نامه‌یِ اینشتین به گوت‌کیند معروف به «نامه‌یِ خدا»

پرینستون، ۳ / ۱ / ۵۴[۱۹]‏

آقایِ گوت‌کیندِ عزیز!‏

به ترغیب و پیشنهادِ [۱] مکررِ براوئر در روزهایِ گذشته بخش‌هایِ زیادی از کتابِ شما را خواندم و برایِ ‏ارسالِ آن از شما بسیار تشکر می‌کنم. آنچه در ضمنِ آن به‌ویژه نظرِ من را جلب کرد، این بود که ما به لحاظِ نگرشِ ‏عملی به زندگی و به جامعه‌یِ انسانی بسیار به هم شبیه هستیم: غایتِ آمالِ – شخصیِ- شما با تلاش در جهتِ رهایی از ‏امیالِ خودمحورانه، تلاش در جهتِ زیباسازی و تعالیِ هستیِ بشر با تأکید بر هر آنچه صرفاً انسانی است، و شیءِ ‏بی‌جان را تنها وسیله‌ای دیدن که نباید برایِ آن کارکردی مسلط قائل شد [ازجمله‌یِ این مشترکات است]. (درست همین ‏موضع است که ما را به‌عنوانِ [صاحبانِ] «موضعِ غیرِ آمریکاییِ» اصیل به هم پیوند می‌دهد.)‏

با این وصف من بدونِ تشویق و ترغیبِ براوئر هرگز بر آن نمی‌شدم تا به‌طورِجدی به کتابِ شما بپردازم.، زیرا ‏کتابِ شما به زبانی که برایِ من مفهوم نیست، نوشته شده است. کلمه‌یِ خدا برایِ من چیزی جز بیان و محصولِ ‏ضعف‌هایِ بشری نیست، و کتابِ مقدس مجموعه‌ای است از قصصِ قابلِ‌ احترام، لیکن به‌غایت ابتدایی. هیچ تفسیری ‏هرقدر هم ظریف و باریک‌اندیشانه نمی‌تواند چیزی از آن را (برایِ من) تغییر دهد. این تفسیرهایِ پیراسته و لطیف به ‏طبع بسیار گوناگون‌اند، لیکن هیچ نسبتی با متنِ اصلی ندارند. برایِ من دینِ نابِ یهودی مانندِ تمامِ ادیانِ دیگر تجسمی از ‏خرافاتِ بدوی‌اند. و قومِ یهود، که من به طیبِ خاطر خود را جزئی از آن می‌دانم و طرزِ فکر و روحیاتِ آن عمیقاً با ‏‏[جانِ] من عجین شده است، برایِ من شأنِ خاصی بیش از سایرِ اقوام ندارد. تا آنجا که تجربه‌ام یاری‌ می‌کند، این قوم نیز ‏چیزی بهتر از سایرِ گروه‌هایِ انسانی نیست، هرچند که به علتِ فقدانِ قدرت از [دست زدن به] بدترین تعدیات مصون ‏مانده است. جز این من هیچ‌چیزِ «برگزیده‌ای» در این قوم نمی‌بینم.‏

اصولاً برایِ من دردناک است که شما مدعیِ جایگاهی برتر [برایِ قومِ یهود] هستید و می‌کوشید از این جایگاه با ‏دو دیوارِ فخر دفاع کنید، یکی بیرونی به‌عنوانِ انسان و دیگری درونی به‌عنوانِ یهودی. به‌عنوانِ انسان تا حدی مدعیِ ‏معافیت از علیت هستید که در مواقعِ دیگر آن را می‌پذیرید، و به‌عنوانِ یهودی مدعیِ امتیازی برایِ یکتاپرستی. اما علیتِ ‏محدود اساساً دیگر علیت نیست، آن‌گونه که اسپینوزایِ بی‌نظیرِ ما آن را برایِ نخستین‌بار درنهایتِ تیزبینی تشخیص داده ‏است. و درکِ جان‌باورانه‌یِ ادیانِ طبیعی در اصل با این انحصارگری مُلغی نمی‌شود. ما با چنین دیوارهایی تنها می‌توانیم ‏تا حدی خود را فریب دهیم؛ اما مساعیِ اخلاقیِ ما با آن‌ها تقویت نمی‌شوند، بلکه برعکس [تضعیف می‌شوند].‏

حال پس‌ازآنکه من کاملاً به‌صراحت اختلافاتمان را در عقایدِ فکری بیان کردم، برایم واضح است که ما در ‏اساس، یعنی در ارزشیابیِ رفتارِ انسانی، کاملاً به هم نزدیکیم. آنچه ما را از هم جدا می‌کند، تنها تمهیداتِ فکری یا به ‏زبانِ فرویدی «توجیهِ عقلی» است. ازاین‌رو فکر می‌کنم، اگر ما درباره‌یِ مسائلِ مشخص گفتگو می‌کردیم، همدیگر را ‏به‌مراتب بهتر درک می‌کردیم.‏

با تشکرِ صمیمانه و بهترین آرزوها
آ. اینشتینِ شما
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] اینشتین ابتدا کلمه‌یِ ‏Aufforderungen‏ (درخواست‌ها‌، خواهش‌ها) را نوشته بود، اما آن را قلم زد و و بالایِ آن کلمه‌یِ ‏Anregung‏ (پیشنهاد، ابتکار، تحریک) را نوشت. تصویرِ دست‌نوشته‌یِ نامه‌یِ اینشتین و متنِ تایپ‌شده‌یِ آن را در اینحا و اینجا می‌توان یافت.
آنچه درونِ دو قلاب […] می‌آید، افزوده‌یِ مترجم است.‏

*****

پی‌گفتارِ مترجم

آلبرت اینشتین (‏Albert Einstein‏) در ۱۴ مارسِ ۱۸۷۹ در شهرِ اولم (‏Ulm‏)، یکی از شهرهایِ آلمان، به دنیا آمد و در ۱۸ ‏آوریلِ ۱۹۵۵، در شهرِ پرینستون در ایالتِ نیوجرسیِ آمریکا درگذشت؛ وی این نامه را در سومِ ژانویه‌یِ سالِ ۱۹۵۴، ‏یعنی یک سال و سه ماه و ۱۵ روز پیش از فوتش نوشته است. بنابراین آنچه در نامه آمده است، آخرین موضعِ او در ‏قبالِ دین و خدا و قومِ یهود است.‏

گیرنده‌یِ نامه کسی است به نام اریش گوت‌کیند (‏Erich Gutkind‏) که در ۹ فوریه‌یِ ۱۸۷۷، حدودِ دو سال پیش از تولدِ ‏اینشتین، در برلین متولد شد و در اوتِ ۱۹۶۵ در نیویورک سیتی درگذشت. وی عارفی بود یهودی و متأثر از علومِ خفیه ‏‏(‏Esoterik‏) و عرفانِ قبّاله یا کابالا (‏Kabbala‏) که تفسیرِ رازورانه و عرفانیِ کتابِ مقدس و سنتِ یهود است. گوت‌کیند ‏نخستین کتابش را با نامِ مستعارِ فُلکِر ‏Volker‏ نوشت که برساخته‌ای است از کلمه‌یِ ‏das Volk‏ (قوم) و منظور از آن در ‏اینجا قومِ یهود است. پس‌ازآن با افرادِ مشهوری مانند والتر بنیامین و کاندینسکی آشنا شد. وی پس از برآمدنِ فاشیسم در ‏آلمان مجبور به مهاجرت شد و به آمریکا رفت و تا پایانِ عمر در همان‌جا زندگی کرد. ‏

اریش گوت‌کیند، که در آمریکا به اریک (‏Eric‏) گوت‌کیند معروف است، در سالِ ۱۹۵۲ کتابی نوشت به نامِ ‏Choose Life: ‎The Biblical Call to Revolt‏ (زندگی را برگزین: فراخوانِ کتابِ مقدس به قیام) و نسخه‌ای از آن را برایِ آلبرت اینشتین ‏فرستاد. عنوانِ کتاب به‌روشنی از دینی بودنِ آن حکایت می‌کند: «زندگی را برگزین» برگرفته‌ای است از تورات:‏
‏«امروز… زندگی و مرگ … را پیشِ رویِ تو نهادم، پس زندگی را برگزین» (سِفْرِ تثنیه، بابِ ۳۰، ۱۹)‏

عنوانِ فرعیِ آن، «فراخوانِ کتابِ مقدس به قیام»، نیز تأکیدی است بر این امر. یادآوری کنیم که ‏Bibel‏ به معنایِ «انجیل» ‏نیست، بلکه «کتابِ مقدس» است که برایِ مسیحیان شاملِ عهدِ عتیق و عهدِ جدید و برایِ یهودیان فقط شاملِ عهدِ عتیق و ‏به‌طورِ عمده تورات، یعنی ۵ کتابِ اول یا «اسفارِ خمسه» (پیدایش، خروج، لاویان، اعداد و تثنیه) است. ‏

ظاهراً اینشتین، چنانچه از نامه‌یِ او پیدا ست، به علتِ آنکه فردی بی‌اعتقاد به دین و خدا بود، رغبتی به خواندنِ این کتاب ‏دینی و عرفانی نداشت، اما براثرِ پیشنهاد و درخواست‌هایِ مکررِ دوست و همکارش براوئر ‏Luitzen Egbertus Jan ‎Brouwer (1881 – 1966)‎‏ ریاضی‌دانِ هلندی، به خواندنِ آن اقدام می‌کند، اما ناخشنودیِ خود را در همین نامه‌ای که ‏ترجمه‌اش از خاطرِ خوانندگان گذشت، ابراز می‌دارد.‏

گوت‌کیند این نامه را که به «نامه‌یِ خدا» (‏Gottesbrief‏) معروف است، حدودِ یک سال بعد از دریافتِ آن برایِ فروش ‏عرضه می‌کند. این نامه بارها در سال‌هایِ ۲۰۰۸، ۲۰۱۲ و ۲۰۱۸ خریدوفروش می‌شود و آخرین بار در ۵ دسامبرِ ‏‏۲۰۱۸ به قیمتی در حدودِ ۳ میلیون دلارِ آمریکایی به فروش می‌رسد.‏

اینشتین در ابتدایِ نامه از ارسالِ کتاب تشکر می‌کند و می‌گوید که به پیشنهاد و درخواستِ مکرر دوست و همکارش ‏براوئر به خواندنِ آن اقدام کرده است و مقدارِ زیادی از آن را خوانده است. اینکه چرا براوئر خواندنِ این کتاب را مکرر ‏به اینشتین توصیه کرده است، می‌تواند ناشی از تعلقِ‌خاطرِ خودِ او به عرفان و شهودگرایی، و نیز ارادتِ گوت‌کیند به ‏اینشتین و فیزیک و کیهان‌شناسیِ او باشد. باری، اینشتین پس ‌از اظهارِ تشکر به مشترکاتِ خود و گوت‌کیند اشاره می‌کند ‏و برخی مواضعِ عملیِ مشترکِ خود و او را برمی‌شمارد.‏

وی سپس به نقدِ کتابِ گوت‌کیند می‌پردازد. ابتدا عنوان می‌کند که زبانِ کتاب برایِ او مفهوم نیست. به اشاره بگوییم که ‏کتابِ گوت‌کیند کتابی علمی و یا فلسفی نیست، بلکه بیشتر به زبانی عرفانی و حتی دینی نوشته شده است. وی می‌کوشد ‏تفسیری انقلابی (‏revolutionary‏) از کتابِ مقدس به دست دهد. گوت‌کیند دین را به‌طورِ اعم و یهودیت را به‌طورِ اخص ‏مشکل‌گشایِ معضلاتِ کنونیِ بشر می‌داند و راه نجات را در بازگشت به کتابِ مقدس و تفسیرِ نوین می‌جوید. به نظرِ او ‏‏«دینِ واقعی دینی است که به قیام (‏Revolt‏) دعوت کند» (پیشگفتارِ کتاب)، قیام علیه بدی، بیداد و ستمگری، و برایِ دست ‏یافتن به شأن و کرامتِ انسانی. او از یهودیان می‌خواهد تا یهودی بودنِ خود را پنهان نکنند و خود را تنها شهروندِ عادیِ ‏یک کشور ندانند، بلکه تعلقِ خود را به قومِ یهود، به بنی‌اسرائیل انکار نکنند  (ص ۴۲) به باورِ او یهودیت حدِ اعلایِ ‏انسان‌گرایی است (ص ۳۱۱) و «خدا، ‌بنی اسرائیل و تورات یکی است» (ص ۱۴۴). به نظرِ او مسئله این نیست که ‏داستان‌هایِ کتابِ مقدس واقعی است یا نیست، بلکه این است که کتابِ مقدس آن‌ها و شخصیت‌هایِ آن‌ها را واقعی نشان ‏می‌دهد. ازاین‌رو وی این داستان‌ها را نه‌تنها «واقعی» (‏real‏) بلکه «فراواقعی» (‏ultra-real‏) می‌داند (ص ۱۲۹). به همین ‏دلیل است که زبانِ این کتاب برایِ دانشمندی مانندِ اینشتین نامفهوم و نامأنوس است. ‏

شاید آنچه بیش از همه خاطرِ اینشتین را می‌آزارد، علاوه بر مواردِ یادشده، استفاده یا سوءاستفاده‌یِ گوت‌کیند از نام و ‏دستاوردهایِ علمیِ او و دیگر بزرگانِ یهودی است. گوت‌کیند گاه به‌تلویح و گاه به‌تصریح دستاوردهایِ افرادی مانندِ ‏اینشتین، فروید و مارکس را یا به یهودی بودنِ آنان نسبت می‌دهد و یا اظهار می‌دارد که تورات و «دینِ نابِ یهود» با ‏اندیشه‌هایِ آنان و نیز با علومِ مدرن نه‌تنها هیچ تضادی ندارد، بلکه همراه و هم‌آوا ست. وی ازجمله می‌نویسد:‏

    ‏«هیچ خصومتی میانِ یهودیت و علم هرگز وجود نداشته و ندارد. هیچ تحقیق و هیچ دستاوردِ محتملِ تحقیقاتِ ‏علمی نمی‌تواند به یهودیت آسیب برساند یا تشویشی در آن ایجاد کند. یهودیان هرگز ترسی از علم نداشته‌اند. ‏روحِ یهودی همواره روحی به‌شدت علمی بوده است. در تاریخِ یهود هرگز کسی مانندِ جوردانو برونو در آتشِ ‏هیزم سوزانده نشد، کسی مانندِ گالیله به شکنجه تهدید نشد، مانعی بر سرِ راه پیشرفتِ ستاره‌شناسی ایجاد نشد، ‏هرگز اکتشافاتِ بزرگیِ مانند داروین سرکوب نشد. یهودیت با دشمنی با علم مطلقاً بیگانه است. تکفیرِ اسپینوزا ‏ربطی به موضوعِ علمی نداشت، بلکه در ارتباط با اصلی از اصولِ عقایدِ یهودیت بود. اختلافِ نظرِ شدید بر ‏سرِ اصلِ وحدتِ وجود (‏pantheism‏) بود. هیچ اصطکاکی میانِ علم و اعتقاداتِ یهودی وجود ندارد. هیچ ‏خصومتی نمی‌تواند وجود داشته باشد، زیرا علم هرچه بیشتر علمی شود، به همان اندازه یهودیت و علم به هم ‏نزدیک‌تر می‌شوند. کیهانِ اینشتینی برایِ فلسفه‌یِ یهودی به‌مراتب پذیرفتنی‌تر از تصوراتِ پیشین، یعنی عالَم را ‏مانندِ ماشین دیدن، یا کیهان‌شناسیِ نیمه‌اسطوره‌ای است» (ص ۱۲۲) ‏

این نوع اظهارات و تفسیرهایِ گوت‌کیند است که اینشتین را وا‌می‌دارد تا به‌صراحت بگوید:‏

‏۱.‏ تفسیرهایِ گوت‌کیند، اگرچه ممکن است ظریف و باریک‌اندیشانه باشند، اما هیچ ربطی به متنِ اصلی، یعنی ‏کتابِ مقدس ندارند.‏
‏۲.‏ کتابِ مقدس نه‌تنها هیچ نسبتی با علومِ جدید ندارد، بلکه آکنده از خرافاتِ ابتدایی و بدوی است.‏
‏۳.‏ کلمه‌یِ خدا نیز به باورِ او چیزی جز بیان و محصولِ ضعف‌هایِ بشری نیست. این سخنِ او همسو با سخنِ ‏لودویگ فویرباخ است که در تقابل با آیه‌ای از کتابِ مقدس («پس خدا آدم را به صورتِ خود آفرید»، سِفرِ ‏پیدایش، ۱، ۲۷)، گفت: «این انسان است که خدا را به صورت خویش آفرید».‏
‏۴.‏ قومِ یهود نیز هیچ برتری و امتیازی نسبت به سایرِ افراد و گروه‌های انسانی ندارد.

اینشتین در نامه‌یِ خود در موردِ قومِ یهود به نکته‌ی ظریفی اشاره می‌کند. وی می‌نویسد:

    «تا آنجا که تجربه‌ام یاری‌ می‌کند، این قوم نیز چیزی بهتر از سایرِ گروه‌هایِ انسانی نیست، هرچند که به علتِ ‏فقدانِ قدرت از [دست زدن به] بدترین تعدیات مصون مانده است. جز این من هیچ‌چیزِ «برگزیده‌ای» در این قوم ‏نمی‌بینم.»‏

کلمه‌یِ ‏Auswuchs‏ در اصل به معنایِ «غده» و «زائده» است که به هنگامِ بیماری در بدنِ بیمار ایجاد می‌شود، اما مجازاً ‏به معنایِ زیاده‌روی، تندروی، افراط، تعدی و اجحاف است. اینشتین در این جمله می‌گوید که هیچ‌چیزِ «برگزیده‌ای» در ‏قومِ یهود نمی‌بیند، مگر همین دست نزدن به تعدی و اجحاف. علتش این نیست که قوم یهود قومی برتر از اقوام دیگر است، ‏بلکه به این دلیل است که این قوم در طول تاریخِ فاقدِ قدرتِ سیاسی بوده است. به‌عبارتِ‌دیگر اگر این قوم نیز مانندِ اقوامِ ‏دیگر صاحبِ قدرت می‌بود، همان تعدی و تجاوز و فجایعی که از اقوامِ دیگر سر زده است، از این قوم نیز سر می‌زد.‏

اینشتین در نامه‌یِ خود به اسپینوزا نیز اشاره می‌کند. وی می‌نویسد:‏

    ‏«اصولاً برایِ من دردناک است که شما مدعیِ جایگاهی برتر [برایِ قومِ یهود] هستید و می‌کوشید از این جایگاه ‏با دو دیوارِ فخر دفاع کنید، یکی بیرونی به‌عنوانِ انسان و دیگری درونی به‌عنوانِ یهودی. به‌عنوانِ انسان تا ‏حدی مدعیِ معافیت از علیت هستید که در مواقعِ دیگر آن را می‌پذیرید، و به‌عنوانِ یهودی مدعیِ امتیازی برایِ ‏یکتاپرستی. اما علیتِ محدود اساساً دیگر علیت نیست، همان‌گونه که اسپینوزایِ بی‌نظیرِ ما آن را برایِ ‏نخستین‌بار درنهایتِ تیزبینی تشخیص داده است.»‏

گوت‌کیند در کتابِ خود بارها به فلسفه‌یِ اسپینوزا- که او نیز یهودی بود- حمله می‌کند. علتش روشن است: فلسفه‌یِ ‏اسپینوزا و خدایِ او با کتابِ مقدس سازگار نیست. اسپینوزا در زندگیِ خود به الحاد متهم شد و بسیار آزار دید. اما ‏اینشتین برعکس به فلسفه‌یِ او بسیار علاقه داشت و او را می‌ستود. این ستایش را حتی در همین بند از نامه‌یِ او نیز ‏می‌توان دید. وی در ۲۴ آوریلِ ۱۹۲۹در پاسخ به خاخام گُلداشتاین (‏Goldstein‏) که از او پرسیده بود «آیا به خدا باور ‏دارید؟» نوشته بود: ‏

    ‏«من به خدایِ اسپینوزا باور دارم، خدایی که خود را در هماهنگیِ کامل با هر چیزی که وجود دارد، آشکار ‏می‌کند، و نه به خدایی که به سرنوشت و کردارِ آدمیان می‌پردازد».

از این گفته روشن است که وی حتی در آن سال‌ها نیز به خدایِ وحیانی و شخصانی و ادیانِ ابراهیمی و کتابِ مقدس باور ‏نداشت. منظور از خدایِ شخصانی یا شخص‌وار (‏persönlicher Gott, personaler Gott‏) خدایی است که مانندِ شخص ‏‏(‏Person‏) عمل می‌کند: می‌بیند، غضب می‌کند، می‌بخشد، انتقام می‌گیرد، مجازات می‌کند و مهم‌تر از همه از بندگانِ خود ‏انتظارِ عبادت دارد. اینشتین به چنین خدایی باور نداشت. وی خود را بیشتر «لاادری» (‏Agnostiker‏) می‌نامید تا ‏‏«خداناباور» یا «ملحد» (‏Atheist‏):‏

    ‏«من همیشه گفته‌ام که تصورِ یک خدایِ شخص‌وار، تصوریِ بچگانه است. می‌توانید من را لاادری بنامید، اما ‏من با روحیه‌یِ رزمندگیِ خداناباور اتفاقِ نظر ندارم .»‏

البته این نامه‌یِ اینشتین نشان می‌دهد که وی از آگنوستیسم فاصله گرفته و به آتئیسم گراییده است، هرچند که با روحیه‌یِ ‏رزمندگیِ آن اتفاقِ نظر نداشته نباشد. با این‌حال دلبستگیِ اینشتین به اسپینوزا و تفکراتِ او قابلِ انکار نیست. به اشاره ‏بگوییم که خدایِ اسپینوزا بیشتر خدایی فلسفی است تا دینی. به نظرِ او خدا بیرون از جهان نیست، بلکه در درونِ جهان ‏است، از جهان متمایز نیست، بلکه با جهان این‌همان است. خدا علتِ خارجی چیزها نیست، بلکه علتِ داخلی آن‌ها ست. ‏عبارتِ مشهور او «خدا یا طبیعت» (‏Deus sive Natura‏) ناظر به همین توحیدِ فلسفیِ او ست. او معتقد بود که هر چه ‏هست در خدا ست و ممکن نیست چیزی جز خدا وجود داشته باشد یا به تصور‌ درآید. به همین دلیل اسپینوزا را گاه ‏‏«ملحد»، گاه «وحدتِ وجودی» (‏Pantheist‏) و گاهی «انسانِ سرمستِ خدا» (نوالیس) خوانده‌اند. ‏

از سویِ دیگر آزادیِ اراده یا اختیار در نظرِ اسپینوزا بیرون از اصلِ علیت (‏Kausalität‏) نیست و در درونِ آن جای ‏دارد. به نظرِ او آزادی، آزادی از ضرورت نیست، بلکه آگاهی از ضرورت است. اسپینوزا در نامه‌یِ ۵۸ به شولر در ‏پاییز ۱۶۷۴چنین می‌نویسد:‏

    ‏«لطفاً سنگی را تصویر کنید که درحالی‌که به حرکتِ خود ادامه می‌دهد، قادر باشد بیندیشد و بداند که دارد، تا ‏آنجا که می‌تواند، می‌کوشد تا به حرکتِ خود ادامه دهد. این سنگ که فقط از کوششِ خود آگاه است … یقین ‏خواهد کرد که کاملاً آزاد است، و تصور خواهد کرد که فقط به خواستِ خود به حرکت ادامه می‌دهد. این آن ‏آزادیِ انسانی است که همه به داشتنِ آن می‌بالند و صرفاً عبارت است از این حقیقت است که انسان از خواستِ ‏خود آگاه است، ولی از عللی که موجب پدید آمدنِ این خواست شده است، خبر ندارد.» (اسپینوزا/ راجر ‏اسکروتن؛ ترجمه‌یِ اسماعیلِ سعادت، ص ۱۰۹)‏

وی در کتابِ خود «اخلاق» به‌صراحت از «فریبِ اختیار» سخن می‌گوید:

    «انسان‌ها در اینکه خود را مختار می‌پندارند، در خطا هستند و باعث پیدایشِ این پندار تنها این است که آن‌ها از ‏اعمالشان آگاهند، ولی از عللِ موجِبه‌یِ آن‌ها غافلند.» (اخلاق/ باروخ اسپینوزا؛ ترجمه‌یِ محسنِ جهانگیری. ص ‏‏۱۱۳، بخشِ دوم، قضیه‌یِ ۳۵، تبصره)‏

اما گوت‌کیند، به زعمِ اینشتین، به‌گونه‌ای از آزادیِ اراده‌یِ انسان در کتابش حرف می‌زند که گویی این آزادی بیرون از ‏اصلِ علیت است و آن را به حالتِ تعلیق درمی‌آورد. وی ازجمله می‌نویسد: «یکی از اصولِ مهمِ یهودی این است که انسان ‏همیشه آزاد است و هیچ‌گاه آزادیِ انتخابِ خود را از دست نمی‌دهد.» (ص ۱۱)، «انسان مطلقاً آزاد است. این شالوده‌یِ ‏تزلزل‌ناپذیرِ اخلاقِ یهودی است.» (ص ۲۹۲) اینجاست که اینشتین آن جمله را در مخالفت با گوت‌کیند و در ستایشِ ‏اسپینوزا می‌گوید:

    «اما علیتِ محدود اساساً دیگر علیت نیست، همان‌طور که اسپینوزایِ بی‌نظیرِ ما آن را برایِ نخستین‌بار ‏درنهایتِ تیزبینی تشخیص داده است.»‏

یک نکته نیز در موردِ اصطلاحِ فرویدی ‏Rationalisierung‏ (توجیهِ عقلی، دلیل‌تراشی) باید گفت. ‏Rationalisierung‏ در ‏روانشناسی و روانکاوی را نباید با معنایِ دیگر آن در علمِ اقتصاد اشتباه کرد. این اصطلاح در زبانِ فرویدی برایِ بیانِ ‏نوعی مکانیسمِ دفاعیِ «من» (‏Ich‏) به کار می‌رود، یعنی این تلاش که به کارهایی که انگیزه‌هایِ ناخودآگاه (مانندِ امیال و ‏رانه‌هایِ سرکوب‌شده) مسبب آن‌ها بوده‌اند، معنایی عقلانی داده شود و برایِ آن‌ها دلیلی تراشیده شود. ممکن است زنی از ‏مردی به دلایلی خوشش بیاید و نداند که احتمالاً صفاتِ خوبِ پدرش را در او دیده است. او دلایلی می‌آورد، اما دلایلِ او ‏درواقعِ به زبانِ فرویدی نوعی «توجیهِ عقلی» یا «دلیل‌تراشی» است. با این توضیح منظورِ اینشتین از اشاره به این ‏اصطلاحِ فرویدی روشن می‌شود.‏