مدیر مسئول روزنامه شرق بازداشت وبعد از یک روز آزاد شد

مهدی رحمانیان مدیرمسئول روزنامه‌ شرق که روز گذشته (شنبه ۸ اردیبهشت) در مشهد بازداشت شده بود امروز (یکشنبه) آزاد شد. هسر و همکاران رحمانیان آزادی او را تایید کرده‌اند.

خبرگزاری ایسنا بعد از ظهر یکشنبه (۹ اردیبهشت / ۲۹ آوریل) از آزادی مهدی رحمانیان، مدیر مسئول روزنامه شرق خبر داد. آزادی آقای رحمانیان را همسر ایشان و شهاب‌الدین طباطبایی، فعال سیاسی اصلاح‌طلب و عضو حزب ندای ایرانیان تایید کرده است.

مدیر مسئول روزنامه شرق که از سوی دادگاهی در مشهد احضار شده بود پس از جلسه دادگاه با حکم قاضی بازداشت شد. این خبر را همکاران مهدی رحمانیان، مدیر سئول شرق تایید کرده‌اند. علت احضار و بازداشت رحمانیان چاپ گزارشی از «شهرک شهید رجایی» مشهد در روزنامه شرق، در پی قتل یک دختربچه ۷ ساله افغان در این شهرک بود.

مدیر مسئول روزنامه شرق که از سوی دادگاهی در مشهد احضار شده بود پس از جلسه دادگاه با حکم قاضی بازداشت شد. این خبر را همکاران مهدی رحمانیان، مدیر سئول شرق تایید کرده‌اند.

خبرگزاری ایسنا خبر داده که مهدی رحمانیان، مدیر مسئول روزنامه شرق، مقارن ظهر شنبه (۸ ادریبهشت / ۲۸ آوریل) در مشهد بازداشت شده است. خبر بازداشت رحمانیان را همکاران او در روزنامه شرق تایید کرده‌اند.

مهدی رحمانیان هفته گذشته به دلیل چاپ گزارشی در صفحه اجتماعی روزنامه شرق از سوی دادگاهی در مشهد احضار شده بود. او هفته گذشته در دادگاه حاضر شد اما ادامه دادگاه به دلیل نقص مستندات، به امروز – شنبه – موکول شده بود.

رسانه‌های ایران نوشته‌اند آقای رحمانیان دیشب (جمعه ۷ اردیبهشت) به همراه خانواده به مشهد رفت تا برای بار دوم در جلسه بازپرسی حضور یابد. مدیرمسئول شرق مقارن ظهر روز شنبه پس از جلسه با قرار بازپرس به دلیل عدم تامین وثیقه بازداشت شد.

گزارشی که مدیرمسئول شرق به دلیل انتشار آن احضار شده، در صفحه اجتماعی شماره ۱۹ فروردین ۱۳۹۷ این روزنامه چاپ شده است. این گزارش «از ستایش تا ندا» عنوان دارد و شرحی است از وضعیت محله‌ای در مشهد که “ندا”، دختر بچه هفت ساله افغان، در اوایل فروردین ماه در آنجا به قتل رسید.

فرد متهم به قتل ندا اعتراف کرده که این کودک هفت ساله را در خیابان ربوده، به او تجاوز کرده و جسدش را درون یک کیسه زباله انداخته و در شهرک شهید رجایی مشهد رها کرده است. ندا برای خرید نان از خانه خارج شده بود.

قاتل ندا هم‌چنین در اعترافاتش گفته است: «دختر بچه را در خیابان دیدم و ناگهان شیطان به سراغم آمد و پس از ربودنش اقدام به آزار و اذیتش کردم و در حالیکه گریه می‌کرد خواستم تا به کسی حرفی نزند که عنوان کرد به خانواده‌اش می‌گوید که با او چه کار کردم به همین خاطر از ترس لو رفتنم او را کشتم و جسدش را در یک کیسه بزرگ گذاشته و در خیابان رها کردم».

در گزارش تکان‌دهنده‌ی روزنامه شرق از وضعیت شهرک شهید رجایی، محله‌‌ای که خانواده ندای ۷ ساله در آن زندگی ‌می‌کند، آمده است: «اینجا محله قلعه ساختمان است؛ جایی که مسئولان جمعیت امام علی می‌گویند کوچه‌هایش را در نقشه هم نمی‌شود پیدا کرد…؛ یکی از فقیرترین محله‌های حاشیه‌نشین استان خراسان‌رضوی که انتهای کوچه‌هایش به دیوارهای بلند زرد و آبی‌رنگی می‌خورد که متعلق به آستان قدس رضوی است؛ زمین‌هایی که حالا پاتوق مصرف‌کننده‌های مواد مخدر است… .»

دویچه وله

***

از ستايش تا ندا
روايتي از محله «قلعه ساختمان» مشهد، جايي كه دختر ٦ساله افغان كشته شد

نويسنده: شهرزاد همتي

«کاش تصادف مي کرد، کاش اصلا مريض بود، کاش اين بي آبرويي پيش نمي آمد؛ وگرنه که مرگ حق است و قسمت همه آدم ها…»؛ اين صداها از اتاق پشتي مي آيد که با يک پرده پاره و يک لنگه در از ما جدا شده است. مهلا گلمکاني، مسئول خانه علم جمعيت امام علي، با ما شرط کرده در برابر اين حرف ها سکوت کنيم، سوال هايي نپرسيم که مادر يا پدر را براي کشته شدن ندا زير سوال ببرد. آمده ايم براي فاتحه؛ نه کمتر و نه بيشتر… . زن هاي فاميل در اتاق پشتي جمع شده اند دور «زره گل»؛ مادر جوان ندا که پسر پنج ماهه اش کاظم را که يک ريز مي خندد بغل گرفته و چادر سياهش را دورش انداخته… . ما اين طرف در نشسته ايم، جلوي درِ ورودي تکيه داده به ديوار و به پارچه سياه و دو شمعي نگاه مي کنيم که در يادبود ندا روشن کرده اند و عکس سياه وسفيد و نصفه از صورت خندان و بي خيالي که ديگر نيست… . يکي مثل ستايش، يکي مثل آتنا… .

 خانه ندا
اينجا محله قلعه ساختمان است؛ جايي که مسئولان جمعيت امام علي مي گويند کوچه هايش را در نقشه هم نمي شود پيدا کرد…؛ يکي از فقيرترين محله هاي حاشيه نشين استان خراسان رضوي که انتهاي کوچه هايش به ديوارهاي بلند زرد و آبي رنگي مي خورد که متعلق به آستان قدس رضوي است؛ زمين هايي که حالا پاتوق مصرف کننده هاي مواد مخدر است… . ديوارها انگار تا قيامت ادامه دارد؛ ديوارهايي که مي گويند شب ها مي شود پاتوق و روزها پر است از سگ هاي ولگرد…؛ زمين هاي بي مصرف افتاده اي که تا چشم کار مي کند ادامه دارند از قلعه ساختمان تا قلعه خيابان و تا انتهاي محله اي که مي خورد به دستگردان… . دستگردان قبرستاني است که حالا ١٠ روز است دختر شش ساله افغان ساکن آن است.
يکي از پسرهاي جمعيت امام علي سوره ياسين را با نوايي خوش مي خواند، برادرهاي کوچک ندا که از دانش آموزان خانه علم هستند، با يک خط کش دستبندي زردرنگ مشغول بازي اند… دخترهاي فاميل از بين پرده اين طرف را سرک مي کشند و با نگاه تند عموي ندا سر مي دزدند… . ندا هفتم فروردين براي خريد نان از خانه بيرون رفت و ديگر برنگشت… . همسايه سر کوچه، در خيابان معقول، کمي بالاتر از قلعه ساختمان که خانه نداست، او را به هواي خوردن شيريني عيد به خانه مي کشاند و ندا ديگر به خانه برنمي گردد… . پدرش مي گويد فکر مي کرده ندا را دزديده اند و برده اند محله بسکابادي تا آنجا کليه هايش را دربياورند… همان وقت که پابرهنه در کوچه مي دويده، به همسايه ميوه فروش سر کوچه برمي خورد… همان که در حياط خانه بساط ميوه فروشي راه مي انداخته و آنها مشتري ثابتش بودند… از پدر ندا مي پرسد چرا نگران است و او مي گويد دخترش دو ساعت است از خانه خارج شده تا نان بخرد، اما هنوز برنگشته… . ديالوگ بين آنها کوتاه است، مرد مي گويد ان شاءالله پيدا مي شود و احتمالا با هم دست مي دهند…. کمي بعد يک گوني بزرگ جلوي حوزه علميه و مسجد اهل تسنن نور پيدا مي شود، صد قدم بالاتر از خانه ندا… همان جايي که افغان ها گعده کرده اند و توجهشان به گوني جلب مي شود؛ بعد دخترکي را با لباس آبي که رويش نقش عروسکي دارد، با چشم هاي نيمه باز و دهاني پر از دستمال مي بينند…، باباي ندا مي آيد و جنازه بچه اش را تحويل مي گيرد… .
از فرودگاه تا قلعه ساختمان راه زياد است؛ قرار است اول ماجرا براي فاتحه به مزار برويم. اسم قبرستان دستگردون است. از قلعه ساختمان رد مي شويم و ميلان يك تا شش را رد مي کنيم (ميلان اسم کوچه هاي محلات حاشيه اي مشهد است) تا محله معقول، کمي بالاتر از بسکابادي… . حالا قيافه ها فرق مي کند، مردها رداي سفيد و کلاه افغاني به سر دارند… ميانه کوچه تا چشم کار مي کند اهالي افغانستان هستند؛ مردهايي که نماز جمعه را تازه تمام کرده اند و از مسجد بيرون زده اند و دور وانت پرتقال فروش جمع شده اند و پرتقال مي خرند… . مسجد نور همان مسجدي است که جسد ندا جلويش پيدا شد. پياده مي شود قدم ها را تا خانه ندا شمرد… يکي، دو تا… تا مي رسي به ١٠، کوچه محل زندگي ندا پيدا مي شود… نشسته ايم توي ماشين تا از پدر سوال کنند با توجه به آيين هاي اهل تسنن مي شود ما سر مزار برويم يا نه، کمي بعد خانم گلمکاني مي آيد و مي گويد: «باباش صبح با يک خبرنگار ديگه رفته سر مزار حالش بد شده، مامانش رو با خودمون مي بريم…». مادر کمي بعد با چادر مشکي و لباس گلدار درحالي که نوزادي در آغوش دارد، سوار ماشين مي شود و ثابت، برادر کوچک تر ندا، نيز خودش را داخل ماشين جا مي دهد… . احساسات مادر توي صورتش معلوم نيست…؛ نگاهمان نمي کند، مستقيم روبه رو را نگاه مي کند و به راننده آدرس مزار را مي دهد… . آب دهان بچه آويزان است و به ما که نگاه مي کند غش غش مي خندد… . اسم نوزاد کاظم است؛ بچه هفتم خانه. زره گل، مادر ندا، مي گويد اين آخرين بچه بود و حالا سه ماه است که آمپول جلوگيري از بارداري مي زند… . بعد مي گويد: ندا، کاظم را خيلي دوست داشت… براي همين کاظم را آوردم براي زيارت… گفتم وقت زيارت، کاظم که مي خندد، شايد ندا گردن دردش يادش برود… .
بيشتر قبرهاي دستگردون مال افغانستاني ها و بلوچ هاست… . بلوچ هايي که خودشان هم مطمئن نيستند اهل کجا هستند، اهالي غربت که از گلستان و سيستان وبلوچستان کم کم در بقيه شهرها ساکن مي شوند و بخش عمده اي از آنها هم همسايه هاي حاشيه نشين مشهدي ها هستند… قبرهاي اهل سنت سنگ کوچکي دارد و شبيه تپه هاي کوچکي است که از ميان حفره هايش گياه روييده… فاميلي هاي شبيه به هم در قبرستان فراوان است، ريگي و رخشاني و جزي… مي گويند مشخصه مهم دستگردون رايگان بودن قبرهاست و شيعيان زيادي هم آنجا دفن هستند… ندا هم حالا ساکن اينجاست… قبر هنوز خودش را نگرفته… کوچک است و دورش را با نخ دور کفن ندا بسته اند… زره گل و کاظم و ثابت جلوي قبر نشسته اند و زاري مي کنند… مادر به قبر نگاه نمي کند و صورتش به سمت آسمان است… بعد مي گويد: کاش تصادف مي کرد… کاش آن شب نان نمي خواستم… کاش الان توي بغلم بود… .
به خانه برمي گرديم… قرار است جمعيت امام علي به کمک خانواده ندا برايش مجلس ختم کوچکي برگزار کنند… خانه شان داراي حياط کوچکي است و دو اتاق شبيه بقيه خانه هاي محله دارد… خانواده ندا حالا سه سال است که به ايران آمده اند… آمده بودند براي اينکه مي خواستند جاي امني براي زندگي داشته باشند و پدر با کارگري زندگي بهتري رقم بزند… از زره گل مي پرسم دوست ندارد به افغانستان برگردد و او مي گويد: «اولش قبل اينکه اين طور بشه دوست داشتم… اما حالا مي خوام حق بچه ام رو بگيرم… آبرومون بايد برگرده…». مي خواهي اعدام کني؟ نگاهم نمي کند و مي گويد: «مي خواهم بکشم… با همين دست هام…».
ياسين خواندن که تمام مي شود، براي حرف زدن با پدر ندا روانه حياط مي شويم… مرد درشت اندام و سبزه رويي است که هن هن کنان روي چارپايه مي نشيند و به ميهمان ها خوشامد مي گويد. جز عکسي که همه جا از ندا منتشر شده مي خواهيم عکس ديگري از او ببينيم… از ندا عکس زيادي نمانده، فاميل مي گويند نمي دانستند بچه قرار است اين طور پرپر شود که مدام از او عکس بگيرند… پدر موبايل را جلوي چشمانمان مي گيرد… ندا داخل گوني است… رد دست هاي ميوه فروش روي گردنش مانده… . حالا مي فهمم زره گل چرا نگران درد گردن ندا بود… ندا با چشم هاي نيمه باز نگاهمان مي کند. دستمال هاي توي دهنش خوني است، نخ هاي پلاستيکي گوني پياز داخل موهاي مشکي اش رفته و چشم هاي بي حالش جايي وسط آسمان را نگاه مي کند… .
پدر عکس بعدي را نشانمان مي دهد… ندا داخل کاور جسد توي پزشکي قانوني با سينه شکافته که با نخ هاي درشت دوباره به هم وصلش کرده اند… ثابت همان طور که با آب وتاب دارد موقعيت عکس را برايمان شرح مي دهد، مي گويد: مادرم که اين عکس را ديد، غش کرد… عکس بعدي عکس نداست توي کفن… بعد موبايل را خاموش مي کند و مي گويد: مي خواهم او را وسط قلعه ساختمان به دار بکشند تا ترس مردم بريزد، آبرويم هم برگردد… . داوود عليزاده اسم پدر نداست، از او مي خواهيم برايمان کل ماجرا را تعريف کند… داوود مي گويد: «من چاه کن هستم… شب که از سرکار برگشتم، ديدم بچه ها دنبال نان نرفتند… هزار تومان دادم به ندا برود نان بخرد، رفت نان بگيرد و ديگر برنگشت. رفتم سر خيابان و هرچه گشتم، پيدايش نکردم… پسرم را فرستادم نانوايي و نانوايي گفت ندا زود نان گرفته و برگشته… همسايه مان را اول کوچه ديدم… داشت درِ خانه را مي بست… گفتم همسايه، دختر ما را نديدي؟ گفت: نه! من ميهماني دعوتم، آژانس گرفته ام بروم ميهماني… اصلا فکرش را هم نمي کردم اين همسايه دخترم را بکشد…». داوود مي گويد: «همسايه در حياط خانه شان ميوه مي فروخت و ما گاهي خريد مي کرديم و همه ما را مي شناختند… بعد از يک ساعت مطمئن بودم بچه را برده اند که کليه هايش را بفروشند… يک ساعت که گذشت، پسر خواهرم آمد و پرسيد لباس ندا چه رنگي بود؟ يک آمبولانس آمده و جنازه اي را جلوي مسجد پيدا کردند. رفتم سمت مسجد، ديدم يک کيسه وسط خيابان است، در کيسه را باز کردم و ديدم يک بچه از پشت داخل گوني افتاده، صورتش را برگرداندم و ديدم نداست…». آقا داوود مي گويد از پليس ممنون است که توانست خيلي سريع رد قاتل را بگيرد و صبح فرداي اين اتفاق او را دستگير کند؛ اما تا زماني که قاتل را وسط محله اعدام نکنند، او فکر مي کند قانون در حقش اجرا نشده… آقا داوود مي خواهد قاتل ندا، مثل قاتل آتنا، دختر پارس آبادي، وسط محله اعدام شود… چشم در برابر چشم.


 قلعه ساختمان، از کوچه حمام تا٦
از فرودگاه تا قلعه ساختمان مسير زيادي را طي مي کنيم… بافت محله شبيه همه محله هاي فقيرنشين در هر کجاي ايران است… چيزي شبيه لب خط و دروازه غار تهران… عجيب اما بودن جوشکاري در کوچه پس کوچه هاست. در هر کوچه يکي، دو جوشکاري مي بينيم… ساختمان جمعيت امام علي يک خانه قديمي است که رنگ آبي روشنش از بقيه متمايزش مي کند. روي ديوار يکي با دست خطي نه چندان خوانا نوشته از کلاس ما مراقبت کنيد… مهلا گلمکاني، مدير خانه علم جمعيت امام علي در محله قلعه ساختمان است. ساعت نزديک ١١ است و قرار است گشتي در محله بزنيم و قبلش بنا مي شود گلمکاني توضيحاتي درباره بافت اين محله بدهد. او مي گويد: «بافت قلعه ساختمان در شرق مشهد واقع شده و منطقه اي حاشيه نشين محسوب مي شود. شهرک شهيد رجايي (قلعه ساختمان) از حر يک شروع مي شود تا انتهاي پارک رجا که خودش مرکز مصرف مواد مخدر محسوب مي شود و با اينکه در آن يک مجموعه ورزشي وجود دارد، جاي مناسبي براي تردد نيست و چند ماه پيش هم يک قتل در آنجا اتفاق افتاد که دليلش هم درگيري دو نوجوان بود. کلا در اين محله امنيت وجود ندارد و اين پارک هم که تنها مرکز تفريحي اين منطقه است، چنين شرايطي دارد».
او در ادامه مي گويد: «از نظر بافت شهري و فرهنگي يک سري از خانه ها تيمي و پاتوق است، يک سري کوچه ها بافت شهري دارد. از نظر بافت مردم شناسي سه قشر در اين محله زندگي مي کنند؛ ايراني هاي فارسي زبان و بلوچ ها و بخش سوم هم افغانستاني هستند. فارسي زبان ها عموما شيعه هستند، بلوچ ها سني و افغانستاني ها، هم شيعه دارند و هم سني و از اين جهت ما اختلافات زيادي را در اين محله شاهد هستيم».
به گفته مدير خانه علم جمعيت امام علي، نداشتن شناسنامه از معضلات اصلي مردم اين محله است. او مي گويد: توانستيم براي بعضي هايشان شناسنامه بگيريم، اما براي بخش عمده اي از اين محله نتوانستيم شناسنامه بگيريم و تقريبا هيچ کدام از افراد محله شناسنامه ندارند. از نظر بهداشتي مشکلات بسياري وجود دارد و شپش در اين محلات بسيار رايج است. بيشتر خانه هاي اين منطقه پاتوق هستند و همين باعث شده که محلي ها اعتراض کنند. در پاتوق ها مواد و خدمات جنسي ارائه مي شوند. در اين خانه ها يک خانواده سکونت دارند و در کنارش يک پاتوق مصرف است.
به گفته گلمکاني، اينجا همه چيز بسيار باز اتفاق مي افتد، قرار مي شود در برابر هيچ چيزي واکنش غيرعادي نشان ندهيم. توي ميلان ٦ تن فروشي و مصرف مواد مخدر يا بريدن سر هم ديديم، بايد سکوت کنيم، با اين شرط وارد محله مي شويم… . کوچه به قدري خلوت است که مسئولان خانه علم را هم متعجب مي کند. کمي که جلو مي رويم دليل خلوتي معلوم مي شود… کوچه تقريبا باريک است با خانه هاي قديمي يک و دوطبقه… . اگر بر فرض در کوچه ٢٠٠ خانه وجود داشته باشد، ١٨٠ خانه را با تابلوهاي بزرگ آهني پلمب کرده اند. روي تابلوها نوشته: اين واحد مسکوني به دستور مقام محترم قضائي و به دليل فروش مواد مخدر پلمپ شده و فک پلمپ پيگرد قضائي دارد… . از همراهان مي پرسيم الان اهالي خانه ها کجا هستند و گلمکاني مي گويد: بچه ها مي روند خانه همسايه و بزرگ ترها يا به شهرستان مي روند يا در زمين هاي آستان قدس مي مانند تا آب ها از آسياب بيفتد و جوشکارها بيايند و درها را برايشان باز کنند. به گفته مسئول خانه علم، مردم درها را از بخش پايين باز مي کنند و دوباره همه چيز از سر گرفته مي شود… . خانه هاي دوبر زيادي در محله ديده مي شود که داخلشان پر از سگ است. گلمکاني مي گويد اينجا خانه کلي فروش هاي مواد مخدر است. کم کم بچه هاي خانه علم سرشان را از معدود خانه هاي پلمب نشده بيرون مي آورند و همراهمان مي شوند، پابرهنه دنبالمان مي دوند و با ديدن چهره هاي جديد يا طلب شناسنامه مي کنند يا يارانه.
جلوي خانه صبور مي ايستيم…؛ صبور شبيه شاهرخ خان است، موهايش را مدل شاهرخ خان بالا داده و صورتش تيره است، خوش قيافه است و چشم هايش مي خندد. او يکي از قهرمان هاي تيم فوتبال جمعيت امام علي است… . بچه هاي جمعيت از او سراغ بقيه پسرها را مي گيرند… . صبور مي گويد: «خونه عزيز و ابراهيم و صابر پلمب شده. اما علي و مسعود و ضامن را دوباره گرفتند… رفتند تو زمين هاي آستان کرک (بلدرچين) شکار کردند. بردنشون کانون، واسه هر کرک بايد صد تومن بدن تا آزاد شن… دهنشون رو صاف کردن».
بچه هاي محله براي تفريح يا کباب کردن بلدرچين گاهي از ديوارهاي نه چندان بلند زمين هاي آستان مي پرند و داخل باغ ها مي شوند… اين بازي ته ندارد، بلدرچين شکار مي کنند و دستگير مي شوند.
اينجا ميلان ٦ است. به گفته مسئولان جمعيت امام علي، در نقشه هم اين کوچه وجود ندارد… زنان محله دو دسته هستند، يا تحت هيچ شرايطي از خانه بيرون نمي آيند يا آنها که بيرون مي آيند تن فروشي مي کنند. يک قرارداد نانوشته بين آنها و همسرانشان وجود دارد. مثل حبيب که از خانه بيرون زده، جلوي در ايستاده و برايمان تعريف مي کند که خروس هاي افغاني براي جنگ، خروس هاي بهتري هستند. پسرش، مسعود، کنارمان ايستاده و بچه هاي جمعيت مي پرسند مادرش کجاست و او مي گويد خانه کار دارد، کمي بعد مردي آرام وارد خانه شان مي شود و از پله ها بالا مي رود. بعد حبيب همان طور که دارد درباره خروس ها برايمان مي گويد، در خانه اش را مي بندد و با ما به سمت يکي از کوچه هاي فرعي مي آيد… . اينجا آخر دنيا نيست، اما در نقشه هاي مشهد هم نمي توان پيدايش کرد. پسرهاي اينجا يک جور ديگر بزرگ مي شوند و تعريفشان از خانواده هم فرق مي کند. پسرهاي ١٤ ساله و دخترهاي ١٠ ساله همه نامزد دارند. پسرهاي بزرگ تر که چهره ناآشنا ديده اند زيپ کاپشنشان را پايين مي کشند تا تيزي نوک تبري را که زير آن پنهان کرده اند، به رخمان بکشند… . کمي بالاتر از ميلان ٦ ، نرسيده به قلعه خيابان، خانه ندا هنوز غرق در عزاست و خبرنگارها يکي پس از ديگري وارد خانه مي شوند و تسليت مي گويند و اينجا در ميلان ٦ مردي با اره برقي به جان در آهني خانه اش افتاده تا فک پلمب کند و دوباره زندگي را از سر بگيرد.

 روزنامه شرق ، شماره 3118 به تاريخ 19/1/97، صفحه 13 (جامعه) 

Print Friendly, PDF & Email