عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی

یکی از ناهنجاری های اجتماعی- فرهنگی کنونی ما شیوع “نفرت از فرهنگ ایران” است .صحبت از نقد بر فرهنگ نیست بلکه سیاه دیدن آن است. از آغاز آشنایی ما با تمدن جدید و مشاهده رشد غرب و عقب ماندن ما نقد از فرهنگمان آغاز شد، و اصلاحگران هر یک به شکلی کوشیدند ایرادات فرهنگ ما را بر آفتاب کشند . از ملکم خان و آخوند زاده و جمال زاده و دهخدا و نسیم شمال تا هدایت و کسروی و چوبک. هر چند گاه نقدشان به افراط و بیمروتی رسید چون هدایت در “حاجی آقا”. اما کمتر کسی از آنان فرهنگ ایران را سراپا زشت میدیدند. حتی هدایت تلخ و بدبین در حالی که جامعه را اوباش و اراذل می خواند اما در وصف خیام ونوروزو پایداری ایرانیان در برابر مهاجمان هم می نوشت.

اما پس از انقلاب این نقدها به افراط کشیده شدند ،وهر چه حکومت سرکوب تر شد موج این نفرت به فرهنگ ایران نیز با لا تر گرفت. تارنما ها پر شد از مطالب شوخی وجد درمورد زشتی فرهنگ ایران .  می گویم فرهنگ نه سیاست ،زیرا در دومی دولت محکوم می شود، ودر اولی باور به فساد بنیانی یک فرهنگ است. لذا کمتر ماهی میگذرد که نکته ای از کتاب یک مسافر غربی به ایران در چند سده گذشته، در بیان زشتی فرهنگ ایران ، در تارنماهاو ایمیلها وفیس بوک ها نباشد. نقل قول هایی که نشان میدهد ایرانیان ملتی طماع، ریاکار، متملق، ترسوو مهمتر دروغگو هستندوامبری سیاح مجارستانی در زمان فتحعلیشاه  قاجاردر درویش دروغین نشان میدهد یک انگلیسی بیش ار بیست ایرانی جسارت دارد 1. از قول مورخین ایرانی بیان می شود که این مردم متملق و برده حاکمان خود هستند، نه چون یونانیان صاحب عزت نفس و آزاد منش. حتی نقل قول از داریوش هخامنشی که خدای مملکت مرا از دروغ وخشکسالی حفظ کن، دلیلی می شود بر این که این ملت از دیر باز تاریخ دروغگو بوده اند، وامثال آقایان کردان و احمدی نژاد وجنتی نمایندگان واقعی این خصلت فرهنگی ایران هستند .

آقای مسعود نقره کار از مبارزان با سابقه این دیار،همه مبارزات ایران ،از دوران مشروطه تا به حال، را تحت تاثیر وسیع لات ها واوباش میداند . وبا تفکیک نکردن لات ها از لوطی ها می گوید بسیاری از ” یلان وگردان ” مشروطه خواهان هم از زمره همین الوات واوباش بودند _که یعنی ستارخان و باقرخان.2 .گفتنی است که در مجالس خصوصی این خودزنی ها بسی بیش از اینها است .نکته جالب تر آن که با وجودیکه این مطلب بسیار ضعیف و غیر تحقیقی بود ،و نقد بسیار خوب و روشنگر آقای رضای فانی یزدی کم مایگی آن را نشان داد3 اما خوانندگان از مطلب آقای نقره کار به مراتب بیشتراز نقد آقای فانی استقبال کردند . همین نشان میدهد که دل عامه کجا است . استقبال کنندگان از نوشته آقای نقره کار بر آنند” فرهنگ غالب ما فرهنگ الوات و لشوش است” و هم اینان که بر مسند قدرتند نماینگر فرهنگ خودمان هستند . پس خلایق  هر چه لایق

در این بستر است که کتاب بسیار کم مایه ای تحت عنوان ” امتناع تفکر در فرهنگ دینی” 4 به عنوان یک کار فلسفی –تاریخی مطرح می شود. کاری که حتی مراعات اصول اولیه تحقیق در آن صورت نگرفته است 5 ونویسنده بدون توجه به زمان اتفاقات آزادانه آسمان وریسمان را به هم می بافد تا ثابت کند که ملت ایران از بدو پیدایش نادانانی بوده اند از تفکر گریزان ،که مثل گله به دنبال چوپان روان میشدند ومی شوند و تا ابد همچنین خواهند بود.از جمله می نویسد:

از فردوسی همین ما را بس که هر ایرانی می‌داند: توانا بود هر که دانا بود، اما نمی‌خواهد بفهمد که چگونه این سخندان بزرگ با همین سخنان بنیادی‌اش کوس رسوایی تاریخی ما را زده است.» و بلافاصله هم منظور از «رسوایی تاریخی» را این گونه شرح می‌دهد:‌«ذلیل و بی‌سیرت شدن سیاسی، تمدنی و اجتماعی‌امان در رویداد اسلام.»

 اما در بخش دیگری از کتابش از این هم فراتر میرود و می گو.ید: 

  «سراسر این دریای اکنون پشت رو شده از تهوع تاریخی (فرهنگ ایرانی) را می‌توان به یک نگاه درنوردید و برای نمونه حتا یک زورق پویا و جویا در آن نیافت: نه از هنر، نه از شعر، نه از فکر و نه از پژوهش. هر فرد یا گروهی با منش خنیاگرانه‌اش در پی این بوده و هست که با جنب و جوش‌های نهان و آشکار سیاسی در فرهنگ روحوضی ما همساز و هم‌آواز شود… و این همه را برای آن که موکد گفته باشم، در جامعه دهاتی سرشت و شهری‌نمای بیمار ما روی می‌دهد، در این جامعه لبریز از بغض و حقارت سیاسی و آکنده از خرفتی و میانمایگی فرهنگی، جامعه‌ای که با هر حرکت تشنج‌آمیزش بندی از بندهایش می‌گسلد، در حمق دینی خود فروتر می‌رود و چاه سقوط آینده را برای نسل‌های بعدی همچنان فراختر، ژرفتر و لغزنده‌تر می‌سازد.»

حس نفرت وتحقیر نسبت به فرهنگ ایران در آقای آرامش دوستدارآن به قدری قوی است که مدعی است در فرهنگ ایرانی حتی  شعر و هنر با ارزشی هم وجود ندارد. نکته در ان نیست که چرا یک نفر چنین می اندیشد بلکه جالب آنجا است که همین ایشان به خاطر صدها ناسزای غیر علمی وبی اساسشان نسبت به تاریخ و فرهنگ ایران چنان مریدان سرسختی دارند،که اگرکسی بگوید ایشان اشتباه کرده اند هر چه فحش سیاسی است نثارش می کنند. کار این تحسین  ودلبستگی چنان است که اگر با ارائه مدرک معلوم شود که ایشان در مورد معینی خطا کردده رگ گردن این مریدان به جای آوردن دلیل قوی می شود که این ایراد گیر عامل جمهوری اسلامی است و مزدور به طمع بیرون آمده. از جمله وقتی ایشان طی نامه سرگشاده ای به هابرماس به سختی بر اوتاخت که چرا تا به حال اعلامیه ای علیه ایران را امضا نکرده است

6  واکبر گنجی نوشت که ایشان بهمراه سیصد روشنفکر مسئول دیگر نامه اعتراضی را که خود گنجی تهیه کرده بود امضا کرده است  7 چه خروش ها که برخواست ویاوقتی یکی در پاسخ این ادعای آقای دوستدار که زبان فارسی زبانی ناقص وغیرعلمی است که با آن نمی توان مباحث فلسفی و علمی را بیان کرد نوشت ، اگر چنین است شما که تحصیلتتان در آلمان بوده، وبیشتر عمرتان راهم در آنجا زندگی کرده اید، چرا یک مقاله فلسفی و علمی در نشریات آلمانی زبان چاپ نکرده اید 8. مریدانش بجای پاسخ به این ایراد ،هر چه فحش وناسزاها که می توانستند نثار منتقد کردند. واین خود نشان میدهد که این افراد تا چه حد از تحقیر و توهینی که ایشان بر فرهنگ ایران می کند لذت می برند.

 این همه خودزنی و نفرت از فرهنگ خودمان از کجا است ؟  نفرت از خودی که من در کمتر ملتی دیده یا شنیده ام.تا پیش از انقلاب فرهنگ غالب متاثراز مکتب مارکسیست بود که در آن خلق مقدس بود . در حالی که در جامعه سنتی اینان عوام الناس به شمار می آمدند و نادان. لذا آنان که از حکومت واوضاع ناخرسند بودند ، در مقابل صدر نشینان زورگوی فاسد خلق بی گناه و پاک را در ذهن داشتند، و ایران محبوب آنان ایران مردم بود. راضیان از حکومت نیز سرمست افتخارات ایران باستان بودند، و چه بسا مدعی “هنر نزد ایرانیان است وبس” .بعد هم که هر ایرادی بود تقصیر  بیگانگان  استعمار گربود. والا  ایرانی که در ذات خود نداردعیبی .

با پیروزی انقلاب توده ها قدرت یافتند. انقلابی کاملا مردمی ومستقل که دست رد به سینه هر بیگانه ای میزد.دیگر از ستم حکومت به معصومیت خیالی توده ها نمی شد گریخت. همه زشتی ها و بدی ها از خود  ما بود ،نه به قول دایی جان ناپلئون کار انگلیسی ها.حال زبان حال دلزدگان از حکومت و ستمد یدگان شد ” من از بیگانگان هرگز ننالم        که انچه کرد با من آشنا کرد”. دیگر جایی برای فرافکنی نبود. لذا نفرت از حکومت و طرفدارانش ،به نفرت از هویت و فرهنگ کشیده شد. که اگر از کوزه همان تراود که در اوست ، پس درون این کوزه همه گند آب بوده وما نمی دانستیم.

فرهنگ تجدد در دوران رضا شاه می اندازد.اینان چنان از هر چه که نشان تجدد داشت متنفر بودند که در آن سوی جز زشتی نمی دیدند. زلفی و مزلف فحش شد، همان گونه حال که عمامه به سر و ریشو شده است.کروات زدن یعنی با کافران هم رنگ شدن و با آنان در قیامت محشور شدن .رادیو حرام بود چه رسد به تلویزیون که بعدها آمد. حتی دو چرخه که استفاده اش لازم بود را روی زینش پلاستیک می کشیدند تا در تماس با چرم ذبح اسلامی نشده نجس نشوند. اگر آن زمان سنتی ها غربیان را مقصر میدانستند ،این زمان متجددین سنت و فرهنگ ایرانی را

اما اگراز درون این گرد وخاک حاصل از ترکتازی های گذرا بیرون بیاییم، خواهیم دید که چه زیبایی ها در کنار این زشتی ها ست ، وچگونه همین زیبایی ها سبب دوام ااین تمدن در بیش از سه هزار سال شده اند- با نظام سیاسی ای کهن تر  از هند وچی ، وتداوم یافته تر از مصر.آقای  نقره کار اگر با ردیف کردن نام لات ها و لشوش ذهن خواننده را مسحور کرده نمی گوید که هر بزن بهادر قمه کشی لات نیست. انصاف صادق هدایت را ندارد که در کنار لات ت قداره کشی به نام  کاکا رستم ، لوطی شریفی به نام داش آکل راهم ببیند. اگر پس از کودتای 28 مرداد زورخانه های شعبان بی مخی رشد کرد و محلی برا ی گرد همایی جاهلان شد ،سنت زورخانه ها بر ان بود  که ورزشکاری بدون وضو پای در گود نگذارد ،و الگوی هر زورخانه برویی پوریای ولی باشد. اگر از زورخانه شعبان بی مخ ها بیرون آمدند ،در همان فضا هم تختی ها و پهلوان اکبرها  پروریده شدند. اگر بخشی از این گردن کلفت ها شکنجه گر و لباس شخصی شدند ، بسیاریشان در کسوت پاسدار و بسیجی برای حفظ وطن جنگیدندو شهید شدند.

نکته آخر همان قدر که بخش سنتی از زندگی واقعی بخش متجدد بیگانه بود، و فکر می کرد هر بی حجابی بی عفت است ،و هر زلفی ای عرق خور، بخش متجدد هم از بخش سنتی بیگانه بود. حتی عشقش نسبت به آن رویایی بود، و در عمل با آن بیگانه. او نمی دانست که حافظ وسعدی و فردوسی راهمینان به سده هاحفظ کردند- همان قهوه خانه ها ، و همان مجالس شبانه کاسبکاران خرده پاوکشاورزان ، نه حلقه کوچک نخبگان .

از این روی بر آن شدم که طی چند نوشته مشاهات و خاطرات شیرینم را از همان فرهنک سنتی باز گو کنم ، تا معلوم شوداین فرهنگ نه همه سرکه سینه سوزی است که این نویسندگان خود آزار بیان میکنند ،بلکه در آن عسل نیز فراوان است .حاصلش سرکه انگبینی است ،که آن قدر گوارا بوده که به هزاران سال دوام یافته است. و از آنجا که اینان همه از سرکه گفته اند،من اگاهانه تنها از انگبینش می گویم ،منتهی بدون گزافه گویی و خیال پروری ، بلکه راوی راستین دیده ها و مشاهدات شخص

                                       “بخش دوم”

پیش گفتار

در نوشته پیش نوشتم که بسیاری از خشم به حکومت به وازدگی از فرهنگ رسیده اند، وهرچه در این مرز وبوم می بینند سیاهی است. از این روی بر آن شدم که در کنار ترشی جان کاه گفته های آنان، انگبینی از دیده های شخصی خود بیاورم، به امید آنکه نشان داده شود که فرهنگ ایران را نه سرکه و نه انگبین، که سرکه انگبینی است گوارا، و به سبب همین  گوارا ییش، هزاران سال است که در این چهار راه حوادث بر پای ایستاده است 

کارگاه کوچک نجاریش بر سر یک سه راهی در کنار بازارچه ای  بود که نشان میداد،پیش از آن که خیابان های جدید و وسیع در همدان بکشند، یک معبر اصلی در بخش قدیمی شهر بوده. هر زمان فرصتی می شد به دیدارش می رفتم، و بیشتر زمان به سکوت می گذشت، و نظاره که چگونه کار می کند . جای سیگاری می ساخت یا جای شیرینی و اشیای مفید و در عین حال تزئینی دیگر.  هنرش بارز کردن نقش چوب بود و زبیایی نهان آن را عیان کردن ،بی آنکه نیازی به رنگ آمیزی و طراحی باشد. روزی پرسیدم استاد این کنده درخت نزدیک دوسال است که در آن گوشه افتاده ،در حالی که دیده ام گاه چوب کافی برای کار نداری . گفت درست است، اما هنوز به من نگفته چه چیزی می خواهد بشود .یاد میکل آنژ افتادم که در پاسخ آن که، طرح این مجسمه ها را چگونه میکشی؟ گفت من نمی کشم. آن مجسمه درون آن سنگ است، و من با تراشیدن اضافات ، مجسمه  پنهان در قطعه سنگ را، مثلا موسی، بیرون می آورم

روز دیگری مسحور یک کارش شده بودم، که گویی صدها خطوط در آن طراحی و رنگ آمیزی شده بودند. خواستم که اجازه بدهد کارش را به اهل هنر وسرمایه داران بشناسم ،تا با اقبال بدون شک آنان ،کارگاه و تولید گسترده شود .هم نام او جهانگیر شود، و هم گرهی از مشکلات مالیش باز شود. لبخندی زد وسکوتی ،و دقایقی به بعد به پستو رفت و با مشتی کاغذ بر گشت . دیدم کارش تا کاخ سفید رفته، و چندین سرمایه دار هنر شناس آمریکایی واروپا یی سالها پیش همین پیشنهاد مرا داده بودند . پرسیدم این بی توجهی چرا .گفت این خلوت خوشم را  با هیچ شهرتی و ثروتی عوض نمی کنم

روزی که سرمست بود ومن هم بر سرشوق ،چند شعر مولای رومی را ،که معنایش را درست نمی فهمیدم، برای توضیح برایش خواندم. معنا را به اشارات به روایات وآیات قرآن ای که  در پس ان بود، شروع کرد .سپس به سراغ ریشه این  مفاهیم در تفکر هندی و عرفان اسلامی رفت . و کلامش را شیرین تر کرد با آوردن شاهدان آن ، در شعر شاعران پیش و پس از مولوی  . سرمست بود و از شاخه ای به شاخه ای می پرید، و از  گلبنی به  گلبنی پر می کشید . و تا لب فرو نبست ،متوجه نشدم که نزدیک به دوساعت است که مرا در گلزار خوشبوی خیالش و کلامش با خود برده است. آن روز فهمیدم چرا همگان اورا “مولا” می خوانند. از کاسب های زیر بازارچه ، تا رهگذرانی  که به ادب در دکانش  به سلامی می آمدند.

***

دکتر فرهاد ریاحی رئیس دانشگاه بوعلی بود. آز خاندان خوش نام تیمسار ریاحی ،که به قول خودش در دامان خانم سیمین دانشور، که گویی خاله اش بود، و بر سرزانوی جلال آل احمد بزرگ شده بود.  فیزیکدان معتبری که در هجرت هم استاد فیزیک دانشگاه هاروارد شد. نه تنها از فرهنگ وادب فارسی توشه بسیار داشت، بلکه فرانسه را چنان میدانست که ، ازاساتید فرانسوی ای که با دانشگاه بوعلی کار می کردند ،بارها شنیده بودم که فرهاد فرانسه را بهتر از ما میداند ،ونوشته های مارا ویرایش می کند. دکتر ریاحی را پیش از رفتنم به دانشگاه بوعلی می شناختم ، لذا گهگاهی که خسته خاطر بود، لبی باهم تر می کردیم. ودر این نشستها بود که، او بدنبال دلبستگی من به مولا ،شیفته دیدارش شد. عازم سفر به بلوچستان بودم ،که چند سالی از سفر به آن دیار منع شده بودم ،و تنها نفوذ و قدرت این ندیم علیاحضرت بود که سد ممانعت ساواک را شکست. ومن چنان به شوق رفتن بودم ،که فرصت همراهی با دکتر را نداشتم .آدرس مولا را به او دادم، با نشانه هایی از آشنایی ،که میدانستم وی به سختی کسی را به خلوتش راه می دهد.

چند ماه بعد که از سفر برگشتم و فرصت نشستی و درد دلی دست داد، سخن که به مولاکشیده شد، به تلخی از او یاد کرد، و به سرزنش که تو هم هر بی مایه ای را عارفی ،و هر خسی را گلبنی می نمایی . ماجرا را پرسیدم .گفت هر گز دیدارممکن نشد. هر بار که پیامی فرستادم ،به ادب زمانی را برای آمادنش معین کرد ونیامد. تا روزی ماشینی با راننده برایش فرستادم ،که به بهانه مشغولی عذر خواست ،اما وعده کرد که بعد از کار می آید، ونیامد. برافروخته گفت، اگر به پاس خاطرت نبود گوشمالیش می دادم ،تا حداقل ادب را یاد بگیرد. نیامد به درک ،اما آن بازی ها چه بود . گفتم دکتر چه کس می خواست چه کس را ببیند ؟ .گفت من طالب دیدار بودم. کفتم از کی قرار شده که مطلوب به دیار طالب برود. گفت اما می توانست بگوید نمی آیم، واین همه بازی نمی کرد. گفتم ،جایی که استاندار و فرمانده هان نظامی وامنیتی استان جسارت رد شما را ندارند ،از یک نجار ساده می خواهید دعوت ندیم علیا حضرت را رد کند

***

باردیگر استادم دکتر خسرو خسردی ،که در جامعه شناسی روستایی از سر آمدان بود، و خسرو روزبه در ایام فرارش در خانه او مدتی پنهان شده بود . در اثر تعریف من از مولا شیفته دیدارش شد. او توده ای شریف و پاک نهادی بودکه رسم درویشی میدانست . خواست که به دیدارش ببرم ،که غروبی چنین کردم . کوشیدم حجاب بیگانگی را بزدایم ،و مولا را بر آن دارم که او راپذیرا باشد، به ویژه که می دیدم مولا با لطافت در او می نگرد. گفتم مولا دکتر هم چون شما نقش های پنهان را بارز می کند، شما نقش چوب را واو نقش دل روستائیان ومحرومان را. تبسمی کرد و به سوی پستو رفت .از تاریکی که بد رآمد رو به دکتر کرد و پرسید “دختر رز می خواهید”؟. خسرو گیج از این سوال به من نگریست. بالبخندی گفتم مولا می پرسند جامی می زنید . خندید و مشتاقانه پذیرفت ، و ساعتی دیگر نشئه آرامی در رگهایمان جاری بود. بدرود که گفتیم، خسرو پرسید تو که گفتی مولا مسلمان بسیار پای بندی است ،و چون خود مولای بلخ دیندار و متشرع. امروز هم که روز هفتم محرم است. سرخوش دستی بر شانه اش زدم که از کجا یک توده ای ، که مفتخر است سرش به سجده حق نمیرسد، به کسی که مناجات شبانه اش ترک نمی شود، مجاز است که بگوید دستور اسلام چیست

***

بیش از یک سالی از  آشنایی ودیدارها یمان می گذشت، وچند باری هم نشستمان به شوری کشیده بود، که روزی مولا پرسید اگر به مجلسی دعوتت کنم می آیی – حلقه کوچکی است از یاران همدل. با اشتیاق پذیرفتم ،و قرارمان شد به جمعه بعد ازظهر.  خانه ای بودساده، در محله ای که عارف به زمان تبعیدش در همدان در آنجا سکنی کرده بود. در میان اطاق سفره ای پهن بود با تنقلات و شیرینی، و دقت که کردم دو جام بلورین پر از خون دختر رز.  چهار نفر  بر دور سفره نشسته بودند ،و چند مخده در پشت سر. مولا معرفی کرد: حاج حسن قناد ، حسین آقا شاگردش و استاد محمد آهنگر و مرا هم معرفی کردآقای برقعی از اساتید دانشگاه بوعلی. سر خوش بودند . پس از معارفه مختصر، بحث  از سر گرفته شد. صحبت تفاوت نگاه سعدی بود و جلال الدین رومی به جهان ، و دیدار احتمالی آن دو به زبان سعدی.  پس از ساعتی در خیال یاد پدر کردم ،که روزی از او پرسیدم چرا در مجالس عرفانیتان از مولوی به ندرت می خوانید ،واز حافظ گهگاهی، ولی از سعدی فراوان . گفت مولانا چنان عاشق وسرمست است که کسی را یاری رفتن به پای این مست  بی خود از خود، که سوالی از راهی ندارد، نیست . ما مردم پای در بند و ناخالص و گناه آلوده کجا، و درک آن سرمستی ها کجا. اما حافظ و سعدی چون مایند، زمانی بر تارک اعلا نشینند و زمانی پیش پای خود نبینند.  ما که محقق و عالم نیستیم، مشتی مردم کاسب کاریم که ،مثل بیشتر مردم، زبان پر رمز وراز حافظ را نمی فهمیم  ،وبیشتر سرمست  زیبایی کلامش می شویم . اما سعدی ساده می گوید ووبا ما می گوید . بارها  این شعرش را چنان با همه وجود حس کرده ام که بی اختیار با آن گریسته ام 

      به شدی و دل ببردی و به دست غم سپردی                 شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

بعد ها که این جمع را بیشتر شناختم دیدم اگر مولا تسلط بی حدی بر مولوی دارد ،حاج حسن قناد شیفته سعدی است . تقریبا تمام غزلیات او راحفظ است ،و از هر شعر دیگرش کافیست اشارتی شود تا مابقی را باز خواند. حسین یک لا ادری بود وشاید هم دهری ، خود ش خودرا گاه چنین می خواند و گاه چنان . شیفته خیام بود و هر شاعری که این حال و هوا را داشت . صدای خوشی هم داشت که چون سرمست می شد مجلس را به شوق می آورد. روزی از ا وپرسیدم چرا هیچ گاه از اشعار هم شهریت بابا طاهر نمی خوانی . خندید و گفت من حوصله این تقدیری را ندارم که گوید ” شب تاریک و سنگستون و مو مست     قدح از دست مو افتاد و نشکست ” این درست تر و عقلانی تر است یا ” این کوزه گر دهرچنین جام لطیف        می سازد و باز بر زمین میزندش”. آن نگهدارنده کجاست که بابا می گوید ” نگهدارنده اش نیکو نگه داشت      ولی صد قدح نفتاده بشکست” .این ها خیالات گوشه خانقاه و زاویه است، نه جهان واقعی ،که در آن قدرتمندان میتازندو ضعیفان خیال می بافند

استاد محمد کمتر سخن می گفت ، اما  سنگینی حضورش همیشه در جمع حس می شد . او که به سخن می امد همه گوش می شدند. شیفته ابو ریحان بیرونی بود . قدرش را وقتی شناختم که دوستی ،که کتابش در مورد بیرونی جایزه برده بود ، را با او آشنا کردم . پس از دیدار نظرش را جویا شدم. گفت اگر می توانستم، همه نسخه های کتابم را جمع می کردم واز نو می نوشتم. هم او گفت استاد محمد آثاری از بیرونی را در کتابخانه اش دارد که جایی ندیده ام ،وافزود ما فراموش کرده ایم که پاسداران فرهنگ و تمدن ما همین ها بوده اند : فردوسی دهقان ، فرید الدین عطار ، حسام الدین چلپی کاسبکار، ابو الحسن خرقانی خرکدار،جنید بزاز، صلاح الدین  زرگر، بابای برکه ای که خواندن نمیدانست اما مراد  شیخ شهاب الدین اشراق بود، و شمسی که آتش بر جان مولوی آشنا با تمام مکاتب و ادبیات عرفانی زمانش زد..شیفتگی استاد محمد به بیرونی چنان بود که با بضاعت اندکش ،سالها پیش برای دستیابی به نسخه خطی یکی از کارهای بیرونی به عراق رفته بود، واز صاحبش ،که نمی دانست چه گنجی را دارد ، خریده بود . و افزود شناخت او از نجوم وریاضیات آن زمانه بی بدیل است. ذهن او چنان منطقی و منظم است ،که هر سخنی بلافاصله در دستگاه مختصات مربوطه اش وارد می شود.

آن چه مرا آزار میداد این لقب استاد بود ،که به خاطر حرفه ام بر زبان آنان جاری بود. چنان باری بود که تا آنکه پس از چند جلسه به خواهش واصرار به  محمدآقای ساده تبدیل نشد، نیاسودم .از ان پس بود که دلق مرقع از تنم به درآمدو آسوده بر جای خود قرار گرفت

***

آخرین بار که مولا را دیدم نزدیک به دو سالی  از انقلاب می گذشت . بیش از یک سال پیش از انقلاب با بورسیه ای راهی دانشگاه منچستر شده بودم، وآقای خمینی که به پاریس آمد وتنور انقلاب که گرم شد ، من هم  میان درس و شرکت در انقلاب سرگردان شدم.. فرصتی پیش آمده بودبرای سفری چند روزه به همدان .همسایه ها ی نجاری  مولاگفتند چند ماهی است که در دکان نمی آید. قاضی دادگاه انقلاب یکی از آشنایان دیرین شده بود. اهل ذوق بود و مودتی میان بود . از سفرم که آگاه شده بود پیشا پیش دعوت به دیدارکرده بود.نگران که در خانه اش نمانم، به محل کارش رفتم – اطاق انتظاری بزرگ و شلوغ ،وهر کس به تعریف ماجرایی و به دنبال هم دلی . منشی که مرا دید آرام در گوشه ای نشسته ام به نظاره ،صدایم کرد . از کارم پرسید و نامم . گفتم آشنای حجت الاسلام هستم. خبر که برد خودش به استقبال بیرون آمد. هنوز حال و احوالی نکرده و چایی نیامده ،هیجان زده آمد کنارم نشست و گفت بگذار داستان جالبی رابرایت بگویم که میدانم بسیار دوست خواهی داشت. وبعد با شور و شوق شروع کرد که: هفته پیش پاسداران پیر مردی را در کنار دیوار خانه ییلاقیش در بالای تپه های دره مراد بیگ دستگیر کرده بودند، که مست و سرخوش در طبیعت می چرخید. ظاهرا بیش از ساعتی در همان اطاق انتظار ،که در آن بودی، منتظر مانده بود تا نزد منش آوردند. لازم به توضیح پاسدار نبود که جرمش چیست ،که هنوز مست بودو سرخوش. پرسیدم پیر مرد مسکر خورده ای ؟ گفت بله، باده نوشیده ام. گفتم شرم نمی کنی به عمل زشتت  اعتراف می کنی . گفت چه زشتی ؟ گفتم عرق خوری. کفت ما خون رزان خوریم وتو خون کسان” . تند بر او تاختم که هرچه خواهی بگو، اما معصیت کرده ای و موجب عقوبت . گفت کدام معصیت ؟ گفتم فعل حرام شرابخواری . گفت چه کس حکم به حرام آن داده ؟. آیه ای از قرآن خواندم و چندفتوا .  مدتی آرام در من نگریست وبعد به آرامی سخن آغاز کرد  .آیه ها خواند وحدیث ها وروایات ومستندات تاریخی از بزرگان دین و فقیهان نامدار در حرام نبودن شراب. چنان شیرین گفتار بود، وکلامش جا به جا به شیرینی شعر آمیخته ،که مسحور شده بودم . جویبار آرام کلام  رودخانه ای شده بود خروشان.نه قدرت مقابله با استدلالات او را داشتم ،ونه جسارت قطع کلام شیرینش را. شاید ساعتی سخن گفته بود، اما من حس زمان را گم کرده بودم .سکوت که کرد، ومن از سحر کلامش رها شدم، گفتم :هر که هستی این بار رهایت می کنم ،اما اگر بار دیگر ترا دستگیر کنند، نخست حد شراب خوارگی را بر تو جاری کرده وشلاقت میزنم، سپس به حرف هایت گوش میدهم

پرسیدم نامش چه بود؟ که در حقیقت دیگر میدانستم  .گفت یادم نمی آید، ولی وقتی از دفترم بیرون رفت ،دیدم بسیاری به احترامش از جای بر خواستند . او را مولا صدا میکردند. خندیدم وگفتم ای دوست با مردان خدا چنین بی شفقتی چرا. گفت شراب خواره ومرد خدا. گفتم آیا بوعلی سینا ،که مزارش  در همین شهراست ، مسلمانی مومن بود؟ گفت بله ،مایه افتخار همه مسلمانان است .گفتم اما وی شبی را بی می ویار سر بر بالین نمی گذاشت . گفتم از سعدی و حافظ بر سر منابر می گویید، و فخر ایران واسلامشان می خوانید، وباده خواریشان را  انکار نمی توانید. گفت تو هم که همان حرف های آن پیرمرد را میزنی، پس شریعت چه می شود . گفتم آن با تو .اما قانون برای عموم است و خواص راشامل نکن. گفتم مگر به حکم شرع نظربازان  را محکوم نمی کنی ،ودر همان حال  شعر زیبای  حافظ مورد علاقه ات را زمزمه نمی کنی که :” دوستان عیب نظر بازی حافظ نکنید      که من اورا ز محبان خدا می بینم”. بسیاری از گفتارورفتار بزرگان دین و عرفان، انجامش برای دیگران کفر است وگناه

شامگا روز بعده به دیدار مولا رفتم . چه شب طربناکی بود ،و باز به آسمان هایم برد. از داستان دستگیریش  سخنی نگفت ، همان گونه که از  ندیدن دکتر ریاحی هیچ گاه حرفی نزده بود. آن حلقه بر هم خورده بود. حاج حسن فوت کرده بود و استاد محمد دل ودماغی نداشت و حسین اسیر هیاهوی انقلاب شده بود.

 صبح که بیرون آمدم پاسداری را دیدم در دامنه تپه ،که شب پیش سایه اش را از دوردیده بودم و توجهی نکرده بودم.. به دیدار شیخ قاضی رفتم ، عتاب آلوده . خندید و گفت: بله، از دیروز  پاسداری را به مراقبت گذاشته ام ،تا مامور بی خبری مولا را دستگیر نکند .بالاخص زمانی که سرخوش پشت به دیوار باغش می نشیند، به نظاره شهر یا جمال طبیعت

———————————————————————————————————-

پا نوشت ها

1- “-سیاحت  درویش دردروغین ” . آرمینوس وامبری ، ترجمه فتحعلی خواجه نوریان. دانلود مجانی در اینترنت. وامبری سیاحی مجاری که همکار در بار عثمانی و پیشگام نظریه پان ترکیسم بود و برای وزارت خارجه انگلستان کار می کرد

2-” جاهل ها و لات ها: روحانیون- سلاطین” < مسعود نقره کار و سه بخش ، گویا

3- “نقدی بر نوشته مسعود نقره کار….”رضا فانی یزدی، گویا

4- “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” ، آرامش دوستدار، medifile

5- ” ایران و ایران ستیزی” ، محمد برقعی

6- ” نامه سرگشاده آرامش دوستدار به یوگن هابرماس”، گویا مهر ماه 1389

6– ” سکوت یوگن هابرماس یا عدم اطلاع آرامش دوستدار”، اکبر “نجیو » مهر ماه 1389

7- “نامه حمید دباشی، احمد صدری< محمود صدری به یوگن هابرماس” و گویاف مه ماه 1389