آيا ما “عصر روشنگرى” داشته ايم؟

براى پاسخ به اين پرسش ابتدا بيان فهمى از روشنگرى را لازم و ضرورى مى دانم و آنگاه چگونگى وقوع آن در اروپا پس از تاريكى هاى قرون وسطى و توضيحات قياسى هدف اين مقاله است.

روشنگرى يعنى معلوم كردن ابهامات و روشن ساختن چگونگى مكانيسم درونى پديده هاى مربوط به طبيعت و انسان. شناخت از پديده ها و معرفى آنها امرى انسانى و تعهدى اخلاقى كه اصل روشنگرى بدان وابسته است. روشنگرى پرتو افكندن بر تاريكى ها و تيرگى ها و جهالت است جهالتى كه قواى تفكر (در امر بهبودى خويش) و جامعه را مختل مى سازد. سنگين ترين عنصر اختلال در قواى تفكر ما انسان ها عنصر اعتقاد يافتن در هر شكل آن است هر شكلى از اعتقاد و مغلوبيت بدان ذهنيتى دينى است و راه به روشنگرى نمى برد. چه كسى روشنگرى مى كند؟ به يقين كسى كه ارزشهاى طبيعت و انسان بر ذهن او غلبه نداشته و در انعكاس ارزشهاى انتزاعى به قالب هاى مفهومى توانايى داشته باشد و آن روشنفكر است كه مبرا از هر نوع اعتقاد است.

با اين مقدمه از روشنگرى و روشنفكر، ملاحظاتى را به رُنسانس و روشنگرى اروپا ارائه مى كنم تا بر اين شالوده نظرى به پرسش مقاله “آيا ما روشنگرى داشتيم” برسم.
با سقوط روم غربى به دست بربرها و روم شرقى به دست تركان دوران باستان اروپا پشت سر نهاده شد و قرون وسطى فرا رسيد. رُنسانس كه از دل قرون وسطى سر برآورد، قرن سيزده تا شانزده را در بر مى گيرد يعنى سى سد سال و ابتدا در هنر و ادبيات نمودار شد و آنگاه به جنبش تحولات فرهنگى قرون وسطى را در نورديد و در تداوم خود به عصر روشنگرى و مدرنيته رسيد. پيدايش صنعت چاپ در قرن پانزده به روند تحولات فرهنگى بواسطه كسب دانش و علم و تسهيل اطلاع رسانى در اين زمينه ها در گستره اروپا شتاب گسترده اى بخشيد كه در تداوم آن دوران روشنگرى از پى آمد و از جدل مابين جهل قرون وسطى و رُنسانس به تثبيت خود مُهر تأييد زد.

روشنگرى:
ديدرو معتقد بود، هر چيزى كه آغازى داشته باشد، پايانى نيز خواهد داشت، تنها آن دينى پايان ندارد كه دين طبيعى باشد. ارنست كاسيرر/ فلسفه روشنگرى صفحه ٢٥١

توانايى عقل و خرد در قرون وسطى، حد توانايى اى در حيطه و شناخت وحى بوده است. اساس تفكر اسكولاستيك در قرون وسطى به “ايمان مى آورم تا درك كنم” استوار بود. با جنبش رُنسانس(نوزايى) و پيدايش علم و دانش بشرى خصوصاً در دو عرصه نظريه پردازى فلسفه مادى مكانيكى(فيزيك) و فلسفه به مثابه انديشيدن در باره انديشه، بتدريج از مطلقيت يگانه شناخت بشر يعنى شناخت مبتى بر وحى در هم شكسته شد و رُنسانس در تداوم خود به روشنگرى رسيد كه ابزار شناختش به موضوعات انسان و چگونگى رابطه با طبيعت از طريق دانش دنيوى انسان و علمِ به واقعيت هاى محسوس، مهيا شد. بدينسان بود كه بر حسب گفته دكارت انسان بر نابالغى خويش فائق آمد و جرئت انديشيدن يافت. روشنگرى حركت تاريخىِ روشنفكرى است كه معيارهاى عقل و خرد را مبناى شناخت از حقيقت موجود و اشياء و پديده ها مى داند. اين كنش، واكنشى بود در برابر شناخت به صورت وحى كه ساختار فكرى انسان قرون وسطى را تشكيل مى داد. چيره گى شناخت علمى بر شناخت از منظر وحى روند روشنگرى و روشن انديشى را تا به درجه شكلگيرى نظامات مدرنيته وسعت بخشيد و ديدگاه فرانسيس بيكن، ” علم بر انسان و جهان تسلط دارد” بعنوان شناخت تجربى معيار و ملاك زمان و تفارق ميان علم، عمل، و مشاهده منتفى شد و اينها عاقبت سه ضلع مثلثى شدند كه جدا كردن يك ضلع آن ديگر اضلاع معناى مثلث را نمى رسانند معنايى كه درست در نقطه مقابل معناى شناخت از طريق وحى و قدسى كردن جلوه هاى فعاليت هاى انسان، قرار دارد.

معروفترين فيلسوفان عصر روشنگرى ولتر است كه كليسا و حكومت را علناً به انتقاد گرفت و با روشنى تمام خرافات و جنايت كليسا را به نقد مى كشيد. اساس فكرى روشنگرى كه عصر خرد و نقد بى باكانه است بوسيله متفكرانى همچون مونتسكيو، كانت، جان لاك، روسو، ولتر، و برخى ديگر بنا نهاده شد و تلاش فكرى آنها بر قلب تاريكى ها و جهالت پرتو افكند و بر تعصبات دينى خط بطلان كشيد و در استمرار آن فكر، نظامات سياسى و حقوقى را از شر ارزشهاى دينى رهانيد. و بدينسان انسان بر سرنوشت خويش بدون توجه به دستورات واسطه گران ميان وحى و انسان كه پيغمبر و خدايان سرزمينها پنداشته مى شدند و خود را ولاترين مقام شناخت از هستى جهان و انسان القاء مى نمودند مسلط شد و بقول كانت “از نابالغى به تقصير خويشتن خود” بيرون آمد و به فهم خويش راجع به موضوعات متكى شد.

عصر روشنگرى عصر فلسفه عقلى و نبوغ فكر تا حد زايش فكربكر و رجحان بر ارزشهاى انتزاعى و آرمانگرانه است. نيت و اهميت به دانايى و تفكر و پرسا يى همه امورات هستى، تفكر و پرسش در كلى ترين مسائلى كه هستى و زندگى اجتماعى با آن مواجه است، مهمترين شالوده هاى روشنگرى هستند؛ از طريق دين و شناخت از منظر وحى نمى توان به چرايى هاى مسائل هستى فيزيكى و دنيوى پرسش كرد زير شناخت از اين طريق از قبل شناسايى و شناسنده شده و ديگر لزومى بر شناخت و كشفيات تازه نيست، به همين ترتيب خلاقيت و ابتكار عمل انسان را به موضوعات خويش ملزومى نيست.

با اين توضيحات از روشنگرى مى توان به پرسش مطرح “آيا ما عصر روشنگرى داشتيم” پاسخ داد.

“روشنگری” ما ایرانیان:
“روشنگرى” ما ايرانيان در تمام طول تاريخ پيش و پس از اسلام از حد ادغام ارزشهاى دينى و دنيوى فراتر نرفت “فلسفه اسلامى” ماحصل چنين ادغامى بوده است و يا ايدئولوژيك هاى رمانتيكى- اعتقادى كه نمى توانستند منجر به زايش انديشه ها شوند منظور از انديشه آن انديشه اى است كه از ميان فلسفه عقلى يعنى انديشيدن براى انديشيدن با حصول زايش انديشه باشد. فلسفه به مفهوم اخص کلمه در ایران بوجود نیامد بنابراین چگونه می توان بدون فلسفیدن انتظار روشنگری و زایش اندیشه داشت؟ دوران مشروطيت را “بيدارى ايرانيان” ناميدند پس قائداً روشنفكرى اش مى بايست روشنگرى به قصد عبور از رسوبات دينى و اعتقادى از نظام سياسى و حقوقى جامعه توأم با ارزشهاى جديد انسانى باشد اما كدام ارزشهاى جديد در حيطه انديشيدن در اين دوره مى توان مشاهده كرد كه حاكى از شرايط فاز جديد زندگى سياسى و حقوق عرفى باشد جز تسلط عنصر ارزشى “فلسفه اسلامى” و استمرارش به شكل مفاهمه ميان ارزشهاى مدرن و شرع؟ روشنگران اين دوره همچون ملكم خان و مستشارالدوله از جمله روشنفكرانى بودند كه روشنگريشان در آميزى اين ارزشها بوده است، مهمترين عوامل شكست مشروطيت در متن خودش بود و آن اينكه بر مبانى روشنگرى همچون روشنگرى اروپا كه توضيح آن رفته است استوار نبود. مهمترين موضوع روشنگرى اروپا نقد ارزشهاى دين و تفكر انتقادى است و مهمترين موضوع “بيدارى ايرانيان” نه نقد بلكه تمجيد ارزشهاى دين بر نظام سياسى است.

خوش خيالى تجدد خواهان مشروطه و “روشنگران” متعلق به اين دوره اين بود كه خيال مى كردند با آوردن برخى مفاهيم مدرن غربى و انطباق آن با احكام شرع مى توان ساختار نظام سياسى ايران را از سترونى ديرينه و امتداد يافته نجات داد و با چراغ مدرنيته غرب برجامعه جهالت زده نورى افكند. روشنفكران اين دوره هدف عقلى كردن دين از طريق ادغام و يا انطباق برخى احكام دين و قوائد عقل را پى مى گرفتند و به اين توهم دامن زدند كه گويا با ارزشهاى دين بر ساختار نظام سياسى، مى توان به تجدد رسيد. سرنوشت محتوم و عاقبت شكست اين ايده شكست روشنگرى اين دوره بود. در واقع اين نوع بد آموزى و بد آموختگى ريشه در ارزشهاى “فلسفه اسلامى” داشت كه پيشينيان ما بدان دست يازيدند. بد آموزى و بد آموختگى از اين بابت كه توانايى آموختن انديشيدن را نداشتيم به همين دليل چون ناتوان بوديم در نتيجه دچار بدآموختگىِ التقاط عنصرى از فكر غربى با دين خودمان شديم ؛ آموختن مهارت ذهن مى خواهد اما ذهن ايرانى با معيار عقلى يونانيان و انديشيدن آنها از طريق پرسش كردن با خبر مى شود و با آن نزديكى مى كند اما در نهايت به “فلسفه اسلامى” مى رسد. مهارت ذهن را اروپائيان كسب كردند كه با آموختن آموزه هاى فكرى يونانيان قادر شدند رُنساس، عصر روشنگرى و مالاً نظام مدرنيته را حاكم بر سرنوشت خويش كنند.

تحت تأثير فرهنگ غرب قدم به مرحله تجدد گذاشتيم اما از ندارى و بى چيزى در زمينه فكربكر تنها وارد كننده برخى عنصر فرهنگى آنها شديم يا بهتر است گفته شود كه نفوذ آنها و شكست خفت بار ما در جنگ با روسيه در دوران قاجاريان تلنگرى بر ذهن ما زده شد اما چون آموختگىِ انديشيدن را نمى دانستيم “بيدارى” ما در زهدان دين سقط شد تا اينكه از جان سختى آن پس از عبور از جريانات ملى شدن صنعت نفت و پانزده خرداد، انقلاب اسلامى و مالاً جمهورى اسلامى را بر پا كرديم.

پايه هاى فرهنگى و فكرى ما بگونه اى ساخته شده كه زايش ارزشهايش با ارزشهاى پيشين همسنخ و همطراز است و پسينيان هيچ گام مؤثر به سمت ترقى و پيشرفت که متضمن انقطاع ارزشهای پيشينيان باشد بر نداشتند.
“روشنگران” ما چه از نوع اسلامى اش همچون على شريعتى و چه غير اسلامى اش همچون خسرو گلسرخى و سياوش كسرايى هر سه به روالى متشابه هم تحت نفوذ عدالت عدل على و اسلام بودند و به عدالت اجتماعى از طريق آموزه مكتب على و اسلام كمترين ديد انتقادى نداشتند؛ سياوش كسرايى با سروده اى در آغاز پيروزى انقلاب اسلامى “ديو چو بيرون رود فرشته در آيد/ رهبر محبوب خلق از سفر آيد”، آيينه تمام نماى “روشنگرى” ما در روند برپايى و تثبيت جمهورى اسلامى بود يعنى اگر خسرو گلسرخى عدالت را از مكتب على و اسلام جستجو كرده بود كسرايى در عمل در جهت تثبيت ارزشهاى آن برآمد و اين منبعث از ارزشهاى فرهنگ اعتقادى با رشته هاى گوناگون مرئى و نامرئى نفوذ بر ذهنيت جامعه و “روشنگران” بوده كه آنها را به تسخير خود در آورده و نهايتاً مغلوب ساخت. و بدين ترتيب “روشنگرى” ما بر خلاف روشنگرى اروپائيان- كه با معيار انديشيدن به پيدايش علم اهتمام ورزيده بودند و بر ارزشها و امورات سيطره يافتند- مغلوب ارزشها شدند و اين ارزشها بودند كه بر “روشنگرى” ما خط و خطوط تعيين كرده و با توانمندى و نفوذ خود از طريق رگه هاى فرهنگى ما، اين مقام رفيع كه غربيان را به ستيغ كوه دستاوردهاى عظيم رساند به “روشنگرى” ما كمترين فرصت براى عرض اندام نداد.

با تثبيت جمهورى اسلامى در سه دهه گذشته كه شكست خفت بارى را در همه عرصه هاى جامعه و انسان برايش به ارمغان آورد، و با آغاز نارضايتى در اقشار و طبقات مهم جامعه، اصلاح طلبى دينى همزمان با “روشنفكر دينى” بر ويرانه هاى اين شكست اعلام موجوديت نمود و در پى آن است تا در قالب همان روشنگرى پيشين يعنى استمرارآموختگى ادغام عرف و شرع و عقلى كردن ذهن دينى، اين كالاى فرسوده را تحت همين نام به بازار عرضه كند تا يك بار ديگر و با تفسيرى ديگر آزمونى ديگر بر نظام سياسى و حقوقى ايران گردد.

سطح روشنگرىِ “روشنفكران دينى” كه از پى شكست حكومت دينى در تمام ابعادش بساطى گشود تافته جدا بافته از گذشته “روشنگرى ” آرمانگرانه ما نيست كه لزوم و نيازمند به ارزشگذارى نو باشد. مقصود “روشنفكر دينى” از اصلاحات، اصلاح ساختارهاى جامعه بر مبانى ارزشهاى دين است، ارزشهايى كه همواره از نظام سياسى ايران نه اينكه مجزا نبود بلكه پيوسته بر آن نفوذ داشت و پايه هاى اعتقادى آن را تشكيل مى داد. “روشنگرى” و “روشنفكرى” ما بدليل ماهيت اعتقادى نمى توانست هويت نو كسب كند؛ هويت پديده اى اكتسابى كه عوامل متعدد اجتماعى و تحول زمانى و مكانى بر آن تأثير گذار است اين جمله كه مى گويد “انسان آن چه هست نيست آنچه مى شود است” در واقع همان كسب هويت در ادوار گوناگون است يعنى سد سال گذشته همانى نيست كه امروز هست انسان ديروز با انسان امروز و فردا يكى نيست. اما انسانِ داراىِ ماهيت اعتقادى، ديروز و امروز و فردايش يگانه است و بدين سان هويت او هم در اين يگانگى اكسير شده است. روشنگرى و روشنفكرى ما تا همين دورانى كه ما بنام “روشنفكر دينى” شناختيم داراى چنين ماهيت اعتقادى بوده است. تداوم و معناى استيلاى ارزش ها بر ذهنيت “روشنگرى” ما توصيف “روشنگرى” ما در همه ى ادوار تاريخى ما است.

نيكروز اولاد اعظمى

niki_olad@hotmail.com