برچسب «ضد شوروی»

واقعیت این است که انقلاب اکتبر بدون لنین هرگز به پیروزی نمیرسید. “اتحاد شوروی سوسیالبستی” و “لنینیسم” دو ستون اصلی باورمندی حزب توده ایران و در دورانی سازمان اکثریت بودند. این دو محور چون قدیسی آسمانی شمرده می شدند. از اینرو هرگونه انتقاد نسبت به این دو قدیس در این سازمان ها دست کم تا قبل از فروپاشی آن نظام، بلاقاصله با برچسب “ضد شوروی” که سخت ترین مجازات و نیز کارآمد ترین ابزار برای خفه کردن هر انتقاد و بازاندیشی بود، روبرو می شد. البته از حق نباید گذشت که تحمل انتقاد در سازمان اکثریت نسبت به حزب توده در چارچوب فکری آن دوران بیشتر بود. زیرا کم و بیش همان ترکیب رهبری داخل ایران به مهاجرت آمده بود که اتوریته اش در ابتدا کمتر زیر سوال می رفت.

به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب اکتبر بازخوانی تجربه ای در این مورد بی فایده نیست.

“کنفرانس ملی حزب توده ایران” در سال 1365 در کابل با شرکت بیش از 120 نفر از کادرهای حزب برگزار شد. این دورانی بود که ما توده ایهای جوان آنزمان، تنها یکی دوسالی از ایران به شوروی سابق یا اروپا مهاجرت کرده بودیم. شوک ناشی از ضربات به حزب، تازه به مرحله واکنش رسیده بود. سرتا پا گیچ و بحران زده بودیم. پناهگاه روحی و تکیه گاهمان شیفتگی ایدیولوژیک و باور به اتحاد شوروی بعنوان “دژ مستحکم زحمتکشان دنیا” و همزمان “نفرت به امپریالیسم” بود. جزو خوش اقبال ها بودیم. چون از مرگ و زندان جان بدر برده بودیم. اما هیچ جهت گیری فکری و سیاسی روشن و قوام یافته ای در ذهن ما وجود نداشت.

در چنین دورانی بود که ریشه یابی علل شکست نه فقط سیاسی بلکه معنوی و روانی حزب به یک پرسش همگانی ما نو آمدگان به مهاجرت تبدیل شده بود. تب انقلابی ما اما فروکش نکرده بود. شب و روزمان در محافل خصوصی و عمومی و در حوزه های حزبی به بحث و کشمکش و طرح پرسش می گذشت. بنا به نوع نگاهمان به فاجعه ای که پشت سر گذاشته بودیم، به دو گروه “موافقین و مخالفین” تقسیم شده بودیم. افزون بر اینها رو در شدن با “رهبران تازه حزب” که در پلنوم هیجدهم سکان این کشتی طوفان زده را بدست گرفته بودند، بر زخم سیاسی و روحی التیام نیافته ما نمکی سوزاننده تر می پاشید. آن پنج تنی که بنام هییت سیاسی کنفرانس ملی حزب را سر هم بندی کرده بودند، نه روحیه ما زخم خوردگان را می شناختند و نه لیافت و توانمندی سیاسی و حتی انسانی برای پاسخ به انبوه پرسشهای بی پاسخ ما داشتند. از همان ابتدای کار روشن بود میان اکثر ما و آن “رهبران” که هنوز نمیدانستیم گماشتگان ک گ ب اند، فاصله ای پر نکردنی دهان باز کرده بود. از این پنج تن به استثنای داود نوروزی که به دلیل مواضع انتقادی اش نسبت به حزب و روحانیت، اصلا حضور نداشت، چهار تن دیگر یعنی علی خاوری، حمید صفری، امیر لاهرودی و حبیب فروغیان از نگاه ما بشدت باور ناپذیر می آمدند. به همه پرسشها و نقطه نظرات اعضا حزب تنها با ماستمالی کردن و توسل به “ضد اساسنامه ای” نامیدن و انگ زدن درباره اینکه این حرفهای سازمانهای اطلاعاتی امپریالیستی است، پاسخ میدادند. هنوز نمیدانستبیم که خود آنها هم اصلا چیز دیگری بلد نبودند. اما ما هنوز کلمه ای برای بیان درک و احساس خود نداشتیم. زیرا درک روشنی در باره زیر بنای فکری شکست حزب نداشتیم و در ضمن چارچوب فکری مان باور به شوروی و لنینیسم بود. بناچار اعتراضات خود را تنها به گله گزاری و شکوه در باره مسایل تشکیلاتی و بی لیاقتی و ندانم کاری سکانداران حزب و نبود دمکراسی درون حزبی و باند بازی محدود کرده بودیم. اما واقعیت این بود که روش رهبری حزب در سرکوب فکری ما معترضین بی اثر نبود. ما از اینکه ” ضد شوروی” نامیده شویم، از درون بر خود می لرزیدیم. بسیاری از کنجکاوترین و با هوش ترین افراد ما دوباره به آثار لنین و تاریخ حزب کمونیست شوروی رجوع می کردیم تاشاید در آنجا پاسخی برای پرسش های بی شمارمان و یا ابزاری برای مبارزه درون حزبی علیه رهبری حزب پیدا کنیم. نوشته های آن دوران ما که سراسر نقل قول از آثار لنین و یا رهبران شوروی بود، گواه وضع فکری ما بود.

عصاره فکر و راه حل ما معترضین بر دو محور قرار داشت. اولا باصطلاح مرزبندی با انحراف سیاسی حزب که در ادبیات لنینی ما “راست روی” و کم اهمیت دادن به امر “رهبری طبقه کارگر” در برنامه و مشی سیاسی حزب تلقی می شد. ثانیا حضور نیروهای حوان و انقلابی در رهبری که حزب را از رهبران ناتوان و فرسوده پاکسازی کند.

در چنین فضای فکری بودیم که جزوه ی 62 صفحه ای « نامه به رفقا» چندین ماه قبل از “کنفرانس ملی” بطور زیر زمینی و مخفیانه به دست ما معترضین رسید. داشتن و پخش این جزوه در میان مهاجرین توده ای ساکن سه شهر شوروی سابق یک “اقدام ضد حزبی” و فراکسیونیستی و حتی “همکاری با امپریالیسم” و “ضد شوروی” تلقی می

شد. نویسنده اصلی این جزوه بابک امیرخسروی بود که به همراه فرهاد فرجاد و زنده یاد فریدون آذرنور آنرا امضا کرده بودند و به تائید شادروان ایرج اسکندری نیز رسیده بود.

در این جزوه نکات مهمی در باره تغییر و تحول در حزب، استقلال اندیشه وعمل آن و پایان دادن به وابستگی ها ، احیای دموکراسی واقعی درون حزبی و تدوین یک سیاست تازه طرح شده بود. گردانندگان حزب که از حمایت مادی و معنوی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ، برخوردار بودند، به جای میدان دادن به طرح ها و نظریات، برای مقابله با هرگونه اعتراض، شیوه ی تهمت زنی » نظیر « دشمن طبقه کارگر» و خصم « انترناسیونالیسم پرولتری » را در باره نویسندگان این جزوه ، در پیش گرفته بودند. روش آنها انصافا به دلیل ناآگاهی ما، در آن زمان بسیار کارساز بود.

از دید ما نکات مطرح شده در این جزوه جالب و قابل فکر و بوِیژه ایجاد یک چشم انداز فکری بود. ولی ما هنوز در یک فضای فکری دیگری بودیم. اصلا از تاریخ واقعی حزب و انواع کشمکش ها و دسته بندیهای مهاجرت سابق خبر نداشتیم . با اینکه میدیدیم که مثلا علی خاوری دبیر اول حزب در برابر یک سرهنگ الکلی و دایم الخمر شوروی بنام “ارگش” مثل یک پادو رفتار می کند، ولی اینرا بحساب “روابط انترناسیونالیستی” می گذاشتیم.

چند ماه قبل از برگزاری کنفرانس ملی گردانندگان حزب به همه واحدها و اعضا حزب اکیدا دستور دادند که باید علنا و صریحا همه حوزه های حزبی در باره تعلیق نویسندگان « نامه به رفقا» موضع گیری کنند. چند ماه بعد البته معلوم شد که این موضع گیری بلیط ورود به “کنفرانس ملی” است. و چنین نیز شد. ما معترضین به دلیل راه حلی که در آن زمان به آن رسیده بودیم، طبعا ضمن همدلی با بسیاری از نکات « نامه به رفقا» آنرا « بی موقع» و « زودرس » می دیدیم ، واقعا هم در آنزمان « نامه به رفقا» را از نظر فکری دارای یک رگه “اورو کمونیستی” یا ” کمونیسم اروپایی” که بر استقلال فکری و عملی حزب تاکید می کرد، میدانستیم. زیرا فضای فکری و ریشه یابی مان از نظر منابع فکری و محیط شوروی در همین حد بود. فکر می کردیم که با وارد کردن افراد معترض به رهبری و ورود یک خون تازه در رگهای آن و همکاری با سازمان اکثریت که بیشترشان مثل ما فکر می کردند و مشوق ما بودند، می توانیم یک تغییر و تحول واقعی در حزب ایجاد کنیم. بر مبنای چنین فکری تقریبا اکثریت مطلق معترضین رای به “تعلیق” نویسندگان « نامه به رفقا» دادیم.

در کنفرانس ملی گردانندگان حزب نمایش را به نحوی چیدند که نقطه پایانی بر اعتراضات گذاشته شود. به این گونه که در ظاهر هر دو خواست ما یعنی ورود چند نفری از معترضین جوان به کمیته مرکزی و نیز چرخش به چپ برنامه و مشی حزب بر اساس تفکر لنینی تا حدی بر آورده شد. بویژه عده ای را با چشم بند در ته سالن کنفرانس، بعنوان کادرهای فعال حزب که از ایران مستقیما به کنفرانس آورده شده اند، نشانده بودند. حتی دو تن از معترضین بنام سیاوش کسرایی شاعر سرشناس و غنی بلوریان زندانی سیاسی 25 ساله کرد در زندان شاه که از محبوبیتی برخودار بودند، به عضویت هییت سیاسی انتخاب شدند.

ولی اصل مساله گردانندگان حزب، رای گیری در باره تایید صد در صدی اخراج نویسندگان « نامه به رفقا» بود که “ضد شوروی” نامیده می شدند. در جوی که ما تا حدی حس موفقیت داشتیم و سخنرانی که نماینده اکثریت فرخ نگهدار در باره “وحدت حزب و سازمان” کرد، به اخراج نویسندگان « نامه به رفقا» و نیز سه نفر دیگر اعضا مشاور کمیته مرکزی محمد آزادگر، حسین انور حقیقی و سعید مهراقدم رای دادیم. اتهام آنان “ضد شوروی”، « دشمن طبقه کارگر» و خصم « انترناسیونالیسم پرولتری » بود. تا آنجا که یادم میاید تنها زنده یاد اکبر شاندرمنی به اخراج گروه ” سه نفره” بدون آنکه حرفی اعتراضی بزند، رای نداد.

اما چند ماهی طول نکشید که نه تنها بحران حزب تعدیل نشد، بلکه به دوران تازه ای از فروپاشی کامل سازمانی و ایدیولوژیک گام گذاشت. در همان هفته های اول پس از کنفرانس هنگامی که من دیگر برای کار در رادیو زحمتکشان به کابل مهاجرت کرده بودم، متوجه شدم که آن نقابدارانی که ظاهرا از ایران آمده بودند، تنها یک شعبده بازی بود. آنها اکثرا توده ای های ساکن کابل بودند. همگی نیز به معترضین پیوسته بودند. ما در باره این صحنه سازی ها با هم جوک می گفتیم. در صحبت با زنده یاد سیاوش کسرایی دریافتم که از وب تنها بعنوان یک ابزار استفاده شده و هیچ تکان و تغییر واقعی در رهبری حزب رخ نداده است. یادم میاید هنگامی که از عشق آباد می خواستم به مسکو به قصد کابل پرواز کنم، یکی از توده ایها که با ک گ ب همکاری می کرد، با تهدید به سراغم آمد و گفت رفقا گفته اند که اگر در کابل دست از اعتراض برندارم، و به ورطه “ضد شوروی” بغلطم، همانجا باید دفن شوم.

به هر حال پس از کنفرانس ملی نه تنها هیچ گشایشی در فضای داخلی حزب صورت نگرفت، بلکه گردانندگان حزب همان 4 نفر بودند. اما اکثر کادر ها و اعضا حزب تا پلنوم بعدی یعنی پلنوم بیستم که در دی ماه سال 66 در کابل برگزار شد، متوجه نه تنها فضای سرکوب و بحران کامل فکری و بی لیاقتی گردانندگان حزب شده بودند، بلکه بحث

های فکری دیگر از “لنینیسم ” و اساسنامه حزب، بسیار فراتر می رفت. این هنگامی بود که گارباچف به دبیر کلی رسیده بود و فضای سیاسی شوروی گشایش یافته بود. یکسال پس از کنفرانس ملی دیگر ناتوانی فکری و درماندگی رهبری حزب در پاسخ به پرسش ها به موضوع تمسخر و شوخی معترضین تبدیل شده بود. زیرا فاصله نگاه ما با نگاه گردانندگان حزب به نظام توتالیتر شوروی، از زمین تا آسمان شده بود. با از پرده بیرون افتادن دخالت های وحشتناک ک گ ب در زندگی داخلی حزب و سواستفاده از احساسات پاک توده ای ها برای جاسوسی در ایران و یا در صفوف حزب دیگر، هرگونه توهم در باره تغییر رهبری از بین رفت. فساد و درماندگی “اتحاد شوروی” و ادامه پرورنده سازی و اخراج بسیاری دیگر از معترضین که ربطی به “گروه سه نفره” نداشتند، کار به جایی رسید که هنوز یکسالی از کنفرانس نگدشته بود که ما یعنی بیشتر کسانی که در کنفرانس به عضویت کمیته مرکزی رسیده بودیم، رسما از حزب اعلام جدایی کردیم. یادم میاید که در بیانیه آنزمان ما از نویسندگان “نامه به رفقا” در همان زمان یعنی سال 1366 حدود سی سال پیش عذر خواهی کردیم. واقعا هم که کار بزرگشان در آن زمان که ایجاد یک جنبش فکری و بویژه دامن زدن به بازاندیشی و آزاد اندیشی و استفاده از فکر خود بجای دنباله روی بود، اهمیت بسزایی داشت.

ريشه تفكر استبدادي در چپ ايران، در تئوريها و سيستم نظری و همان فرهنگ” لنينيسی” و تفكر و فرهنگ كمينترني بود، كه در همه دوران موجودیت شوروی پس از انقلاب اکتبر انديشۀ راهنماي او بود. واقعیت نیز این است که در تمام تاریخ بشری هیچکس نتوانسته حتا یک نمونه هم نشان دهد که حکومت سوسیالیستی واقعی با احترام به آزادی و دموکراسی و نظام چندحزبی و انتخابات دموکراتیک در کرۀ زمین شکل گرفته باشد. بی باوری به آزادی و دمکراسی مهمترن انگيزه ای بود كه حزب توده را به حمايت قاطعانه از «خط امام» سوق داد. .

وگرنه چگونه ممکن بوئد که حزب توده و بعداً سازمان اكثريت و برخي ديگر به آن سادگي، خط فكري ضد دمکراتیک آمام را دنبال کردند و از يك رژيم استبدادي قرون وسطائي حمايت كنند. وگرنه حتی اگر شکست سیاسی هم می خوردند ولی چنین فاجعه بار به امر آزاديها و دمکراسی پشت نمی کردند.

فرهنگ لنینی و شوروی گرایی یعنی انگزنی و دشنامگویی به هر رقیب و مخالف سیاسی به قصد حذف او و “بربریت سرمایه داری” خواندن “آزادی و دمکراسی” برای کسب قدرت سیاسی با تکیه بر یک نیروی اندک انقلابیون حرفهای از راه کودتا (با اتکا به حمایت شوروی) تا چندین دهه تبدیل به سرمشق و فرهنگ سیاسی بسیاری از احزاب کمونیستی جهان گردید. نمونۀ ایرانی آن رفتار نورالدین کیانوری و علی خاوری با منتقدین درونی و بیرونی حزب توده بود. نمونه های جهانی آن سرنگونی دولت ملی دوبچک در چکسلواکی ، سرکوب خونین قیام مردم مجارستان در در ۲۳ اکتبر ۱۹۵۶ و کودتای ثور علیه حکومت داودخان در افغانستان است.