جمهوري مونادها: گفت و گو با دکتر داریوش شایگان


محمدرضا ارشاد

Wed, Nov 30, 2005- چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴

بايد يك دسته اصول جهانشمول را به عنوان نظم جامعه پذيرفت. اگر جامعه را به سه بخش تقسيم كنيم؛ يعني قلمرو اقتصادي، قلمرو بوروكراتيك (كه شامل قلمرو سياسي و حقوقي هم مي شود) و قلمرو فرهنگي، آن دو قلمرو يعني اقتصادي و بوروكراتيك را بايد طبق اصول گسست ناپذير تجدد و مدنيت پذيرفت، ولي در آخري، يعني قلمرو فرهنگي ما كاملا آزاديم.

آثار برخي از انديشمندان، آينه تمام نماي وجود آنهاست. به بيان بهتر، گاه نويسندگاني يافت مي شوند كه نوشته هايشان را زيسته اند و به معنايي فني تر، پيوندي وجودي با آثار خود دارند. دكتر داريوش شايگان، هندشناس و متفكر معاصر از جمله اين دسته نويسندگان است.آنهايي كه از نزديك با دكتر شايگان آشنايي دارند، با مراجعه به كتاب هاي وي متوجه حضورش در آنها مي شوند، اگرچه اين حضور، هيچ گاه نافي استقلال خواننده نبوده است.از همين رو، آثار وي نمايانگر اقليم هاي گوناگون وجود است؛ اقليم هايي كه نه در رابطه اي طولي كه در نسبتي شبكه اي با هم قرار دارند. به همين دليل، هر كتابي بذر ايده هاي كتاب بعدي را در خود نهفته دارد. دكتر شايگان از كتاب هاي اديان و مكاتب فلسفي هند ، بت هاي ذهني و خاطره ازلي ، آسيا دربرابرغرب ، انقلاب مذهبي چيست؟ ، شيزوفرني فرهنگي ، آئين هندو و تصوف اسلامي تا كتاب هاي اخيري چون افسون زدگي جديد با انباني از تجربه هاي عرفاني، مدرن، سنتي، پست مدرن و .. خواننده را با خود به عرصه هاي متفاوت وجود مي برد و از او مي خواهد تا سهم شايسته هركدام را ادا كند. با دكتر شايگان گفت وگويي انجام شده كه در پي مي خوانيد:
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


آقاي دكتر شايگان در چند ساله اخير طي مقاله ها، سخنراني ها و كتاب هاي گوناگون، توجه خاصي به مجازي سازي و تاثير آن بر معرفت شناسي، هستي شناسي و از همه مهمتر هويت انسان معاصر داشته ايد، به طوري كه براي مثال كتاب افسون زدگي جديد را به تعبيري مي توان فلسفه دنياي مجازي و تفكر سيار را انديشه مجازي شده برشمرد؛ هم به موازات اين مسئله به نسبت ميان عالم خيال و عالم مجازي علاقه مند شده ايد. مي توانم دليل اين علاقه مندي ها و تحولات جديد فكري تان را در اين خصوص بپرسم؟
در آغاز بايد بگويم كه مجازي سازي، ارتباط خيلي نزديكي با جهاني شدن دارد، اما جهاني شدن، پديده جديدي نيست. در روزگاران گذشته هم جهاني شدن وجود داشت، مانند امپراتوري هاي بزرگ هخامنشي، روم و ... كه هركدام فرهنگ هاي مختلفي را دربرمي گرفتند، بنابراين جهاني شدن پديده تازه اي نيست. حتي مي توان گفت امپراتوري هاي استعمارگر اسپانيا و پرتغال كه راه هاي بزرگ دريايي را گشودند و آمريكاي لاتين را متصرف شدند، پايگاه هايي را احداث و كالاهاي گوناگوني از قاره اي به قاره ديگر حمل كردند، مآلا موجب ايجاد نوعي تجارت جهاني و اختلاط فرهنگي بين اقوام شدند. به هر روي، جهاني شدن امروز با دنياي گذشته تفاوت عمده اي دارد و آن هم اين است كه انقلاب هاي صنعتي و بويژه پديد آمدن يك شبكه الكترونيك عظيم، زمينه ساز اين پديده بي سابقه در تاريخ بشريت شده است. درواقع اين مطلب را براي اولين بار مك لوهان در سال هاي 60 قرن گذشته عنوان كرد، مبني بر اينكه ما كم كم از كهكشان گوتنبرگ خارج شده و وارد دنياي الكترونيك و دهكده جهاني شده ايم. طبيعتا مجازي سازي به اين علت كه شبكه اي فراگير ايجاد مي كند كه سراسر زمين را دربرمي گيرد، باعث شده كه همه ما چه بخواهيم و چه نخواهيم در درون آن (شبكه) قرار گيريم. به واسطه اين شبكه، زمان و مكان و نيز تاريخ محلي اهميت خود را از دست مي دهند و درواقع ما در تاريخ جهاني دگي مي كنيم. اين مسئله به شكل هاي مختلف خود را نشان مي دهد؛ از نظر فرهنگي به صورت چندگانگي فرهنگي، از لحاظ هويتي به شكل هويت هاي چندلايه يا چهل تيكه و از نظر تكنولوژيك هم به صورت شبكه عظيم اينترنت؛ بنابراين امروزه همه ما به نوعي به خاطره جهاني دسترسي داريم. اين يك اتفاق جديد است. در كنار اين مسئله، مي توان به سپهر اطلاعاتي نيز اشاره كرد؛ دنيايي كه همه جا هست، ولي هيچ جا نيست. مركز آن همه جا و پيرامون آن هيچ كجا. اين شبكه اي است كه به قول ميشل سر در ديگر جايي واقع شده است؛ يعني ما مي دانيم كه اين انبوه اطلاعات مجازي در جايي قرار گرفته، ولي دقيقا نمي دانيم كه آنجا كجاست و اين موقعيت خاص، بي درنگ مرا به ياد دنياي خيال مي اندازد.
آيا بين اين دو دنيا، يعني دنياي مجازي و دنياي خيال، شباهت هايي مي بينيد؟
همان گونه كه بارها اشاره كرده ام، اين دو دنيا دقيقا مثل هم نيستند و از لحاظ شأن وجودي و مرتبه هستي دو دنياي متفاوتند، زيرا عالم خيال مربوط به يك اپيستمه (زيرساخت يا قالب معرفتي) ديگري ست؛ اپيستمه اي كه به قول
ميشل فوكو در كتاب كلمات و چيزها ، بر مبناي تشابه و تطابق بين عالم كبيرو صغير شكل گرفته است، بدين معنا كه در اين عالم (خيال) آنچه كه اينجاست، در آنجا هم هست و برعكس؛ انسان آينه تمام نماي عالم كبير است و بر عكس. اين نوع ديد در فرهنگ هاي پيش از مدرنيته، بينش غالب انسان از جهان هستي بوده است.
در عالم مجازي هم شاهد شباهت هاي بسياري هستيم. در معناي كلي تر، جهاني شدن يك پديده انسجام بخش و يكسان كننده است و درواقع به شباهت هاي مردم دنيا دامن زده است، بنابراين تفاوت عمده دنياي مجازي با دنياي خيال كدام است؟
فرق عمده اين دو دنيا در اين است كه آن ساختمان متافيزيكي كه عالم خيال را ميسر مي ساخت و جايگاهي مناسب براي آن فراهم مي كرد، هم اكنون ديگر وجود ندارد. طبيعتا چون روان انسان پيوسته در حال فرافكني و اسطوره سازي ست، اكنون اسطوره هاي جديدي كه از عمق روان ناآگاه انسان به بيرون منعكس مي شوند، به شكل آركي تيپ هاي قديم عمل نمي كنند، بلكه به صورت اشباح معلقه خود را مي نمايانند.
چرا تعبير اشباح را به كار مي بريد؟
براي آنكه اين فرافكني هاي جديد فاقد محتواي هستي شناختي قديم هستند و در نتيجه نمي توانند همان نقش را ايفا كنند و در فضا شناورند و دنياي پررنگي را پديد مي آورند كه به واسطه آن نمي توان چيزي را از چيزي بدرستي تشخيص داد. به عبارت ديگر، مرزهايي كه وهم را از خيال خلاق جدا مي كرد، مخدوش شده است. بر همين اساس فرشته به صورت اهريمن جلوه مي كند و برعكس. بازتاب اين مسئله را مي توان در هنرهاي گوناگون مانند سينما و هنرهاي تجسمي ديد.
مدرنيته كه با پس زدن و درواقع سركوب اين فرافكني ها شكل گرفت، بنابراين چگونه اين فرافكني ها از نو سربرآوردند؟ آيا اكنون با دوران جديدي روياروييم؟
بله، درست است. با پديد آمدن مدرنيته تمام اسطوره ها و صورت هاي ازلي به روان انسان پس زده شدند و درواقع دنياي خارج از اين صورت ها خالي و افسون زدوده شد. هنگامي كه في المثل دكارت، جهان خارج را دنياي امتداد مي بيند و آن را خالي از هرگونه كيفيت و صور جوهري تصور مي كند و آن را صرفا كمي و قابل محاسبه و اندازه گيري تشخيص مي دهد، مي توان به ضرس قاطع گفت كه جهان از اساطير تهي شده است. درواقع علم هم بر اين مبناي دكارتي شكل گرفت. با اين وجود، فرافكني هاي جديد از نقطه اي ديگر سربرآوردند، اما اين بار جهان بيرون ديگر دنياي قديم نبود؛ درواقع دنيايي بود خالي از صور ديرينه ازلي. به همين علت، صورت هايي هم كه در اين دنيا انعكاس مي يابند، مانند اشباح سرگردان و بي خانمانند. از اين رو دنياي امروز به گونه اي ديگر افسون زده شده است، منتها افسون زدگي كنوني با افسون زدگي گذشته بسيار متفاوت است، بنابراين ما ناظر و شاهد دو مرحله هستيم؛ يك افسون زدايي از همه چيز كه به حد كمال رسيد و در برابر آن در مرحله دوم، يك واكنش داريم كه افسون زدگي جديد است و البته مجازي سازي هم خيلي به آن دامن مي زند و قدرت تجلي اش را دوچندان مي كند.
پس به همين دليل مجازي سازي شما را به ياد عالم خيال انداخت؟
همين طور است؛ به رغم اينكه اين دو دنيا، شباهت هاي صوري بسياري با هم دارند، اصلا از هم متفاوتند.
آيا مجازي سازي مي تواندعلم خيال را تقويت كند و درواقع سبب بازسازي آن شود يا آنكه مي توان گفت هم اكنون شاهد ساخته شدن دوباره آن هستيم؟
چندي قبل داشتم يك مصاحبه تلويزيوني از لوكاش، خالق فيلم جنگ ستارگان تماشا مي كردم. او مي گفت كه براي ساختن اين فيلم ها كلي مطالعه كرده است و از جوزف كمبل ، اسطوره شناس معروف آمريكايي بسيار الهام گرفته است. اين مسئله نشان مي دهد كه اين فيلمساز در پي بازآفريني اشكال نوين اسطوره هاي قديم مبتني بر نبرد بين خيروشر بوده است. غرض اينكه ما هيچ گاه نمي توانيم از اسطوره ها گريزي داشته باشيم، چراكه روان انسان، اسطوره ساز است. درست است كه امروزه در بسياري از امور اجتماعي، حقوقي و مدني كشورهاي متمدن عقل حاكم است، قانون مدني و دموكراسي مبتني بر عقل است و اينها بي شك وارث عصر روشنگري هستند، اما به موازات موازين اين خرد كم و بيش حاكم، دنياي روان انسان وجود دارد كه اسطوره و هنر مي سازد.
عالم خيال...
به بيان بهتر، عالمي كه ابزار بيان آن قدرت آفرينش تخيل است. خيال مي تواند نقش عمده اي در نشان دادن تناقضات جامعه داشته باشد، بنابراين عالم خيال، ابزار بسيار مهمي ست در نحوه بيان انسان در انواع مختلف هنرها و در نشان دادن تناقضات بارز واقعيات روزمره.
مي توان گفت كه مجازي سازي روه عالم خيال را كه با آمدن مدرنيته بسته شده بود، بازگشوده است؟
بله، مجازي سازي به ظاهر دنياي فوق العاده سحرآميزي است؛ يعني درواقع طراح و ساده يك نوع انيميسم (جاندارپنداري) تكنولوژيك است؛ صرف اينكه اشيا، هوشمند و جاندار مي شوند و ابژه ها خودشان به سخن درمي آيند، درواقع ده مي شوند. اين همان جاندارپنداري قديم در عرصه تكنولوژي ست.
پيشتر اشاره كرديم كه روان انسان، اسطوره ساز است، چراكه به قول يونگ، زبان طبيعي روان، اسطوره اي ست. طبيعتا آنچه كه مربوط به حقوق مدني و دموكراسي مي شود، با معيارها و هنجارهاي خود بيان مي شود، ولي هنگامي كه وارد دنياي درون مي شويم، نحوه بيان آن از اپيستمه عقلاني متمايز است. بنابراين، ما خواه ناخواه انسان هايي اسكيزوفرنيك، چندوجهي يا به بياني بهتر، انسان هايي چند اپيستمه اي هستيم. انسان امروزي به اين دليل كه در تداخل فرهنگ ها دگي مي كند، اين خصوصيت را پيدا كرده است. انسان چندهويتي امروز، همان انسان چند اپيستمه اي ست، چراكه هر هويتي يك نحوه شناسايي غالب دارد. مثلا ايرانيان گذشته پيش از ظهور عوارض تجدد شناسايي شان از جهان صرفا از طريق موازين عقلانيت نبود و قدرت جادويي تخيل هم نقش بسزايي در تبيين عالم داشت. البته نه اينكه عقلانيت در امور دگي مان مدخليت نداشت؛ منظورم اين است كه شناخت غالب قطعا از موازين اصل روشنگري نشات نمي گرفت، بلكه تعبير و تفسير متون مذهبي و فلسفي و تاويل عرفاني آثار قدما و بار امانت تفكر شاعرانه بر هر نحوه شناخت ديگر اولويت قاطع داشتند.
بنابراين طبيعتا هنگامي كه مي گوييم انسان امروز چندهويتي است و آراسته به نحوه هاي گوناگون شناخت و حضور در جهان است، بدين معناست كه انساني چندابزاري هم شده است و اگر ابزار را به معني وسيله شناخت بدانيم، بايد مآلا به اين نتيجه برسيم كه شاه كليدي براي گشودن تمام درهاي شناخت نداريم و براي عبور از عرصه اي به عرصه ديگر شناخت، بايد از ابزارها يا كليدهاي مختلف استفاده كنيم.
اين مسئله به سردرگمي انسان نيز دامن زده است. همان گونه كه شما از تعبير بي خانماني صورت هاي ازلي سخن گفتيد، همين طور هم مي توان از بي خانماني و سرگرداني انسان كنوني نيز صحبت به ميان آورد، بدين معنا كه نمي توان امور درست را از نادرست تشخيص داد و درواقع، گويي معيارها هم مخدوش شده اند؟
به نظر من اگر سال هاي 90 قرن بيستم، اوج چندگانگي فرهنگي بود، امروزه مسئله چندگانگي ديني نيز بدان اضافه شده است. هرجا كه در آمريكا سفر مي كنيد، معابد مختلف هندو، بودايي و سيك و مسجدهايي را مشاهده مي كنيد. به موازات اين مسئله، يك دسته اديان نو تحت عنوان اديان عصر جديد (New Age) پديد آمده اندكه شناختن آنها در خور اعتناست. درواقع فوران ايده ها كه آميزه اي از اديان باستاني، اديان آخرت گرا، اديان هزاره گرا و ... است، نشان دهنده اين امر است كه انسان امروز به هيچ وجه در يك فرهنگ متجانس دگي نمي كند. اين را نيز بيفزاييم كه حقيقت چندفرهنگي برابر است با چندآگاهي و چندحضوري در جهان. به عبارت ديگر انسان امروز فردي را مي ماند كه يك جعبه ابزار متنوع حاوي آچارهاي گوناگون در اختيار داشته باشد و هركدام از آچارها را براي باز كردن پيچي خاص به كار گيرد يا مجموعه كليدهاي گوناگوني داشته باشد كه با آنها بتواند درهاي مختلفي را بگشايد.
در اينجا برمي گردم به پرسش شما كه اشاره كرديد تشخيص امور از يكديگر مشكل شده است. في الواقع بسياري از امور، شخصي شده اند. در گذشته به دليل چيرگي نظام هاي آمرانه متافيزيك، انسان ها راه خاصي را طي كرده و در چارچوب يك جهان بيني مسلط حركت مي كردند؛ مثلا وقتي يك مسيحي خواب مريم مقدس را مي ديد و صحبت از معجزه مي كرد، بلافاصله مقامات كليسايي شك مي كردند و مي گفتند كه شيطان در او حلول كرده است. در عمل اين كليسا بود كه تشخيص مي داد آيا يك فرد ارتدوكس است يا نه. در دنياي امروز خبري از اين نظام ها نيست، بنابراين در غرب به تبع آنكه انسان چندوجهي و چندهويتي شده، دينش هم خصلت خصوصي پيدا كرده است. درواقع هركس فضاي معنوي اش را خودش مي سازد. در عصر جديد، هركسي جهان ساز خود است. به سخن ديگر، مرجع تصميم گيري خود فرد است و سليقه معنوي و شخصي او. زيرساخت هر فرد لااقل در تمدن غربي، سوبژكتيويته بلامنازعه اوست.
ارتباط اين اديان جديد با اديان نهادينه تاريخي چيست؟
در جوامع پس صنعتي، اديان تاريخي گذشته نقش سابق خودشان را نمي توانند ايفا كنند، چراكه نيازهاي امروز انسان بسيار متفاوت از گذشته است و بناچار بايد خودرا با اين نيازها تطبيق بدهند. از اين رو، اديان تاريخي بزرگ به انباري عظيم از تصاوير، ايده ها و اسطوره ها تبديل مي شوند كه افراد مي توانند براي آرايش و طرح اندازي دگي خود از آنها بهره بگيرند؛ مثل مخ آبي كه هركس مي تواند به قدر نيازش از آن استفاده كند. در فرهنگ هاي سنتي ميدان مانور انسان بسيار محدود است و انسان تنها در يك چارچوب خاص مي تواند حركت كند، اما در دنياي امروز كه چارچوب ها به هم ريخته، انسان مي تواند از مخ هاي متفاوت سود جويد و تغذيه كند. بنابراين، همان ايده سوبژكتيويته كه پايه مدرنيته است، باعث مي شود تا انسان امروزه دنياي معنوي خويش را خود بنيان نهد.
بنابراين شما گسترش معنويت جديد را دنباله پروژه مدرنيته مي دانيد و نه خارج از آن.
همين طور است، چراكه اگر مدرنيته نبود، اين اتفاق نمي افتاد. درحقيقت چون انسان در مدرنيته به فرد مسئول مبدل شده است، در نتيجه خودبنياد و خود جهان ساز هم مي شود، منتها اين خودجهان سازي الزاما دنياي گوگيتوي دكارتي نيست، بلكه به نظر من دنيايي ست كه بيشتر شبيه موناد لايب نيتسي ست كه چنانكه مي دانيم فضاساز خودش است. درواقع ما به سوي جمهوري مونادها مي رويم.
درواقع موناد، جزئي ست كه كل را در خود نهان دارد.
با اين تاكيد كه اين جزء به اختيار خودش اين كار را مي كند. درگذشته اديان بزرگ تاريخي در داخل يك سنت وسيع شكوفا مي شدند؛ چه به صورت هندي آن ساناتانادارما (قانون ابدي)، چه به صورت شريعت به معناي اعم كلمه و چه به صورت doctrina در مسيحيت قرون وسطايي؛ در همه اينها، يك نوع متافيزيك حاكم و كلي بود كه همه در درون آن قرار مي گرفتند. يك مسيحي مومن در برابر يك غيرمسيحي كافر قرار مي گرفت يا چيني ها در برابر بربرها بودند، اما امروزه چون اين مرزها از ميان رفته، خود فرد جهان ساز و طراح خودمختار دگي خويش شده است. درواقع در دنياي امروز هركس به نحوي خاص با قدسيت ارتباط پيدا مي كند، البته در اين ارتباط مي تواند از شيوه هاي اديان گذشته نيز كمك بگيرد، چراكه ذخيره و انباره اين اديان بسيار غني و فياض است و به همين دليل گاهي چاره اي جز توسل به آنها نيست؛ منتها با اين فرق كه تعبير آن با خود انسان فرديت يافته است.
همان گونه كه در كتاب افسون زدگي جديد آورده ام، تمام عارفان بزرگ بين ايده خداي خالق و مفهوم الوهيت قائل به تفاوت شده اند. در اصل مفهوم الوهيت اعم از همه تصوراتي ست كه مي توان از مفهوم خدا استنتاج كرد. به نظرم اتفاقي كه در عصر جديد افتاده است، بازگشت به گونه اي الوهيت به معناي اعم كلمه است؛ الوهيتي كه در يك فرهنگ خاص تجسم نمي يابد. مي توان گفت به گونه اي الوهيت امر قدسي بر تبلور فرهنگي آن در تمدني خاص تقدم پيدا كرده است، به طوري كه از يك سو راز نهان ابديت را داريم؛ رازي غيرمشخص و نامتعين در سنتي خاص و از سويي ديگر، تجلي اسماء و صفات را كه در عصر ما مي توانند به هر شكل در داخل هر فرهنگي متجلي و ملتبس شوند. اين خود به صورت پولي تئيسم جديد ظاهر مي شود؛ ظهوري كه به هيچ وجه شرك نيست و خداي يگانه را نفي نمي كند، ولي نشان دهنده تجلي صفات مختلف آن (خداي واحد) در خارج از يك فرهنگ معين است.
البته همان گونه كه ذكر كردم، اين حوادث بيشتر مربوط به وقايعي ست كه في المثل در اديان نيوايج پديد مي آيد؛ يعني درغرب.
درواقع همان تجلي اسماء و صفات الهي به بيان ابن عربي ست.
بله، اسماء و صفاتي كه ديگر الزاما درگير و محدود در يك فرهنگ نيستند. شايد يكي از وجوه معنوي چندگانگي فرهنگي همين مسئله است كه بازتابش را در سطح اعتقادات نيز مشاهده مي كنيم. اين مسئله همان گونه كه گفتم الزاما نافي خداي يگانه فرهنگي تاريخي نيست، بلكه بازگشت به مفهوم الوهيت است.
ارتباط جهاني شدن، مجازي سازي و در پي آن، همه تحولات يادشده با پست مدرنيته چيست؟ همچنان كه به نظر پست مدرن ها سوژه، ديگر در حصار تنگ گوگيتو دكارتي محبوس نيست و پيوسته خود را گسترش مي بخشد؟
به نظرم پست مدرنيته (با اينكه دقيقا نمي دانم معني آن چيست) ديدي وسيع است كه مي توان به كمك آن ناظر بر تحولات مدرنيته بود و آن را تبديل به منظرگاه سير و سلوك تاريخ تفكر كرد و اين بدان معناست كه خارج از صحنه تئاتر جهان به عنوان تماشاگر بنشينيد و به آن فارغ بال و با ديدي فاصله دار نظر افكنيد. درواقع پست مدرنيته هم ناظر مدرنيته است.
آيا شما خودتان را يك متفكر پست مدرن مي دانيد؟
نه، من فقط ناظر اوضاع هستم.
البته موضوعاتي كه در سال هاي اخير بخصوص در كتاب افسون زدگي جديد بدان پرداخته ايد، نوع نگرش و حتي استناد به بيشتر متفكراني كه به نوعي در گفتمان پست مدرن قرار مي گيرند مانند دلوز، گاتاري، پل ريكور، واتيمو، پل ويريليو و برخي ديگر، نشان از توجه شما به پست مدرنيته دارد.
تمام كتاب هايي كه قبلا از من به چاپ رسيده، از جمله اديان و مكاتب فلسفي هند ، بت هاي ذهني و خاطره ازلي ، آسيا در برابر غرب و ... همه زمينه ساز فكر من بوده اند. در اصل اينها يك دسته ابزار فكري بوده اند كه به من اجازه دادند با اين مسائل آشنا شوم؛ يعني من اگر اين اندازه درباره هند، عرفان و اديان ديگر كار نمي كردم و در پيرامون هزارتوي فكر شرقي غوطه ور نمي شدم و به فلسفه غربي و تحولات دنياي جديد علاقه نشان نمي دادم و از تحولاتي كه هم اكنون در شرف تكوين است، اندكي آگاهي نمي يافتم، قطعا نمي توانستم في المثل كتاب افسون زدگي جديد را بنويسم. هر وقت من درباره دنياي مدرن فكر مي كنم يا از آن سخن مي گويم، اين كوله بار همراه من است، مضافا به اينكه دنياي امروز به دليل وفور اديان و مكاتب جديد معنوي، نشان مي دهد كه همه اينها (منظور معنويت جديد است) از اديان گذشته و فرهنگ هاي كهن تغذيه مي كنند، ولي برداشت افراد كاملا شخصي ست.
دوباره بازمي گردم به همان مقايسه بين عالم خيال و عالم مجازي. شما مطرح كرديد كه انسان امروز به دليل زيستن در مرز فرهنگ هاي مختلف، حالتي شيزوفرنيك يافته است...
نه تنها شيزوفرنيك كه به نظرم امروزه پلي فرنيك (چندوجهي و چندپاره) شده است. هنگامي كه من ايراني كه اينجا نشسته ام، خودم را ارزيابي مي كنم، متوجه مي شوم به نحوي محصول فرهنگ هاي مختلف هستم؛ درواقع چندين اپيستمه در ذهنم موج مي زند كه دائم در هم تداخل مي كند. تمام معضل دگي من اين است كه اينها را از هم تفكيك كنم. از اين رو كار بزرگ انسان امروز، تفكيك اين امور از هم است. به همين علت، بيشتر افرادي كه نمي توانند اين تفكيك را صورت دهند، يكي را به ديگري حواله يا تقليل مي دهند تا انسجام ايجاد كنند، بنابراين يا ايدئولوگ مي شوند يا آنچه را كه نمي پسندند، پس مي ند و به يك اعتقاد به نظر خودشان بنيادين و منسجم برمي گردند و درواقع نافي همه چيز ديگر مي شوند. وجه فوق العاده افراطي آن مي تواند تروريسم باشد. با اين همه حضور داشتن و بازي كردن با اين وجوه آگاهي اغلب متعارض و قياس ناپذير كار بسيار مشكلي است.
درواقع هنر انسان امروز را بازي كردن با اين وجوه مي دانيد.
بله، همان Homo ludens ، يعني انسان بازيگوش.
آيا اين بازي از قواعد خاصي پيروي مي كند؟
همان گونه كه گفته شد، اين بازي امري كاملا شخصي ست، اما بايد يك دسته اصول جهانشمول را به عنوان نظم جامعه پذيرفت. اگر جامعه را به سه بخش تقسيم كنيم؛ يعني قلمرو اقتصادي، قلمرو بوروكراتيك (كه شامل قلمرو سياسي و حقوقي هم مي شود) و قلمرو فرهنگي، آن دو قلمرو يعني اقتصادي و بوروكراتيك را بايد طبق اصول گسست ناپذير تجدد و مدنيت پذيرفت، ولي در آخري، يعني قلمرو فرهنگي ما كاملا آزاديم.
در آغاز اشاره كرديد كه فرافكني هاي انسان معاصر، صوري توليد مي كند كه نمي توان به عنوان مثال بين فرشته و ديو قائل به تشخيص شد. از سويي ديگر گفتيد كه انسان با جعبه ابزاري كه حاوي آچارهاي گوناگون براي بازكردن قفل هاي متعدد آگاهي و شناخت است، قادر به انجام اين كار است. پس آيا معتقديد كه تشخيص اين صور شناور در فضاي خارج به طور فردي براي هركسي ميسر است يا نه؟
همين طور است؛ يك امر كاملا فردي ست. همان طور كه جهان ساز خود شده ايد، ارزش هاي عالمي را كه با آن در ارتباط هستيد، خود برقرار مي كنيد، البته همواره از فرهنگ ها و سنت هاي مختلف مي توان ياري گرفت، ولي مرجعيتي براي راهنمايي شما لااقل در جهان واقعا مدرن وجود ندارد و از لحاظ جمعي نمي توان به راه حلي جمعي رسيد. به عنوان مثال امروزه اكثر كتاب هاي پرفروش مثل هري پاتر يا كتاب داوينچي كد از موضوعاتي چون جادوگري و اسطوره ها بهره مي برند يا في المثل مطرح شدن مولانا در آمريكا چه دليلي مي تواند داشته باشد؟ غرض اينكه آن زبان كهن روان بسيار نيرومند و تواناست و چون به قدر كافي سيراب نمي شود، انواع راه ها را براي ارضاي خود برمي گزيند، در ضمن چون در دنيايي دگي مي كنيم كه ساختمان متافيزيك آن با اين فرافكني هاي جديد همخوا