اخلاق از ديدگاه ويتگنشتاين

فراسوي ارزشها


ابوالفضل مهاجر

شنبه 16 مهر 1384





ويتگنشتاين در واپسين قسمت رساله به مسائل ارزشي و احكام اخلاقي روي مي آورد .او در اينجا مي گويد «تمام گزاره ها هم ارزشند» يعني گزاره اي بر گزاره ديگر برتري ارزشي ندارد.
اين جمله بسا انسان را به بدفهمي بيندازد چنان كه اعضاي «حلقه وين» بدين ورطه در افتادند. آنان گمان كردند كه مراد ويتگنشتاين اين است كه هرگز امر ارزشمندي وجود ندارد و احكام اخلاقي و ارزشي يكسره ياوه هايي بيش نيستند؛ اما اين تفسير از قول ويتگنشتاين مخدوش و فاقد اعتبار است. ويتگنشتاين در هنگام نگارش «رساله» بر اين عقيده بود كه معناي يك گزاره همانا تصويري است كه آن گزاره از واقعيت ارائه مي دهد و گزاره اي معني دار است كه تصويري از امور واقع بدهد و اين گزاره و آن تصوير در شكل يا صورت منطقي به هم همانندند. اما گزاره هاي اخلاقي و احكام ارزشي هرگز تصويري از واقعيت ترسيم نمي كنند و خبري درباره جهان نمي دهند. به مثل اگر حكم «به پدر و مادر خود نيكي كن» را به ديده گيريم به سادگي درمي يابيم كه خبري درباره جهان نمي دهد و حتي اگر از اين حكم سر پيچي كنيم في البداهه باطل نمي شود. هيچ دسته اي از واقعيات جهان (امور واقع) نيستند كه دال بر اين گزاره باشند يا ارزش آن را مستدل بدارند. وانگهي اگر گزاره اي معني دار باشد، تصويري از واقعيت ارائه مي دهد و واضح است كه در آن صورت گزاره اي معني دار بر گزاره اي معني دار برتري ارزشي ندارد. چون هر دو تصويري از امور واقعند و يك امر واقع بر امر واقع ديگر برتري ارزشي ندارد. به عبارت بهتر ارزش يك گزاره اخلاقي يا ارزشي چيزي نيست كه با استدلالاتي مبتني بر امور واقع جهان برپاي داشتني باشد.
ارزش، چيزي ذاتي يا مطلق است كه قابل بيان نيست و تنها مي تواند خود را «نشان» بدهد. ويتگنشتاين در رساله مي گويد: «در جهان ارزشي وجود ندارد و چنانچه وجود داشته باشد نهايتاً بي ارزش است. زيرا اگر ارزشي در ميان باشد بايد فراسوي هرگونه روي دادن و چنين بودن باشد، چه هر روي دادن و چنين بودني، تصادفي (اعتباري) است.»
آنچه در جهان رخ مي دهد تصادف و عرض است و ضرورت تنها در منطق وجود دارد. اما ارزش ربطي به امور واقع جهان ندارد و اعتبارش، اعتباري ذاتي است. ولي اين اعتبار در فراسوي مرزهاي زبان جا دارد (چون به امور واقع مربوط نيست) و بنابراين نمي توان به نحوي معنادار درباره اش سخن گفت، تنها مي توان در گزاره هاي ارزشي «نشانش» داد. ويتگنشتاين در مقاله «درسي در اخلاق» خاطرنشان مي سازد كه: «هر آن كس كه تمايل به گفتن يا نوشتن درباره اخلاق دارد در واقع در فراروي از مرزهاي زبان مي كوشد.» شايد به همين دليل است كه او در تمام عمر از همه كمتر درباره اخلاق نوشت. او در واقع فقط تا بدانجا درباره اخلاق نوشت كه به ديده اش فراروي از مرزهاي زبان (و در نتيجه معني) نبود يعني «نشان دادن» اين كه اخلاق «گفتني» نيست بلكه «نشان دادني» است.
ويتگنشتاين در «فرهنگ و ارزش» مي گويد: قواعد دگي به لباس تصاوير در مي آيند و اين تصاوير تنها به كار توصيف آنچه بايد بكنيم مي آيد و نه مستدل ساختن آن. زيرا براي آن كه قادر به مستدل ساختن باشند افزون بر آن بايد در ادامه هم صدق داشته باشند. مي توانم بگويم: از اين بورها به خاطر عسلشان تشكر كن، گويي انسانهاي خوبي اند كه آن را برايت مهيا ساخته اند. «اين امر فهم پذير است و نمايانگر اين كه من ميل دارم رفتار تو چگونه باشد ولي نه» از آنها تشكر كن چون ببين چقدر خوب اند. «زيرا ممكن است لحظه اي ديگر نيش ات بند.»
و در فراز ديگري از «فرهنگ و ارزش» تذكر مي دهد: «نمي توان انسانها را به امر نيك راه برد، فقط مي توان آنها را به جايي راه برد، امر نيك بيرون از فضاي امور واقع است.»
و چون اخلاق بيرون از فضاي امور واقع است، تبعات رخ دادن يا ندادن آن در جهان ربطي به ارزش آن ندارد. اولي چون در جهان رخ مي دهد، تصادفي و غيرضروري است، اما ارزش يك گزاره اخلاقي چنين نيست. مثلاً اگر من به شما بگويم «راستگوباش» و براي توجيه آن توضيح دهم كه در صورت سرپيچي از اين حكم چه عواقبي ممكن است روي دهد، من دچار بدفهمي نسبت به اخلاق و ارزش شده ام. به عبارت بهتر «راستگو بودن» في نفسه ارزشمند است، حال چه سود آور باشد، چه زيان آور، چون اينها همه امور واقعند اما ارزش چنين نيست. ديدگاه ويتگنشتاين درباره اخلاق بسيار شبيه نظر كاهش به منطق است. همان گونه كه از نظر وي گزاره هاي منطق همان گويي اند و خبري درباره عالم نمي دهند .گزاره هاي اخلاق هم هيچ حقيقتي درباره جهان را آشكار نمي كنند، منطق با تجربه تأييد و رد نمي شود و اخلاق هم همين وضع را دارد، ويتگنشتاين در «دفتر يادداشتها» مي گويد: «اخلاق هم بايد مانند منطق از شرايط جهان باشد.» به عبارت ديگر همان گونه كه منطق قابل بيان نيست و خود را در شكل گزاره هاي منطقي نشان مي دهد اخلاق هم قابل گفتن نيست و خود را در ارزش ذاتي گزاره هاي اخلاقي بازمي نماياند و در يك كلام اخلاق هم مانند منطق از امور متعالي است.همين طور ويتگنشتاين باز مي گويد كه اخلاق به همان دليل متعالي بودن وجه مشتركي با كيفر و پاداش ندارد. راست است كه امر اخلاقي به هر حال به گونه اي مفهوم كيفر و پاداش را در بردارد اما حرف ويتگنشتاين اين است كه جستن اين رابطه در دنياي واقع خطاست چون اين رابطه رابطه اي دروني است به عبارت بهتر «دگي اخلاقي خود پاداش خود است» و در واقع از همين رهگذر است كه به شباهت اخلاق و هنر از ديدگاه ويتگنشتاين مي رسيم، او درباره اثر هنري مي گويد كه اين اثر افاده معنا نمي كند يا به عبارت بهتر چيزي درباره جهان واقع به ما نمي گويد، بلكه خود را به مثابه يك جهان كلي به ما بازمي نماياند يعني ما را وامي دارد كه از منظرگاهي ابدي بدان درنگريم. اخلاق نيز خبري درباره جهان نيست اما باز ما را وادار مي كند كه از ديدگاه ابديت آن را ببينيم، از اين راه كه دگي اخلاقي خود پاداش خود است و تنها با دگي كردن به گونه اي اخلاقي است كه خود را بر ما آشكار مي كند. به قول ديويد هيوم «اخلاق بسي بيشتر به زيبايي شناسي مي ماند تا به رياضيات!»
اخلاق، احكام ارزشي و انديشيدن درباره خدا و مرگ از بنيادي ترين افكار ويتگنشتاين در هر دو دوره حيات فكري اوست. اگر چه او بر آن است كه اين مفاهيم ذاتاً بيان ناشدني اند و بايد به خاموشي سپرده شوند، باري جمله آخر مقدمه «رساله» كه مي گويد «اگر تمام مسائل علمي و فلسفي هم حل شوند باز كار اندكي انجام شده است» ، مي رساند كه مباحث پيش گفته تا چه حد درنظر ويتگنشتاين مهم بوده اند. چنان كه غور در «رساله» برخي از صاحبنظران را معتقد ساخته كه اثري است سراپا درباره خدا و اخلاق. اين جستار كوتاه كه بر محوريت «رساله منطقي- فلسفي» صورت گرفته، سعي در بامودن انديشه هاي ويتگنشتاين درباره اخلاق و ارزش دارد و مانند تمام مباحث مطرح شده در كتاب در نهايت ايجاز و اختصار بيان شده اند.
اراده
ويتگنشتاين در مبحث اراده، وام دار شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰ م) است. ويتگنشتاين در رساله مي گويد كه اراده چنانچه فقط در حيطه پديده ها بدان بنگريم تنها به كار روانشناسان مي آيد. از اينجا چنين برمي آيد كه او يكي گرفتن اراده پديداري و اراده به عنوان موضوع اخلاق را خوش نمي داشت. مقصود از اراده پديداري عبارتست از «خواستهاي آدمي» (من الف را مي خواهم= من الف را اراده مي كنم) از نظر ويتگنشتاين اراده پديداري جهان را تنها در حد اجزاء متحول مي كند نتيجه اش در واقع همين است كه اعمال فيزيكي مشخصي در من مي توانند آثار روانشناختي معلومي بر جاي گذارند، اما مراد از «اراده اخلاقي» همان «اصول موضوعه اخلاقي» است كه هر انساني براي خويش دارد. ويتگنشتاين مي گويد كه اراده اخلاقي بر خلاف اراده پديداري، بر جهان به عنوان يك كل تأثير مي گذارد،يا به ديده ويتگنشتاين «مرزهاي جهان» را جابه جا مي كند. پس هنگامي كه ويتگنشتاين در گزاره ۳۷۳/۶ مي گويد: «جهان مستقل از اراده من است.» به اراده پديداري رجوع مي دهد او در حقيقت اين نغمه را ساز مي كند كه هيچ پيوند منطقي بين اراده و جهان واقع وجود ندارد اين كه «من (P) را مي خواهم» و خود (P) پيوند منطقي با هم ندارند و ارتباطشان حداكثر ارتباطي تصادفي است. يعني اگر هم هر آنچه مي خواهيم بوقوع پيوندد اين تنها مي تواند مساعدت سرنوشت باشد و نه چيزي بيشتر. ديدگاه ويتگنشتاين نسبت به دگي و دنيا همچون صورتي است كه هر دم به ما مي نگرد دگي شاد همچون صورتي شاد است كه به ما نگاه مي كند و چنين است نيز دگي غمگين.حال ويتگنشتاين مي گويد كه اراده اخلاقي نه اجزاء جهان بلكه همين روح يا صورت كلي را كه جهان با آن به ما مي نگرد تغيير مي دهد. اين موضع ويتگنشتاين را مي توان به زبان خودش چنين گفت كه اراده اخلاقي با تغيير نگرش فرد به جهان، بر مرزهاي جهان (او) تأثير مي گذارد. گفتيم كه ويتگنشتاين بر متمايز بودن اراده پديداري و اراده به عنوان موضوع اخلاق پاي فشرد. او در حقيقت پرواي اين را داشت كه ما اراده اخلاقي را با حالات رواني مان يكي بگيريم و حال آن كه حالات رواني ما تنها محملي است كه اراده اخلاقي خود را «نشان مي دهد.» و اين عقيده نياز به باز شدن دارد.
حرف ويتگنشتاين اين است كه امكان ندارد دو نفر مثلاً فقط در يك اصل اخلاقي با هم در اختلاف باشند بلكه بايد كل نگرش آنها به جهان متفاوت باشد، به عبارت بهتر اصول موضوعه اخلاقي مختلف جهان هاي مختلفي را پيش روي ما مي نهد. تو گويي (همانند منطق) امكانهاي مختلفي از جهان را به ما نشان مي دهد، با كمي اغماض، انگاري جهان چيزي است كه هم مي تواند «جاي خوب و خوش» باشد و هم «جاي بد و تهوع آور» اما اين رويه ها را اصول اخلاقي متفاوت و يا «اراده اخلاقي» به ما باز مي نماياند و اين هماهنگ با نظر ويتگنشتاين است كه جهان همچون صورتي است كه هر لحظه به ما مي نگرد و مرز در اراده اخلاقي همين است كه نمي توان در عين حال هم «اراده خير» را داشت و هم «اراده شر» را اما از كجا بفهميم كداميك از اين دو را داريم؟ از حالتهاي روانشناختي مان. يا به عبارتي در «اعمالمان» و به گمانم اين تفسير رأي ويتگنشتاين است كه حالتهاي روانشناختي محملي است كه اراده اخلاقي خود را در آن «نشان مي دهد.»
ويتگنشتاين در رساله مي گويد: «واقعيتها همه فقط به كار طرح مسائل مي آيند و نه حال آنها.» يعني هرگز امور واقع نيستند كه در حل مسائل اخلاقي نقش دارند، آنها در اين مورد حداكثر مي توانند طرح مسأله كنند، اما حل اين مسأله نمي تواند با رجوع به خود امور واقع صورت پذيرد، بلكه تنها با رجوع به اراده اخلاقي ماست كه امكان پذير است يعني با نگرش ما به جهان به عنوان يك كل. «راش ريس» از مفسرين بزرگ ويتگنشتاين در كتابش «مباحثات ويتگنشتاين» از قول او مي نويسد:
«فرض كنيد كسي بگويد» يكي از دستگاه هاي اخلاقي بايد درست يا نزديك به درست باشد. «حالا فرض كنيد من بگويم» نظريه اخلاقي مسيح درست است. «در اين جا من يك قضاوت ارزشي كرده ام. به عبارت ديگر اخلاق مسيحي را برگزيده ام. وقتي مي گوييم يك نظريه فيزيكي درست است، ماهيت موضوع تفاوت مي كند. در اين باره سازگاري نظريه فيزيكي با واقعيت عيني در ميان است كه در مورد آن مسئله موضوعيت ندارد.» اينچنين است كه ويتگنشتاين نه آنچنان كه هيوم (۱۷۱۱-۱۷۷۶) و پيروانش انگاشته اند اخلاقيات را با ذهن و «تأثرات حسي» و نه بدان گونه كه ريچارد پرايس (۱۷۲۲-۱۷۹۱) مي گويد با عقل سليم تفسير مي كند. تفسير وي از اخلاقيات يكسره در پرتو «اراده اخلاقي» صورت مي پذيرد.
اخلاق و هنر
در بخش نخست بسيار خلاصه گفتيم كه از نظر ويتگنشتاين شباهتي مابين اخلاق و هنر وجود دارد. به اين شكل كه اين هر دو ما را وامي دارند كه از منظرگاهي ابدي بدانها درنگريم يعني به مثابه «جهان كلي» و اكنون مي سزد كه اين عقيده را در بخشي جداگانه و به تفصيل بررسي كنيم. ويتگنشتاين در «فرهنگ و ارزش» مي گويد كه دوست نزديكش «پل انگلمان» يك بار به او گفته است چون در خانه مشغول زير و رو كردن دست نوشته هايش بوده است، به نظرش چندان زيبا آمده اند كه در او هوس انتشارشان را برانگيخته اند ولي وقتي به طور جدي به چاپ آنها مي انديشد، موضوع گيرايي و ارزش خود را از دست داده و حتي در نظرش محال آمده. ويتنگشتاين در تفسير اين حادثه مثال مي آورد كه «يك تئاتر را تصور كنيم، پرده كنار مي رود و ما انسان تنهايي را مي بينيم كه در اتاقش بالا و پايين مي رود، سيگاري روشن مي كند مي نشيند و الي آخر به طوري كه ناگهان از بيرون، انساني را مي بينيم كه در غير اين حالت هرگز نمي توانستيم او را اين گونه ببينيم، يقيناً غيرطبيعي است اگر بخشي از يك دگينامه را با چشمان خود ببينيم. و در عين حال شگفت انگيز: ما خود دگي را خواهيم ديد. ولي ما البته آن را هر روز مي بينيم و كوچكترين اثري بر ما نمي گذارد درواقع آن را از« آن »منظر خاص نمي بينيم وقتي انگلمان به نوشته هايش نگاه مي كند و شگفت آورشان مي يابد دگي اش را به مثابه اثر هنري خداوند مي بيند و طبعاً دگي او در اين جايگاه قابل ملاحظه است مع الوصف تنها هنرمند است كه مي تواند امر جزئي را به گونه اي بامايد كه به ديده ما چون اثر هنري درآيد و آن دست نوشته ها به حق وقتي ارزش خود را از دست مي دهند كه آنها را منفرد و خاص [يعني] وقتي آنها را با بي علاقه مندي و بي آنكه مشتاقشان باشيم، ببينيم.»
ويتگنشتاين تأكيد دارد كه هنر در نگريستن به جهان، ما را به جانب چشم اندازي «درست» رهنمون مي كند، هر شيئي بدون واسطه هنر همچون تكه اي بي اهميت از طبيعت جلوه خواهد كرد. به ياري هنر است كه شي ء همچون جهاني به نظر مي آيد و اهميت مي يابد. پس ويتگنشتاين با اين رأي كانت همداستان نيست كه «زيبايي غايتي است كه خود غايت ندارد.» در اينجاوقتي مي گوييم فلان منظره يا باغ زيباست در حقيقت به يك «تلذذ» بصري اشاره مي كنيم. در همين باره، هنر به بهترين وجهي به اخلاق ياري رساند. نه آن گونه كه درس اخلاق بدهد چون اخلاق همچنان كه در بخش نخست اشاره كرديم «به زبان درنيامدني» است.به قول تولستوي «تنها هنر مي تواند والاترين ارزشها را منتقل كند.»
دگي و مرگ
علم، جهان را به عنوان يك كل- كليتي از امور واقع- برمي رسد. وقتي تحقيق علمي را پيشه مي كنيم در حقيقت آهنگ آن داريم كه با مشاهداتي منظم و دقيق قوانين استنتاج كنيم كه به وجهي «عام» در توصيف جهان به كار ما آيند. به راستي ما امور واقع را براي چيره شدن به دنياي اطرافمان «نظام مند» مي كنيم. بدين گونه تحقيق علمي اگرچه از عهده اظهارنظر درباره چگونگي چيزها يا روابط بين اشياء نيك برمي آيد، باري درباره «نفس» خود امور واقع راهي جز اختيار سكوت ندارد اينكه «چرا سقوط اجسام روي سطح شيبدار چنين و چنان است؟ سؤالي علمي است اما اينكه اصلاً» چرا اجسام وجود دارند؟ «نمي تواند موضوع علم باشد چون ربطي به امور واقع «ندارد. چنين موضوعاتي آشكارا موضوع تحقيق فلسفي هم نيست چون فلسفه يعني» نقادي زبان ونفس و وجود چيزها به واسطه مربوط نبودن به امور واقع در حيطه زبان جاي نمي گيرد. پس اين مسئله به گونه اي راز آميز باقي مي ماند و در بخش هاي مختلف دگي آدمي خود را نمايان مي كند. ما همواره در درون خود با مسائلي مواجهيم كه خود نيك مي دانيم در حيطه هيچ گونه پژوهشي اعم از علمي يا فلسفي درنمي آيند. اين مسائل مسائلي هستند به معناي واقعي كلمه درباره خود ما و دگي ما. اينكه ما چگونه دگي مي كنيم و درواقع چگونه اي از دگي را انتخاب «مي كنيم. ويتگنشتاين در گزاره ۵۲/۶ رساله مي گويد: اگر تمام مسائل علمي امكان پذير هم حل شوند باز احساس مي كنيم. مسائل دگي ما اساساً دست نخورده باقي مانده اند.
اين مسائل بي شك ربطي به امور واقعي ندارند ورنه قابل گفتن مي شدند و از همين باره به تحقيق علمي درمي آمدند. هنر و اخلاق چنانكه پيش از اين شرح آن رفت هر يك اما به گونه اي متفاوت جهاني پيش روي ما مي نهند كه دغدغه هاي دروني ما مي تواند در آن تجلي يابد. اما مسئله دگي يا به عبارتي مفهوم دگي همواره دغدغه ماست.و همين جاست كه ويتگنشتاين گزاره عجيبش را مي آورد: حل مسأله دگي در ناپديد شدن اين مسأله است. «ويتگنشتاين مي خواهد بگويد كه اگر به گونه اي اصولي و با واقع بيني دگي كنيم ديگر مسأله اي به عنوان مسأله دگي باقي نمي ماند. و اين همانا جواب اين مسأله است. او البته قبلاً در رساله تذكر داده است كه:« حل معماي دگي در زمان و مكان در فراسوي زمان و مكان ميسر است.» اما مراد از دگي اصولي چيست؟ يعني دگي اي همراه با اين واقع بيني كه جهان از امور واقع تشكيل شده است و در حيطه اين امور واقع ارزشي وجود ندارد يعني گزاره ها بر هم برتري ارزشي ندارند و ارزش تنها در خارج از امور واقع معنا دارد. همچنين آگاه شدن به اين مبنا كه مرزهاي زبان مرزهاي انديشه اند. و پس آنچه را كه نمي توان گفت نمي توان انديشيد و بايد به حيطه خاموشي ها واگذارد. به عبارت ديگر اگر اساساً مطلبي «قابل بيان» باشد مي توان «به روشني و وضوح» درباره اش سخن گفت و «ابهام» تنها در فراسوي مرزهاي زبان جا دارد.كسي كه اين گونه بزيد جهان را همچون معجزه اي درخواهد يافت و صورت مسأله را پاك خواهد كرد. در «فرهنگ و ارزش» آمده است. «حل مسأله اي كه تو در دگي با آن مواجه مي شوي شيوه اي است براي زيستن، شيوه اي كه امر مسأله دار را از بين مي برد.»به عبارت بهتر شيوه واقع بينانه در دگي شيوه ايست كه به سمت ناپديد شدن معماي دگي رهنمونمان كند. زيرا اگر به چنين باوري رسيده ايم كه مرزهاي زبان و مرزهاي انديشه يكي هستند و هر دو تنها مي توانند امور واقع را دربرگيرند. آن گاه خود درمي يابيم كه در حيطه امور واقع نمي توان راه حلي براي مسأله دگي سراغ گرفت.و اگر مسأله دگي براي ما وجود دارد نشانه اين است كه دگي ما با ساختار طبيعي دگي همخواني ندارد و بايستي آن را دگرگون كنيم؛ ولي به موازات دگي همچنين مرگ ذهن ما را به خود مشغول مي دارد. ما همواره از آن درهراسيم يا به آن مي انديشيم. ويتگنشتاين هم در كنار مسأله دگي به مرگ مي پردازد او «نفس» انسان را به چشم و دگي را به «افق (ميدان) ديد» تشبيه مي كند و بدين سان مرگ با «پايان افق ديد» متناظر مي آيد. اما پايان افق ديد ما براي ما وجود ندارد چون بنابر تعريف خودش نمي توانيم آن را ببينيم و در نتيجه نمي توانيم نشانش بدهيم. پس افق ديد ما به اين اعتبار «نامتناهي» است يعني پاياني ندارد. دگي ما هم با استفاده از اين تشبيه پاياني ندارد زيرا همان گونه كه پايان افق ديد من قسمتي از ميدان ديدم نيست، مرگ هم قسمتي از دگي نيست و لذا مي توان گفت همانند نامتناهي بودن ميدان ديد، دگي من هم به يك اعتبار نامتناهي است.
ويتگنشتاين در گزاره ۴۳۱۱/۶ رساله به اين نكته اشاره مي كند: «مرگ يك رويداد دگي نيست انسان مرگ را تجربه نمي كند.» و بنابراين «اگر ابديت نه به معناي زمان لايتناهي بلكه به معناي بي زماني ادراك گردد. آن كسي جاودانه مي زيد كه در زمان حال دگي كند.»باري «دگي با مرگ متحول نمي شود بلكه به پايان مي رسد.» و درباره آن شايد تنها بتوان گفت «وقتي مرگ هست من نيستم و چون من هستم مرگ نيست.» و فراسوي آن تنها سكوت وجود دارد.چنين انساني بدترين ظلم را در حق خود روا داشته است چرا كه خود را از خيري كه صاحب خانه به او ارزاني داشته محروم كرده است. اين همان حرمان جهل است»
منبع: همشهری