بود. مجله نيز سر زا رفت. بعد مقاله اش درباره جنگ شش روزه ا