۲-اندیشههایی در باره جهان
دست نامرییِ انضباط اجتماعی
در دمکراسیها که فرهنگ ضابطه درست میکند – همچنانکه در قلمرو هنر و ادب میبینیم – حد دانستن در رقابت کیفیتها بوسیله دست نامریی (invisible hand) تعیین میشود. رقابت کیفیتها به خودی خود بر اساس ضابطه عمل میکند. حتا اظهار نظر در مسایل روزمره زیر تاثیر این ضابطهسازی درونی فرهنگ است. اما در فرهنگ انتقالی و به ویژه در سیاست در مرحله انتقال که دست نامرییِ انضباط اجتماعی عمل نمیکند اظهار نظر یک اشتغال روزمره است. اظهارنظر در چنین فضایی گلولهای است که غریزه آن را شلیک میکند. فیسبوک و اینترنت به طور کلی که در موقعیت تعالی اخلاقی میتواند سازماندهی فرهنگی کند در چنین شرایطی موقعیت غریزی اظهار نظر را تشدید میکند. این است که اندیشمندان از سیاست فاصله میگیرند تا خود را از میدان غریزهی اظهار نظر دور نگه دارند. این یک مشکل پایهای اجتماعهایی است که یک پای در سنتی فرهنگی دارند که نمیتواند انضباط اجتماعی را به ضابطهای درونی بدل سازد.
*
اولتیما ایراسیو
گسترش جنگ با داعش حلال مشکل نیست. باید به فکر راههای دیگری بود. گسترش جنگ حتا به سود نیروهای سرکوبگر – عمده – منطقه مانند ایران و اسراییل است که نیروهای افراطی حاکم بر آنها همواره از اغتشاش و ناامنی در منطقه سود بردهاند تا از نظر داخلی نیز نیروهای اپوزیسیون را کنار گود نگه دارند. و تازه این تنها یکی از پی آمدهای شوم آنست.(ultima irratio)«جنگ آخرین وسیله بیخردیست»
*
راه مطلق و هدف نسبی است
هدفِ یگانه و مطلقی وجود ندارد، مگر از گونهی ذهنیاش. هدفها، راهبردی یا استراتژیکاند. ولی استراتژی نه به معنای نهایی و پایانی. استراتژی در خدمت راه است. با این ترتیب هدفها ایستگاههای بین راهاند. هدف، آماجی است که به آن میرسیم و از آن میگذریم. پس هدف مفردی وجود ندارد ، به این ترتیب هدفها همواره هدفهای دیگری را تولید میکنند. یعنی نفی هر هدفی در خود آن، یعنی در طبیعت تعارضآمیز آن نهفته است. و این یعنی متافیزیکزدایی از هدف.
*
هدف اختلاف میآورد و «راه» اشتراک
عیب نخست اعتقادهای پایانگرا، بستن راه است. عیب دوم، بیپایان یعنی بیزمان کردن پایان است. و این از گونهای مرگ خواهی در قلمرو ناآگاهی انسان میآید. از تاناتوس یا غریزه مرگ!. تمایل به پایان، در روانشناسی فردی اثر غیر قابل انکار بهجا میگذارد. آدمی که لذت در راه بودن را احساس نکند به پی آمد اجتماعی آن نیز تن میدهد. تفاهم ارتباطی، بازتاب مفهومی این احساس، یعنی احساس لذت در راه بودن، است. این، راه است که مشترک و انسانی میکند، نه هدف، که پراکندن، هدف ناآگاه آن است. ابزاری کردن راه، چیزی جز ابزاری کردن زندگی نیست. از آدم تیپ هدفگرا انتظار دموکراسی داشتن تا حدی پروبلماتیک است.
*
تفاوت روحی و روحانی
به زبان آلمانی geistig یعنی روحی و geistlich یعنی روحانی. رسالت دومی همانگونه که در ایران هم میبینیم بی معنا کردن یا تخریب کارکرد اولی است.
*
دینِ راه یا دینِ هدف
دو گروه از انسانها به دین احتیاج ندارند. جز به مصلحت یا برای پرهیز از خشم مردم نادان. این دوگروه، سعادتمندان و فرهیختگاناند. چون ظاهرا سعادت هدف هر دینی است و فرهنگ جایگزین اخلاق است. این امر که در بهشت هم دین وجود دارد – یعنی شیفتگی هدف به خودش- شاید به حواسپرتی تمامیتخواهانهی خوانشهای تکصدا از دین مربوط است. در نگاه بودا به زندگی، هدف خودِ راه است. کافکا نیز در داستانی کوتاه و در استعارهای چند لایه، پوچی هدف را به این تعبیر، و همیشه در راه بودنِ انسان را، که میتوان آن را نقد اندیشههای پایانگرا نامید، برای ما باز نموده است.
*
خیانت به صیانت ذات
اعلام بخشش عمومی پس از ج. اسلامی از این واقعیت پرده بر خواهد داشت که ما به اندازه کافی نیرومندیم. و گرنه با اعلام بخشش، امکان بخشیده نشدن خود را به حریف تفویض کردهایم. یک قاعده مهم بازی: برای بخشیدن، به نیروی کافی احتیاج است. و گرنه بخشش در عمل میتواند به اصل صیانت ذات – در بازی – خیانت کند.
*
خودمختاری عاطفی چیست؟
اگر کسی بتواند با هموطنان سلطنتطلب و اصلاحطلب – در موقعیت موجود – دستکم از نظر درونی، رابطهای ایرانی و انسانی داشته باشد و در عین حال برخورد نظری آنها را با ج. اسلامی رد بکند، در واقع به اوج خودمختاری عقلی که همان خود مختاری عاطفی است دست یافته است.
*
ترانسِ اعتقادی چیست؟
در مرحلهی ترانس که آدم هیپنو شده از نظر ایمانی، در حالتی بیخود شده یعنی در خلسه و لذت وصول به حقیقت قرار میگیرد، میتواند مرتکب جنایت هم به شود. در حالت ترانس اعتقادی، فرد در جهت انجام هدف تعیین شدهای با حذف همهی آگاهیهای دیگرش یا در حالت عدم احساس آگاهیهایش، با ارادهای مدیریت شده از بیرون حرکت میکند. راسکولنیکف با همهی لطافتی که داشت و دلش به حال بینوایان میسوخت، پیرزن را با تبر به قتل میرساند. راسکول در ترانس این جنایت اعتقادی را مرتکب میشود. جنبههای روانشناسانه رابطه بیمارگونه معتقد با اعتقادش باید با تجارب پس از رسیدن آیتالله خمینی به قدرت و پس از پیدایی اسلامیسم به طور کلی هنوز مورد بررسی قرار به گیرد. یکی از این جنبهها حالت ترانس تودهای است. گونهای ارتباط در ترانس. بررسیهایی از این دست جنبه روشنگرانه دارند چون نشان میدهد چگونه اعتقاد میتواند معتقد را بیاراده کند. یا اراده آگاهانه را از او بگیرد.
*
تامل!
برای تنها بودن یا باید خدا بود یا حیوان – ارسطو.
نیچه: یا فیلسوف، که هر دوی آنهاست.
بهراستی چرا فیلسوف دو بار تنهاست؟ به مثابه حیوان، و چونان خدا.
*
نماد ترکیبی چیست؟ و چرا من بر مصدق تاکید میکنم
ملیگرایی خیلی با هومانیسم قابل جمع نیست. هومانیسم یک حرکت فرا ملی است. اهمیت مصدق در این است که یک نماد ترکیبی است. او یک هومانیست ملیگراست. هومانیسم او حتا از هومانیسم رنسانس مدرنتر است. اراسموس به عنوان مثال از نظر زمانی مجبور بود مسیحیت را انسانی بکند. در هومانیسم مدرن و در نگاه مصدق، دین یک اشتغال فردی است و همزمان، عنصر ملی برای مصدق یک شهروند جهانی است. و این او را به اتحاد مدرنیتهای با دموکراسی جهانی سوق میداد. برای او دین و ایدولوژی در چارچوب شهروند ملی – جهانی یعنی ملی – دموکراتیک به مثابه یک نهاد مدرن، چونان یک جایگاه اجتماعی مطرح بود. حتا امیر کبیر این دوالیسم ملی – هومانیستی را نداشت. امیر کبیر یک مصلح بزرگ بود. اما «نهاد ترکیبی» تنها مصدق را داریم. در حالی که ملیگرایی و هومانیسم در اساس پارادوکسیکالاند. حل این پارادوکسی در شخصیت سیاسی مصدق، کاراکتر اجتماعی و انسانی او را پیچیده و جاذب و مدرنتر از زماناش میکرد. در تاریخ معاصر ایران نماد ترکیبی دیگری نداریم.
*
پیری سالم
پیری تغییر چشمانداز است. فراختر شدن گستره تفاهم، بازتاب محدود شدن فیزیکی چشمانداز است. پیری نقطه اپتیموم تقاطع این دو منحنی، یعنی این دو چشمانداز است. چشمانداز جدید، به پیری یک زمینه نوجویی میدهد. نوجویی جدید در واقع در جای نوجویی سپری شدهی دوره جوانی مینشیند. در پیری سیزیف بالاخره به قله میرسد. با ملانکولی شور از دست رفته، با تجربهای فشرده و حس دیگری از زمان. با یک درک فلسفی خودبخودی از دو زمان کاملن متفاوت.
*
حقوق بشر بالاتر از قانون
با وجود درهم تنیدگی قانونیت و مشروعیت، یکی از تفاوتهای این دو مفهوم را در رابطه با حقوق بشر چونان ملاک و معیار میتوان شناخت. آدم کشی به موجب قانون، انسانها را به خاستگاه حیوانیشان بر میگرداند. مجازات اعدام نشان میدهد که قانون میتواند به این موقعیت که انسانها میتوانند مانند حیوانهایِ درنده یکدیگر را پاره کنند مشروعیت و انتظام به بخشد.
* * *
اندیشههایی در باره جهان – ۳
پلورالیسم و منادولوژی – دمکراسی و تعدد ذات
پلورالیسم از نظر عقلی با تکذاتگرایی نمیخواند. مونیسم اسپینوزا یعنی باور به یک ذات – سوبستانس – از زاویه دید پلورالیستی بهقول فیلسوف مارکوس گابریل نادرست است. یک ذات به تنهایی خیلی تنها و کسالت آورست – one is the loneliest number – و اما نگاه دکارت به جهان، نیز دوذاتی و ثنوی است، بقول فیلسوف گابریل دوالیسم دکارت واقعیت _مدار و وفادر به واقعیت، یعنی wahrheitsfaehig هست اما مدلل نیست. چرا دو ذات و نه سه ذات و یا بیشتر؟ اما نگرش پلورالیستی را از زاویه ذات نگری، در منادولوژی لایبنیتس میتوان دید. نقل از فیلسوف یاد شده.
منادیسم با این ترتیب یعنی کثرت و تعدد ذات. کثرت مناد یعنی مختلف بودن ذوات. نظریه لایبنیتس تنها برگردان روحی اتمیسم دموکریت نیست و یک نظریه تعدد ذوات در زمانی است که چرخش به عصر جدید آغاز شده است و پلورالیسم در چشم انداز قرار گرفته است. البته در ایدهآلیسم لایبنیتس جنبههای ناب هم وجود دارد. کانت در نقد خرد ناب به رد آن میپردازد.
*
دشمن شخصی کیست؟
کسی که از پشت دیواری از غبار چونان شبحی از دولت نظارهگر سرک میکشد تا در حرکتهای تو اشتباهی پیدا کند و از این راه، امکان اشتباه کردن را از تو سلب کند. و چه اثر مخربی دارد اگر او در ماموریت غریزی سوق دادن تو به اشتباه نکردن توفیق پیدا کند.
*
نسخه رهایی
حقیقت ناب و ایقان معرفتی را ج. اسلامی به اندازه کافی به کرسی نشانده است. در پی یک یقین معرفتی دیگر بودن، یعنی با نبرد حقیقتها چیزی جز خسران بدست نخواهی آورد. آلترناتیوی برای حقیقت باید پیدا کرد تا آه از نهاد این سیکلوپ برآورد. درست باید مانند اولیس وسط پیشانی سیکلوپ را نشانه گرفت، یعنی تنها ارگان یقین معرفتی او را! اما برای این کار به وفاقی در قلمرو شناخت نیاز داریم. آلترناتیو حقیقت، نقد حقیقت است. نقد کل بافتار حقیقت است و نه بالا بردن پرچم حقیقتی دیگر. حقیقت ج. اسلامی پس از داعش از همیشه بیآیندهتر شده است چون از ژرفا به برون فرا تراویده است. او هرگز چنین آسیب پذیر نبوده است.
*
سلوک تفاهم با اعتقاد
هیچوقت برای انتقاد از تندیهایی که کردهایم دیر نیست. برای تفاهم داشتن با دیگران لازم نیست از عقاید خود صرفنظر کنیم. با این حال تفاهم، شیوه ابراز و سبک دفاع از عقایدمان را به طور اتوماتیک تغییر خواهد داد.
*
تفاهم را هم میتوان آموخت
پدرم کمونیست بود و وصیت کرده بود با کتاب حزب دفناش کنند. اگر از مردمم متنفر باشم باید از پدرم و بسیاری دوستان و آشنایانم متنفر باشم. من ولی سعی میکنم آنها را بهتر بفهمم. سویتلانا آلکسیویچ برنده نوبل ۲۰۱۵
*
بشارت
اعلام عشق، یا در واقع تابلوی « بشارت » اثر امیل برنارد. در این جا روح القدس، بگوییم سنت، حالتی ملتمسانه؟ شاید هم آمرانه؟ یعنی به هر حال غیر درونی دارد. اما مهم اینست که مریم با حالتی از رقص به سنت پاسخ میدهد. تابلوی بشارت – Verkündigung – اثر امیل برنارد از نظر حالت رقص آمیزی که در واکنش مریم نشان میدهد تابلوی بشارت اثر بوتیچلی نقاش رنسانس را بخاطر میآورد، گرچه رادیکالتر. در سوژه اعلام عشق میتوان گفت اتفاق مهمی رخ میدهد. در سوژه تثلیث که رد پای اسطوره یونانی را در آن میتوان دید قدرت در حال تقسیم است. میان خدا و انسان. عشق قدرت را تقسیم میکند. در اسلام و یهودیت، قدرت متمرکز بر یگانگی، که همان یکتاگرایی متمرکز بر قدرت است، راه هر گونه تقسیم قدرتی را میبندد.
هنر رنسانس با رقص، لبخند و شادی که اجزای فرهنگی تفاهم اجتماعیاند به ایده تقسیم قدرت عینیت بخشید. فیلیپو لیپی که استاد ساندرو بوتیچلی بود مریم را با آرایش کامل و نشسته بر صندلی مجللل نشان میدهد. در تابلوی مریم و کودک حتا فرشته لبخند میزند و نگاهها بجای اینکه به آسمان یا بجایی پرت دوخته شوند با یکدیگر مبادله میشوند و به طور کلی زندگی در پیش زمینهای ارتباطی عمده میشود. عصر جدید بر این ذخیره معنوی، سمت یابی فورماسیونی پیدا میکند. در جوامع اسلامی که رنسانس ندارند اقشار خرده بورژوازی در غیاب بورژوازی که تحول عصر جدیدی ایجاد میکند گسترش مییابند و با ذهنیتی مغشوش و عدالتخواهی مذهبی دست رد به سینه عصر جدید به این دلیل که طلیعهدار آن، بورژوازی است میزند. پتی بورژوازی بدون تحول عصر جدیدی نمیتوانست پیوند رقص، لبخند و شادی را با تفاهم اجتماعی بفهمد. مشکل اساسی در جوامع اسلامی بویژه، فقدان رنسانس است که همچنان خاستگاه هنر و تحول اجتماعی به طور کلی است. از همین دست، امیل برنارد مرا به رنسانس که تفاهم را خاستگاه شادی میدانست کشاند.
*
تناقض موجه
نباید به کسی که متحول شده و به نظری انسانی دست یافته است ایراد گرفت که چرا عمل او منطبق با نظری که میدهد نیست. چون پیاده شدن تحول نظری در عمل به زمان بیشتری از تحول نظری نیاز دارد. چرا که تحول عملی به گذر از بسیاری از سنن و عادتهای پاسفت کرده در ناآگاه فردی و اجتماعی وابسته است. برای اینست که میگوییم نظر خود، بخشی از عمل است. سخن، یک کنش گفتمانی است. یا میگوییم نظر آستانه عمل است و روشن است که به آستانه با سهولت بیشتری میتوان رسید.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۱
چند اصل پسا اخلاقی در تجربه یک عقل خودمختار :
«هر چیزی محدود به حدود است»
«پیروزی نهایی ناممکن است»
«آینده پیشبینی ناپذیر است»
«آزادی همواره – کم و بیش – در مخاطره است»
«هیچ خط مستقیم اعتقادی به آزادی راه نمیبرد»
«در نسبت دادن خیانت به دیگران احتیاط بهتر از قاطعیت است. عملا در مقام قاضی سخن گفتن بدون اینکه قانون این سمت را به ما داده باشد خودسری است»
«حقیقت نه نسبی است و نه مطلق بلکه اعتباری است. و اعتبار آن نیز تابع سطح متغیر استدلال در زمان و مکان معین است. ن ک. تذکار : شق ۱ تا ۴ را از دیگران گرفتهام»
*
چند اصل پسا اخلاقی ۲
عقل مقدم بر حق نیست. اگر نگوییم حق مقدم بر عقل است دستکم از نظر وفادار ماندن به حقوق انسانی باید به پذیریم که رابطه آنها موازی است. چون هر دوی آنها زاده تجربهاند. اگر عقل بر حق مقدم دانسته شود، حقوق انسانی به وسیله قدرتهای سیاسی و دینی، مورد تفسیر و بهره برداری قرار میگیرد. عقل در چنین مواردی آپارات تفسیر کنندهای میشود که سرکوب حق را نظریه پردازی میکند. زادگاه حق، همچنا نکه در مورد عقل نیز صادق است تجربه اجتماعی برخاسته از نهادینه شدن « رابطه متقابل » است. به گفته جان لاک « عقل محصول تجربه است»
حرمت انسانی تخطی ناپذیر است و حقوق انسانی تعدی ناپذیر. حتا اگر عقل آنرا به مصلحت نداند! به دینسان است که هیچ قدرتی نخواهد توانست طفره رفتن از حقوق بشر را یا سرکوب آنرا به ما به قبولاند. با این ترتیب عقل را باید از مقامی الهی یا ودیعهای خدایی در وجود انسان، که تک صدایان به آن تفویض کردهاند پایین آورد و مقام واقعی و متعادل اش را نشان داد. به گفته جان لاک« عقل ماهیت الهی ندارد» علت این که عقل را جوهری الهی میدانند اینست که حق را محصول عقل معرفی کنند و از آن طریق به حقوق الهی چونان خاستگاه حقوق موضوعه دست یابند. پس « عقل زاده تجربه است » این، گفته هگل را تایید میکند که « حقوق در پایه و اساس موضوعه است » و ارتباط اش با عقل در همان حدی است که با اخلاق یعنی با عقل عملی دارد. با این ترتیب حق و عقل به طور در هم تنیدهای محصول تجربه اجتماعیاند. به طوری که میتوان گفت میان حقوق نا مدون و عرفی و عقل عملی مرزی نیست.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۳
وسیله هدف را توجیه میکند. چندان افتخار نکن – نکنیم – که چه عقیدهای داری و به کجا میخواهی برسی! الزاما مهم نیست که چه فکر میکنی – یا چه فکر میکنیم – مهم تر چگونه فکر کردن است. در فرهنگ پسا اخلاقی، شیوه و متد، آماج را تعریف میکند. تاریخ تمدن بسوی عمده کردن متد نسبت به هدف حرکت کرده است. اگر یک معتقد به دین بگوید تفاهم اجتماعی برایش مهم تر از عقیده است، از آته ایستی که به اولویت تفاهم بر باور خود باور نداشته باشد بیشتر به به گسترش همزیستی یاری میرساند. گاندی به عنوان مثال تفاهم اجتماعی را مقدم بر باورهای متافیزیکی اش میدانست. یعنی ارزشهای پسا اخلاقی، ارادی یا وابسته به آماجهای انتزاعی فکر نیست.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۴
داوری رادیکال بازتاب ناتوانی فرهنگ انتقادی است. کسی که نیاموخته است انتقاد کند حمله میکند. دو شرط زمینهای انتقاد ، شجاعت و تعادل است. با این تبصره که تعادل در برخورد، که فرهنگ بشود شجاعت هم موضوعیت خود را از دست میدهد.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۵
فکر تند دیگر فکر نیست. دخالت غریزه در قلمرو فکر است. بازگشت از پسامتافیزیک و پسااخلاق است وبنیاد آن، آمریت اعتقادی است. رفورم یعنی نرم کردن شکل. ولی برای نرم کردن شکل نمیتوان آنرا از مضمون جدا کرد. شکل نرم ، همان منعطف کردن مضمون است. با این ترتیب شکل مهم تر از مضمون است. شکل، حرکت مضمون به بیرون است. برای همین است که ما خود را میآراییم. این، تمایل ذاتی انسان به هنر را نشان میدهد. آرایش، چیزی غیر از خود مارا نشان نمیدهد. بر عکس تواناییهای زیبایی شناسانه انسان را از نظر ارتباطی باز میتاباند و به آن مضمون پسا اخلاقی میدهد.یعنی آنرا به ادب تبدیل میکند. پس شکل یک مضمون پسااخلاقی است.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۶
از نظر کانت جهان صوری جهان تجربه است و بقیه ماجرا به قلمرو مصلحت اخلاقی تعلق دارد. به قول نیچه جهان صوری که از میان برداشته شود جهان حقیقی هم از میان برداشته میشود. پس مخالفت با جهان صوری که همان مخالفت با صورت جهان است مخالفت با حقیقت جهان است.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۷
با هنر و ادبیات، انسان به هیچ اعتقاد اخلاقی از بیرون نیاز ندارد. – چون اخلاق کارکرد خود بخودی فرهنگ است که ادبیات و هنر ناقلان راستین آنند – ادبیات و هنر باز میکنند، اعتقاد و ایمان میبندند. برای همین است که اعتقاد و ایمان با هنر و ادبیات رو به آینده بویژه مخالفند. هنر، خط عمودی تصورات ذهن رافرو میآورد و در مسیر افق قرار میدهد. در خط عمودی تصورات، افکار نبردآلودند، مبارزه خصلت آنهاست. عقیده در خط عمودی یک اسلحه و یک آلت قتاله است و حمله که بازتاب ناتوانی او در دفاع است وسیله بقای اوست.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۸
تفاهم فرا اعتقادی، قانون نخست همزیستی است.هر دین و اعتقادی که در تجربه دهها قرن نتوانسته است در خدمت صلح و تفاهم میان آرا و عقاید انسانها قرار بگیرد ، به عکس، به نفرت و دشمنی صرفا به خاطر تفاوت عقاید میان آنها دامن زده است ناچار است زیر پوشش تفاهم فرا اعتقادی قرار بگیرد. این فرایند در تجربه متمدنانه تاریخ به قانون تبدیل شده است و مقاومت ناپذیر است. تمدنی که رنسانس و هومانیسم آفریده است توانایی رام کنندگی هر حق بجانبی اعتقادی را نیز خواهد داشت.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۹
امر به عمل خیر و نهی از گناه، مقررات اخلاقی پیشا عصر جدیدی، پدر _ مرد_سالارانه و پاسخگو به غیبت خودمختاری عقل است. تکرار آن در عصر جدید، واکنش اخلاق زمیندار به خود مختاری عقل است. و اعتراض به فردیت و تفرد عقلانی پس از دکارت و سروانتس است. دون کیشوت این پیامبر پوشالی امر به معروف که با منطق عملی نوکرش سانچو به تسخر گرفته میشود نماینده این سنت اخلاقی است. اخلاق به تعبیر آمریتی از این دست علاقه مند به زمینه ایست که از آن بر میخیزد و در حقیقت روساخت آنست و قصد نفی پایهای آنرا ندارد. نظام آمریت اخلاقی تنها با خودمختاری عقل منتفی میشود.تاکید بر امر به معروف و نهی از منکر چونان پارهای از یک ایدولوژی آمرانه اعتقادی، ضرورت این چرخش را که در حال گسترش تحقق خویش در روند تاریخ تمدن است میپوشاند.
*
چند اصل پسا اخلاقی ۱۰
شور جمعی که انگیزه مذهبی و اعتقادی پیدا کند از مصادیق بارزهالوسیناسیون جمعی – تودهای – است. درهالوسیناسیون ادم تصور میکند چیزی را میبیند یا میشنود. نمونهای از آنرا ساعدی در نمایشنامه «آی با کلاه آی بیکلاه» باز نمایانده است. توهم وقتی جمعی -کولکتیو – بشود ادم به گونهای ایقان متوهم نسبت به تصویری تصوری دست مییابد. آنرا هیپنوز جمعی نیز میتوان نامید. آیتاله خمینی از این نیروی بیمار گونه کولکتیو قویا سود میجست. اخلاق اعتقادی که اراده فردی معطوف به شناخت در آن ناپدید میشود زمینه مناسبی برای شور مذهبی و اعتقادی از این دست به وجود میآورد.