رساله‌ای برای عمل

گذر از فرودستی

آنچه ما امروز بیش از هر چیز در جامعه شاهدیم، نوعی فرودست‌سازی در آحاد جامعه است. این فرودست‌سازی جماعتی گسترده را دربر می‌گیرد که از گروه‌ها و طیف‌های متفاوتی شکل گرفته است. این تنوع جمعیتی، فرودستان را از فرودستان قبل از انقلاب و حتی دوره‌های آغازین دولت‌های انقلاب متفاوت کرده است. پیش از انقلاب، دهقانان بدون زمین و مهاجران حاشیه شهرها فرودستان را نمایندگی می‌کردند. در ابتدای دولت‌های انقلاب، فرودستان اقشار فقیر به‌جامانده از وضعیت نابسامان دوره پهلوی بودند که نیازی عاجل به کمک داشتند و از این‌رو توجه به دهقانان و روستاها با سرعتی بسیار در دستور کار دولت‌های انقلاب قرار گرفت و برق‌رسانی و لوله‌کشی آب و جاده‌سازی در معنای ظاهری، تغییری اساسی در وضعیت فرودستان به وجود آورد. بی‌تردید وضعیت نابسامان روستاها و اوضاع فلاکت‌بار روستاییان در قبل از انقلاب و بعد از آن قابل مقایسه نیست، اما با این‌همه تغییرات جدی‌ در از‌بین‌بردن فرودستی اتفاق نیفتاد. امروز تعبیر فرودستان بسیاری از گروه‌های اجتماعی را دربر می‌گیرد که به شکل پراکنده توده‌هایی از مردم را شکل داده‌اند که قادر نیستند در برابر دولت‌ها تبدیل به جمعیتی هژمونیک شوند؛ چراکه در میان این جماعت، طیف‌های گوناگونی از مردم با سطح دانش و درآمدی متفاوت با جهان‌نگری متفاوت وجود دارد که فقط در یک نکته با هم اشتراک نظر دارند و آن چیزی نیست جز «فهم رایج» از شرایط. اینک فرودستان بیش از آنکه دهقانان، مهاجران حاشیه شهرها و دست‌فروشان خیابانی باشند، جمع کثیری از بازنشستگان، کارمندان، دانشجویان و پرستاران هستند. فرودستان یعنی گروه‌هایی که قادر نیستند از شرایط فهم رایج به «فهم درست» عبور کنند. ماندن فرودستان در موقعیت «فهم رایج»، امکان هرگونه کنش سیاسی را از آنان سلب کرده و آنان را در حیطه پایین‌دستی نگه می‌دارد. درواقع فرودستی بیش از آنکه جنبه اقتصادی داشته باشد که دارد، جنبه فرهنگی، اجتماعی و منزلتی پیدا کرده است. فرودست‌شدن، فرودست‌‌ماندن و فرودست‌کردن جامعه نتیجه یکسانی دارد و آن نتیجه، چیزی نیست جز ناتوانی از کنش سیاسی. اگر بخواهیم از این منظر انتخابات 1400 را تحلیل کنیم، در کنار همه عوامل باید عامل فرودست‌سازی توسط دولت‌های گذشته را هم به حساب بیاوریم. فرودستان نمی‌توانند جامعه مدنی تشکیل بدهند و چون قادر به این کار نیستند، ظرفیت دولت‌سازی هم ندارند. با آغاز دولت احمدی‌نژاد فرودست‌سازی سرعت گرفت و در دولت روحانی نه‌تنها این کار ادامه پیدا کرد، بلکه عمق بیشتری یافت و آحاد مردم از سیاست به معنای واقعی و حتی روزمره آن کنار گذاشته شدند. بازگشت به وضعیت سیاست، یعنی بازگشت به جامعه‌ای پویا که قادر است در معادلات قدرت مؤثر باشد. 

اما این کار دیگر کار دشواری است؛ چراکه در این وضعیت مردم دچار فهم رایج هستند و این وضعیت یعنی ماندن در وضعیت پیشاانتقادی یا غیرانتقادی، یعنی باور به گستره وسیعی از هر آنچه در بین عموم شایع است. فهم درست، غلبه انتقادی بر چنین پیش‌داوری‌هایی است. با آگاهی انتقادی می‌توان به فهم درست رسید. این آگاهی انتقادی هم نیاز به تئوری دارد و هم عمل (پراکسیس). اگر بخواهیم با این صورت‌بندی به تاریخ فرودستان بازگردیم و آنان را در موقعیت تاریخی‌شان بررسی کنیم، بیش از پیش به اهمیت دولت اصلاحات پی خواهیم برد؛ دولتی که توانست جامعه مدنی را هرچند موقت و مستعجل شکل بدهد تا اهمیت فرودستان را برای رسیدن به یک هژمونی دولت‌ساز یادآوری کند. اگرچه جامعه مدنی دولت خاتمی از طبقه متوسط شکل گرفته بود که نماینده فرودستان و حافظ منافع آنان نبود، اما در گذر فرودستان از فهم رایج به فهم درست نقشی کلیدی داشت. از این‌رو شاید مخالفان دولت اصلاحات، عملکردهای سیاسی و اجتماعی آن را تاب نمی‌آوردند و درصدد برآمدند تا دولتی برکشند به نام فرودستان و به کام فرادستان. این‌گونه بود که دولت احمدی‌‌نژاد شکل گرفت. دولت او بیش از هر زمان دیگری فرودست‌سازی را آغاز کرد. فهم پوپولیسم یعنی فهم رایج از سیاست، اجتماع، اقتصاد و دانش. احمدی‌نژاد فهم رایج از سیاست را نهادینه کرد و تمام اشکال جامعه مدنی را از بین برد؛ خاصه نیروهای آلترناتیو جامعه مدنی، روشنفکران که قادر بودند با اینکه منافع مشترکی با فرودستان نداشتند، منافع اقتصادی آنان را راهبردی کنند و آنان را در مسیر فهم درست قرار بدهند؛ یعنی دادن آگاهی و فرادست‌سازی سیاسی فرودستان. از همین منظر است که دموکراسی و برابری در این دوره کارکردی ایدئولوژیک پیدا کرد. در اینجا ایدئولوژی به معنای منفی آن به کار گرفته نشده است. ایدئولوژی در اینجا به معنای عصاره جهان‌بینی گروه مسلط است که تلاش می‌کنند این جهان‌بینی را به دیگر گروه‌ها تسری بدهند تا به قدرتی هژمونیک تبدیل شود. بی‌دلیل نیست احمدی‌نژاد و عموم پوپولیست‌ها با روشنفکران سر عناد دارند و در تحقیر آنان هیچ فرصتی را از دست نمی‌دهند. دولت روحانی با ناآگاهی از توان روشنفکران، قشر بوروکرات میان‌مایه‌ای را بر سر کار آورد که بیش از پوپولیسم در خدمت فهم رایج بود. در دولت رئیسی نه چیزی به نام جامعه مدنی دولت خاتمی وجود دارد، نه از پوپولیسم احمدی‌نژاد خبری است. بوروکرات‌های میان‌مایه دولت روحانی نیز جملگی بازنشسته شده‌اند و در پی حفظ منافع خود‌ هستند. دولت سیزدهم عصاره فهم رایج از پیوند دولت و ملت است؛ البته اگر چیزی به نام دولت و ملت هنوز وجود داشته باشد.

شرق ۱۴ اسفند

*****

هفته گذشته براساس نظریه گرامشی از روشنفکران «ارگانیک» و «سنتی» سخن گفتیم. اگر بخواهیم بحث را در همین زمینه ادامه دهیم، باید به جنبش‌های «ارگانیک» و «ترکیبی» بپردازیم. همان‌طور که پیش از این اشاره شد، روشنفکران ارگانیک و سنتی هر یک به نوعی نقشی تعیین‌کننده در جنبش‌های اجتماعی داشته‌اند. خاصه روشنفکران دوران مشروطه که از آنان به‌جرئت می‌توان به عنوان روشنفکران ارگانیک نام برد؛ چراکه در کمال ناباوری زمانی‌که ایران از حیث تئوری فاصله عمیقی با جهان داشت، آنان با آگاهی از وضعیت نابسامان سیاسی و اجتماعی با درک نیاز زمانه خود بر آن شدند تا با نهادهای سنتی موجود، بازار، تجار‌ و دستجات مذهبی دست به جنبشی اساسی بزنند. شاید بارزترین ویژگی روشنفکران مشروطه، آگاهی و آگاهی‌بخشی به جامعه و مهم‌تر از آن داشتن برنامه‌ای مدون برای دگرگونی بود. این برنامه‌ها که در نگارش رساله‌هایی همچون «یک کلمه»، یوسف‌خان مستشارالدوله و رساله غیبی ملکم‌خان تعین پیدا کرده بود، امکان آگاهی و آگاهی‌بخشی بر توده‌ها را میسر می‌ساخت. این رساله‌ها و دیگر آثار روشنفکران مشروطه بیش از آنکه رساله‌ای در باب نظر باشند، رساله‌ای برای عمل بودند. رساله‌هایی که نگارندگان آنها مدعی بودند بر مبنای عمل تدوین شده است. سنت رساله (جزوه‌نویسی) در حکومت پهلوی نیز ادامه داشت. نگارش این رساله‌ها یا جزوه‌ها در میان جریان‌های چپ، مسلمان و مذهبی رایج بود. پس آنچه نباید نادیده انگاشت همین سنت است. آگاهی‌بخشیدن به جامعه از طریق متن یا به معنای دقیق‌تر برنامه. اگرچه برخی از این رساله‌ها (جزوه‌ها) در پی جامعه‌ای آرمانی و برخی از آنها آیین‌نامه‌ای برای براندازی بودند‌ اما این رساله‌ها توانستند صیرورت تئوری به عمل را محقق کنند. در یک کلام روشنفکران ارگانیک پایه‌گذار جنبش‌های ارگانیک شدند. انقلاب ادامه منطقی جنبش ارگانیک مشروطه است. جنبش ارگانیک، «جنبش بنیادی تاریخی و اجتماعی است که فراتر از مبارزه صرفا شخصی بر سر مدیریت یا سیاست‌های روزمره حکومت است». در همین‌جا نکته‌ای وجود دارد، اغلب روشنفکران و اپوزیسیون داخلی و خارجی کنونی، بیش از آنکه نگاهی معطوف به تغییرات بنیادی تاریخی و اجتماعی داشته باشند، در پی کسب قدرت‌اند. پس به‌جرئت می‌توان گفت این همه تشتت آرا ازآن‌روست که اصلا آرایی به معنای واقعی وجود ندارد و جملگی با این ادعا حق و باطل در پی سروری‌اند. ایجاد یک جنبش ارگانیک نیاز به دهه‌ها تلاش نظری و عملی دارد. اما با اینکه چهار دهه از دولت‌های انقلاب و عمر آن گذشته است، هیچ‌کدام از این دو برنامه‌ای جدی برای اداره جامعه و دولت ندارند. برنامه‌ای عینی و قابل تحقق. اصلاح‌طلبان و منتقدان داخلی به دلیل حضور در میدان سیاست در انتظار معجزه‌ای‌ هستند تا با آن خود را احیا کنند. اما سیاست به عمل برآید. با ارائه یک مانیفست منسجم برای آینده پیش‌رو. از این نظر نوعی همگرایی بین منتقدان داخلی و اپوزیسیون خارجی وجود دارد. آنان هم مانیفستی ندارند و دلبسته ایجاد جنبشی ترکیبی‌اند تا از این طریق منشأ دگرگونی باشند. اگرچه جنبش‌های ترکیبی با رخدادهای سیاسی دم‌دستی و تصادفی به وجود می‌آید، اما یکسره نباید قید آن را زد. با مدیریت جنبش‌های ترکیبی و ایجاد رابطه درست بین جنبش‌های ترکیبی و ارگانیک است که آگاهی شکل می‌گیرد. آگاهی یعنی آگاهی از وضعیت موجود و راهکارهایی برای آگاهی‌بخشیدن به جامعه. اینجا همان جایی است که گره کور بین روشنفکران و مردم زده شده است.

 آگاه‌کردن مردم از چگونگی دستیابی به مطالبات خود و تعین‌بخشیدن به مطالبات مشترک بین طبقات؛ فرایندی که می‌تواند یک طبقه را هژمونیک کند. اگر بخواهیم واقع‌بینانه نگاه کنیم هیچ‌یک از دولت‌های بعد از انقلاب با داشتن ابزارهای لازم برای اعمال قدرت نتوانستند طبقه‌ای هژمونی یا بلوکی تاریخی بسازند. چه برسد به روشنفکران که بعد از انقلاب نه‌تنها ابزاری برای تغییر نداشته‌اند بلکه همواره به انزوا رانده شده‌اند. اما آنان همواره از آگاهی‌بخشیدن به توده‌ها ناامید نشده‌اند. گیرم چندان این آگاهی‌بخشی‌ها مؤثر نبوده باشد. اینک پرسش اساسی این است؛ کانون رسیدن به آگاهی کجاست و آگاهی در کجا باید شکل بگیرد. مارکس کانون آگاهی را طبقه می‌داند، طبقه در رابطه‌ای پویا با جامعه. همان طبقه‌ای که قادر است هژمونیک شده تا از منافع دیگر طبقات صیانت کند. لنین اساس نظریه مارکس را دگرگون کرد. او کانون آگاهی را حزب گذاشت؛ حزبی پیشگام که وظیفه اصلی روشنفکران در آگاهی‌بخشیدن به توده‌هاست. لنین حزب انقلابی را جای طبقه گذاشت. او باور داشت گروه اجتماعی فرودست قادر به کسب آگاهی نیست و روشنفکران باید آنان را آگاه سازند. این نوع طرز تفکر قبل از انقلاب و در بین نیروهای چپ رایج بود. امیرپرویز پویان به این ایده باور داشت. موتور کوچک (روشنفکران) می‌تواند موتور بزرگ را روشن کند. اگرچه این نگاه به وقوع انقلاب بسیار کمک کرد، اما چون فاقد سازمان‌دهی مردمی بود چپ‌ها را در رسیدن به اهداف و آرمان‌های خود ناکام گذاشت. اما شاید ایده گرامشی بیش از هر رویکرد دیگری کارساز باشد. گرامشی به یک قدرت جمعی باور داشت؛ یعنی او به توده‌های معمولی و متوسطی باور دارد، همان آدم‌هایی که قدرتی را شکل می‌دهند که هم فرمانروا است و هم فرمانبردار. و در پایان گرامشی به نیرویی واسط باور دارد. نیرویی که نیروی دوم و سوم را به هم نزدیک می‌کند. این نیروی سوم اساسا تعیین‌کننده است چراکه دانش و مهارت حکمرانی را در اختیار توده‌ها قرا می‌دهد. مگر نه اینکه ما حکمرانان خود را می‌سازیم. آنان را شبیه آنچه خود هستیم. شاید منظور گرامشی از شهریار جمعی در همین نکته نهفته باشد.

شرق ۷ اسفند

Print Friendly, PDF & Email

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *