نسل زد تابو شکن یا سر به راه؟
يك گزارش از نسلي كه هنوز خيلي حرف براي زدن دارد
از در كافه وارد ميشوم، گروهي دختر و پسر نشستهاند و صداي خندهشان آنجا را برداشته. من هم لبخندي به لبم ميآيد و از اينكه اين بچهها خوشحالند، رضايتي ميدود توي صورتم. ميروم سمت ميزي كه رزرو كردهام تا بنشينم و دوستم بيايد. زيرچشمي كمي وراندازشان ميكنم. قيافههايشان قشنگ است، همه موها صاف، بعضيها رنگ كردهاند و تك و توك هايلايت دارند. آرايشها محو و شيك، لباسهايشان هم مد روز است؛ كتهاي كوتاه با شلوارهاي خنك تابستاني پوشيدهاند. پسرها هم اكثرا تيشرت راحت و جين پوشيدهاند، تك و توك پيرسينگ دارند. رها نشستهاند و با دوستانشان ميگويند و ميخندند. ادبياتشان شبيه ما نيست. همهشان شبيه هم خيلي خودماني حرف ميزنند. بعضا از كلماتي استفاده ميكنند كه در زمان ما در زمره ادبيات پسرانه بود و كمتر دختري از اين كلمات استفاده ميكرد. هرازگاهي يكيشان سيگاري ميگيراند و قهوهشان را سر ميكشند. اينها بچههاي نسل جديدند، نسلي كه به نام نسل زد معروفند؛ همان دهه هشتاديهاي خودمان. همانها كه در دو سال گذشته، خيلي معروف شدند. ويديوهاي زيادي ازشان بيرون آمد در حال اعتراض به وضع موجود. كارهايي كردند كه زماني كه ما جوان بوديم و معترض، شايد جرات نميكرديم. ما دهه شصتيها و حتي هفتاديها شبيه اينها نيستيم. يعني اينها شبيه ما نيستند. ما از دهه پنجاه يك سيري داشتيم تا رسيديم به دهه شصت و اوج جنگ و زماني كه ركورد زاد و ولد زده شد و ما مانديم و حوض خاليمان. به هر مرحله از زندگي كه ميرسيديم، كمبود بود، چون جمعيت ما زياد بود. به هر مقطعي ميرسيديم، با موج جمعيت مواجه ميشديم، چون پدرها و مادرهايمان ركورد زاد و ولد را زده بودند و ما جمع كثيري از بچههايي شده بوديم كه با هم دبيرستاني شديم، با هم انتخاب رشته كرديم، با هم كنكور داديم، آخ از كنكور. با هم وارد دانشگاه شديم در رقابتي تنگاتنگ و با هم در حالي كه در انتظار بيكاري بوديم از دانشگاه فارغالتحصيل شديم.
اما دهه هفتاد اوضاعش كمي بهتر بود، بچههايي بودند اغلب تك تا دو فرزندي. اما دهه هشتاد متفاوت است. شايد چند سال ديگر اين تفاوت در مورد دهه نوديها بيشتر به چشم آيد، اما فعلا ميخواهيم درباره دهه هشتاد حرف بزنيم، نسلي كه ميداند چه ميخواهد و تنها خودش است كه برايش مهم است. كاش ما هم همينطور بوديم.
سراغ هشت نفر از دختران اين نسل رفتيم، بچههايي دبيرستاني كه 16 تا 17 سال سن دارند. سودا، فاطمه، نيلماه، زهرا، ليلي، سلين، مهشيد و مانيا دختراني هستند كه در اين گزارش به سوالات ما پاسخ دادهاند تا كمي ما را با خودشان بيشتر آشنا كنند.
از آنها درباره اولويت اصلي زندگيشان پرسيدم، يكي ميگويد فقط پول، ديگري ميگويد خوشحال بودن و آرامش داشتن. زهرا ميخواهد مستقل شود و اين استقلال در آينده براي او خيلي مهم است و برايش برنامهريزي كرده تا با تحصيلات خوب به آن نقطه برسد. براي سلين هم آينده شغلي كه دوستش دارد از همه چيز مهمتر است. جالب است كه در 16 سالگي ميداند ميخواهد چه كاره شود و از الان انرژياش را روي آن متمركز كرده است. اما سودا ميگويد: «شايد بقيه بگويند پول يا مهاجرت اولويت اصليمان است، اما انگار در نهايت همه ميخواهند به نقطهاي برسند كه راحتتر زندگي كنند و خوشحال باشند. اين خوشحالي براي هر كسي با يك چيزي به دست ميآيد. اولويت اصلي من در زندگي اين است كه بتوانم حتي شده كمي به بهتر شدن اين وضعيت كمك كنم، شده حتي براي يك نفر زندگي را راحتتر كنم. در نهايت همه دنبال خوشحالياند ديگر.»
در اين ميان مانيا تنها به مهاجرت اشاره ميكند. او ميگويد: «ساخت زندگي ايدهآلم، اولويتم است، اگر شد در ايران، اگر هم نشد قطعا مهاجرت ميكنم كه به احتمال ۹۰درصد مجبور به مهاجرت ميشوم.»
ما نسل بيخيالي نيستيم
خيليها معتقدند نسل جديد، نسل بيخيالي هستند. بيخيالي هم البته از نگاه نسلها و آدمها متفاوت است. پدرها و مادرهاي ما خيلي چيزهاي بيشتر را جدي ميگرفتند و متعهد به انجام آنها بودند و ما را هم متعهد ميكردند، اما پدرها و مادرهاي الان اينطور نيستند و فرزندانشان را خيلي راحتتر ميگذارند.
«ماها نسل بيخيالي نيستيم، البته نميدانم بيخيال بودن را چطور معني ميكنيد. ما شايد فقط به چيزهايي كه نسل قديم اهميت ميدادند، اهميت نميدهيم. چيزهايي كه واقعا مهم نبودند. فكر ميكنم خيليهايمان يكجورهايي آن نقش عاديسازي را داريم. مثلا من الان موهايم را رنگ كردم، خيليها من را چپچپ نگاه ميكنند يا بلند بلند نچنچ ميكنند، ولي خب با خودم ميگويم اشكال ندارد، به من نچنچ ميكند، به نفر بعدي نچنچ ميكند، ولي براي نفر سوم حتي اگر با عقايدشان يكي نباشد، ديگر هيچي نميگويند. از طرفي مگر چند بار زندگي ميكنيم كه حالا بخواهيم به حرف مردم اهميت بدهيم؟» اينها را سودا ميگويد.
سلين اما ميگويد: «ما اگر بيخيال بوديم، زندگي خيلي راحتتري داشتيم و ميتوانستيم به وضعيت جامعه و اقتصاد كشور و آينده نامشخصي كه در انتظارمان است، اهميت ندهيم. اينكه اكثرا خودمان را بيخيال نشان ميدهيم، فقط به خاطر رهايي از نظرات و افكار اشتباه بقيه است يا به قولي براي اينكه بقيه اجازه بدهند نفس راحت بكشيم. من به خانوادهام و خوني كه قبل از من براي آرامش و امنيتم ريخته شده است، تعهد دارم.»
زهرا از خط قرمزهايشان ميگويد كه هر كدام براي خودمان يك محدوده و خط قرمز داريم، اينطور نيست كه بيتفاوت باشيم. ما صرفا به چيزهاي متفاوتي رياكشن داريم، چون دوران كودكي، نوجواني و تفريحاتمان متفاوت بوده و با سيستم جديدي نسبت به دهههاي گذشته بزرگ شديم، چيزهاي متفاوتي احساساتمان را تحريك ميكند.
آنها معتقدند معيارهاي متفاوتي براي توجه كردن، تعهد داشتن و اهميت دادن وجود دارد. بعضي چيزهايي كه نسلهاي قبلي بايد نگرانشان ميبودند، براي ما رفع شده و دغدغههاي جديدي افزوده شده. چيزي كه باعث شده اين برداشت به وجود بيايد، اين است كه ما خواستههاي نسبتا متفاوتي داشتيم يا در بروز دادن خودمان فعالتر بوديم. در كل «جديد» بودن رفتارمان است كه بيشتر باعث به چشم آمدنش ميشود. البته كه دنيايي كه در آن زندگي كرديم، هم گستردهتر بوده.
مانيا ميگويد: «هر كدام از آدمها يكسري خط قرمز دارند كه برايشان مهم است و قطعا در مورد آنها بيخيال نيستند؛ مثل وطنشان، دوستانشان، خانوادهشان و حتي فرد مورد علاقهشان.»
بيشترمان افسردههاي متظاهريم
خوشحال بودن اين بچهها، رها بودن و قهقهههايشان، رفتاري است كه هميشه از آنها در جمعهايشان ميبينيم. آنها ولي معتقدند اينطور نيست. ليلي صراحتا ميگويد: «بيشتر از ۹۵درصد افسردههاي متظاهريم.» مهشيد ميگويد: «طبيعي است وقتي دور هم مينشينيم و با دوستانمان هستيم، بخنديم. اين همه تمايل به «برنامه كردن» شايد گريز از همين ناراحتي باشد.»
مانيا ميگويد: «كتاب را از جلدش نميشود قضاوت كرد، كافي است در حد چند دقيقه توي جمع اين افراد باشيد تا متوجه عمق فاجعه بشويد. طوري كه خودمان قبول داريم مادر و پدرهاي آينده قرار است پر از مشكل رواني و آسيب باشند.»
زهرا معتقد است آدم خوشحالي نيست. خودش و دوستانش افسردگي شديد دارند. اما آنقدر مشكلاتشان زياد است كه با آنها جوك ميسازند تا حمله عصبي نكنند. او ميگويد: «صرفا چون ميخنديم، به اين معني نيست كه شاديم. هر كدام علاوه بر مشكلات زيادي كه با خانوادههايمان داريم، همزمان داريم مشكلات اقتصادي، مشكلات بين روابط دوستانه و مشكلات جامعه و سختي شرايط، به خصوص براي ما دخترها را تحمل ميكنيم. از بيرون رفتن تا محدوديتهاي مدرسه و درس و كنكور و فكر استقلال و آينده.»
حضور فعال در شبكههاي اجتماعي و ارتباط مستقيم با دنيا و بالا پايين كردن اخبار سلبريتيها ميتواند در كنار خوشگذراني، آسيبزا هم باشد. نيلماه به اين موضوع اشاره كرده است. «اين نسل زودتر از گذشته چيزهايي را آموخت كه آمادگي رواني برايش نداشت. چيزهايي را تجربه كرد كه آنها او را سوق داد به سمت ايدهآلگرايي، در ادامه افسردگي و احساس ناكافي بودن. آيا قبلا آنقدر انسانهاي نابغه و مدل و ورزشكار و… كه در رشته خودشون تاپترينند را به تعداد زياد، آنهم هر روز دنبال ميكرديد؟ تا حدودي حق داريم از خودمان زيادي راضي نباشيم. نتيجهاش بزرگبيني شكستها و سرزنش خودمان بر سر اتفاقات نرمالي است كه احتمالا براي اكثر جامعه رخ ميدهد.»
بعضي از بچهها معتقدند براي اينكه يك دهه هشتادي خوشحال باشي، بايد به امنيت و نظر بقيه و آينده و هيچي اهميت ندهي. اگر تلاش كني براي خودت زندگي بسازي، با شرايط امروزي در اين راه آنقدر تحت فشار قرار ميگيري كه كم ميآوري. بهطور كلي نوجواني نيست كه افسرده نباشد يا حداقل مدتي درگيرش نشده باشد.
سودا هم ميگويد: «فكر نكنم آدمهاي خوشحالي باشيم، چون جو مملكت جوري است كه نميشود خوشحال بود. از يك طرف وضعيت اقتصادي طوري است كه هي تلاش ميكني به چيزهايي كه ميخواهي برسي، خيليها ميخواهند مهاجرت كنند بروند، خيليها ميخواهند خانه بگيرند، بعد يكهو دلار ميرود بالا، همهاش خراب ميشود يا مثلا چيزهاي خيلي عادي مثل رستوران رفتن؛ براي 80درصد جامعه اينطور شده كه دو، سه ماه يكبار بروند يا دير به دير بروند مسافرت، كمتر از قبل خريد ميكنند، كمتر از قبل ميخورند. يكي مثل من واقعا گاهي وقتها به خاطر خرجهايي كه ميكنم عذاب وجدان ميگيرم كه شايد اين پول را اگر اينجا خرج نميكردم، جاي بهتري خرج ميشد. خيليهايمان دوستهاي خارجي داريم، وقتي زندگيهايمان را مقايسه ميكنيم و ميبينيم كه چيزهايي كه آنها دارند و خيلي بزرگ است، چيزهايي است كه حق همه آدمهاست كه داشته باشند. بعد از يك طرف اينجوري است كه دوستت ميرود بيرون، بايد نگران باشي سالم برگردد خانه يا مثلا فردا جنگ ميشود. خيلي دغدغههاي زيادي هست، وقتي به بقيه ميگوييم، ميگويند شما نميدانيد ما جنگ ديديم. انگار همه چيزهايي كه باعث ميشود خوشحال باشيم را دارند ازمان ميگيرند يا چيزي مثل اينترنت تقريبا همه چيز براي ما فيلتر است. استفاده از فيلترشكن هم تضميني ندارد. يكي از سادهترين كارهايي كه ما انجام ميدهيم، يوتيوب يا اينستاگرامگردي است. نميتوانيم، فيلتر است، كلي بايد زحمت بكشي بروي يوتيوب، 3 ساعت صبر كني ويديو لود شود تا ببيني، بعد وسطش هم 500 دفعه قطع ميشود، خب اين ظلم است.»
زندگي بدون اينترنت وحشتناك است
بچههاي دهه 80، بچههاي اينترنتاند. از وقتي به دنيا آمدند اين اختراع بشري وجود داشت و از كودكي با اين مفهوم آشنا شدند. ارتباطاتشان بر پايه و اساس اينترنت گذاشته شده. از آنها پرسيدم اگر اينترنت نباشد، زندگيهايتان چه شكلي ميشود. سودا ميگويد: «ما خيلي از كارهايمان را با اينترنت انجام ميدهيم؛ مطالبي كه ميخوانيم، آهنگهايي كه گوش ميدهيم، فيلمهايي كه ميبينيم، ارتباطاتي كه داريم، خريدهايي كه ميكنيم. خيليها از اينترنت كسب درآمد ميكنند، خيليها مهارت جديد ياد ميگيرند. شايد اگر اينترنت را از ما بگيرند، يك مدتي همه فلج شويم، انگار عضوي از بدنمان را از دست داده باشيم. قبول دارم استفاده بيش از حد از آن هم خوب نيست، اما اينكه كلا نباشد هم خوب نيست. نه تنها فقط ما كه شماها هم فكر نكنم، بتوانيد بدون اينترنت خيلي زندگي كنيد، چون الان همه چيز پيشرفت كرده. عصر، عصر تكنولوژي است. بدون اينترنت كارها اصلا پيش نميرود.»
اما انگار اين بچهها پختهتر از اين حرفها هستند. آنها ميتوانند خودشان را در زندگي بدون اينترنت هم ببينند و زندگيشان جاري باشد. سلين ميگويد: «شايد تا يك دورهاي واقعا نشود بدون اينترنت زندگي كرد، اما وقتي با عمق فاجعه روبهرو ميشويم و ميبينيم هم زندگي واقعي و هم مجازي چيز جالبي نيست و ديگر چيزي نميتواند احساس خوبي به آدم بدهد، ديگر وجود اينترنت تفاوتي برايمان ندارد.»
زهرا معتقد است اينترنت تنها براي ما تفريح نيست، اكثر ماها از اينترنت منبع درآمد داريم، مقاله مينويسيم و خيلي كارهاي مفيد ديگر. ليلي ميگويد اگر اينترنت نباشد، نصف ارتباطات از بين ميرود. وحشتناك است.
فاطمه به زندگي قبل از اينترنت اشاره ميكند و معتقد است آن زندگي قشنگتر بود. «دور شدن از اينترنت برايم سخت است، ولي خيلي به اين فكر كردم كه اگه اينترنت از همان اولش هم آنقدر زياد نبود، چقدر زندگيها قشنگتر بودند و آدمها وقتشان را بيشتر با هم ميگذراندند و روابطشان صميميتر ميشد.»
مهشيد ميگويد: «به زندگي بدون اينترنت فكر كردم؛ سخت و غير قابل تحمل است (مخصوصا اگر تجربهاش كرده باشي) ولي باور دارم بشر به هر چيزي عادت ميكند (تاحدودي متاسفانه).»
مانيا يكي ديگر از بچههايي است كه پلن بياينترنت زندگي كردنش، ورزش است و كتاب و پيادهروي و بازارگردي. آنها فرزندان اينترنتاند، اما بلدند براي مهمترين آورده نسل خودشان، جايگزين پيدا كنند و از زندگي جا نمانند.
در كار، بالاسر نميخواهم
اما شغل آينده اين بچهها چه ميتواند باشد. شايد هيچ كدام از ما تصور زندگي روتين و روي يك خط صاف را براي اين بچهها نداشته باشيم. آنقدر اين نوجوانان اولويتهاي زندگيشان برايشان اهميت دارد و خانه و جامعه هم برايشان ارزشي بيش از نسلهاي گذشته قائلند كه شايد در چند سال آينده كه اين بچهها بخواهند وارد بازار كار شوند با معضل كارمند مواجه شويم. از آنها پرسيدم شغل مورد علاقهتان چه شكلي است؟ كارمند بانكيد يا بلاگر؟
سودا فكر ميكند قديمترها اينطور بوده كه كمتر كسي دنبال علاقهاش ميرفت. همه راهي را ميرفتند كه ميدانستند جواب ميدهد. ميدانستند كارمندي حقوقش خوب است و به علاقهشان فكر نميكردند، چون ريسك ميخواست و شايد جواب نميداد. اما ماها انگار بيشتر علاقهمان را در نظر ميگيريم. اينكه چه كاري را دوست داريم انجام دهيم را در نظر ميگيريم. يكي مثل من از اينكه محدود باشم خوشم نميآيد. كارمند شدن محدوديت دارد؛ از 8 صبح تا 6 بعدازظهر هيچ كاري نميتواني بكني.
ليلي ميگويد: «خيلي از ماها هستيم كه به اين مدل زندگي فكر ميكنيم، ولي به شخصه دنبال هيچ كدام از اين كارها نيستم و كمي بلندپروازتر هستم.»
مهشيد معتقد است با معاشرت با جوانها شايد يكي از اولين چيزهايي كه ميشود در موردشان فهميد، اين است كه اصلا علاقه و تمايل به شغل كارمندي در آنها ديده نميشود. فكر ميكنم منطقي هم هست. به نظرم الان بچهها بيشتر دنبال كاري هستند كه در آن احساس راحتي بكنند، ولي مانيا ميگويد فقط به مشاغل آزاد كه خودش رييس خودش باشد، فكر ميكند. «در كل ترجيح ميدهم مستقل باشم و بالاسر نداشته باشم.»
اين بچهها خواستههايشان به زندگي ختم ميشود. از آنها پرسيدم اگر قرار باشد سه خواسته از دولت داشته باشيد، چهها هستند. فاطمه، خواستههايش را در سه كلمه امنيت، عدالت و آزادي خلاصه كرد. مهشيد، اصلاح سيستم آموزشي و استفاده بيشتر از زيرساختهاي فرهنگي و اجتماعي و استفاده درست از منابع را ميخواهد. مانيا ميگويد دست از سر دخترها بردارند و اقتصاد را درست كنند. ليلي، صلح با كل دنيا را ميخواهد تا به اين بهانه شايد تحريمها هم برداشته شود و دلار بيايد پايين. او از دولت و به نوعي حكومت خواست مردم خودش را دوست داشته باشد و بپذيرد كه همه نميتوانند در يك چارچوب قرار بگيرند. نيلماه ميخواهد دولت به روستاهاي كم امكانات رسيدگي كند، تورم را كاهش دهد، قابليت آزادي بيان براي هر شهروند ايجاد كند و خيلي بيشتر به محيطزيست اهميت دهد. سلين اما چيزي متفاوت ميخواهد. او ترجيح ميدهد دولت، كلاسهاي آموزشي اجباري براي والدين بگذارد تا روش درست برخورد با نوجوانها را ياد بگيرند، آزادي پوشش و احترام به عقايد مختلف (تا وقتي به كسي آسيب نزند)، فرهنگسازي در رابطه با رفتار با حيوانات خياباني و روش درست محبت و ارتباط گرفتن با آنها برايش در اولويت است.
مسائلي كه سودا ميخواهد تغيير كنند، زمانبرند. او ميگويد: «ميخواهم از دولت بخواهم هنر و موسيقي را قبل از دبيرستان به مدرسه اضافه كند تا بخشي از برنامه درسي باشد. درست است كه در مدرسه زنگ هنر داريم، اما خيلي هنر جدي گرفته نميشود و ماها هيچ ايدهاي راجع به هنر نداريم. معمولا تفكرات خانواده اينجوري است كه برو تجربي يا رياضي، انگار هيچ ايده ديگري نداريم. اگر نروم تجربي چه ميشود. علايقمان را نميشناسيم، ميآييم دبيرستان، بعد ميبينيم كه اصلا من هنر دوست داشتم.
گروني، گروني، گروني
درباره آنچه نسل جديد را ميآزارد از اين 8 نفر پرسيدم. همه آنچه انتظار داشتم را شنيدم. «تبعيض، دخالت بيجاي دولت و افراد جامعه، بيقانوني، گروني، گروني، گروني.» اينها را مانيا ميگويد. فاطمه ميگويد بيعدالتي. اينكه ميبينم در جامعه چقدر بيعدالتي هست، واقعا اذيتم ميكند. نيلماه ميگويد آدمها. زهرا ميگويد در جامعه اين اقتصاد و ناامني بيشتر از همه چيز اذيت ميكند. بعد از آن هم طبيعتا افكار و فرهنگ و آگاهي پوسيدهاي كه نگذاشتند رشد كند. سلين ميگويد اينكه مردم فكر ميكنند حق دارند در زندگي شخصي يك فرد دخالت كنند يا بيدليل قضاوتش كنند.
سودا ميگويد اينكه مردم افسردهاي داريم خيلي آزاردهنده است. اينكه مردم به جاي خوشگذراني، سرگرمي و جشن و اين چيزها، به دنبال اين هستند كه جوري اين ماه را بگذرانند تا حقوقشان كم نيايد. اين باعث ميشود تو كمتر بتواني بروي بيرون، كافه، كمتر خريد كني. همينطور كه پيش ميرود از همه اينها كه ميزني هيچي برايت باقي نميماند.
كتاب هم ميخوانيم هم قرض ميدهيم
كتاب خواندن هم از آن چيزهايي است كه نسل به نسل فرق ميكند. آن كتابهايي كه دهه پنجاهيها ميخواندند و آن تبي كه دهه شصتيها داشتند در كتابخواني را شايد دهه هفتاديها و هشتاديها نداشته باشند. آن زمان تنها راه رسيدن به اطلاعات، كتاب و مجله و روزنامه بود. اگر ميخواستيد از چيزي سردربياوريد، حتما بايد سري به كتابخانه مدرسه يا دانشگاه ميزديد. گوگلي وجود نداشت كه در عرض چند ثانيه كوهي از اطلاعات را بر سرتان بريزد. درباره اين بچهها هم تصور بر اين است كه كتاب نميدانند چيست و همهاش سرشان در گوشي و تبلت است. اما آنها من را شگفتزده كردند با جوابهايشان.
سودا ميگويد: «دوستهاي من حداقل اينطورند كه خيلي كتاب ميخوانند. از اوقات فراغتشان براي كتاب خواندن استفاده ميكنند. كتابهايي كه ميخوانند بيشتر رمان است، چون به نظرم بازه سني ما جوري است كه بيشتر دوست داريم زندگي كنيم، چيزهاي جديد را تجربه كنيم. رمان خواندن يكجورهايي اين فرصت را به ما ميدهد كه جاي شخصيتهاي مختلف زندگي كنيم، چيزهايي را تجربه كنيم كه شايد در زندگي واقعي هيچوقت نتوانستيم انجامشان بدهيم.»
زهرا از مدرسه سمپاد ميآيد. او معتقد است جامعه اطرافش به كتاب خواندن اعتياد دارند. او ميگويد يكي از آرزوهايم اين است كه درس نداشته باشم، كتاب بخوانم. اكثرا اگر جايي بخواهيم برويم، ميرويم انقلاب. در جامعه اطراف من نقش كتاب براي ماها بيشتر از اينترنت است. من خودم واقعا كتاب خواندن را به هر چيزي ترجيح ميدهم.
نظرات نيلماه بيشتر به نظرات عموم جامعه نزديك است. «من جز دوستانم، نوجوانهاي كتابخوان زيادي در اطرافم نديدم، ولي خودم به شخصه بيشتر شخصيتم از متن كتابها شكل گرفته است.»
ليلي ميگويد خيليهامان كتاب ميخوانيم و بسته به شخصيت، انواع مختلف كتابها را ميخوانيم، شايد تا يك سني رمانهاي بيمفهوم ژانرهاي ترسناك را ميخوانديم، ولي وقتي بزرگتر شديم، كتابهاي نويسندههاي بزرگ را ميخوانيم؛ مثلا كافكا، اوساما دازاي، صادق هدايت و خيليهاي ديگر كه الان اسمشان در ذهنم نيست، ما حتي با هم كتاب هم جابهجا ميكنيم تا كتابهاي بيشتري بخوانيم.
مانيا ميگويد تا جايي كه ديده شده براي خلاصي از دنياي اطرافمان به كتاب خواندن و هنر و موسيقي روي آورديم تا افكارمان را آرام كنيم. كتاب خواندن بين نسل ما رايج است. اكثرا كتابهاي روانشناسي، تاريخي، جنايي و عاشقانه.
موسيقي اما مسالهاي ديگر است. از آن چيزهايي است كه اين نسل با آن متولد شدهاند. دسترسي به موسيقي براي آنها راحتتر از هر چيز ديگري بوده و هست. اكثرشان هم موسيقي خارجي گوش ميدهند. سودا ميگويد كه آدمها آهنگهايي را گوش ميدهند كه بتوانند روحشان را لمس كنند، بتوانند ارتباط بگيرند، ليريكس آهنگ چيزي را بگويد كه نياز دارند بشنوند. جد ا از اينها آن ريتم آهنگ هم هست. دوستهاي من راك، متال، هيپهاپ، روسي، فرانسوي و كلاسيك، رپ فارسي، آهنگهاي قديمي ايراني گوش ميدهند. اينطور نيست كه بشود گفت بيشتر ماها چي گوش ميدهيم. سلين موسيقياي گوش ميدهد كه ارزش گوش دادن داشته باشد، يعني محتوا و متن آهنگ معنيدار و مفهومي باشد، حالا ميخواهد خارجي باشد يا سنتي يا هر چيزي، فقط چرت و پرت نباشد.
زهرا موسيقي خارجي را محبوبتر از بقيه ميداند. ميگويد در پليليستمان آهنگهاي ايراني قديمي هم پيدا ميشود كه مربوط به زماني است كه موسيقي ايران مفهوم داشت و همه خوانندههايش مرحوم شدند.
نيلماه اما موسيقي سنتي دوست ندارد. ميگويد موسيقي سنتي خيلي با شخصيتم سازگار نيست، ولي ايراني بندهايي كه گوش ميدهم بمراني-او و دوستانش-127-از شنبه و خوانندهها هم محسن چاووشي و فريدون فروغي و داريوش و… قديمي هم دوست دارم، ولي خب اغلب انگليسي گوش ميدهم.
ليلي ميگويد آهنگهاي خيلي قديمي حتي آنهايي كه بيشتر خارجي يا رپ فارسي گوش ميدهند هم به آهنگهاي قديمي گوش ميدهند، وايب قشنگي دارند.
مهشيد شايد تنها كسي است كه موسيقي سنتي را ترجيح ميدهد؛ «اينكه آدمها با تعصب به موسيقي نگاه بكنند، اذيتم ميكند. فكر ميكنم جامعه در اين زمينه خيلي قشر قشر است، ولي آدمهاي اطراف خودم معمولا اينطورند كه همه چيز گوش ميدهند.»
غزل حضرتي
.روزنامه اعتماد ۳ اردیبهشت