در باب دانشگاه مدرن


جان هنری اشلگل؛ ترجمه: ع. فخریاسری

Tue, Dec 13, 2005 - سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴

ايد ه دانشگاه هومبولتي نماد ايده تاسيس دانشگاه مدرن در جوامعي است كه در فرآيند توسعه عقب مانده اند. اين تاسيس به شكل آگاهانه و درجهت نوسازي جامعه انجام مي گيرد. از سوي ديگر دانشگاه هومبولتي به آن جهت مهم است كه الگوي دانشگاه مدرن تا نيمه قرن بيستم بوده است


يكي از مهم ترين پرسش هايي كه لازم است در اين سده (كه اكنون ديگر چندان هم نو نيست) به آن پاسخ دهيم، اين است كه آيا حرفه اي شدن رشته هاي دانشگاهي -كه با رشد و اعتلاي بوروكراسي در دانشگاه ها همراه بود- در مجموع رويدادي خوب بود يا بد. در يك سو، شاهد رشد و توسعه خارق العاده دانش ها هستيم كه با اين هر دو پديده همراه و عامل پيوند بين آن ها بود و در آن سو، عاري شدن گستره هاي وسيع جنگل ها از درختان و از بين رفتن مواد هيدروكربني - مواد اوليه كاغذ و مركب - كه ابزار كسب دانشي شدند كه در بهترين حالت از يادها رفتند و در بدترين... خوب، بهتر است چيزي نگوييم. چيزهايي ياد گرفتيم ولي بيشتر آن ها در طول سال هايي كه دلمان به كرسي استادي در محيط دانشگاه خوش بود (و پس از آن)، از خاطرمان رفت و حتي از همان پانزده دقيقه شهرت و افتخار كه اندي وارهول قولش را به ما داده بود و يا آن دو دقيقه و نيمي كه بسياري كله هاي داغ در رشته هاي دانشگاهي اميد بدان بسته اند، چيزي باقي نماند.
در بسياري از سال هاي پس از جنگ، بليت كسب كرسي استادي دانشگاه و ورود به دنياي شهرت و افتخار در علوم اجتماعي، عبارت بود از يك چندي پرسه زدن در دنياي آمار، ياد گرفتن يكي دو تكنيك جديد (يا تكنيك هاي قديمي ولي با رنگ و لعاب جديد) رياضي يا چندتايي موضوع جديد در مبحث علم حساب؛ و اگر همه آن ها را داشتيد كه چه بهتر. خوب، من واقعا مخالف آمار نيستم، چه به هر حال نمي توان اهميت اين را كه بدانيم داريم از يك مورد، يك صد مورد و يا يك هزار مورد صحبت مي كنيم، دست كم گرفت. همين طور، اين نيز مهم است كه بفهميم چيزهايي كه برشمرده مي شوند، جملگي از مصاديق يك چيزند يا حاصل دسته كردن در گروه هاي كاملا متمايز. ليكن برشماري و دسته كردن نيز، همچون همه شگرد هاي جستار، محدوديت هاي خود را دارند. بدين ترتيب كه اندك اندك جا براي ديگران تنگ مي شود كه البته اين به هيچ وجه به خاطر ماهيت عمل دسته بندي نيست. اگر بخواهيم اشيا را به نحوي دسته بندي كنيم كه منظورمان كنار گذاشتن عمدي اشياي خاصي باشد، بي شك در مغاك تنگ نظري درخواهيم غلتيد. و البته مقيد كردن دانش هاي آموختني به قيود خودخواسته، يكي از بزرگ ترين خطرات حرفه اي شدن آموزش دانشگاهي بود.
حدود بيست وپنج سال پيش، ملال حاصل از نظم و ترتيب به غايت آراسته دانش ها در اين كشور موجب شد كه برخي از نسيم هوا (و فضا)ي تازه دانش آموختگي فرانسويان -كه از آن سوي اقيانوس اطلس مي وزيد- به وجد آيند. اين هواي تازه كه نخست تنها به علوم انساني راه يافته بود، اندك اندك گام به دنياي حقوق نهاد (كه شايد كمي هم عجيب مي نمايد) و سرانجام در علوم اجتماعي جا خوش كرد. اين كه چرا اين مجموعه آموزه ها را پسامدرن مي خواندند به هيچ وجه معلوم نيست. آموزه هاي مذكور جملگي عمدتا مصداق به كارگيري نقد روشنفكرانه در موضوعات و مقولات مربوط به انديشه -و لذا زبان- بودند؛ و اين به همان اندازه پسامدرن است كه دكارت و كانت بودند. ولي بايد توجه داشت كه سعي و تلاش دكارت و كانت همواره بر آن بود كه دو پاي انديشه را به نحوي بر زمين گذارند؛ در حالي كه رفقاي فرانسوي تازه مان با همان شدت و حرارت پا در هوا شدن انديشه را جشن مي گرفتند. همين ايهام گويي ها درباره شيوه اي به كلي نو و متفاوت بود كه در يك فاصله كوتاه زماني پانزده ساله لقلقه زبان دريدا و فوكو شده بود. ديرزماني نگذشت كه همه چيز شكل معما به خود گرفت؛ همه جا شاهد به بازي گرفتن واژه ها بوديم. به قول آن ترانه مشهور، هر چيز كهنه دوباره نو بود .
آنگاه، آنچه كه در ابتدا هواي تازه به نظر مي رسيد با سرعتي خارق العاده بدل به غبار غليظي از لفاظي ها شد. تنها ظرف نيمي از عمر يك نسل، اصحاب اين كارناوال پرهياهو با هارموني هاي افسارگسيختگي و هرزه درايي، پا بر (تقريبا) همه چيز نهادند. آن ها به باور من آن افسر جزء كشتي را مي ماندند كه تيله هاي مرمريني را كه دزديده و از ناخدا پنهان كرده از بالاي سرش مشت مشت به دريا مي ريزد. از نظر مناديان اين انديشه، پيشرو به معناي هر چيزي است كه من دوست دارم، و مهم نيست كه براي بيشتر مردم چندان جذابيتي ندارد. بدين سان، جهاني شگفت انگيز و پر از امكانات نو، بدل به صنعت دانشگاهي ارائه فعاليت هاي بشر (كه زماني به خوبي قابل درك بودند) به زباني كه آن ها را اسرارآميزتر و عبوسانه تر از واقعه ساده رفتن مورك براي خريد نان به مغازه خواربارفروشي جلوه مي دهند، شد. نظر فوكو (آن طور كه زماني همكار قديمي ام الكاتز عنوان نمود) شايد اين بود كه جاي شير در قفسه لبنيات مغازه خواربارفروشي نيست؛ بلكه بايد آن را در كنار نوشابه هاي ديگر مثل كوكاكولا جست وجو نمود. يا اگر بخواهيم قدري رسمي تر صحبت كنيم، بايد بگوييم هيچ وضعيتي را نبايد مسلم و بديهي فرض نمود، بلكه كليه موقعيت ها نياز به نوعي توجيه دارند: يعني آن گونه نيستند كه در وهله نخست به نظر مي رسند. اين انديشه كه حتي قراردادهاي جاري بين مان نيز نياز به دفاع دارند، مبين اين فرض خلاف نيز هست كه هر اظهار نظري جدا از نظرات پذيرفته شده همگان نياز به دفاعي بيشتر از خود اين نظرات ندارند. و بدين ترتيب از اين انديشه كه اشيا ممكن است در واقع طور ديگري (غير از آنچه كه به نظر مي رسند) باشند، اين تصور حاصل شد كه تنها وضعيت موجود (كه طبق تعريف پيشرو نيست) است كه نياز به اثبات دليل دارد. اين موقعيت اجتماعي خاص نويسنده است كه به واژه پيشرو معنا و اعتبار مي بخشد. به عبارت ديگر، اعتبار موقعيت اجتماعي افراد در گذشته ربطي به توجيهات به نفع برده داري، نكاح و حق راي (كه تنها محدود به ثروتمندان و مالكين بزرگ بود) نداشت.
بزرگ تر شدن موسسات آموزش عالي كه با گسترش طبقه متوسط همراه بود افزايش شمار اساتيد و كمتر شدن تعداد دانشجويان تحت تعليم هر استاد را در پي داشت كه حاصل آن به وجود آمدن سازمان هاي بوروكراتيك موسوم به دپارتمان ها -با هدف ايجاد هماهنگي بين آموزش ها در حوزه هاي گوناگون- بود
خوب، همه اين حرف ها چه ربطي به نظر ويلهلم فن هومبولت نسبت به دانشگاه دارند؟ پاسخ به اين پرسش مستلزم مرور كوتاهي بر انديشه ها است. فن هومبولت، از اشراف جزء آلمان و زبان شناس بود كه در سال هاي 10-1809 پستي معادل وزير آموزش در پروس پيدا كرد. وي در اين پست، مسئول برنامه ريزي چيزي شد كه بعدها همه آن را با نام دانشگاه برلين شناختند. برنامه او بر اهميت Wissenschaft، يا علم به معناي دانش عيني و توصيفي از جهان هاي طبيعي و امور بشري، تاكيد مي كرد. در اين برنامه، Wissenschaft به عنوان يك فعاليت و بخشي از فرآيند Bildung، يا رسيدن به اخلاق و معنويت فردي -يعني استعداد بشري، استعدادي كه در واقع دربرگيرنده آرمان انسان بافرهنگ و طبعا در يك زمينه اجتماعي و سياسي كامل بود- فهميده مي شد. آن چه كه در انديشه هومبولت پيرامون دانشگاه و آموزش دانشگاهي تازگي داشت، اين نقطه نظر بود كه آرمان Bildung را مي توان با توسعه و تعميق وظايف سنتي دانشگاه در تعليم و تربيت حرفه اي و شغلي به كمك آموزش علومي كه در چارچوب Wissenschaft مي گنجند، تحقق بخشيد. اساتيد در نحوه مداخلات انتقال دانش (Lehrfreiheit) و دانشجويان در دنبال كردن مطالعات خويش، آن گونه كه مي پسندند (Lernfreiheit)، آزاد بودند. ليكن، تلاش هاي استاد و دانشجو، گرچه هر كدام با الهام فردي و در مسيرهايي جداي از هم به سر مي برند، رو به سوي هدف واحد تهذيب Wissenschaft، دارند. اين ژرف ترين و گسترده ترين معنا يي است كه از واژه Wissenschaft، به معناي لغوي دانشي كه هنوز موفق به حل همه مسايل نشده و لذا نياز به تحقيق و پژوهش بي وقفه دارد، فهميده مي شود. اين دو (استاد و دانشجو) كه انبوه غبار ابهام در كلام آلماني را پس زده اند، هر يك مستقلا سرگرم پژوهش - بررسي بي وقفه، سخت گيرانه و دقيق پديده ها در جهاني با هدف نيل به حقيقتي واحد- و آموختن نتايج آن به مردمي هستند كه خود نيز مستقلا در تلاش درك جهان به عنوان بخشي از تحقق توان بالقوه خويش به عنوان شهروندان (در زمينه اجتماعي و سياسي مشخص و تعريف شده) اند.
اين كه انديشه مذكور با گذشت زمان چه سرنوشتي پيدا كرد، موضوعي جداگانه است. ايجاد موسسه اي خاص براي مطالعه علمي (منظور منطقي [هر چه باشد، فن هومبولت خودش واژه شناس بود]) پديده هاي عالم در اوايل سده نوزدهم، البته كه اقدامي كاملا بجا بود. گشوده شدن بخش بزرگي از جهان به روي كاوش و مطالعه اروپاييان، اميد به گسترش وسيع دانش در اروپا را در دل ها زنده كرد؛ اميدي كه سرانجام نيز (لااقل براي مردمان خود اين كشورها) به تحقق پيوست. اين انديشه، تا حدي (حتي) به اواسط سده بيستم نيز كشيده شد، زماني كه رابرت مينارد هاچينز (كه ديگر رئيس دانشگاه شيكاگو نبود) هنوز پروژه گريز از حلقه دانش دانشگاه را در بوق و كرنا مي كرد.
ليكن، اكنون ديگر انديشه هومبولت در اين سوي اقيانوس اطلس دچار مشكل شده بود (هر چند كه چيزي را نمي توان مسبب و مقصر اين وضعيت پنداشت). دانش، به عنوان ابزار نظم بخشي منطقي به درك واحدي از جهان -اين كه شيمي، حقوق، زبان شناسي و جانورشناسي جملگي علم اند- و نوعي يادگيري آقامنشانه، هيچگاه قابل جفت و جور شدن كامل با خصايل ذاتي دموكراتيك مردم در ايالات متحده (كه اكنون ديگر قدرتي درخور توجه بود) نبود. توسعه اقتصادي اين كشور در اواخر سده نوزدهم، موجبات افزايش شغل هاي مديريتي را (كه در كنار مشاغل سنتي تر مانند حقوق، طبابت و الهيات، راه را براي پيوستن شاغلين به مشاغل مذكور به طبقه متوسط گشود) فراهم آورد. گسترش شمار و نفوذ طبقه متوسط در نتيجه اين تحولات، اندك اندك اهميت اجتماعي آموزش عالي را از امتياز نه چندان مهم نخبگان برجسته كنوني، به سند اعتبار عضويت تثبيت شده در بخش هاي دون پايه تر و پرشمارتر همان گروه از نخبگان بدل نمود.
بزرگ تر شدن موسسات آموزش عالي كه با گسترش طبقه متوسط همراه بود اين پيامد را نيز داشت كه اكنون ديگر هر استادي تنها مي توانست به يك موضوع درسي بپردازد. اين گسترش در كنار عرضه دوره ها و حتي رشته هاي تحصيلي اختياري، موجب افزايش شمار اساتيد و كمتر شدن تعداد دانشجويان تحت تعليم هر استاد شد كه حاصل آن به وجود آمدن سازمان هاي بوروكراتيك موسوم به دپارتمان ها -با هدف ايجاد هماهنگي بين آموزش ها در حوزه هاي گوناگون- بود. اهميت انديشه آلماني ها، مبني بر لزوم آموزش پيشرفته در هر موضوع، پيش از آن كه به فرد امكان و اجازه آموزش به ديگران داده شود، منجر به پايه گذاري درجه دكتراي تخصصي در اين كشور شد. افزودن اين دوره آموزشي به آموزش هاي سنتي در كالج ها، به ايجاد دپارتمان هاي بزرگ تر با هدف گرد هم آوردن گروه بندي هاي فرعي برادر كه شباهت هايي به يكديگر داشتند، انجاميد. (تعداد گروه بندي هاي خواهر چندان زياد نبود.) آنگاه سروكله فهرست بلند بالا و بي چون و چراي سازمان هاي حرفه اي مثل انجمن علوم سياسي آمريكا يا انجمن جامعه شناسي آمريكا پيدا شد و به دنبال آن ها مجلات تخصصي كه هدف از انتشار آن ها نشر دانش كساني اعلام شد كه اكنون ديگر پرشمارتر، متراكم تر و آموزش ديده تر از سابق بودند.
سرانجام، تعامل بين اين تغييرات موجب شد كه (در پايان جنگ جهاني اول) كالجي كه زماني كوچك و وابسته به نهادهاي مذهبي بود و در آن هومبولت خود را متعهد به ارائه آموزشي مناسب براي انسان هاي فرهيخته مي پنداشت، طريق كهن را (به نام پرهيزگاري يا آموزش آزاد) به كناري نهاد و به صورت دانشگاهي محقر و كم ادعا درآمد؛ و يا جدا برآن شد كه چشم انداز و هدف خويش را دگرگون سازد. در همان سال ها، اين دانشگاه كوچك ايالتي، شيوه رشد آهسته خاص خويش و بدل شدن به يك موسسه كم وبيش دانشگاهي را -كه كارش صدور گواهي نامه هاي تحصيلي براي كودكان طبقه متوسط بود و تا اندازه اي نيز (با بذل توجه به كشاورزي، تجارت و مهندسي) قرار گرفتن در خدمت منافع حكومت- آغاز كرده بود. و اين نيز مهم است كه (هر چند با اندكي سخت گيري) افراد بداقبال در جاده كمال را به خود راه داد و شرايطي را فراهم آورد تا تشريفات همسرگزيني در اواخر دوران بلوغ در محيطي عمدتا امن (و عمدتا روستايي) و به دور از سراسيمگي والدين صورت گيرد. همه اين گونه موسسات سرانجام به شكلي درآمدند كه امروزه براي ما كاملا آشناست - سازماني داراي بخش ها (دپارتمان ها)ي گوناگون كه هريك سر در كار قلمروي جداگانه اي از دانش دارند.
همين دگرگوني ها باعث و باني روند حرفه اي شدن در دانشگاه ها شدند؛ روندي كه جزئي از فرآيند تثبيت وضعيت كم و بيش استوار طبقه متوسط در استقلال به طور اعم و استقلال دانشگاهي به طور اخص (به ويژه برگردان آمريكايي واژه Lehrfreiheit يعني آزادي دانشگاهي ) به شمار مي رود. اين فرآيند تقريبا بدون زمان است؛ و پيش از اين، به هنگام رشد شهرها در اروپاي سده هاي دوازدهم تا پانزدهم و تثبيت صنوف تجار و صنعتگران (كه اساس اقتصادي طبقه متوسط -يعني همان بورژوازي- را تشكيل مي دادند) پا به عرصه وجود گذاشته بود. شرح آن نيز بسيار ساده است: موضوعي پيدا كنيد كه با آنچه كه ديگران مي گويند متفاوت باشد؛ غيرحرفه اي ها را - با مجوز دولتي يا تعاريف خودساخته از صفات و ويژگي هاي گروه بندي هاي آموزشي (و بهتر كه هر دو)- كنار بگذاريد؛ و بالاخره ادعا كنيد كه به روش يا رويكرد مشخص به موضوع مورد نظر رسيده ايد.
دانشگاهيان (در علوم طبيعي، اجتماعي و انساني) جملگي از اين نسخه پيروي كرده و بدين منظور انبوهي از توجيهات را فراهم آورده اند. دانشگاهيان (همانند بيشتر مردم) در خلقت يكسان نيستند و از استعدادهاي متفاوتي برخوردارند. همكارم فرد كونفسكي، زماني مي خواست بيس بال بازي كند، ولي هرگز موفق به اين كار نشد. همين طور، من هم از ژنتيك مدرن سردر مي آورم و حتي به نظرم بسيار هم جذاب مي رسد؛ ولي فاقد آن مهارت فيزيكي و صبر و حوصله اي هستم كه مطالعه و تحقيق در اين زمينه ها مي طلبد. هر رشته اي از علم و صنعت، استعدادهاي مشابهي را در خود گرد مي آورد و به صورت بازاري از اين استعدادها در مي آيد. لذا، مشاركت در هر رشته اي به شكل يك واحد مستقل سازماني به صورت مخرج مشترك مجموعه غريبي از افراد جداگانه مستعد در دانشگاه درآمد. و اين، زمينه ادعاي خودفرمايي و استقلال از دولت (هر چند به زباني الكن) بود، كه گوش ها را (در سازمان هاي بيهوده و بي معنايي چون سناي دانشگاهي )كر مي كرد.اين روند حرفه اي شدن همواره تكرار شده است. حقوقدانان چنين كردند، پزشكان نيز و حتي متصديان كفن و دفن. امروز، جرم گيران دندان و كارگران شاغل در مهد كودك ها نيز به اين كار مشغولند، چه رسد به تلاش هاي طولاني برق كاران، نجارها و لوله كش ها. هر گروه سعي مي كند تا جايي كه مي تواند با متمايز ساختن فرآورده هاي خويش (و از خود راندن كساني كه تنها اداي كار كردن را در مي آورند)، بر قيمت هاي خدمات اعضاي خويش كنترل داشته و ادعا كند كه از دانشي ويژه و مشخص ( چه بهتر آن كه متكي و به پشتوانه روشي مشخص باشد) برخوردار است. هر چه باشد، كنترل قيمت اس و اساس اقتصادي موجوديت اجتماعي طبقه متوسط به شمار مي رود و عدم كنترل قيمت وجه افتراق طبقه كارگر از آن.
از نظر من، دليلي وجود ندارد كه روند حرفه اي شدن را تقبيح كنيم. شايد خيلي چيزهاي احمقانه در اين روند وجود داشته -مثلا به نظر مي رسد كه واژه حرفه در عباراتي چون حرفه ماساژ، حرفه آفت كشي يا مدل حرفه اي، به معناي خوب ولي با محتوايي كم و بيش رياكارانه است- ولي آثار اجتماعي حاصل از آن يقينا مثبت بوده اند. قرار گرفتن در مكاني كم و بيش ارزشمند در تقسيم كار ( هر چقدر هم كه متواضع و بي توقع باشيم) به هيچ وجه بد نيست. همين طور، طبقه انبوه و پرشمار متوسط (كه سرنوشتش با فرآيند حرفه اي شدن گره خورده)، احتمالا درحفظ و گسترش دولت دموكراتيك، نقشي درخور توجه (هرچند ناقص) داشته است. به علاوه، روند مذكور (با توجه به وجود دلارهاي حاشيه اي كافي براي تحقق توزيع مجدد ثروت در طبقه پرشمار متوسط) براي اخذ ماليات، با هدف توزيع مجدد ثروت نيز بسيار كارآمد بوده است.
ليكن تا آن جا كه قضيه به موضوعات دانشگاهي مربوط مي شود، حرفه اي شدن مسائل و مشكلات بيشتري را با خود به همراه داشت. دانشگاه هومبولت تمام دل خوشي(بخوان ادعاي) اش به خودفرمايي مستقلانه نسبي، استقلالش از دولت و اين بود كه پژوهش هايش منجر به حقايقي خواهند شد كه سرانجام در اختيار شهروندان قرار خواهند گرفت. چنين انديشه اي در سده نوزدهم كاملا پذيرفتني به نظر مي رسيد. حتي در تمام نيمه نخست سده بيستم نيز وضع چنين بود. به علاوه، ادعاي مذكور كار را براي گسترش انديشه وجود دپارتمان هاي مجزا براي رشته هاي مختلف و استوار ساختن (اگر نه لزوما تفسيرهاي بهتر) انديشه وجود كرسي هاي دانشگاهي بر حقايق و واقعيات آسان ساخت. همه حيطه هاي دانش بشر - به ويژه علوم پايه و تا اندازه اي نيز علوم اجتماعي و انساني- دستخوش اين دگرگوني شدند.
حاصل چنين دركي از رشته هاي دانشگاهي رشد درخور توجه دانش بود. در عين حال خود فرآيند توافق بر سر چنين دركي راه را براي بيرون راندن برخي شيوه هاي تفكر، پاره اي برداشت ها يا تفسيرها و برخي مقولات از حيطه عمل رشته هاي مذكور، باز كرد. اين كه چنين تنگ نظري (از نقطه نظر اجتماعي) در عمل چگونه به وقوع پيوست، چندان روشن نيست. عضويت در يك گروه و مشاركت در يك رشته دانشگاهي، با اصل طرد و رد و نوعي كنترل پليسي، تاييد و تثبيت مي شد؛ چرا كه در واقع آن چه كه ما نيستيم، روشن مي كند كه كيستيم.
اشارات پنهان و ظريف به اين كه ديگران كافي است تنها درجريان باشند و مي توانند ميدان را ترك كنند، مي توانست (در صورت لزوم) تا حدي با زورگيري و زورگويي -آن هم به نام ضروريات رشته دانشگاهي- دنبال شوند. حاصل آن كه چون هر كس به مرامنامه رشته اي دانشگاهي تن در نمي داد روشن بود كه جزء رشته -يا باشگاه- مذكور به حساب نمي آمد. بدين ترتيب، واژه رشته هم اشاره به نوعي شيوه تفكر و هم در عين حال به كساني بود كه بدان شيوه مي انديشيدند. همين طور، كساني نيز كه در آينده بخواهند از مسير پذيرفته شده همگان نروند به همين شيوه به ستوه آورده و از گله طرد خواهند شد.
اين مراسم و تشريفات به دور نگاه داشتن ديگران، قطعا در ابتدا (كه پروژه حرفه اي شدن نو و لذا بسيار ناپايدار و لرزان بود) قابل درك مي نمود. بدون وضع قوانيني كه ما را از ديگران جدا سازد، شناخت خويش و اين كه نماينده چه چيزي هستيم دشوار به نظر مي رسيد ممكن نبود، بتوانيم دانشگاه را وادار به تشكيل دپارتماني در تحت اراده و كنترل خويش سازيم، امكان نداشت بتوانيم در نشست هاي ساليانه كساني كه در دانش رشته مورد نظر سهيم اند، گرد هم آييم و دستاوردهاي خويش را (كه هدفش همانا تثبيت چنين رشته اي بود) جشن بگيريم؛ و بالاخره نمي توانستيم ورود اعضاي جديد گروه را با آغوش باز پذيرفته و آن ها را از هر نظر وارد جمع خود سازيم.
در دوراني كه هدف از پژوهش، تعريف و تشخيص حقيقت بود، اين عمل طرد-يعني خط كشيدن به دور دانسته هايمان، با هدف آن كه به درستي و از طريق فرآيند تاييد و تصديق اعضاي گروه ( فرآيندي كه عنوان بازبيني توسط همكاران به روشني منظورش را مي رساند) تثبيت گردد- مي توانست با هدفش -يعني به فراچنگ آوردن حقيقت- توجيه گردد. هر چه باشد، احسان در برخورد با خطا فضيلتي معمول نيست. حقيقت (همچون هويت خود گروه) تنها با پي بردن به خطاهاست كه به دست مي آيد. ليكن با به سر آمدن سده بيستم، بي پايگي اين انديشه كه هدف از چنين فعاليت هايي در چارچوب رشته هاي دانشگاهي يافتن حقيقت است، بيش از پيش آشكار گرديد.
اين فرو ريختن صخره حقيقت كه دانشگاه هومبولت و سپس جدايي رشته هاي دانشگاهي از يكديگر پشت بدان داشتند، نخستين بار زماني خود را نماياند كه نظريه نسبيت انيشتين همگان را نگران ثبات مكان و زمان نمود. پس آنگاه، اصل مشهور عدم قطعيت هايزنبرگ (هر چند كه به خوبي درك نشد) حتي انيشتين را نيز وادار ساخت كه به خدا و تصادف پناه برد. اين كه بنا بر دانش فيزيك، بنياد مادي جهان جمله بر قرار گرفتن در موقعيتي خاص (situatedness) استوار و لذا لزوما متضمن سوگيري و، به همراه آن، خطاست، نتيجه اي است كه بسياري از نظريات انيشتين و هايزنبرگ مي گيرند. اگر چنين طرز فكري درست باشد آنگاه به جرات مي توان گفت كه تنها چيزي كه از اين عالم انتظار نمي رود، همانا حقيقت است.
پيامدهاي چنين نتيجه گيري تا حد غافلگيرانه اي، نخستين بار خود را در حيطه مردم شناسي نماياند. فرض نسبي بودن فرهنگ ، انبوهي از اعتراضات مذهبيون و محافظه كاران اجتماعي را به دنبال داشت كه موجب شد دانشگاهيان خود را از عوام الناس منكني برتر پندارند. متاسفانه، چنين احساس برتري باعث شد كه دانشگاهيان اين نتيجه گيري مستتر (ولي به همان اندازه آشكار) در فرضيه نسبيت فرهنگ را ناديده بگيرند كه پايگاه اجتماعي خود دانش دانشگاهيان نيز كمتر از فلان يا بهمان قبيله غريب و ناآشنا ناپايدار و محدود نيست. خوشبختانه (يا شايد هم اين طور نبود)، تنور جنگ عليه فاشيسم و جنگ سرد برعليه كمونيسم تا حدي اين بحث و جدل را خاموش و چالش بزرگ تري را -كه عدم قطعيت مذكور بر سر راه بناي اجتماعي عظيم حاصل از برنامه دانشگاه فن هومبولت گذاشته بود- پنهان ساختند.
سپس، بازگشت سربازان از جنگ جهاني دوم و كوتاه زماني پس از آن، افزايش انفجارگونه شمار دانشجويان در سال هاي دهه شصت و اوايل دهه هفتاد (كه در واقع فرزندان آن ها بودند موجب گسترش چشمگير دانشگاه ها شد. دانشگاه ها به سرعت بزرگ و بزرگ تر شدند؛ رويدادي كه نوعي شيوه خودفرازي (self-promotion) -تلاش بي وقفه براي كسب شهرت- و امواج پي درپي تغيير رشته هاي دانشگاهي - و لذا اغراق در جنبه هاي سياسي تحولات- را به دنبال داشت. به همراه اين تحولات، يك بار ديگر نخستين نشانه هاي همان عدم قطعيت -و اين بار، با بحث ها پيرامون كارهاي كان (Kuhn) در تاريخ علوم فيزيكي- ظاهر شدند. بلافاصله، پرسش هايي پيرامون صادق بودن نتيجه گيري هاي وي در علوم اجتماعي مطرح شدند. طرفداران لاكاتوس (Lakatos) يا پوپر، به نيابت از بسياري از روشنفكران دانشگاهي در بحث ها برسر انديشه هاي كان شركت جستند و يا بدتر از آن از انتقادات فويرابند (Feuerabend) از اين دو جانبداري كردند. حوالي همين دوره بود كه موجي از گرايش عمومي به چپ، در پي جنگ ويتنام، دانشگاه ها را فراگرفت. اين موج با اظهارات گوش خراش مبني بر اين كه سالخوردگان شرايط تحصيلي در رشته هاي گوناگون را با انگيزه هاي سياسي تغيير داده اند - اين جا را بريده اند، آن جا را اضافه كرده اند- همراه بود. متاسفانه بحث هاي منطقي در اين مباحث به سرعت جاي خود را به جدل هاي بي