هابرماس و مواجهه وي با ماركسيسم سنتي
حسين علي ميرزايي 
دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴ 
 
در فراخناي جامعه بشري انسانها هميشه اهداف و آمالي براي خود داشته اند و براي رسيدن بدانها بي وقفه تلاش كرده اند. دستيابي به جامعه مطلوب از آن آرزوهايي است كه موجود بشري از همان بدو خلقت به دنبال آن بوده و ابداع اصطلاحات و تعابيري چون "آرمانشهر"، "يوتوپيا" و ... خود گواهي بر اين آرزوي ديرينه بشر است.
از همان ابتدا براي رسيدن بدين هدف موجود انساني تمام تلاش خود را معطوف نموده است و هر كس براي رسيدن بدان راهي مخصوص را تجويز مي كندو
در اين بين عده اي نه چندان كم رسيدن به آن را در حذف رقبا و هر كس و هر چيزي مي دانند كه ممكن است به نظر آنان مانع رسيد نشان به مطلوبشان شود.
حذف رقبا و نابودي آنها روشي است كه انسانها از همان ابتداي خلقت (جريان هابيل و قابيل) آزموده اند، اگرچه هيچگاه نتيجه نداشته اما بشر بر آن اصرار مي ورزد به گونه اي كه با تمام پيشرفتهاي چشمگيري كه در سده هاي اخير داشته باز بيشتر از پيشينيان خود اين روش را بكار مي برد. بدين خاطر است كه نمي توان جهان امروز را فراتر از آشفته بازاري دانست كه هر كس در آن درصدد كسب منافع و حذف رقيب و يكه تازي است. تا بدان جا كه براستي بايستي عصر كنوني را، قرن كشتار مكانيزه و قصابي تكنولوژي خواند، سده اي كه براي نخستين بار در تاريخ بشر جنگ از محدوده يك كشور و يك قاره تجاوز كرد و از ژاپن و چين و كره گرفته تا خاورميانه و هندوستان و اروپا و آمريكا همه در لهيب آتش سوختند، قرني كه قرباني حدود 200 ميليون انسان ثمره آنست.
حال سؤال اينست آيا براستي بهترين راه ممكن براي رسيدن به جامعه انساني اينست؟ و آيا مفري براي انسان امروزي از اين مخمصه اي كه در آن گرفتار آمده وجود دارد؟
در پاسخ به اين سؤال طيفها، گروهها و انديشمندان مختلفي قلمفرسايي كرده اند. عده اي نيز هنوز بر روش خشونت و حذف رقيب اصرار مي ورد و بر اصولي چون اصل "تنازع بقا" (اسپنسر و بسياري ديگر از انديشمندان انگليسي) تأكيد مي كنند و خبر از برخورد تمدنها (هانتينگتون) و پايان تاريخ (فوكوياما) و ... مي دهند و تنها راه رسيدن به جامعه مطلوب را در جنگ و خشونت (ماركس، لنين و ...) مي بينند.
عده اي ديگر از تئوريسينها و انديشمندان چاره اي در اين خصوص نيافته اند و خود را در چارچوب قفس آهنين زمانه گرفتار (ماكس وبر) ديده و بدين خاطر به دنيايي اوهام و تخيلات (هوركهايمر، آدرنوو و ...) پناه برده اند.
گروهي راه چاره را در عزلت نشيني و تنيدن پيله اي آهنين بدور خويش ديده اند چرا كه تنها راه مبرا و پاك دانستن خود را در كشيدن حصار پولادين مي دانند.
نام "يورگن هابرماس" فيلسوف انسان دوست آلماني برتارك چنين منطقي مي درخشد و نام وي با صلح و دوستي، گفتگو و كنش و عقلانيت ارتباطي پيوند خورده است.
هابرماس كه از برجسته ترين روشنفكران و شايد مهمترين جامعه شناس از زمان و بر بدين سو بوده (پيوزي، 3:1379) براي خود آرمان و مطلوبي برگزيده و براي رسيدن بدان مشتاقانه در تلاش و تكاپوست تا بدان جا كه كهولت سن نيز در عزم راسخ اين فيلسوف فرهيخته براي رسيدن به مطلوبش تأثير نداشته، با نگاهي گذرا به تعداد تأليفات، مقالات، كنفرانسها و سفرهاي وي كه كشور ما نيز از آن بي نصيب نماند، مي توان به ايمان وي به هدفش يقين كرد.
وي به عنوان مدافع سرسخت "پروژه مدرنيته" راه رسيدن به يوتوپيايش را در "عقلانيت و كنش ارتباطي" مي جويد، روشي كه اساس آن تفاهم و توافق و نتيجه آن رهايي و آزادي انسان است.
هابرماس كليد قفل زنگ زده توسعه انساني جهان كنوني را "مفاهمه و گفتگو" مي داند و اين انديشه ميمون است كه باعث شده وي تمام نوشته ها و تلاشهايش را در جهت تبيين اين مهم معطوف و با سفرهاي خود تمام جهانيان را به اين موضوع دعوت نمايد و خود اين تلاشها باعث گرديده كه "كنش ارتباطي" به عنوان جوهره نظريات وي شناخته شود. وي دست پرورده سنت هگلي و به عنوان جانشين و وارث اصلي مكتب فرانكفورت مطرح است. نظريات اين انديشمند منتقد در حقيقت بازسازي شده نحله هاي پوزيتيويسم، ماركسيسم سنتي، رويكرد و بريني و مكتب انتقادي است. هابرماس در روياروي با اين مكاتب نيز مصداق عملي انديشه گفتگو و نقادي است چرا كه سخن تمام مكاتب فكري را مي شنود، حلاجي مي كند، نقد مي كند و در صورت لزوم به دفاع از آنها برمي خيزد آنگونه كه ضمن نقد از مكتب پوزيتيويسم هوشيارانه از آن در مقابل دشمنان روشنگري به دفاع برمي خيزد.
در شماره قبلي اين نشريه به مواجهه هابرماس با مكتب تحصلي (اثباتگراي) و نقطه انحراف اين مكتب در تعيين مسيري صحيح از ديدگاه وي پرداختيم ديگر بار مجالي دست داد تا به برخورد و روياروي اين "مخالف پست مدرنيسم" با يكي از مطرح ترين مكاتب فكري جهان معاصر بپردازيم، كه خود آن را به عنوان يكي از ريشه هاي اصلي دبستان انتقادي مي داند و اين مكتب "ماركسيسم سنتي" است.
هابرماس در مواجه با اين مكتب به اصلي ترين نقطه ايكه باعث انحراف اين مكتب شده و باعث گرديده كارل ماركس بنيان گدار اين نحله "خشونت و انقلاب پرولتاريا" را راه رسيدن به جامعه مطلوب بداند، اشاره مي كند.
وي به طور كلي در نقد و بازسازي اين مكتب به دو عنصر توجه دارد:
1 - در ابتدا قصد دارد تا ساختارهيا غايت شناسانه بين ذهني از بازتوليد اجتماعي را در يك نگرش طولاني نگر تاريخي مطرح كند كه در آن از تقليل گرايي اقتصادي كارهاي اخير ماركس خبري نباشد.
2 - تعريف مجدد آن چيزي كه ماركسيسم تحت عنوان متغير مستقل تكامل اجتماعي مطرح مي كند، يعني "نيروهاي توليد" مانند تكنولوژي و استفاده تكنولوژي از دانش ابزاري.
هابرماس هما و ابا ساير هم سلكان خود در مواجه با ماركس و ماركسيسم سنتي توجه خود را از تأكيد صرف بر عوامل اقتصادي به ذهن و سطوح فرهنگي و روبنا معطوف كرد و اساساٌ به ايده اي روي آنودر كه مكتب فرانكفورت بر همان مبنا شكل گرفته است و بنابراين وي با بازگشت به ايده آليسم هگل درصدد بازسازي، ترميم و تطبيق نظريات ماركس با شرايط و مقتضيات جامعه نوين برآمد، چرا كه وي با صداقت تحسين برانگيزي يادآور مي شود كه نظريه ماركس مختص زمان خودش بوده اند و لذا با توجه به شرايط نوين جامعه سرمايه داري متأخر، نظريه انتقادي كاملتري نياز است. (بشيريه، 14:1372)
هابرماس دريافت كه نقطه آغاز انحراف ماركس و ماركسيسم توجه صرف به "مقوله كار" (روابط توليدي) به همان اندازه نيروهاي توليد براي تكامل اجتماعي حياتي و ضروري است بنابراين به اعتقاد وي بايستي نيروهاي توليدي با روابط توليدي تكميل گردد، چرا كه مقوله كار با عقلانيت و خرد ابزاري گره خورده و موضوع كنش ارتباطي با ارتباطات كه به فهم متقابل مي انجامد، اشاره دارد. (بائرت، 126:1998)
از چشم انداز هابرماس آنگونه كه اثباتگرايان با تقليل پديده هاي اجتماعي و انساني به اشيا و پديده هاي فيزيكي و طبيعي در دام عقلانيت ابزاري گرفتار آمدند و باعث بردگي انسان به شكل جديدتر و مدرن تري شدند، دقيقا ماركسيسم به علت عدم تمايز ميان منطق كار - كه عبارتست از عمل عقلاني و هدفمند فرد روي جهان خارجي كه متضمن رابطه تك ذهني است - و منطق ارتباط - كه در مقابل ناظر بر ارتباط متقابل و چندجانبه اذهان انساني است كه متضمن، مفاهمه و گفتمان درباره احكام معطوف به حقيقت است و منطق دوجانبه يا دوذهني دارد - گرفتار نوعي ديدگاه اثباتي گرديده است (بشيريه، 8:1372) باعث تقليل منطق ارتباط به منطق كار گرديده كه به عقيده هابرماس درست از همين نقطه انحراف ماركسيسم ارتدوكس آغاز مي گردد و باعث تمايل آن به نوعي اثباتگرايي مبتني بر طبيعت و غفلت از كارايي علوم انتقادي مي شود. در اين حالت است كه ماركسيستها نيز به مانند اثباتگرايان كنشگران را نديده مي گيرند و آنان را تا حد موجودات منفعل و تحت تأثير نيروهاي طبيعي پايين مي كشند. حال آنكه نظريه پردازان انتقادي بويژه هابرماس، كاربرد بي چون و چراي قوانين عام علمي را درباره كنش انساني به شدت رد مي كنند و معتقدند كه اثباتگرايان درباره كارايي نيل به هدفها اكتفا مي كنند و درباره خود هدفها از يك چنين داوري دريغ مي ورد و اين امر سبب مي شود كه اين مكتب توان روياروي با نظام موجود را نداشته باشد و سبب منفعل شدن كنشگران و دانشمندان اجتماعي مي شود. حال آنكه كمتر ماركسيستي را مي توان يافت كه از چشم اندازي پشتيباني مي كنند و خود ماركس نيز غالبا وجهه اي آشكارا اثباتي به خود مي گرفت (ريترز، 20:1374) چرا كه ته نشست هاي از ايده اثباتي در ماركسيسم وجود دارد كه سبب مي شود كنش متقابل اجتماعي اصولا به نتيجه مكانيكي نيروهاي توليد تقليل يابد (بائرت، 140:1998) هابرماس كه در صدد بازسازي ماركسيسم سنتي است شروع بررسي خود را تمايز ميان كار و كنش متقابل قرار مي دهد، زيرا به نظر وي ماركس نتوانست ميان دو عنصر شاخصي كه از نظر تحليلي ساده نوع بشر مي باشند، يعني كنش معقول و هدفدار و كنش نمادين تمايز قايل شود و بدين جهت وي گرايش به چشم پوشي از عنصر آخري پيدا كرد (ريتزر، 211:1374).
هابرماس در صدد است تا كنش معقول و هدفدار (كار) را به دو كنش وسيله اي و استراتژيك تقسيم نمايد، هر چند اين دو نوع كنش به تعقيب حساب شده منفعت شخصي راجعند، اما كنش وسليه اي به كنشگر واحدي و كنش استراتژيك به عمل دو يا چند فرد راجع است كه به گونه اي معقول و حسابگرانه مناسبترين وسايل را براي رسيدن به يك هدف برمي گزينند. هابرماس هدف اين دو نوع كنش (كه مورد علاقه ماركس است ) را چيرگي وسيله اي مي داند، حال آنكه خود وي به كنش ارتباطي علاقمند است كنشي كه غايت آن نه چيرگي و برتري وسيله اي بلكه دستيابي به تفلاهم ارتباطي است. افراد درگير در اين نوع كنش، فقط به دنبال منفعت شخصي خود نيستند.
با توجه به مطالبي كه تا كنون گفته شد، نقطه اصلي جداي اين دو انديشمند اجتماعي در اين موضوع نهفته است كه ماركس كنش معقول و هدفدار (كار) را بارزترين و فراگيرترين پديده بشري مي داند حال آنكه از منظر هابرماس مهمترين و اصيلترين پديده انساني نه كار، بلكه كنش ارتباطي است.
از جمله وجوه ديگر تمايز ديگر اين دو انديشمند اجتماعي كه حول و حوش همان نوع عقلانيت متمركز است عبارتند از: 1 - اتخاذ مباني متفاوت جهت تحليل هايشان. در حاليكه ماركس كار آزاد و خلاقانه (انساني) را به عنوان مبناي جهت تحليل انتقادي كار در دوره هاي گوناگون، بويژه دوره سرمايه داري قرار داد. اما مبناي هابرماس جهت تحليل هايش همان ارتباط تحريف نشده و بدون اجبار است او براين پايه مي تواند ارتباط تحريف شده را مورد تحليل انتقادي قرار دهد. (همان: 122)
2 - موضوع ديگري كه سبب تمايز و جدايي اين دو انديشمند انتقادي مي باشد نوع جامعه مطلوبي است كه به دنبال آن مي باشند، در حاليكه ماركس درصدد ايجاد يك جامعه كمونيستي بود كه در آن كار تحريف نشده بوجود آيد و در آن از استثمار اقتصادي و از خودبيگانگي اقتصادي كارگران خبري نباشد و كارگر از رنج كار و آسيبهاي ناشي از آن خلاصي يابد و هر كس در اين جامعه بر حسب نيازش از ثروت عمومي بهره مند گردد. اما هابرماس به دنبال نابدي سيستمهاي نظام سركوبگر سرمايه داري است كه روابط انساني را مخدوش نموده اند و سبب ضعيف شدن و از بين رفتن حوزه عمومي يا همان گستره همگاني شده است (همان: 3) بدين خاطر است كه هابرماس تلاش مي كند روانكاوي را الگوي علوم انتقادي قرار دهد، چرا كه اين علم سعي مي كند فرايندهاي ناخودآگاهي را بر بيمار آشكار سازد كه تعيين كننده كنشهاي اوست و آنها را تحت نوعي كنترل خودآگاهانه درمي آورد، بطوريكه در پايان به برقراري رابطه اي برابر بين بيمار و روانكاو منتهي مي شود. (كرايب، 200:1378)
هابرماس با توجه به الگوي روانكاوري راه درمان مساله عقلانيت كنش و معقول و هدفدار را در عقلانيت و كنش ارتباطي مي بيند و ايمان دارد كه اين نوع عقلانيت به ارتباط رها از سلطه و ارتباط آزاد و باز مي انجامد.
وي كه دو عامل اصلي ارتباط تحريف شده را مشروع سازي ها و كليتر از آن ايدئولوژي مي داند، معتقد است كه عقلانيت مستلزم رهايي و رفع اين محدوديتها و موانع ارتباط آزاد است و چنانچه بخواهيم ارتباط باز و صحيحي داشته باشيم بايستي اين علتها را از ميان برداريم.
3 - يكي ديگر از وجوه تمايز هابرماس با ماركس در اين است كه هابرماس به مانند ساير فرانكفورتيها معتقد است كه طبقه پرولتاريا با ترفنده هاي گوناگون (صنعت فرهنگ، تحريف كنش ارتباطي و افول حوزه عمومي) عملا رسالت تاريخي خود را كه ماركس براي آن ترسيم كرده بود از دست داده است و از نظر هابرماس اين ادعاي ماركس كه واقعيت جامعه نوين تضاد كارگر و كارفرماست، مقبوليتي نداشت.
4 - يكي ديگر از وجوه افتراق اين دو متفكر در كارگزار و عامل انقلاب است. در حاليكه ماركس عامل و كارگزار انقلاب را كارگران مي داند، هابرماس به نوع انسان توجه دارد نه يك طبقه خاص.
5 - از سوي ديگر در حاليكه ماركس راه حل نهايي را انقلاب پرولتاريا مي داند، هابرماس معتقد به اصلاحات است .
6 - هابرماس همانند ماركس معتقد نيست كه تنها عامل ارزش اضافي "كار" است بلكه به نظر وي بعد از قرن هجدهم، "علم و تكنول ژي" هم همانند عامل "كار" و يا شايد برتر از آن بعنوان عامل ارزش اضافي مطرح شده است.
7 - هابرماس بر خلاف ماركس معتقد به دانش مبتني بر طبيعت نبود بلكه به دنبال دانش انتقادي و انساني بود.
8 - ماركس اگر عامل ازخودبيگانگي را در نوع مالكيت و ابزار توليد جستجو مي كرد هابرماس معتقد است علل مشكلات كنوني و ازخودبيگانگي جامعه انساني در ارتباطات تحريف شده مي باشد و بدين خاطر است كه جامعه ايده آل وي جامعه اي است كه از سيستم هاي تحريفگر ارتباطات رهايي يافته باشد.
9 - در حاليكه ماركس بحران كنوني جامعه سرمايه داري را بحران اقتصادي مي داند و تنها به حوزه اقتصاد بسنده مي كند، هابرماس در برهه كنوني حوزه فرهنگ را نسبت به حوزه اقتصادي بااهميت تر مي داند و بحران جامعه سرمايه داري را نه بحران اقتصادي كه بحران عقلانيت و مشروعيت مي داند.
در پايان بايستي اذعان داشت كه هابرماس بحث گفتگوي تمدنها، فرهنگها و درك متقابل را تنها راه نجات جامعه انساني از وضعيت كنوني مي داند چرا كه به نظر وي صحبت از برخورد تمدنها و حذف رقيب نه نتيجه نگاه به جهان از عينك عقلانيت ابزاري است.
اين انديشمند او ما نيست در زماني صحبت از گفتگو و مفاهمه مي كند كه بسياري خبر از شروع جنگهاي صليبي مي دهند.
هابرماس به مانند ماركس خشونت را تنها راه حاكم شدن جامعه مطلوبتر و انساني تر نمي داند زيرا اين امر را ناشي از داشتن همان تفكر و عقلانيت ابزاري و رسوخ برخي انديشه هاي پوزيتويستي در وي مي داند.
وي اگرچه مانند بسياري ديگر از انديشمندان امروزي دست پرورده و پرورش يافته فرهنگ غربي است اما به مانند بسياري از تئوريسينها از جمله فوكوياما تنها فرهنگ و تمدن غرب و سيستم ليبرال دموكراسي غرب را آخرين مرحله پيشرفت بشر نمي داند، زيرا با نگاه تيزبين خود درمي يابد كه تمدن غرب علاوه بر هديه "سيستم دموكراسي" به بشر، پديده "فاشيسم" را نيز به دنبال داشت و اگرچه يكي از دستاوردهاي اين تمدن آزادي فكري بود اما در بطن خود نيز كمونيزم را پرورش داد، سيستم توتاليتري كه حتي طرز فكر، روح و اراده مردم را در اختيار يك عده معدود گذاشت.
هابرماس نه مانند كساني چون برتر اندراسل، فيلسوف انگليسي و آدام اسميت، پيامبر فرهنگ كاپيتاليست، ايجاد و حفظ تمدنها را در عامل سودجويي و رفاه طلبي بشر مي داند و نه به مانند گروه ديگر حفظ آن را در كشيدن ديواري پولادين و عزلت نشيني و قطع ارتباط با جهان و فرار از واقعيت مي داند زيرا از نظر وي فرهنگ نيز به مانند آبي كه راكد بماند و در جريان نباشد بلاخره روزي خواهد گنديد.
آري وي ايجاد تمدنها و فرهنگها را نه ناشي از برخورد و حذف محصول گفتگوي آنها مي داند و به حقيقت دريافته است كه تمدن غربي از اختلاط فرهنگ مسيحي با فرهنگهاي ساير ملل حاصل شده نه با جنگ و حذف آنها.
منابع:
1 - پيوزي، مايكل (1379) يورگن هابرماس، ترجمه احمد تدين، تهران، انتشارات هرمس.
2 - بشيريه، حسين (1372) تاريخ انديشه ها و جنبشهاي سياسي در قرن بيستم اطلاعات سياسي - اقتصادي، شماره هاي 69 - 70 - 71 - 72 - 73 - 74.
3 - ريتزر، جرج (1374) نظريه هاي جامعه شناسي در دوران معاصر، ترجمه احمد غرويزاد، تهران، انتشارات ماجد.
4 - كرايب، يان (1378) نظريه اجتماعي از پارسونزتا هابرماس، ترجمه عباس مخبرر، تهران، انتشارات آگه.
5 - Baert. Patrick (1998) SOCIL THEORY IN TWENTETH CENTURY.OXFORD.
منبع: نشریه جامعه شناسی دانشگاه تبریز