نماد بى تاريخى از نقش شئ واره‌گى و از خودبيگانگى

براى استدلال بى تاريخى مردمان يك قلمرو ابتدا بايست معناى تاريخ را تبيين و فهم نمود تا روشن باشد تاريخ از پس چيست آيا گذر زمان را مى توان تاريخ در مفهوم جامعه انسانى فهميد؟ اگر اينگونه باشد پس حيوان هم تاريخ ساز است چونكه گذر زمان بر آنها هم مصداق دارد. حيوانات براى نيازهاى بى واسطه خود فعاليت مى كنند اما انسان ها براى كل بشر آنجا كه دانش، فرهنگ، هنر و فن آورى توليد مى كنند. آرى تاريخ ساخته مى شود و صرف گذر زمان را نمى توان تاريخ به مفهوم تحول در زمان به حساب آورد وقتى شيوه زندگى مردمانى از تحول زمان تهى باشد معنايش بى تاريخى است . براى هر گروه حيوانى مى توان گذر زمان اى را معلوم نمود اما نمى توان آن را تاريخ به مفهوم رويدادها كه زندگى انسان بواسطه آن برمسير پيشرفت و ترقى قرار مى گيرد، تبيين نمود. از اين گذشته اين رويدادها موجب اثربخشى و قابليت هايى مى شوند كه غريزه حيوانى و وحشيگرى انسان را تحت كنترل در مى آورند و آزادى انسان را قانونمند مى سازند.تاريخ يعنى ارزشها و فاعليت “من” و نهادينه شدن آن بر نظام اجتماعى و سياسى، و رخدادها از اين بنيان هستى ساز، يعنى نظام ارزشهاى در شُرف تكوين، يعنى فعاليت ذهن به مثابه جهت گيرى و فرم بخشيدن به اشياء براى تحولات شيوه هاى زندگى، يعنى گذر زمان به مثابه تحول زمان و مفهوم يافتن زمان، يعنى رويدادها و وقايع كه از حركت آگاهانه انسان سرچشمه بگيرد و آنها در خدمت انسان باشند و منجر به دگرگونى جامعه انسانى شوند مانند انقلاب اجتماعى اختراع خيش كه جامعه انسانى را از مرحله اى ابتدايى به مرحله اقتصاد كشاورزى سوق داد. آن مرحله زمانى و تا اين مرحله كه انقطاع مابين آنها به وساطت اختراع خيش روى داد، تحولى ايجاد نمود كه بدان تحول زمان گويند. تاريخ از پس تحول زمان پيكر مى گيرد و از آن مفهوم ارزشى زمان تبلور مى يابد يعنى زمان ای، كه بر بسترشرايط جديد قابليت ارزشى مى يابد و چهره جديدى از انسان بر پهنه آن به نمايش در مى آید و بر زمان پيشين ارجح مى شود و از آن فاصله مى گيرد. اين فاصله، اتخاذ شيوه ها و روشهاى جديد زندگى ايجاد مى کند و با گذشته آن در تفارق قرار می گیرد.اين مفهوم از تاريخ را در كدام برهه از گذر زمان در قلمرو ايران، ما ايرانيان داشته ايم؟

معناى تاريخ چيزى جز حركت و پيشروى به سوى غايت براى مدل هاى زندگى نيست. هرگاه رويداد هاى تاريخ نظير ترك اعتقاد از يك دين و مقبوليت و باور آوردن به دينى ديگر( از زردتشت به اسلام) و يا رويدادهايى نظير انقلاب مشروطيت و انقلاب اسلامى به فرارويى به فاز جديد شيوه هاى زندگى ارتقاء نيابد و هيچ تحولى حادث نشود معنايش اين است كه در به روى همان پاشنه گذشته استيلاى سنت ها بر رفتارها مى چرخد و پاى ارزشها و قابليت هاى زندگى جديد و اتخاذ روشها و شيوه هاى نوين چوبين است و تحولى در زمان حاصل نمى شود، آنچه هست اينهمانى زمان است كه داتمأ با تكرار رويدادها بر بى نقشى هستى سايه مى افكند و آن را بر خود مى كشد و مانع منفذ نور بر آن مى شود. در چنين وضعيت تاريك و بى جنب و جوش، زمان قابليت ارزشى نمى يابد آنگونه كه زمان در مدرنيته باسازى مى شود و با معناى خويش و دميدن بر مدرنيته بدان روح و اندام ارزانى مى بخشد.

با تبيين اينهمانى زمان، و بر ملا شدن ماهيت نظام سياسى و نظام فرهنگى ايرانيان، مچ بى تاريخى مان گرفته مى شود. نظام سياسى ايران در درازاى گذارخود در دو فرهنگ زردتشتى و اسلامى به دليل فقدان فكر بكر و نازايى انديشه هاى سياسى بر بستر دين و مطلق گرايى ايدئولوژيك، نظامى است بى كفايت كه تمركز قدرت سياسى در آن مانعى است بر امكان موقعيت هاى جديد و خود نيز ماهيتاً نمى تواند به موقعيت هاى جديد سير كند. گردش و چرخش بى كفايتى اين نظام از آبشخور فرهنگى آب مى خورد و از آن سيراب مى شود كه از آن انديشيدن و معيارهاى عقلى برنخواسته و امكان وجود مناسبات بر مبانى معيارهاى عرفى را مانع بود. تداوم چنين نظام بى كفايت و فرهنگ غير متحول خنثى از ارزشهاى عقلى بر مناسبات يعنى بازدارندگى بر تحولات زندگانى و اين معنايش اينهمانى زمان است كه بدليل بى تحركى درونى جامعه تحول كيفى نمى يابد. من اين را بى تاريخى يا تاريخ بى تاريخ ايرانيان مى دانم چونكه تاريخ يعنى زايش و زايندگى ارزشهاى زندگى و به مراحل جديد زندگى متمايز از گذشته سير كردن.

از دينى به دين ديگر گراييدن و در آن بازتعريف شدن و در استمرار آن تقليل يافتن و نظام بى كفايت سياسى را در جامعه بر آن استوار ساختن، البته مى تواند شخصيت هاى “كبير” ى همچون رضا شاه بيآفريند اما با صغيرى مردمان نمى توان درى به سوى تحول تاريخى گشود تا بتوان بدان نام تاريخ به همان مفهومى كه معنا شد، داد.

معناى تاريخ را مى توان در سير تحولاتى جستجو كرد كه آنها منادى حركت به سوى سعادت بشربوده و زندگى دنيوى و معيار هاى عرفى در آن اصل موضوع انسان بوده باشد مانند “دموكراسى آتنى” و مدرنيته غرب. نمادها و سمبل هاى به جا مانده از نياكان اگر چه مى توانند اثر تمدنى در دوره معينى به حساب آيند اما قطعاً نمى توانند بازگوكننده تاريخ به مفهوم تحول در زمان باشند. تحول زمان از انقطاع زمان صورت مى پذيرد مانند انقطاع ميان قرون وسطاء تفتيش عقايد و نظامات مدرنيته احترام به عقايد. در ايران ما از دوران كهن تا به امروز به لحاظ نوع نظام سياسى، دينيت و كشتار دينى، تحولى بوجود نيامد در حاليكه آنها در ابعاد جامعه استمرار يافتند. بنابراين نمى توان از انقطاع و تحول زمان و بدين مفهومِ تاريخ،از قلمرو ايران سخن به ميان آورد.

با ارائه معنايى از حقيقت، موضوع اصلى بحث بى تاريخى ايرانيان را پى مى گيرم.

حقيقت چيست؟ شناخت وجود را حقيقت گويند حقيقت آن چيزيست كه از طريق ارتباط ذهن و عين به مفهوم در مى آيد و بر تنيدگى و آميختگى اساس زندگى انسان ارزش گذارى شده و به محك تجربه در مى آيد. چيز و موضوع به تجربه در آمده فراتر از معيار عقل است و بدان عاقليت گويند كه توامأن معيار عقل و تجربه با هم است يعنى اينكه حقيقت از طريق عقلگرايى و تجربه گرايى بر ما معلوم و معين ميگردد. پس حقيقت آنچيزيست كه توامأن موجود است و موجود مى يابد. امكان وجود حقيقت كه بر حسب ذات درونى اش زاينده است در زمان های آينده، نشانه نامتناهى بودن حقيقت است يعنى اينكه ضمن تبيين مفهوم آن بايد در امتداد كشف آن به مفهوم سازى آن بكوشيم.

آنچه را كه ما بر يك غايت مفهومى مى شناسيم اگر چه حقيقت است اما تعيينات و يقيينات آن بر ذهن انسان، مى تواند منجر به اعتقاد شود و در اين حالت حقيقت به شكل مطلق به جداره هاى ذهن نفوذ و رسوخ و تثبيت مى شود. در چنين حالتى، انسان ديگر توانايى انديشيدن اش در حصار اعتقاد باقى مى ماند و در آن به تحليل مى رود و همه چيز را از دريچه آن مى نگرد. حقيقت، آن چيزى است كه در يك كليت مفهومى تبيين شود اما بر يقيينات آن رجاء واثق نباشد. مفهوم سازى شيوه زندگى، بدينسان، يعنى بر روند و محور هستى حقيقت به حركت درآمدن. ميان انسان و تا كشف حقيقت توامأن تفرد و پيوند وجود دارد بدينسان كه انسان تا كشف حقيقت از آن جداست اما از آنجائيكه بر محور آن به مقصود رسيدن به آن به امتدادش كشيده مى شود، همزمان با حقيقت آميختگى پيدا مى كند. هرگاه در اين ميان تفرد محو گردد و انسان از استقلال كشف حقيقت در حقيقت خنثى شود، معنايش پيوندى مطلق است و بدين صورت انسان از دامنه كوه حقيقت به سراشيب و گرداب اعتقاد مى غلتد.

نقطه آغاز اينهمانى و اينهمانى زمان كه تكرار مكررات زمان است، از اعتقاد يافتن انسان به مثابه ايمان آوردن به حقيقت مطلق آشكار مى شود. تكرار مكررات در يكنواختى زمان يعنى فقدانِ انسانِ به “من”در آمده در تحولات اجتماعى و سياسى كه بى هستىِ ” من” و يا خنثى بودن “من” يعنى از خود بيگانه بودن و شىء واره شدن. چنين بى هستى و بى حضورى اى است كه انسان به گونه كالا به محاط زر و زور و تزويرصاحبان قدرت و خدايان در مى آيد.

از خود بيگانه و شئ واره شدن هر دو، جدا شدن از خويشتن خويش و فروكاسته شدن به ابزار مكانيكى را مى رساند. شئ يعنى چيز و كالا، از خود بيگانگى يعنى از خويشتن خويش كنده و فارغ از اراده و اختيار بودن و تنيدن در جمع غير مفرد و تحليل رفتن در آن و در هويت فردى معنا نيافتن و “من” نبودن. براى تدقيق معناى شئ واره گى و از خود بيگانگى به وفور مى توان هم به شكل انتزاعى و تجريدى و هم كلى از جامعه ايرانيان مثال آورد. من ميخواهم بطور ملموس از نحوه مناسبات ميان دو جنس مخالف يعنى زن و مرد در نظام اجتماعى ايران بعنوان مشت نمونه خروار مثال بيآورم. وقتى زن ايرانى به كالا مبدل مى شود معنايش اين است كه قدرت اراده و تصميم گيرى بر او خنثى مى شود و قادر نيست “من” خود را در راستاى اتخاذ شيوه هاى زندگى به كرسى نشاند و كوچكترين حركت و رفتار برخلاف باب طبع مرد در قاموس نظام مردسالارى تا حد خشونت سيستماتيك و نا امنى در جمهورى اسلامى حتى قادر نمى شود تا نوع پوشش خود را، خود برگزيند. اين چنين كالايى (شئ) بيگانه از خويش است و قدرتى بر اِعمال “من” خويش و انديشيدن ندارد در نتيجه در بى هويتى خويش كه تهى از مفهوم زمان است، تنها شبهى از يك عنصر بى حركت باقى مى ماند. اگر بخواهيم اين منظر را به سطح كلان تعميم دهيم آنگاه مى توان هر دو جنس مخالف را در انقياد خدايان زر و زور و تزوير اصحاب قدرت به تصوير كشيد. در چنين جامعه ى نامتعادلى كه همه انسان ها در انقياد باشند و نيمى از آنها تحت انقياد مضاعف، چگونه مى توان از تاريخ به معناى گذر از مرحله اى به مرحله ى ارتقاء يافته تر سخن گفت؟ چنين انقيادى در مناسبات و نظام اجتماعى و سياسى يكنواخت ايرانيان در اعصار آئينه تمام نماى بى تاريخى ماست.

نیکروز اولاد اعظمی
niki_olad@hotmail.com

Print Friendly, PDF & Email