معیارهای اتخاذ سیاست در برابر حکومت
از نسل جوان امروز گاهی به مذمت و سرزنش میشنویم که چرا همگان رهبری مذهبیون را پذیرفتند…
چرا حاکمیت ایران یکدست نیست؟بیشک از فردای انقلاب بهمن، دشواری ایجاد حاکمیتی یگانه که بتواند جایگزین همهجانبهی حکومت مقتدر پیشین باشد، برای رهبران انقلاب آشکار شد.چنان قدرت یگانهای موجود نبود -و این ناگزیر بود- زیرا انقلاب ایران حاصل مبارزات بخشهای گوناگون و گاه متضاد سیاسی و اجتماعی بود که هیچیک نه به صفت سیاسی و نه به لحاظ طبقاتی دارای حزب و تشکیلاتی نبودند که شرایط انتقال قدرت را بنا بر برنامهی سیاسی مشخص خود داشته باشند.ساختار تشکیلاتی چریکها فقط به کار مبارزهی مخفی میآمد. چریکهای مارکسیست با آرمان کمونیستی خود، درگیر تعیین مرحلهی انقلابی که باید در آینده به حکومت کارگری فرا بروید، حالا در شرایط علنیت نه تنها مطالبات که زبان مشترکی نیز با مردم نداشتند. چریکهای مسلمان با آرمان جامعهی بیطبقهی توحیدی به سرعت نشان میدادند که دانستهاند انقلاب کنونی به آن سمتی کهایدهآل آنان است نمیرود و زمینههای تابلوی جدایی از مسیر عمومی را ترسیم میکردند.
ملییون که بحث آنان باید فراتر از نگاهی چنین گذرا باشد نیز صاحب هیچ دفتر و دیوانی نبودند و ایضاً هیچیک از این نیروها به تنهایی یا حتا با هم صاحب آن اکثریتی نبودند که بتواند حکومت تشکیل دهد و مهمتر از آن بر حکومت بماند.
اکثریت از آن تودههایی بود که به لحاظ آگاهی سیاسی همه بعداً به این نتیجه رسیدند که فقط میدانستهاند که شاه را نمیخواهند. تودههایی که بر اساس سنتها و دینی که اغلب تبدیل به ساختار عرفی شده بود، و از طریق پایگاههای غیر قابل تخریب روحانیت، یعنی مساجد، به سرعت در جریان کار آیتالله خمینی قرار گرفته و رهبری او را پذیرفته بودند.
از نسل جوان امروز گاهی به مذمت و سرزنش میشنویم که چرا همگان رهبری مذهبیون را پذیرفتند؟ اما واقعیت این بود که به جز زنجیرهی آمادهی روحانیت که همیشه امکان ارتباط با مردم را داشته است، نیروهای دیگر قادر به گشودن جبههای نبودند مگر بیرون از انقلاب و در نهایت علیه انقلاب!
تلاشهای این گروههای بخشاً ناهمگن، در خروجی خود، همچنان که در تمامی انقلابات تودهای رخ میدهد، ناگزیراز تمکین به عامترین شعارهای تودهها شده بود. تودههایی که در اکثریت خود مسلمان بودند و از صدر تا ذیلشان و از امروزی تا عامیشان، بهآیتالله خمینی بیشتر میتوانستند اعتماد کنند تا چریکهای فدایی که کمونیست بودند یا چریکهای مجاهد با قرائت نویی از اسلام که شبه سوسیالیستی مینمود.
باری،رویکرد تودههای مردم نسبت به رهبری مذهبی آنچنان گسترده بود که جریان انقلاب هر نیروی دیگری را به آن سو میراند؛ و تنها پس از پیروزی انقلاب بود که تحلیلهای سیاسی مختلف نحوهی مواجهه با رهبری دینی را تعیین کردند.
بر اساس دیدگاهی که امپریالیسم را عامل اصلی مشکلات تاریخی ایران و جهان سوم میدانست، صاحبان این دیدگاه مصائب نزدیکی با رهبری انقلاب را پذیرفتند و بعدها هزینهی آن را نیز پرداختند. و البتهاین سیاست نه تنها در ایران که از آسیا تا آمریکای لاتین، هر جا که از سیاستهای آمریکا آسیب دیده بود جریان داشت.
آنانی که با تحلیلهای «سهجهانی» بخشی از کمونیستها و یا با «جامعهی توحیدی» مجاهدین خلق به انکار و سپس رودرویی با حکومت رسیدند نیز ره به جایی نبردند که نشان از درستی کارشان باشد؛ اگر درستی کار از نتیجهاش آشکار شود.
به هرروی، همهی نیروهای سیاسی موجود در ایران بر اساس «هر که بامش بیش، برفش بیشتر» متضرر شدند. نه تنها زیان از جان و امنیت که جدایی ناگزیر از سرزمین و مردمی که همه چیز را برای آن میخواستند نیز سهم همه شد.
ملییون و انقلاب بهمن
در بالا اشاره کردم که بحث خلأ تأثیرگذاری ملییون در انقلاب ایران، به سادگی داستان فداییان و مجاهدین نیست. عدم پیوند جامعهی ایرانی با نیرویی که بزرگترین و در یادماندهترین تحولات صد سالهی اخیرش را با مشارکت او انجام داده بود، به یک آسیبشناسی جدی نیاز دارد که متأسفانه هنوز چنان که باید به آن پرداخته نشده است.
نقش ضعیف ملییون درارتباط با تودههای مردم و ناتوانی در شکل دادن دادن به مطالبات آنها در جریان آن انقلاب عظیم، بخوان امکان ایفای نقشی قوی در ارتباط گرفتن با تودههای مردم و شکل دادن به مطالبات آنها در جریان آن انقلاب عظیم ، فرصتی است که نه از دست آنان که از کف ملت ایران بیرون رفت.
چرا نیروهای ملی ایران نتوانستند رهبری و محوریت مبارزات ضد استبدادی ملت را به عهده بگیرند؟ عامل عقبماندگی شدید آنان از رهبران مذهبی آیا فقط استبداد حاکم بود؟
در زمان واقعه، نهضت ملی ایران قریب به صد سال مبارزه را در پروندهی خود داشت؛ چندین رخداد مهم تاریخی با سرکردگی و ایدههای آنان شکل گرفته بود. یعنی نیروهای مترقی و ملی برای راهبری جنبش ۵۷ از زمینههای تاریخی مناسبی برخوردار بودند. در مشروطیت توانسته بودند که روحانیت را نیز زیر چتر خود بیاورند؛ خاطرهی گرامی دولت دکتر مصدق و نهضت ملی شدن نفت در رزومهی آنان بود! یعنی وارثان بلافصل آن تحولات تاریخیای بودند که ایرانیان آنها را به روشنی و غرور در یاد داشتند. آنها مشکل ایدئولوژیک چریکهای چپ و حتا مسلمان را با مردم نداشتند. مردم آنها را به مسلمانی میشناختند و تا آن زمان و حتا پس از آن کسی آنان را مرتد و خارجی و منافق نخوانده بود.
اما واقعیت این بود که نیرویی که زمانی مردم کوچه بازار و دانشآموز و دانشجو را به هواداری از مصدق و نهضت ملی شدن نفت به خیابانها آورده بودند، اینک فاصلهی آشکاری از ساختار مغشوش جامعهی در حال گذار ایرانی گرفته بودند. گروهی اهل ادب یا تکنوکراتهای محترمی بودند که در همان اولین نگاه، مدرنتر از آن مینمودند که برای طبقات فرودست اجتماعی که اکثراً ساکن شهرهای کوچک و روستاها یا حاشیهی شهرها بودند، قابل فهم و اساساً دسترسی باشند؛ و برای جوانان جویای تازگی و هیجان، محافظهکارانی بودند که از هیاهوی انقلاب ناچار به بیرون آمدن از مقرهای خود شدهاند.
جوانان ایرانی یا هیچ تصویر و تصوری از ایدههای سیاسی نداشتند و به سرعت در حال جذب در ظاهر و پوستهی فرهنگ غربی بودند که شاه به مثابهی دروازههای تمدن بزرگ گشوده بود، یا بخشهای اندکی از آنان و عمدتاً دانشجویان، بنا بر شرایط تاریخی جهانی، جذب نیروهای مارکسیست شده بودند و یا بنا بر ویژهگیهای فرهنگی، به سمت مجاهدین رفته و قشری از آنان نیز متمایل به اسلام انقلابی دکتر شریعتی بودند که نه راهی و نه هدف معینی برای تحول را نشانی میداد.
بخش اعظم نیروی جوان جامعه که به حال خود رها شده بود، در لحظهی تاریخی امکان آشنایی با آیتالله خمینی را یافت که در خارجه بود و با استفاده از امکاناتی که حاصل تغییر سیاستهای جهانی بود میتوانست تندترین مواضع را علیه استبداد شاه بگیرد؛ رفتاری که جوانان را جذب میکرد و کاری که چهرههای ملی و ملی مذهبی داخل ایران، شخصیتهایی مانند بازرگان و سنجابی هنوز قادر به انجامش نبودند.
و دریغا این دو جریان، یعنی مردم کوچه و بازار و جوانان که ملییون آنان را و آنان ملییون را از دست دادند، قدرت واقعی مجری انقلاب بودند!
علل این جدایی چهها بودند؟
اما چرا همهی اینها اتفاق افتاده بود؟ مسلم است که استبداد اولین و مؤثرترین عامل ایجاد این فاصله بود. ملییون، آنچنان که مهندس بازرگان در آخرین دادگاهش خطاب به رژیم شاه گفت، آخرین نسلی شدند که به زبان قانون با استبداد سخن گفتند! آنها که در ماهیت و شناخت خود از سیاست، فعالیت غیرقانونی را برنمیتابیدند، در مشی سیاسی نیز روش حضور به هر قیمت را پیش نگرفتند. پس ناگزیر صحنهی سیاست و اجتماع را به جوانانی سپردند که تهدید مهندس بازرگان مبنی بر مبارزهی غیرقانونی را عملی کردند و اصلاً از چنین مبارزهای قانون ساختند. مهندس و یارانش گوشه گرفتند تماشا را؛ و فاصلهها از اینجا آغاز شدند و پلهای ارتباطی از اینجا قطع شدند.
آنها روش اخوانالمسلمین مصر را پیش نگرفتند که در چهل سال ممنوعیت حضور سیاسی، با تمام تلاش در صحنهی اجتماعی ماندند و از مسجد تا بیمارستانها را عرصهی حضور خود ساختند و در زمان موعود از همهی مکانها و مأواها به میدان آمدند و پرچم برافراشتند.
ملییون ما وقتی با استبداد رشدیابنده مواجه شدند، به جای جستوجوی راههای ممکن، سعی در حفظ اصالت و هویت خود کرده و چاره را در پشت کردن به سیاست روز دیدند. با بیاعتنایی به انتخاباتی که عوامل شاه سعی در اعمال نفوذ در آن را داشتند، دست دربار را تا بینهایت باز گذاشتند. این رویکرد و این قهر و بیاعتنایی، استبداد را در ایران هر روز مستحکمتر کرد و کار را به جایی کشاند که انتخابات یکسره از آنِ حکومت شد و تسلیم تا روز واقعه، روز طغیان و انقلاب، سرنوشت مردم.
مردم در معنای تودهای و بیسازمان، آنچنان که همواره پس از تسلیم و تحقیر فراوان اتفاق میافتد، در غیاب رهبرانی آمادهی هدایت امواج عظیم و برانگیختهی انسانی، به میدان آمدند. این شد که تلاش همگانی برای پیروزی انقلاب، در خروجی خود، با شعارهای وسیعترین بخشهای مردم یعنی سادهترین شعارها به پیروزی رسید. «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»!
توجیهات مناسب برای این سادهگزینی موجود بود: استقلال خواست همهی انقلابیون، آزادی را هر کس به تعبیر خود ضرور تشخیص میداد و جمهوری اسلامی که فرمان رهبر جنبش بود و بیقید و شرط بهاین دو خواست عمومی سنجاق شده بود.
«نان کار، مسکن آزادی»، حتا «حکومت کارگری» مدعیانی داشت که جز در صفحات روزنامههای محدود خودی، فضایی در واقعیت را اشغال نمیکردند و در بحثهای پراکنده با هواداران آیتالله خمینی -از عامی تا تحصیلکردهشان- میشنیدی که همهی اینها تحت حکومت اسلام تأمین است.
با چنین ساختار ذهنی حاکم بر جنبش، طبیعی بود که مردم از نیروهای دیگر نیز به جد انتظار داشتند که فرمان رهبری را بپذیرند.
ملییون نیز رسماً این رهبری را پذیرفتند، ولی علیرغم آن ضعفها که جسارت کرده و برشمردم، آنان از آنچنان سرمایهی تاریخی و اجتماعیای برخوردار بودند که این پذیرش خود نوعی ائتلاف محسوب میشد. زیرا علیرغم اینکه وسیعترین نیروی اجتماعی متعلق به رهبری دینی بود، ولی روحانیت تجربهی شرکت در حکومت و نیرویی برای ادارهی یک جامعه که در مقایسه با ساختار سنتی آنان «مدرن» محسوب میشد را نداشت و تجربه و تخصص از آن ملییون بود و نه حتا مبارزان مسلح.
برای جلب حمایت و بهکارگیری تکنوکراتها و تحصیلکردهها به حکومت تازه نیز حضور چهرههای شاخص ملی و به ویژه غیر روحانی ضروری بود.
آیتالله خمینی نیز آنقدر هوشمند بود کهاین تنگنا را درک کند. این شد که در تشکیل حکومت انقلابی، ملییون معتمد رهبری اسلامیقرار گرفتند و دولت موقت مهندس بازرگان شکل گرفت که بنا بر دامنهی نفوذ اجتماعی، ناگزیر دولت مستعجل بود.
البته رهبری اسلامی نمونههایی همچون قطبزاده و بنیصدر را زیر چتر خود و به عنوان ابواب جمعی خود به صحنه آورده بود و شوخی تاریخ اینکه در عمل آنها غیرقابل اعتمادتر از دیگران از کار درامدند.
اینک زمانی بر زمین گذشته است و ساختار قدرت در ایران بر مبنای قانون غیر قابل انکار تغییر، تغییراتی پذیرفته است. از صعوبت و سختی رادیکالهای مذهبی کاسته شده است و این کاهش بر دامنهی نفوذ آنان اثر گذاشته و لاجرم از جمعیتشان کاسته است. نسل ورزیدهای از اصلاحطلبان به عرصه آمدهاند که علیرغم همهی محدودیتهایی که دچارش هستند، در سرنوشت سیاسی کشور اثرگذاراند و با هیچ فشار و سرکوبی حاضر به برگشتن از راه نیستند. نمایندگانشان در زندان و حصر و انواع محدودیتها و جمعیتشان رو به فزونی است و در هر انتخاباتی مطالبات و خواستههاشان، سرنوشت آن انتخابات را از نیک و بد رقم میزند.
اینها نمیتواند چهرهی ساختار حقوقی و حقیقی قدرت در ایران را تغییر نداده باشد. اما حکومت دوگانگی ساختاری را در خود حمل کرده است. اینکه چرا اینگونه است، میتواند به این برگردد کهاین طرفه عنصر نهادین این انقلاب بوده است و تا زمانی که نسلهای سازندهی این انقلاب زنده هستند، نمیتواند در ساختار قدرت به تناسب شرایط انعکاس نیابد.
این است که سی و شش سال پس از انقلاب بهمن هنوز ما نمیدانیم که آیا رهبر جمهوری اسلامیتصمیم نهایی را در همراهی با دولت منتخب اتخاذ میکند یا به سوی بخش تندروی هواداران خود متمایل میشود و رشتههای ظریف روحانی را پنبه میکند!
نتیجهاینکه؛
اما از تأکید و دقت بر این دوگانگی در این شرایط، در یکی از پیچهای سخت سرنوشت سیاسی ایران چه میخواهیم و میتوانیم بدانیم؟
گمان من این است و از همین بابت این شرح مفصل را آوردهام که بگویم، بر اساس تداوم این دوگانگی نهادینه شده، سیاست درست اپوزیسیون آن نیست که در برخورد با حاکمیت و حتا درحمایت از یک سو، به تقابل در برابر دیگری بایستد. این مراعات نه فقط از بابت خطر سرکوب است. باید مردم ایران را دید! همان مردمیکه روزی جنبش سبز را بر پا میدارند و روز دیگر به اعتدال که حتا کندتر از اصلاحات مینماید، رأی میدهند تا مگر خانه از پایبست ویران نشود.
نادرستی سیاستی را که در صدد افزایش تضاد میان نیروهای تندتر و میانهروتر است، در رفتار و حاصل کار تندروهای اصولگرا و حلقهی کیهان میتوان دید. حاصل همه تلاشهای آنان در ضربه زدن به هاشمی، خاتمی و امروز روحانی و ایجاد تقابل میان آنان و آیتالله خامنهای، هیچ نبوده مگر تحلیل هر روزهشان از صحنهی قدرت حقیقی و حقوقی و از آن سو ترمیم و تثبیت موقعیت یاران اصلاحات. عکس این سیاست نیز به طریق اولی حاصلی درخشانتر ندارد.
و اصل آن است که آنچه ما نیاز داریم، آنچه باید جامعهی ما را تغییر بدهد، تغییر در رفتار حکومت است و نه تغییر نامها و عناوین که جبراً تغییر پذیرند؛ و تغییر در رفتار حکومت تا زمانی که نسلهای انقلاب کرده نمایندگانی در عرصهی سیاسی دارند، ممکن نمیشود مگر با نزدیک شدن دو وجه حکومت به یکدیگر، آنهم تحت تأثیر مبارزهی مسالمتآمیز و گام به گامی که هر روز طیفهای وسیعتری از مردم را با خود همراه کند.