روز اول جهنم

یکی از شگفتی‌های زندگی آدمیان این است که، وقتی از تونل یک ماجرای هولناک عبور می‌کنند، مدتی که گذشت، از آن حادثه طوری تعریف می‌کنند که گویی از یک ماجرای جذاب زندگی خود حرف می‌زنند. بازگویی حادثه‌‌ی سخت یا مرگبار، مثل دیدن یک فیلم هراس‌آور، از طریق مقایسه به انسان از این که در آن شرایط نیست لذت می‌دهد. اما حوادثی هم پیش می‌آید که باعث می‌شود انسان دوباره به درون آن تونل هول و هراس برگردد و ماجرای وحشتناک را باردیگر با همه‌ی درد و زهرش تجربه کند.

تماشای چهره‌ی پرویز ثابتی همه‌کاره‌ی ساواک به هنگام تجاوز به جنبش زن زندگی آزادی در عکس‌هایی که این روزها پخش شده است، روی من همین تأثیر را گذاشت. باردیگر به ساختمان «کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری» ساواک بازگشتم و آن سلاخ خانه را بازدید کردم. در همین حال، عکسی را که روی پرونده‌ی من در ساواک بود و امروزه در کنار عکسهای شماری دیگر از زندانیان زمان شاه روی دیوار درونی موزه‌ی عبرت تهران نصب است، جلو چشم گذاشتم.

تأثیر کمیته‌ی ضد خرابکاری ساواک در روح من چنان است که، وقتی عکس آن ساختمان را دیدم به سرعت به مانع فلزی حلبی مانندی که در پایین در های ورودی بندها بود خیره شدم. به دلیل این که در رفت و بازگشت از بندها به اتاق شکنجه و بازجویی با چشم بند از آن درها می‌گذشتیم، بیش از هرچیز این مانع آهنی در ساختمان آنجا توجهم را جلب می‌کرد. همیشه مواظب بودم که پای من به آن گیر نکند. دو سه باری پایم به آن مانع برخورد کرد و استخوان پا به خون افتاد.

کمیته‌ی ضد خرابکاری ساواک یک سلاخ‌خانه‌ی واقعی بود. یک صحرای محشر به تمام معنی. راهروها اغلب به خون کف پا و زخم بدن و رد سریدن زخمیان آلوده بود. بوی زخم‌های به چرک نشسته انسان را آزار می‌داد. برخی جاها اثر کشیده شدن پنجه های خونین روی دیوارها دیده می‌شد. در طول روز و گاهی در شب نیز فریاد جگرخراش بازداشتیان شنیده می‌شد. فریادهایی که گاه به فریاد دریده شدن جانداران به دندان کفتاران همانند بود.

محل بازجویی در اتاقهایی در طبقات یک و دو فلکه بود. فلکه‌ی سه طبقه به شکل استوانه در وسط ساختمان قرار داشت و همه‌ی بندها به آن باز می‌شدند. اولین شکنجه‌ی من در طبقه‌ی دوم فلکه توسط حسینی صورت گرفت. حسینی و بازجویی بنام هوشنگ بدون پرسش و پاسخ مرا که از اهواز به آنجا منتقل شده بودم به پشت به تخت آهنی بستند. هوشنگ گفت، این حداقل دستمزد است که اول باید به همه بدهیم. پس از بستن دستها، پاهایم را بلند کردند و روی نرده‌ی تخت بستند تا زدن کابل آسان تر باشد.

پس از مدتی انتظار حسینی وارد شد. فرود آمدن کابل سنگین سیمی بر کف پایم مرا از جا پراند. چون جایی را نمی‌‌دیدم بیشتر رنج می‌کشیدم. لحظه‌ی فرود آمدن کابل سیمی و محل آن را نمی‌‌دانستم و احساس ناامنی شدید بر شکنجه‌ی جسمی اضافه می‌شد. تصمیم گرفته بودم که یا بمیرم یا پرونده من تهی از نام باشد. می‌دانستم که احتمالا زبان باز کردن و رفتن به گورستان مساوی هستند. به عکس گفته های بسیاری از من بهتران، به هنگام مقاومت نه به مردم فکر می‌کردم و نه به ایدئولوژی و آرمان یا هیچ چیز دیگری. فرصتی برای این کار نبود. به صورت خودکار مقاومت می‌کردم، مثل وقتی که گرگ گوزنی را می‌گیرد او مقابله می‌کند، یا وقتی کثافتی را به سوی انسان پرتاب می‌کنند و او سربرمی‌گرداند.

حسینی موقع کوبیدن کابل گاهی روی سر من طوری خم می‌شد که نفس نمناک او را روی صورتم احساس می‌کردم. همچنین بوی تریاک یا مخدری دیگر را. کابل سیمی لاستیک پوشیده فرود می‌آمد و درد در تمام سلولها می‌پیچید. سعی می‌کردم که خودم را کنترل کنم. فریاد نمی‌‌‌کشیدم. سعی می‌کردم که عصبانی بشوم تا درد را کمتر احساس کنم و ترس را عقب برانم. دو سه باری چیزهایی گفتم. خم شد روی صورت من و گفت، چی می‌گی. بعد با مشت چنان به چانه من کوبید که احساس کردم مغزم تکان خورده است.

شلاق تعیین می‌کرد که چه احساسی دارم. ضرباتی که بر کف پایم می‌خورد در مغزم لرزش ایجاد می‌کرد. کف پا با سطح مغز و چشم‌هایم مرتبط شده بود و هر ضربه بیش از هر چیز در این سه نقطه کوبش ایجاد می‌کرد. می‌ترسیدم چشم‌هایم از حدقه در آیند. محکم چشم‌هایم را به هم فشرده بودم. حساب ضربات را از دست دادم. در یک لحظه اتفاقی افتاد که زانوهایم به سرعت شروع به لرزیدن کردند. آنچنان شدید که دندان‌هایم نیز به هم می‌خورد. حسینی دو ضربه سنگین مستقیما روی زانوهایم زد. کمتر از کف پا درد کرد. زانوهایم همچنان می‌لزیدند. به گونه‌ای عجیب احساس کردم که قلبم در سینه لق شده است. سعی کردم با بازویم به محل قلبم فشار بیاورم تا آن احساس را مهار کنم. ناگهان خارج از اراده شروع کردم یک جمله را گفتن: کفشام کو ؟ کفشام کو؟

معلوم نبود این چه پرسشی بود که روی زبانم افتاد. همین را با فاصله تکرار می‌کردم. گویی صدا از کس دیگری بود. اصلا کنترلی روی آن نداشتم. حسینی یک ضربه با مشت توی دهان من کوبید. داخل دهانم به شدت شور شد. اما دردی احساس نکردم. همه‌ی توجهم در کف پا متمرکز شده بود، به انتظار ضربات. تا کسی شکنجه نشده باشد نخواهد توانست درک کند ضربه کابل بر کف پا چه آتشی بپا می‌کند. گویی توی دهانم چسب مایع ریخته بودند. زبانم چسبیده بود و در همان حال می‌گفتم که کفشام کو.

حسینی عصبانی شد. هوشنگ آمد و پرسید چه می‌گوید. حرف زده یا نه؟ حسینی گفت می‌گه کفشام کو. هوشنگ پف پف کرد و رفت بیرون. آمدن و رفتن او مثل یک سایه در ذهنم نشست. ناگهان حسینی با کابل ضربه‌ای چنان سنگین زد که من در کسری از ثانیه به واقع آتش گرفتم. فکر کردم واقعا آتش زدند مرا. آن وقت صدای خودم را شنیدم. فریادی که معلوم نبود کجای وجود من کمین کرده بود. درد مثل چیزی که با باد برود، با فریاد جگرخراشم از من دور و دورتر شد. فریاد به صورتی کاهش یابنده دامه یافت و ضعیف و ضعیفتر شد.

خیلی عجیب بود. دیگر فقط به فریاد خودم گوش می‌کردم، یا آن را می‌شنیدم. هیچ دردی نبود. داغ شده بودم. گویا پایم چنان از عرق خیس شده بود که از تسمه بیرون آمد. اما تکانی نبود. همینطور با آن صدا از خودم دور می‌شدم. خودم را نشسته درروی یک تپه دیدم. در یک غروب آفتابی بسیار ملایم و به کلی بدون باد. ساکت ساکت. همه چیز آرامش بخش بود. به شدت نشئه شده بودم. وقتی بناگهان از جای خود پریدم دیدم که بیرون از اتاق، در فلکه، آب سرد روی من می‌ریزند.

با ریختن آب سرد روی کله من به خود آمده بودم. بیهوش شده بودم و نمی‌‌دانم آن مناظری که دیدم مال کدام لحظه از روند بیهوشی بود. توی فلکه افتاده بودم. همه چیز در ذهنم مخلوط شده بود. وقتی پاهای خونین مرا گرفته بودند و بسوی اتاق بازجو می‌کشیدند هوشنگ با فریاد گفت «انچوچک لعنتی»! این کلمه را تا آن زمان نشنیده بودم. ناخودآگاه حرف او را تکرار کردم و گفتم انچوسک. توی اتاق روی سر من خم شد و گفت، من به تو گفتم انچوچک تو به من گفتی انچوسک؛ آره؟ این شاید به قیمت نقص عضو کامل تو تمام بشه. گفت توی پرونده به عنوان توهین به مأمور می‌نویسد که من چه گفتم. گفت، تو کفش نداشتی، با دمپایی از سلول آوردنت اینجا. چرا می‌گی کفشام کو. این یه رمزه؟ حتما یه رمزه. منظورت چیه؟

بعد مرا روی صندلی نشاندند. وقتی کاغذ آورند و گفتند تو باید بنویسی، حسینی آمد توی اتاق و چیزی در گوش هوشنگ گفت. دو تایی آمدند جلو و انگشتهای دست راست مرا نگاه کردند. انگشت وسط شکسته بود و ورم کرده بود. اما من دردی احساس نکرده بودم. هوشنگ پاسبان را صدا کرد و او به من کمک کرد که به سلول برگردم.

وارد سلول که شدم روی کف سلول دراز کشیدم و خودم را بغل کردم و به خواب رفتم. دیر زمانی بعد، وقتی چشم باز کردم و به دریچه کوچک بالای دیوار پشتی سلول نگاه کردم، تاریک بود. وقتی آن دریچه تاریک بود، به معنی شب بود. به معنی نیامدن بازجوها و تعطیل بودن کار بازجویی و شکنجه بود. سیاهی دریچه آرامش بخش بود. اما، به عکس معمول، زمانی که آن دریچه در نتیجه تابش غیر مستقیم سحر ذره ذره شروع به روشن شدن می‌کرد، نگرانی کم کم افزایش می‌یافت و وقتی دریچه دیگر روشن بود جز هراس و نگرانی چیزی مسلط نبود. این دریچه‌ی کوچک، مثل چشم یک درنده در شب بود.

در پناه چشم بسته‌ی دریچه، دوباره بخواب رفتم. اما دیری نپایید که صدای در سلول آمد. از جا پریدم. چند نفر مثل باد پاییزی به دورن هجوم آورند. با پای برهنه و شکافته و خونین مرا بیرون کشیدند و بدون چشم بند بسوی اتاق بازجویی بردند. هوشنگ آنجا بود. در را پشت سر بقیه بست و در جای خود نشست. با تمسخر گفت، خوبی شما برای ما اینه که می‌تونیم بیایم اینجا و کتک بزنیم و فوق‌العاده بگیریم. این قلم و این کاغذ. می‌خواهیم تو را وادار کنیم قصه نویسی کنی. خود قصه مهمه نه محتوای آن. یا با پای خودت برو توی آن اتاق، یا بنویس. کدامیک؟

دیری گذشت و چیزی نبود که بنویسم. هوشنگ سربازجو گفت، پس راه بیفت. در همین حال چیزی گفت که تعجب انگیز بود. با احتیاط گفت: «توی آن اتاق کس دیگری منتظر است که تو را ناچار کند قصه بنویسی. اگر قصه را برای من ننویسی و برای او بنویسی جرمت دوبرابر می‌شود و بند از بندت جدا می‌کنم!»

شب بود و روز بود، روز اول بود.

Print Friendly, PDF & Email

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *