آخرين عقل گراى بزرگ

گفت وگو با دكتر كمال پولادى پيرامون كتاب «نظريه كنش ارتباطى»


عليرضا جاويد

يكشنبه ۸ آبان ۱۳۸۴ - - ۳۰ اكتبر ۲۰۰۵




دكتر كمال پولادى در سال ۱۳۲۸ متولد شد. وى داراى دانشنامه دكتراى تخصصى در رشته علوم سياسى از دانشكده حقوق دانشگاه تهران است.از دكتر پولادى تا به امروز مقالات متعددى به صورت تاليف و ترجمه موجود است. به عنوان نمونه اسلام و دموكراسى، تعارض يا تعامل (تاليف)، هابرماس و جهانى شدن (تاليف)، فرهنگ جهانى به مثابه گفت وگو (تاليف)، تمدن جهانى و امكان گفت وگو (ترجمه)، فراسوى گفت وگوى چندفرهنگى (ترجمه)، عدالت بين المللى (ترجمه) و اين زمين مقدس (ترجمه).كتاب هاى تاليفى ايشان عبارتند از: تاريخ انديشه سياسى در غرب، از سقراط تا ماكياول، تاريخ انديشه سياسى در غرب، از ماكياول تا ماركس، تاريخ انديشه سياسى در غرب، قرن بيستم و از دولت اقتدار تا دولت عقل در فلسفه سياسى مدرن. كتاب هاى فوق توسط نشر مركز منتشر شده اند.كتاب هاى ترجمه شده توسط ايشان جهانى شدن، تئورى اجتماعى و فرهنگ جهانى (نشر ثالث و مركز بين المللى گفت وگوى تمدن ها)، جهانى شدن و آينده دموكراسى (نشر مركز)، جامعه مدنى، دولت و نوسازى در ايران معاصر (نشر باز) و نظريه كنش ارتباطى (موسسه ايران).

•آقاى دكتر براى مقدمه بفرماييد كه يورگن هابرماس متاثر از چه انديشمندان و جريان هاى فكرى است.
هابرماس به طور خاص ادامه دهنده جريانى است كه در اوج خود شاخه اى از ماركسيسم به نام ماركسيسم غربى و مكتب فرانكفورت را ساخت. ماركسيسم بعد از ماركس به سه شاخه اصلى شامل ماركسيسم ارتدوكس، ماركسيسم غربى يا اومانيستى و ماركسيسم ساختارگرا تقسيم شد. هر يك از اين سه شاخه تعبير خاصى از ماركسيسم را دنبال كرد كه انديشه هاى ماركس را با انديشه هاى هگل و آموزه هاى مهمى از جامعه شناسى ماكس وبر درآميخته بود. اين جريان از ماركسيسم فلسفى لوكاچ، مفهومى مهم به نام «شىء شدگى» را در نظريات خود بسط داد كه به نوبه خود بازسازى مفهوم «ازخودبيگانگى» ماركس بود. منظورم از بازسازى اين نيست كه اين دو مفهوم يكسان هستند، منظور من از بازسازى، تداوم و تكامل يك نظريه است. دستمايه اصلى مكتب فرانكفورت و نظريه انتقادى، همين مفهوم «شىءشدن» به اضافه مفهوم «عقل ابزارى» متعلق به ماكس وبر است. مكتب فرانكفورت جامعه معاصر را مظهر شىء شدگى و سلطه عقل ابزارى تحليل كرد. اين تحليل نظريه انتقادى را به بدبينى نسبت به تقدير تكامل اجتماعى و سرنوشت بشر كشاند.هوركهايمر و آدورنو دو تن از مهمترين چهره هاى اين مكتب در ديالكتيك روشنگرى از تقدير تراژيك روشنگرى سخن گفتند. هابرماس كه خود از جهتى به اين مكتب تعلق داشت، با تز تازه و نظريه تازه اى وارد ميدان شد كه از يك سو نظريه به انتقادى را از بحران و بن بست نجات دهد و از سوى ديگر شالوده تازه اى براى اين مكتب بنا كند. كل اين جريان هاى فكرى به سنت بزرگترى به نام «عقل گرايى» در برابر «تجربه گرايى» تعلق دارد. اما به طور اعم هابرماس از نظريه جامعه شناسان مختلفى كه به سنت هاى فكرى ديگرى تعلق دارند استفاده مى كند. از نظريه دوركهايم، ميد و پارسونز او عناصر ده و پوياى نظريه هاى اين انديشمندان را استنتاج و بازسازى مى كند و در يك تركيب بديع و خلاق مورد استفاده قرار مى دهد.شايد بد نباشد به اين نكته هم اشاره كنم كه به لحاظ واحد تحليل در شيوه عزيمت، هابرماس به سنتى از جامعه شناسان تعلق دارد كه واحد كنش يعنى كوچك ترين واحد كردار معنا دار براى پژوهش و نظريه پردازى آغاز مى كند.


•تعريف هابرماس از عقل و عقل گرايى چيست و از اين تعريف چه مفاهيمى را استنتاج مى كند؟
عقل گرايى در سنت فلسفه به طور كلى و فلسفه معرفت به طور خاص با معانى مختلفى به كار رفته است. شايد بتوان چهار مفهوم از عقل گرايى را از يكديگر تفكيك كرد: اول عقل گرايى در برابر تجربه گرايى، دوم عقل گرايى به معنى ساخت منطقى ظرفيت ذهن در نظريه كانت، سوم عقل گرايى به معنى ساخت منطقى فرهنگ مثلاً فرهنگ يونانى يا فرهنگ غربى و بالاخره عقلانيت در مفهوم وبرى. شايد بتوان مفهوم پنجمى هم براى عقل گرايى در نظر گرفت و آن قائل شدن يا امكان قائل شدن يك طرح عقلانى براى تاريخ است. مثل آنچه به نظريه هگل و ماركس مربوط مى شود. معانى ديگرى هم براى عقل و عقلانيت مى توان سراغ كرد، مثل عقلانيت به معنى داشتن طرح و معيار هاى آگاهانه در برابر سر سپردن به سنت.عقل گرايى به عنوان يك بينش فلسفى در برابر تجربه گرايى اعتقاد به اين معنا است كه عقل منبع اصلى دانش و آزمون دانش است. عقل گرايان معتقدند كه واقعيت به ذات خود داراى يك ساختار منطقى است. در برابر اين مفهوم از عقل گرايى بينش تجربه گرايى قرار مى گيرد. تجربه گرايى معطوف به اين معنا است كه دانش از تجارب حسى به دست مى آيد و بايد با حواس آزموده شود. در حالى كه عقل گرايان برخى توانايى هاى ادراكى و مفهومى را ذاتى مى شمارند. در ميان انديشمندان جديد زبان شناسى نوام چامسكى بر اين مبنا قرار دارد. نوام چامسكى مى گويد: با اينكه بيش از چهارهزار زبان در دنيا وجود دارد كه دنيايى از آوا ها و نماد ها را دربرمى گيرد، اما مى توان گفت كه يك طرح گرامرى زيرين براى همه اينها وجود دارد كه با قوه «پيش- تنظيمى ذهن» تعيين مى شود. هابرماس در يك چشم انداز كلى تر، به اين سنت فكرى تعلق دارد. اما اين تمام قضيه نيست! چون هابرماس در عين حال از اين سنت عبور مى كند و مبانى تازه اى براى عقل گرايى بنا مى نهد و اصولاً پارادايم تازه اى را در برابر كل عقل گرايى دكارتى تاسيس مى كند.عقل گرايى در مفهوم كانتى مربوط مى شود به اين عقيده كه ذهن قالب هاى پيشينى اى دارد كه تجارب حسى خود را در آن مى ريزد و به واسطه آن سازمان مى دهد. عقل گرايى در نگرش به ساختار فرهنگ با اين بينش مرتبط است كه فرهنگ هاى عقل گرا و مبتنى بر فلسفه و وجود شناسى موسوم به ماوراءالطبيعه يونانى از فرهنگ هاى مبتنى بر دين يا دين مدار جدا مى شوند.اما عقل گرايى مفهوم ديگرى نيز دارد كه با ديدگاه «وبر» پيوند مى خورد. وبر عقلانى شدن را به عنوان محور سير تاريخ به كار مى برد. به عبارت ديگر عقلانى شدن مضمون اصلى تاريخ از نظر وبر است. هابرماس عقلانى شدن را به مفهوم وبرى آن به كار مى برد و مضمون اصلى تاريخ را عقلانى شدن مى داند. اما عقلانى شدن در نظريه او هم با سير عقل در مفهوم هگلى آن متفاوت است و هم با عقلانى شدن در مفهوم وبرى. وبر عقلانى شدن را از يك سو در دين ها گرفت و از سوى ديگر در مدرنيته غربى. عقلانى شدن دين ها به مفهوم افسون زدايى از آنها است. اين مسير در تاريخ غرب به رشد عقل ابزارى شامل تكنولوژى و بوروكراسى و سلطه آن بر تقدير بشر ختم مى شود.اما هابرماس عقلانيت را در دو مسير و دو وجه جست وجو مى كند؛ يكى عقلانيت ابزارى و ديگرى عقلانيت ارتباطى. عقلانيت ابزارى و عقلانيت ارتباطى جفت مفهومى نظريه هابرماس هستند. هابرماس عقلانيت ارتباطى را داراى ظرفيت رهايى بخش به شمار مى آورد و گرچه مورد تعرض عقل ابزارى است، اما تسليم و منكوب آن نمى شود.
•محور اصلى مباحث كتاب «نظريه كنش ارتباطى» عقل گرايى است. از اين رو به هابرماس لقب آخرين عقل گراى بزرگ را داده اند. اما عقل گرايى هابرماس با عقل گرايى كه در سنت دكارت، كانت و هگل مطرح است، متفاوت است. لطفاً بفرماييد كه وجه مميز آنها چيست؟
در يك نگاه كلى مى توان گفت تفاوت هابرماس با اين انديشمندان در اين نكته مهم نهفته است كه هابرماس عقلانيت را بين اذهانى مى داند. اگر در يك بيان كلى عقل مورد نظر دكارت را عقل فردى و عقل مورد نظر هگل را عقل نوعى و عقل موردنظر كانت را استعلايى بخوانيم، عقل موردنظر هابرماس را بايد عقل اجتماعى به مفهوم بين اذهانى بخوانيم. عقل و عقلانيت در نظريه هابرماس در يك نگاه ديگر با كل مفهوم عقل در فلسفه ها و بينش هاى پيش از او متفاوت است و آن خصوصيت بين اذهانى اين عقل است. از اين حيث هابرماس نه تنها عقل گراى بزرگ بلكه نوآور بزرگى نيز محسوب مى شود.عقل مدرن عقلى كه از دكارت آغاز مى شود، عقلى است كه اصطلاحاً عقل «سوژه محور» خوانده مى شود. بنا به اين مدل سوژه يا فاعل شناسا رودرروى جهان ابژه يا موضوعات شناسايى قرار گرفته است و با آن دو رابطه بنيادى دارد، يكى بامايش يا انعكاس و ديگرى كنش يا عمل. عقلانيتى كه با اين نگاه همراه است، دو نوع است، عقلانيت معرفتى و عقلانيت ابزارى. اولى براى كسب دانش و دومى براى تسلط بر محيط. در برابر عقل مدرن عقل سنتى قرار دارد كه عقل را به وحى و نص منتسب مى كند.مى دانيد كه عقل سوژه محور توسط جريانى كه به نام پست مدرن معروف شده مورد نقد قرار گرفت و بسيارى از مبانى آن در برابر نقد انديشمندان دهه هاى اخير به شدت زير سئوال رفت و در برابر اين چالش ها تاب مقاومت نياورد. هابرماس با عزيمت به پارادايم تازه اى كه در زبان شناسى تكامل يافته بود، مبانى و شالوده تازه اى براى عقل گرايى بنا گذاشت. او نظريه اجتماعى خود را به شكل نظريه عام كنش ارتباطى تدوين كرد. هسته اصلى نظريه هابرماس بر اين معنا استوار است كه نوع انسان حيات خود را از طريق فعاليت هايى كه به صورت اجتماعى هماهنگ شده است حفظ مى كند.اين امر با ارتباط ميسر است و در مركز ارتباط زبان قرار دارد. هابرماس از زبان براى پايه ريزى يك نظريه اجتماعى استفاده مى كند.


•آيا اين به آن مفهوم است كه ارتباط و زبان ذاتاً عقلانى است؟
هابرماس اين طور استدلال مى كند كه كنش معطوف به هدف يا غايت مند افراد بايد به نحو اجتماعى هماهنگ شود. او از اينجا به ساختار همكنشى اجتماعى مى رسد. همكنشى اجتماعى داراى ابعاد ارتباطى است كه در مركز آن زبان قرار دارد. توانايى ما در برقرارى ارتباط يك هسته عام دارد كه عبارت است از «دعوى اعتبار». ما در هر قول و فعل خود در هر ارتباطى و در هر آنچه كه مى گوييم يك دعوى اعتبار را طرح مى كنيم. اگرچه اين امر غالباً ضمنى است. اين دعوى به صورت هاى گوناگونى مى تواند مورد نقد قرار گيرد؛ از جمله با رجوع به سنت (كنش سنتى) يا به صورت زور آشكار (كنش راهبردى) و يا اقامه دليل. در ارتباط هاى فارغ از زور اين مرجع اخير يعنى توسل به دليل جايگاه اصلى را دارد. پايه نظريه عقلانيت هابرماس همين كنش است كه نوعاً كنشى است براى حصول تفاهم. عقلانيت در بنياد اين كنش نهفته است. وقتى كسى قولى يا فعلى را براى حصول تفاهم انجام مى دهد و همان طور كه گفتم براى آن مدعى اعتبار است، ظرف مقابل يا دعوى او را مى پذيرد يا نقد مى كند. اگر نقد كرد، شخص اول بايد براى كنش خود (گفتار يا كردار خود) دليل بياورد و براى آن احتجاج كند.اگر دليل اين شخص را رد كرد، بايد براى دعوى خود يا رد دعوى طرف مقابل دليل بياورد. اين همان هسته «عقلانى كنش» است. همه كنش ها بر اين مبنا پيش نمى روند، اما همراه با تكامل جامعه جايگاه اين كنش هر روز بيشتر مى شود، چنين امرى يعنى عقلانى شدن. امروز بسيارى از مبانى رفتارى و نهاد هايى كه بشر تاسيس كرده است مثلاً شيوه هاى دموكراتيك در اداره جامعه از همين كنش حصول تفاهم منشأ مى گيرد.از آنجايى كه دعوى اعتبار را مى توان مورد قرار داد، مى توان از اشتباهات درس گرفت؛ و زمانى كه اين كار در سطح بازانديشى صورت گيرد، به شكل گيرى قالب هاى احتجاج مى انجامد. در نتيجه به سنت هاى فرهنگى انتقال پيدا كرده و در نهاد هاى اجتماعى متبلور مى شود، كه در نهايت مضمون عقلانى شدن قرار مى گيرند.
•هابرماس نگاه انتقادى به آرا و نظريه هاى ماركس، ماكس وبر و مكتب فرانكفورت (آدورنو، ماركوزه، هوركهايمر و...) دارد. البته مفاهيمى را نيز از آنها قبول مى كند. حال سئوال اين است كه هابرماس در كجا از اين انديشمندان جدا مى شود و در اين ديالكتيكى كه با آنها دارد، به چه مفاهيمى دست مى يابد؟
هابرماس در نظريه مربوط به سلطه عقل ابزارى از مكتب فرانكفورت و ماكس وبر جدا مى شود. مكتب فرانكفورت با تاثيرى كه از ماكس وبر گرفته بود و با ملحوظ كردن مفهوم شىء شدگى لوكاچ به نظريه اى مبتنى بر سلطه عقل ابزارى در جهان مدرن رسيده بود. اين آسيب شناسى از جهان مدرن همان طور كه مى دانيد، خاص ماكس وبر و مكتب فرانكفورت نيست. ديدگاه بدبينى نسبت به وضع مدرن ديدگاه رايجى است. راديكال ترين ديدگاه در اين خصوص ديدگاه هايدگر است، كه ريشه اين وضع را تا پيدايش انديشه فلسفى در يونان باستان به پيش مى برد.ديدگاه مكتب فرانكفورت با بنياد نظريه ماركس در تعارض است. در واقع مكتب فرانكفورت از بنياد هاى فكرى ماركس بسيار دور شده بود. هابرماس در نظريه پردازى خود ماترياليسم ماركس را هم بازسازى مى كند. بازسازى به اين مفهوم كه آن را از بن بست مكتب فرانكفورت كه بدان رانده شده بود و انحرافى كه حاصل كرده بود، بيرون مى آورد و هم در برخى از اجزا و آموزه هاى مهم آن تجديدنظر مى كند. هابرماس به جاى مفاهيم «نيرو هاى توليد» و «روابط توليد» دو مفهوم «كار» و «همكنشى اجتماعى» را قرار مى دهد. «كار» عبارت است از رابطه انسان با طبيعت و «همكنشى» عبارت است از رابطه انسان ها با يكديگر. هابرماس در اينجا از ماركس (لااقل تعبير ارتدوكسى از ماركس) جدا مى شود، زيرا براى حوزه همكنشى اجتماعى، منطقى خاص خود دارد. بنا به نظر او پيشرفت را بايد هم بر حسب كار و هم برحسب همكنشى سنجيد. كار در كنش ابزارى و همكنشى در كنش ارتباطى بازتابانده مى شود. در جامعه سرمايه دارى، عقلانيت ارتباطى با عقلانيت ابزارى در تضاد قرار مى گيرد.
•رابرت هولاب در كتاب «يورگن هابرماس نقد در حوزه عمومى» معتقد است كه هابرماس در عقلانيتى كه مطرح كرده است، از دو نظريه بهره گرفته كه يكى از آنها نظريه «سه جهان» پوپر است. پوپر بر اين عقيده است كه ما در سه جهان دگى مى كنيم: يكى جهان اشيا، دوم جهان انديشه ها و سوم جهان ارزش ها و هنجار ها كه به شيوه بين اذهانى تعيين شده است. از ديد پوپر هر حكم و بيانى با يكى از اين سه جهان ارتباط دارد. آقاى دكتر هابرماس از اين نظريه پوپر چگونه در تبيين نظريه كنش ارتباطى خود استفاده كرده است؟
هابرماس از نوآورى مهم بسيارى از انديشمندان استفاده خلاق كرده است. اين استفاده غالباً همراه با بازسازى است. يعنى آن طور نيست كه دقيقاً يكى از اجزاى يك منظومه نظرى از يكى از انديشمندان را عيناً دريافت كند و به همان شكل اصلى در دستگاه نظرى خود به كار برد. نظريه سه جهان پوپر نيز در كنار نظريه هاى عقلانى شدن وبر نظريه ارتباط ميد، نظريه زبانى شدن امر مقدس دوركهايم و بسيارى از نظريه هاى ديگر به شيوه بازسازى شده وارد دستگاه نظريه كنش ارتباطى هابرماس مى شود.پوپر مى گويد: مى توانيم سه جهان يا سه فلك را شامل جهان وضعيت هاى فيزيكى، جهان حالت هاى آگاهى و جهان مضامين عينى فكر را از يكديگر مجزا كنيم. جهان به عنوان كليت آنچه هست يا از نوع اشيا و حوادث فيزيكى است يا از نوع حالت ها و رخداد هاى ذهنى و يا مضامين ساخت هاى نمادى.درست است كه ساخته هاى نمادى توسط ذهن آفريننده انسان توليد مى شود، ولى از آنجا كه خودشان محصول هستند، در برابر ذهن ذهنى به صورت يك مجموعه پيچيده از معانى غامض قرار مى گيرند كه بايد بازگشوده شوند. به عبارت ديگر فرآورده هاى ذهن انسان به مسائلى پيش روى ذهن تبديل مى شوند.اين مسائل خود سامان هستند و ديگر توسط ما ساخته نمى شوند، بلكه كشف مى شوند. اين جهان صرفاً انعكاس جهان دوم نيست. اين يافته پوپر در دستگاه نظرى هابرماس جايگاه مهمى دارد. يكى از آنها اين است كه كنش ارتباطى سه بعد دارد: بعد معرفتى، بعد هنجارى و بعد بامودى، كه در هر كنش ارتباطى طرح دعوى يا نقد آن با توسل به يكى از اين ابعاد صورت مى گيرد. هر يك از اينها معيار سنجش خاص خود را دارد. در بعد معرفتى سنجش گزاره اى در بعد هنجارى سنجش درستى هنجارى و در مورد بعد بامودى اصالت بامايش است. به همين ترتيب، سمت گيرى هاى كنش و سمت گيرى هاى پايه اى ما نسبت به جهان به سه دسته تقسيم مى شود: عقلانى _ غايتمند، اخلاقى _ صورى، و زيبايى _ بامودى. به زبان ساده تر، سمت گيرى ما نسبت به جهان به يكى از اين سه گونه (معرفتى، هنجارى و بامودى) تعلق مى گيرد. اولى مربوط به حوزه علم، دومى مربوط به حوزه اخلاق و سومى مربوط به حوزه هنر است. اما مسئله مهم تنها اين تقسيم بندى سه گانه نيست. مسئله مهم اين است كه هابرماس مى گويد: انفكاك اين حوزه ها از يكديگر كليد تبيين عقلانى شدن غربى است. به عبارت ساده تر در عقلانى شدن غربى اين سه حوزه از يكديگر جدا مى شوند. در دوره هاى پيش _ مدرن اين سه حوزه با هم درآميخته اند و از يكديگر تفكيك نشده اند. در فرهنگ هايى كه هنوز اساساً متصل به سنت مانده اند نيز اينها هنوز به درستى از هم تفكيك نشده اند.انفكاك اينها نتيجه روند عقلانى شدن جهان بينى هاى دينى است. نظريه مدرنيته هابرماس را مى توان در اين بستر جست وجو كرد.
•همان طور كه مى دانيد هابرماس يكى از منتقدان انديشه پست مدرن است. پست مدرن ها معتقدند كه فرايند عقلانى شدن در عصر مدرن متضمن سلطه هرچه بيشتر عقل ابزارى است. از اين رو به عنوان ايدئولوژى براى نظام هاى توتاليتر قرار مى گيرد. با توجه به اينكه هابرماس از يك سو منتقد ابزارى شدن عقل است و از سوى ديگر منتقد پست مدرن ها است، چه پاسخى به اين انتقاد مى دهد؟
هابرماس معتقد است كه جامعه در دو مسير به پيش مى رود؛ يكى تحول در جهان زيست و ديگرى تحول در سيستم يا نظام. جهان زيست جايى است كه در آن ساختار اقتصادى- اجتماعى با آگاهى و كنش درمى آميزد. تحول در جهان زيست و عقلانى شدن آن در جهت عقلانى شدن سيستم حركت مى كند. عقلانيت در سيستم، در جامعه سرمايه دارى به سمت رشد عقلانيت ابزارى و سلطه تكنولوژى و بوروكراسى به پيش مى رود. اين همان چيزى است كه ماكس وبر از آن به از دست رفتن معنا و از دست رفتن آزادى و فرو افتادن قفس آهنين بر انسان تعبير مى كند. اما عقلانى شدن در نظريه هابرماس وجه ديگرى نيز دارد و آن عقلانى شدن ارتباطى است. عقلانى شدن ارتباطى به مفهوم توسعه كنش وفاقى و نهاد هاى وفاقى است. به عنوان نمونه رشد دموكراسى و نهاد هاى دموكراسى وجهى از عقلانى شدن ارتباطى تمركززدايى از فهم جهان است. فهم جهان از سه مرحله شامل عصر اسطوره، عصر جهان بينى هاى علمى و ماوراءالطبيعى و عصر مدرن- عقلانى گذار مى كند. اسطوره ها كمترين امكان را براى سمت گيرى عقلانى در كنش دارند. اسطوره ها سراسر جهان كردار را در يك قالب قرار مى دهند.عقلانى شدن در عصر جهان بينى هاى دينى و ماوراءالطبيعى آغاز مى شود و دو وجه دارد: يكى رهايش از نگرش جادويى، ديگرى وحدت نظام مند در نگرش به رابطه بين خداوند و جهان. ماكس وبر يكى از جهان بينى هاى دينى را داراى بيشترين ظرفيت براى گذر به عصر مدرن مى داند و آن جهان بينى مسيحى است. كه از آميزش دين مسيحى و ماوراءالطبيعه (يا فلسفه) يونانى تركيب شده است. جهان بينى مسيحى در قرائت پروتستانى داير بر رياضت ورزى در اخلاق شغلى به يك پشتوانه اخلاقى براى كار بيشتر و مصرف كمتر در ميان نخستين كاسبكاران تبديل مى شود. اين اخلاق رياضت ورزى كه در قرون وسطى در ديرها بود وارد اخلاق شغلى بورژوازى مى شود. رداى راهبان به بال پرواز بورژوازى تبديل مى شود. بورژوازى حامل اخلاق رياضت طلبى مى شود. با رشد بورژوازى و روابط اقتصادى نوين دو خرده _ نظام پول و قدرت دولتى سر برمى آورند و از پشتوانه اخلاقى پيشين جدا مى شوند. نظام سرمايه دارى به اين ترتيب پديد مى آيد. وقتى اجزاى اين نظام شامل تكنولوژى و بوروكراسى عقلانى از پيشينه و پايه اخلاق پروتستانى جدا شدند، راه براى فرود آمدن قفس آهنين بر بشر هموار مى شود. به اين ترتيب است كه ماكس وبر مى گويد: رداى رهبانى كه راهب مسيحى آماده هر لحظه آن را از دوش بردارد و به دور اندازد به قفس آهنين تبديل مى شود كه بر او فرو مى افتد و ديگر رهايى از آن ممكن نيست. هابرماس در اين بدبينى شريك نيست. ايراد او بر نظريه ماكس وبر كه سير منطقى تحول را قفس آهنين مى بيند، اين است كه ماكس وبر در نظريه خود تنها بر كنش عقلانى - غايتمند تكيه دارد و كنش ارتباطى و عقلانيت ارتباطى را از نظر انداخته است.عقلانى شدن بعد ديگرى نيز دارد و آن پيشرفت دعوى عقل در برابر قدرت خودكامه است. در دوره پيش _ سنتى اسطوره و در دوره سنتى دين و ماوراءالطبيعه قدرت سياسى را در پرده اوهام مى پوشانند. در عصر مدرن سير معرفت بشرى به سوى افسون زدايى و اوهام زدايى از قدرت به پيش مى رود. اين امر مقدمه رشد بينش رهايى است.
منبع: شرق