ایدئولوژی ایرانی و سیاست هویت
این متن در اصل سخنی است رانده شده در جلسه “انجمن آزادی اندیشه” با عنوان “مسئله هویت” − کلن، ۱۴ دسامبر ۲۰۱۹.
در این گفتار ابتدا منظور از سیاست هویت روشن میشود. در ادامه از موردهای بروز این سیاست تنها به خود ایران پرداخته میشود. پیشاپیش تأکید میشود که انتقاد از سیاست هویت به هیچ رو به معنای کماهمیت تلقی کردن ستم و تبعیض بر قومها و اقلیتهای زبانی و دینی نیست. دفاع از هویت خود و مقاومت در برابر تعرض به آن بر اساس مقابله با تبعیض ضروری و از ضروریات دستیابی به آزادی و برابری است.
منظور از سیاست هویت چیست؟
ابتدا یک تعریف کلی: سیاست هویت آن نوع سیاستی است که برای آن موضوع محوری دفاع از هویت یک گروه است، گروهی که در مجموع همگن پنداشته میشود، میان آن با دیگران مرز کشیده میشود و گفته میشود از طرف آن دیگران مورد تهدید است.
به نظر میرسد که سیاست هویت نوعی سیاست مبتنی بر غیرت و تعصب است. غیرت در لغت به معنای حمیت و رشک و ناموسپرستی است؛ غیور بودن و غیرت نشان دادن در گفتار سیاسی به معنای تعصب داشتن است در مورد هویت خود و هر چه به خود وابسته است، و دفاع پرشور از آن در برابر غیر. تعصب از ریشه عصب به معنای پیچیدن و تافتنْ جانبداریِ فعال است، به چیزی دلبسته و مقید بودن و سخت از آن دفاع کردن و همچنین کینه و دشمنی است. عصبیت را ابن خلدون نیروی محرک تحولات تاریخی میداند و گردش روزگار را با برآمد و افت آن توضیح میدهد. از این رو به نظر میرسد که سیاست هویت چیزی تازه نیست. اگر آن را عنوانی در نظر گیریم دربرگیرنده هر نوع اِعمال قدرت برپایه یک هویت گروهی، به راستی از دوره کهن وجود داشته، اما این تِرم جدید است، و ما در بحث سیاست هویت، تعصب قبیلهای باستان را در زیر چتر معنایی آن قرار نمیدهیم. ببینیم اصطلاح چگونه رواج یافت. در این توضیح وارد جزئیات منبعشناختی نمیشویم.
هویت در گفتار فلسفی، روانشناختی و جامعهشناختی در درجه اول به هویت فردی یعنی مجموعهٴ خصوصیتهای به نسبت پایدار فرد اشاره دارد. این که هویت فردی چگونه ساخته میشود، از بحثهای همواره گرم در علوم انسانی است. این بحث در پیوند است با آنچه در فلسفه “تئوری سوژه” نامیده میشود. واژه “هویت” بسط مصداقی یافته و در مورد گروههای انسانی هم به کار میرود. هشداری ثابت از طرف فکر سنجشگر این است که مواظب باشیم سوژه گروهی را دارای خصایلی چون سوژه فردی ندانیم. این جمله را در نظر گیریم: “خمینی متعصب و دگراندیشستیز است”. این گزاره در حد یک جمله پایهای است که میتوان با رجوع به واقعیت تجربی در مورد آن بحث بامعنایی داشت. اما اگر بگوییم “مسلمان، متعصب و دگراندیشستیز است”، یعنی اگر نهاد جمله یک سوژه گروهی باشد، محموعهای با ۱,۸ میلیارد عضو، آنگاه جملهای داریم که از حد تجربهٴ ممکن اثبات-شدنی یا ابطال-شدنی فراتر میرود. این جمله تعمیمی نابجا و به لحاظ اخلاقی نارواست، ناروا از این نظر که یک گروه انسانی را که در این مورد یک توده عظیم است، در یک بسته میگنجاند. در تعمیم، در جایی اشتباه میکنیم، مثلا وقتی میگوییم همه قوها سفید هستند، اما در جایی علاوه بر اشتباه ستم میکنیم. همه گزارههای نژادپرستانه از نوع گزارههایی هستند که هم اشتباهاند، هم غیراخلاقیاند.
اما متنهای قدیم را که میخوانیم به بسیاری از گزارهها برمیخوریم که به هویت جمعی اشاره دارند. تقسیمبندی الاهیاتی خدایی−شیطانی در دینهای منطقه ما مستقیماً در تقسیمبندیهای هویتی بازتاب یافته است. مؤمن−کافر یک تقسیمبندی هویتی است. در واقعیت، الاهیات زمینی شده و تقسیمبندی آن در تقسیمبندی طایفه ما–طایفه آنها بازیافت میشود. الاهیات سیاسی به سیاست هویت راه میبرد و سیاست هویت به الاهیات سیاسی متکی میشود، حتا در دوران ما.
در دوران کهن، مفهومهای هویتی عمدتا عنوانهایی هستند بر نوعها و جنسهایی که ذات ثابتی دارند و این ذات ثابت بنابر یک نقشه الاهی جایگاه معینی در کائنات دارد. “زن” در نگاه دینی نمونه شاخص و بارز این نوع تعیین و تثبیت هویت است.
در عصر جدید، مفهوم هویتیِ حادثهساز و کلاً تاریخساز مفهوم “ملت” است. این نظر مطرح است که سیاست هویت اساساً با سیاست مبتنی بر ملت و ملیت شروع میشود. همه پیشداوریهایی که در مورد هویت خودی وجود داشتند، در قالب مفهوم ملت ریخته میشوند و بر این قرار این مقوله نو تا حد زیادی با استفاده از مصالح قدیم شکل میگیرد، از جمله مصالح الاهیاتی به صورت برگزیده و مقربِ خدا دانستن قوم خود و ملعون دانستن قوم همسایه. کارل دویچ، سیاستشناس چک-آمریکایی و از نظریهپردازان مهم در مورد ناسیونالیسم میگوید: «ملت… گروهی از انسانهاست، که بر پایه خطای مشترکی در مورد تبارشان و بیزاری مشابهی از همسایگانشان با هم متحد میشوند.» این تعریف روشن میکند که چگونه و چرا مقوله ملت به روی فرهنگ قبیلهای کهن و خودی-غیر خودی کردنِ دینی باز است، اگر چه مقوله مدرن جلوه میکند و ظاهرا سکولار است.
همسبته با ناسیونالیسم کشورهای استعماری، نژادپرستی است. تاریخ نژادپرستی و ایدئولوژی ملتمحور در هم تنیدهاند. اما ناسیونالیسم ضد استعماری هم داشتهایم که در کشورهای بسیاری ضد ایدئولوژی خودبرتربینی سفیدهای استعمارگر بوده است. به نظر میرسد که با این نوع ناسیونالیسم نوعی سیاست هویت شکل میگیرد که ضد تبعیض است. از این رو در قرن بیستم به ناسیونالیسم ملتهای استقلالطلب به چشم مثبتی نگاه میشد. البته بعدا مشخص شد که قضاوت کلی در مورد این نوع ناسیونالیسم نادرست و اعتماد مطلق به پیامد آن ناروا بوده است. بسیار دیده شد که جنبشهای ناسیونالیستی وقتی در کشورهای زیر سلطه استعمار به قدرت رسیدند، در مورد اقلیتهای قومی و زبانی و دینی آن کشورها ستم روا داشتند، زندگی را بر آنان سخت کردند، حتا سختتر از دوره استعمار.
از طریق جنبشهای ضد استعماری، جنبشهای موسوم به “رهاییبخش”، مقولات چپ وارد حیطه سیاست هویت شد. چه بسا دیده شد که یک دیکتاتور جهان سومی از چنین مقولاتی استفاده کند. اشاره به این موضوع لازم است برای اینکه در برابر این پیشداوری بایستیم که گویا سیاست هویت در همه شکلهایش از فرهنگ سیاسی راستگرا برآمده است.
سیاست هویت در جلوگیری از تفکر انتقادی قوی است. به خاطر داشته باشیم که تفکر انتقادی بر اساس تفکیک است، سیاست هویت بر اساس تجمیع. سیاست هویتْ گروه الف را در برابر گروه ب میگذارد. تفکر انتقادی شکافهای درون الف و نیز شکافهای درون ب را آشکار میکند، نشان میدهد که مرزگذاری میان آنها ساختگی است و چه بسا برای پوشاندن تبعیضهای درونی الف و ب است. فرمول سیاست هویت در نگاه به گروه خودیها این است: دو یک است. اما فکر انتقادی میگوید: یک، دو و چه بسا بیشتر است.
اما در هر موردی نباید تأکید بر یک هویت مشترک را یک سیاست هویتی تبعیضگرا دانست. در قرن بیستم، به ویژه در نیمه دوم آن، دو جریان قوی برآمد که بر هویت جمعی مشترک تأکید داشتند و ضد تبعیض بودند: جریان ضد نژادپرستی، به طور مشخص جنبش سیاهان، وجریان پیگیرنده حقوق برابر برای زنان، جریان مشهور به فمینیسم. دفاع از حقوق دگرباشان جنسی هم در اواخر قرن بیست استواریِ جنبشی و نظری یافت و در کنار این دو جریان قرار گرفت. آیا سیاستورزی این سه جریان هم زیر عنوان “سیاست هویت” قرار میگیرد؟ عنوانها قراردادی هستند. پیشاپیش مقرر نشده که چه چیزهایی مصداق یک مفهوم کلی و تا حدی مبهم چون “سیاست هویت” باشد. اما چرخش و گردش مفهوم در گفتمان سیاسی و اجتماعی دو−سه دهه اخیر، از آن عنوانی ساخته برای مشخص کردن هر گرایشی که با تأکید بر هویت، تبعیضهای درونی یک گروه را بپوشاند و به سوی تقابل با گروههای دیگر پیش رود، تقابلی که بهانهاش ابتدا دفاع از حق ویژه است که میتواند خود به حق یا نابهحق باشد. بر این قرار جنبش دفاع از حقوق سیاهان، مهاجران و نظایر اینها، جنبش پیگیرنده حقوق زنان و جنبش پیگیرنده حقوق دگرباشان جنسی هویتمحور در آن معنایی نیست که سیاستورزیشان زیر عنوان سیاست هویت قرار گیرد.
تأکید درست بر یک هویت و حقخواهی به نام آن ممکن است با غلو همراه شود و ممکن است این غلو تا جایی پیش رود که مبارزه علیه یک تبعیض به بیتوجهی به تبعیضهای اساسی دیگر راه برد. حتا بعید نیست که این هویتمحوری واقعا به سیاست هویت راه بَرَد، دست کم از این طریق که به آن انگیزه دهد و برای آن خوراک فکری و دستاویزهای تبلیغی فراهم کند.
لغزشهای هویتمحورانه هم زمینهای جهانی دارد هم زمینههای فرهنگی و ژئوپولیتیکی خاص. در اواخر قرن بیستم، ما در دورهای که شاهد افت انرژی جنبشی ناسیونالیسم ترقیخواه هستیم، و از طرف دیگر به پایان جنگ سرد رسیدهایم، در دورهای که ظاهرا فشار عوامل سخت فراملی کاسته شده و اکنون باید به سامانبخشی اجتماعی در درون مرزهای ملی پرداخت، به جای عطف توجه به جامعه و مشکلات ساختاری آن با روآوری به سوی فرهنگ مواجه میشویم، فرهنگ در مفهومهای کلان جهانی، در مفهومهای ملی و در قالبهای خُرد آن. چرخش فرهنگی، Cultural Turn، حتا در میان روشنفکران و دانشگاهیان جلوه انتقادی و لیبرال و حتا چپ دارد. همین فرهنگگرایی روشنفکرانه آن قدر ناانتقادی است که متوجه نیست زیر مفهوم فرهنگ، دلسوزی به حال هویت فرهنگی، و برجسته کردن اختلافهای فرهنگی دارد چه اتفاقی میافتد. سیاست هویت زیر پوشش فرهنگ و مقولههای فرهنگی رشد کرد؛ سیاستهای هویت در برابر هم قرار گرفتند، آن هم نه به شکل جدل گفتاری درباره فرهنگ و هویت، بلکه با لشکرکشی، تروریسم، سرکوبگری. “نبرد تمدنها” در گرفت.
ایدئولوژی ایرانی
روی ایران متمرکز شویم. ما در وضعیتی با مسائل عصر جدید مواجه شدیم که ساختار جامعه روستایی-عشیرتی بود، شهر و مدنیت ضعیف بود، و میراث فکری به ما اجازه اندیشیدن بر ساختارها و فهم درست فکر اجتماعی و سیاسی نو را نمیداد. ما استعداد بیشتری داشتیم برای ادراک جهان از طریق ایدهها و قالبهای کلانِ از پیش آماده، تا تجزیه کلان به خرد، دستهبندی و تحلیل ساختارها. میتوانیم از وجود یک ایدئولوژی فراگیر سخن گوییم که در آن ایده روی ساختار را میپوشاند. اسم این ایدئولوژی فراگیر را میگذاریم “ایدئولوژی ایرانی” که شباهت روشنی دارد با آنچه مارکس و انگلس “ایدئولوژی آلمانی”اش مینامند، آنجایی که در بررسی انتقادیشان از جریانهای روشنفکری پایان نیمه اول قرن نوزده در آلمان نشان میدهند که آنها به جای توجه به واقعیتهای زمینی اجتماعی در آسمان ایدهها سیر میکنند.
فصل جدید ایدئولوژی ایرانی از اواخر دهه ۱۳۳۰− اوایل ۱۳۴۰ شروع میشود. ایران در حال مدرن شدن است، “انقلاب سفید” شاهانه مرحله تازه مدرنیزاسیون را رقم زده است. تجدد عوارض خود را نشان میدهد. جماعتهای کهن فرومیپاشند، اما همه افراد جذب صورتبندی جدید نمیشوند و در حاشیه و در تنشی دایمی میان سنت و تجدد میمانند. پیوستگی اجتماعی با “سازمان امنیت” حفظ نمیشود، نیاز به چسب فرهنگی دارد که شاه فکر میکند کیش سلطنت چنین چسبی است. یک سیاست هویت پیش گذاشته میشود که از ارکان آن شاهپرستی و تفاخر آریایی است. برای آنکه مدرن شدن با الزام دموکراتیک شدن همراه نشود، سیاست هویت “بازگشت به خویش” را هم عَلَم میکنند. علم مشابهی را محافظهکاران مذهبی هم برمیافرازند. دو دوسته راه میافتد، و افرادی هستند چون سید احمد فردید که با هر دو همراه هستند.
جریان دینی از زاویه سیاست هویت دینی به سیاست هویت شاهنشاهی حمله برد. نقد نظام از زاویه بیعدالتی و آزادیکشی در برابر نقد آن از زاویه سیاست هویت ضعیف بود و رقابت را باخت. نظام ولایی به جای نظام سلطنتی مستقر شد؛ یک سیاست هویت جای یک سیاست هویت دیگر را گرفت. این سیاست هویت مبتنی بر یک الاهیات سیاسی بود که در آن دوگانه الاهی و شیطانی و دوگانه سیاسی دوست و دشمن بر هم منطبق میشوند. هویت بنابر ایدئولوژی اسلامی امر ذاتی است. ذوات، دو دستهاند: خوب و پاکیزه و در طرف مقابل بد و نجس. میان زن و مرد هم اختلافی هویتی وجود دارد که به ذات مقرر برای آنها در خلقت برمیگردد.
سیاست هویت سیاست تبعیض است. جمهوری اسلامی آیینه تمامنمای سیاست هویت است. سیاست هویتمحورِ این نظام در زیر مجموعهای قرار میگیرد که به اسلامیسم شهرت دارد. این اسلاممداری در شکلهای مختلف سنی و شیعی ظاهر شده است که همدیگر را برنمیتابند. کلا سیاستهای هویت، وقتی محور مشترکی داشته باشند، در موضع نفرت از هم و ستیز با هم قرار میگیرند. در نمونههای هویتمحور اسلامی آشکارا دیده میشود که شاخههای مختلفِ یک سیاست هویتْ یکدیگر را تحریک میکنند. اسلاممداری شیعی اسلاممداری سنی را برمیانگیزاند، و بر عکس. در سطح جهانی هم رابطهای میبینیم میان انواع شریعتمداری و نژادپرستی و مهاجرستیزی و پوپولیسم ملیگرا که همدیگر را برمیانگیزنند، علیه هم میستیزند و آتش یکدیگر را تیز میکنند. سیاست هویتْ جهان را ناامن کرده است. مقابله با تروریسم بدون بررسی و نقد سیاست هویت بیتوجهی به ریشه آفت است. فاشیسم روزگار ما انواع و اقسام سیاست هویت است. به عقب که برگردیم، سیاست هویت عنوان کاملا مناسبی برای سیاست فاشیستی به نظر میآید.
با انقلاب، ایدئولوژی ایرانی وارد مرحله تازهای شد. یک ایده قدرت گرفته بود و حالا آن ایده ایدههای رقیب را برمیانگیخت، مطابق با قاعده تحریک متقابل که میگوید: سیاستهای هویتمدار یکدیگر را برمیانگیزانند. نبرد چپ ایرانی علیه ایدئولوژی − یعنی این که بیاییم از ساختار حرکت کنیم و برپایه واقعیت زمینی ایدهها را نقد کنیم − ضعیف بود. خود این جریان مفهومهایی را که از نقد ایدئولوژی برآمده بودند، به صورتی ایدئولوژیک استفاده میکرد، در نتیجه قدرت فکری چندانی برای نقد نداشت.
از طرف دیگر رژیمی قدرت گرفته بود که با خود یک فرهنگ دیگر آورده بود. نقد آن میسر نبود بدون نقد فرهنگ و بدون پرسش در این باب که فرهنگی که حکومت اسلامی ترویج میکند، از کجا آمده و ما با آن چه نسبتی داریم. در فضای فکری ایران هم نوعی چرخش به سوی فرهنگ صورت گرفت. این اتفاقی در چارچوب ایدئولوژی ایرانی و به صورت تعیین نسبت با یک ایده و گذاشتن ایده در برابر ایده بود، بدون در نظر گرفتن جامعه، ساختار و تاریخ، و کلاً بدون ملاحظهٴ جمعیتهای واقعی انسانی. نوعی نقد ایده رواج یافت به شکل بیرون کردن و بیرونی دیدن آن و گذاشتن یک ایده هویتی دیگر در برابر آن. بر این قرار ایدئولوژی ایرانی در نقد ایدئولوژی دینی به افراط بیرونی کردن آن رسید، به این حکم که فرهنگ دینی ناتوان از فکر کردن است، که تقریر شیک این مدعا بود که ایرانیجماعت و کلا مسلمانجماعت شعور ندارند. اما به تدریج فضای اصلی را نسخه دیگری از ایدئولوژی ایرانی پر کرد: سیاستی وضع شد بر اساس هویت ایرانی و این هویت دربرابر هویت اسلامی گذاشته شد. این در واقع نسخه دوم سیاست هویتی ایرانیت بود. نسخه اول در دوران پهلوی رواج داشت. اما پهلویها در برخورد با هویت اسلامی محتاط بودند. محمدرضا شاه حتا تقویت کنترل شده آن را برای مقابله با کمونیسم لازم میدانست.
تور هویت و اینکه چگونه میتوان آن را درید
سیاست هویتِ مبتنی بر محوریت ایرانیت در برابر اسلامیت، گرایشی ذاتی به باستانگرایی و کیش نژاد آریا دارد. این نژادپرستی طبعاً در کشوری با تنوع قومی و زبانی و خاطرههای تلخ از سیاستهای مرکزمحور واکنش برمیانگیزد.
در گذشته در مناطق قومی ایران خواست رفع تبعیض عمدتا بر سنت مبارزه چپ استوار بود. پس از انقلاب، تا زمانی که چپ در این مناطق حضور داشت، سیاست هویت در شکل قومی و منطقهای آن ضعیف بود. اما با سرکوب چپ و سستی گرفتن آن هم در داخل و هم متأثر از رخدادهای جهانی، در آن مناطق سیاست هویتمحور دست بالا را گرفت.
سیاستهای هویت، همچنان که گفتیم، همدیگر را برمیانگیزانند و تقویت میکنند: کیش اسلامی کیش ایران آریایی را برمیانگیزد. این کیش منکر تنوع قومی و فرهنگی در کشور است. تأکید بر نژاد و زبان پارسی، هویتمداران قومی را به مقابله وامیدارد. مقابله آنها از یک طرف “اسلامی”ها را برمیآشوبد، از طرف دیگر “آریایی”ها را. منطق هویت منطق جدایش و تقابل است: اسلامی یعنی نه−ایرانی، و ایرانی یعنی نه-اسلامی، از طرف دیگر ایرانی یعنی نه-عرب، عرب یعنی نه-فارس، فارس یعنی نه-ترک، ترک یعنی نه-کُرد. به همین ترتیب پیش بروید تا شبکه مبتنی بر نفیِ سیاست هویت را بشناسید. این تور روی کشور انداخته شده است.
تور هویت، ذهن ما را اسیر میکند و نمیگذارد مسائل واقعی را بشناسیم. گفتمانی که به شکل این شبکه نفی باشد، تنها نفرت بار میآورد و سرانجام پاره-پاره میشود.
آیا میتوان حریف سیاست هویت شد؟ کار سختی است. اگر در شبکه گفتمانی هویت وارد شویم، هیچ صحبت بخردانهای را نمیتوانیم پیش ببریم. هر هویتی به بیرون خود اشاره میکند، ما را به نفی خود ارجاع میدهد. سراغ این یکی هم که برویم، عین داستان تکرار میشود.
سه آموزگار نقد، مارکس، نیچه و فروید اصولی را به ما آموختهاند که به کار نقد سیاست هویت در پهنه نظر میآیند. نقد ایدئولوژی به شیوه مارکس به ما آموزد که ایده را به ماده برگردانیم و پایمان را برروی زمین سفت واقعیات بگذاریم. او به میآموزد که در پشت تقابل ایدههای هویتی، جنگ بر سر اموری مادی نهفته است، و ما باید به آنها رجوع کنیم. نیچه به ما میآموزد که هر هویتی را به صورت اراده به قدرت ببینیم. نبرد هویتها نبرد بر سر قدرت است. او همچنین به ما روش تبارشناسی را آموزانده که در آن تاریخ به مثابه باطلالسحر عمل میکند. هر هویتی که در سیاست هویت مطرح است، بر پایه مجموعهای از فراموشیها، غلوها و درآمیختن راست و دروغ پا گرفته. باید به تاریخ رجوع کنیم، تبار هر هویتی را بشناسیم، و نشان دهیم آن هویت چگونه شکل گرفت و مدام بازسازی شد. با این دیرینهشناسی جادوی هر هویتی باطل میشود. فروید هم به ما آموخته که مسئله هویت را باید به عنوان یک دَردْنشان ببینیم، آن درد را یک همتافته در نظر گیریم که باید آن را واکاویم و عناصرش را از هم جدا کنیم. کار سیاست هویت درست کردن بستههای هویتی است. فروید میآموزد که باید این بستهها را باز کنیم، عقدهها را بگشاییم.
اما نبرد سیاسی با سیاست هویتی چگونه است؟ با برگرداندن همه مسائل به مسائل آشنای تبعیض، خشونت و بهرهکشی، با مبنا قرار دادن عدالت و تلاش برای رسیدن به یک منطق مشترک بر پایه درک فراگیر از عدالت، عدالت برای همه انسانها.
درگیری با سیاست هویت نبردی هر روزه است. تصور نکنیم که سیاست هویت خود را تنها در موضوع قومها و مناسبات آنها نشان میدهد. خصلت عمومی سیاست هویت تهی کردن سیاست از محتوای اجتماعی است. هر چه مضمون طبقاتی خواستها روشنتر باشد، هر چه صریحتر بگوییم در کنار چه طبقهای ایستادهایم، هر چه روشنتر و مستقیمتر با مفهوم عدالت کار کنیم، مصونیت بیشتری در برابر آفت سیاست هویت داریم. دادن محتوای برنامهای به سیاست پادزهر هویتمحوری است. در ایران سنت مبارزه سیاسی بر اساس برنامه روشن ضعیف است و درست همین امر است که به سیاست هویت میدان میدهد. باید این ضعف را بشناسیم و جبران کنیم.
در همین زمینه
- هویت و ایدئولوژی
- هویت، بحث ملتِ دپرسیو است؛ گفتوگو با محمدرضا نیکفر
- مسئله ایران – در نقد ایدئولوژی ایرانی
- ناسیونالیسم، فدرالیسم و حق تعیین سرنوشت – بررسی انتقادی
- مردم و ملت
- سیاست هویتی و تجزیهطلبی
- هویت و تصاحب
برگرفته از رادیو زمانه