تصویر یک جارختی بر دیوار
در۱۷ دی ماه سال ۵۷، جلسه هیات اجرایی کمیته مرکزی حزب، به گونه ای ناگهانی سکان رهبری حزب را به نورالدین کیانوری سپرد در۱۷ دی ماه سال ۵۷، هنگامی که شعله های انقلاب سرتاپای ایران را در بر گرفته بود، تغییر بزرگی در رهبری حزب توده ایران روی داد. جلسه هیات اجرایی کمیته مرکزی حزب، به گونه ای ناگهانی سکان رهبری حزب را به نورالدین کیانوری سپرد. در این جلسه غلام یحیی دانشیان، رهبر وقت فرقه دموکرات آذربایجان، هنگامی که ایرج اسکندری، دبیر اول حزب، طرح گزارش هیات اجرائیه به پلنوم کمیتۀ مرکزی را قرائت می کرد، برگه ای از جیب بیرون کشید و بدون مقدمه توصیۀ “رفقای شوروی” را با تاکید بر اینکه “منم بیر تکلیفیم وار” قرائت کرد. همین کافی بود که ایرج اسکندری از دبیر اولی حزب برکنار شود. کیانوری بر خلاف اسکندری، بر این باور بود که نیروهای اسلامی اطراف آیت الله خمینی متحدان اصلی و جدید حزب در انقلاب در شرف تکوین ایران در پیکار با امپریالیسم امریکا و به سوی نزدیکی با شوروی اند. بلافاصله پس از این تغییر، کیانوری یک رشته برنامه های عملی و سیاسی تازه پیش کشید تا رویکرد خود را در سناریوهای انقلاب ایران به واقعیت تبدیل کند. تیزهوشی فوقالعاده کیانوری و نیز جو سیاسی ایران، این شانس را به او داد که پا به پای تحولات و هیجانات انقلاب، مبانی فکری استراتژی تازه حزب در حمایت بی قید و شرط از”خط امام” را تکوین کند و با اتوریته و قدرت نامحدود درون حزبی به اجرا گذارد. نخست هیاتی مرکب از محمدرضا قدوه که در جوانی طلبه بود به همراه بابک امیرخسروی و علی جواهری که در جوانی معلم آیتالله شهاب الدین اشراقی در قم بود، برای دیدار وی، ولی با هدف دسترسی به آیت الله خمینی، به پاریس فرستاد. ولی دیدار با رهبر انقلاب میسر نشد. هنوز انقلاب پیروز نشده بود که جوانشیر، دبیر تشکیلات حزب و سپس چند عضو کمیته مرکزی دیگر را برای سازماندهی تازه به ایران فرستاد. در فاصله اوایل بهمن ماه ۵۷ تا اردیبهشت ماه ۵۸ بقیه سران حزب و نیز کیانوری با شوق “تولدی دیگر” از برلین و لایپزیگ (شهر اقامتگاه سران حزب توده در دوران تبعید در آلمان شرقی)، در گرماگرم آن ماههای طوفانی و پرآشوب، به تهران رسیدند. کمتر کسی از این مردان و زنان اغلب۵۰ تا ۶۰ ساله تصور نمی کرد که تنها چهار سال بعد با قساوتی بیرحمانه تارومار خواهند شد. “از یک جمع واقعی سیاسی، در آن سالهای طولانی مهاجرت هیچچیز، جز مشتی زباله باقی نمی ماند… نه نبردی، نه هدفی، نه دستآوردی. در افقهای قیرگونه کمترین شعاعی نمی سوخت. راه دائماً به سوی سرازیری می رفت. به نقطه صفر می رسیدیم، ولی از صفر نیز باز فروتر می رفتیم!” احسان طبری جو انقلابی آن روزها، برای کسانی که در اثر مهاجرتی ۲۵ ساله در کشورهای سوسیالیستی به کلی فرسوده شده بودند، براستی “تولدی دیگر” بود. احسان طبری، آن سالهای طولانی مهاجرت را دورانی توصیف کرده بود که: “از یک جمع واقعی سیاسی، هیچچیز، جز مشتی زباله باقی نمی ماند… نه نبردی، نه هدفی، نه دستآوردی. در افقهای قیرگونه کمترین شعاعی نمی سوخت. راه دائماً به سوی سرازیری می رفت. به نقطه صفر می رسیدیم، ولی از صفر نیز باز فروتر می رفتیم.” انقلاب برای آنها نقطه پایانی بر “مهاجرت سوسیالیستی” و پایانی بر زندگی بی روح، موقتی، سرد، خفقان زده و بی ریشه شان بود. اکثر آنها در هواپیمایی که بسوی ایران در پرواز بود، قلبشان را در دست گرفته و به سرجایش باز گردانده بودند. روحشان را که یک پیکر بیگانه در آن جای گرفته بود، نجات داده بودند تا زندگی، دوباره در جان و روحشان جریان یابد. شوق و هیجان پیروزی انقلاب، بسی بزرگتر از آن بود که این سوال را در ذهنشان بیدار کند که ممکن است درست برخلاف تصورشان دیو چو بیرون برود، فرشته ای در آسمان ایران نباشد که به جای آن بنیشیند. ما جوانان و دانشجویان توده ای داخل کشور هم که در تب انقلاب می سوختیم، چنان مجذوب سران حزب همچون نمایندگان راستین “سوسیالیسم واقعا موجود و پرولتاریای پیروزِ جهانی” بودیم که هرگز تصور نمی کردیم که دنیای آرمان و ایمان، عالم پر جذبهای است که میتواند به آسانی واژگونه شود. کافی بود تا در غیاب اکسیر آزادی، ایمان ما با کفر دیگری، یا کفر ما با ایمان دیگری، برابر شود، تا بهشت به یکباره به جهنم مکافات بدل گردد. اما توهم سران حزب بسی بیشتر از این ها بود. پیوستن به انقلاب ایران در ذهن آنان پیوند با روند انقلاب جهانی بود. ایدئولوژی پذیرفته شده این بود که مسیر حرکت جهان به سوی سوسیالیسم است. نظریۀ “راه رشد غیرسرمایه داری” افق تازه ای برای انقلاب ایران باز کرده که دیر یا زود در جهان دو قطبی به سوی تقابل با امپریالیسم آمریکا و در جهت تقویت جبهه سوسیالیسم حرکت خواهد کرد.
به استثتای چند شخصیت سیاسی، تقریبا همه اسلام گرایان و چپ گرایان ایران در پاسخ به این پرسش کلیدی که: “با پیروزی انقلاب به کدام سو باید رفت؟” آزادی را در احساسات ضد امپریالیستی و ضد سرمایه داری و یا ایمانی تفسیر کردند در آن فضای دو قطبی و جنگ سرد جهانی، شوروی به دنبال گسترش حوزه نفوذ خود در میان جنبشهای جهان سومی، حرکتهای استقلالطلبانه و آزادی خواهانه در تمام کشورهای جهان سومی را به حساب خود میگذاشت و در تقابل با امپریالیسم تعریف میکرد. سران حزب توده هم گمان میکردند که در ایران وضعیتی شبیه به سوریه حافظ اسد یا موقعیت ناصر و قذاقی و حتی صدام حسین به وجود خواهد آمد. زیرا همه اینها در چارچوب یک انقلاب جهانی برای رهایی از استعمار، همگی در کنار شوروی خواهند بود. ایمان به جبهه سوسیالیسم و نفرت از امپریالیسم آمریکا، چنان نیرومند ولی کور بود که خصوصیات کاملا ایرانی انقلاب ایران که هیچ ربطی به انقلاب جهانی کمونیستی نداشت، به نگاه آنان نمی آمد. مهمترین عامل سیاست حمایت حزب از”خط امام” قبل از آنکه توهّم به توانایی روحانیّت و آیت الله خمینی در رهبری انقلاب باشد، توهم نسبت به توانایی جبهه سوسیالیسم جهانی به رهبری شوروی و انگیزه های این ابر قدرت بود. گویا آیت الله خمینی در عمل نقش جاده صاف کن در این روند را داشت. اما فراموش نباید کرد که در شکل گیری سیاست حمایت حزب از “خط امام” عوامل دیگری نیز نقش داشتند: سیاست های غلط حزب درقبال جنبش ملی شدن صنعت نفت و دولت ملی دکتر مصدق؛ ماجراهائی نظیرشبکه های نفوذی ساواک در حزب، آسیب های بزرگی به اعتبار و اعتماد حزب وارد کرده بود. پس از پیروزی انقلاب، با قطبی شدن شدید فضای سیاسی کشور در دو سوی “خلق” و “ضد خلق”، “حق” و “باطل” کلیدی ترین مشکل ایران از زمان مشروطیت تا امروز یعنی “آزادی” بجای آنکه در فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران ماندگار شود، فراموش گردید و در سایه قرار گرفت. ضرورت آزادی نه تنها از سوی حزب بلکه در میان نخبگان ایرانی اهمیت کلیدی نیافت و جزیی از دیگر مطالبات اجتماعی و سیاسی مثل عدالت اجتماعی و استقلال در نظر گرفته شد. به استثتای چند شخصیت سیاسی، تقریبا همه اسلام گرایان و چپ گرایان ایران در پاسخ به این پرسش کلیدی که: “با پیروزی انقلاب به کدام سو باید رفت؟” آزادی را در احساسات ضد امپریالیستی و ضد سرمایه داری و یا ایمانی تفسیر کردند. سایه این کج فهمی از همان خشت نخست انقلاب، بنیان نهاده شد و در تمام تحولات بعدی ایران تا ثریای دوران خاتمی کج رفت. در پاسخ به این سوال کلیدی که با استقرار قانونی جمهوری اسلامی ایران، به کدام سو باید رفت؟ سه رویکرد عمده از سوی انقلابیون و سیاست ورزان ایران پیش کشیده شد. این رویکردهای سه گانه، به استثنای نهضت آزادی به رهبری مهندس بازرگان، جایی در قدرت تازه بنیاد انقلابی نیافته بودند، اما همگی نسبت به اسلام گرایان، در افکار عمومی کشور در اقلیت کامل بودند. این رویکردها بطور نمادین ظرفیت، فرهنگ سیاسی و حد پختگی رهبران و جامعه سیاسی ایران در آن سالها را بازگو می کند: رویکرد “خط امام” رویکرد حمایت از”خط امام” بر اساس جهت گیری بیشتر کشور در راه ضد امپریالیستی، ضد سرمایه داری و ضد بزرگ مالکی از سوی حزب به معماری کیانوری “تئوریزه” و ارائه شد. طبق این استراتژی که در پنج اصل فرمولبندی شد، پیروزی کامل انقلاب و “تعمیق” آن در گرو تشدید تضاد و درگیری با آمریکا بود. تصادفی نبود که با گسترش بعد “ضدامپریالیستی انقلاب” از راه تسخیر سفارت امریکا و گروگان گیری که کاری ترین ضربات به بعد “آزادیخواهانه” انقلاب ایران بود، حزب توده ایران که به شدت به افشاگری علیه دولت بازرگان دست زده بود، آنرا گامی دیگر در راه “تعمیق” انقلاب ارزیابی کرد. زیرا کیانوری عمیقا بر این باور بود که به همان اندازه که آیت الله خمینی و جمهوری اسلامی، از آمریکا دور می شود، بناچار به بسوی شوروی کشانده می شود. مثالهای زنده این ایده از کشورهای کوبا، سوریه، لیبی و الجزایر گرفته می شد. درچنین حالتی، موقعیت حزب تودۀ ایران، همچون نمایندۀ شوروی در ایران، برجسته می شد و قدرت می یافت. حتی تصور می شد که حزب ممکن بود وارد یک کابینۀ ائتلافی با خط امامی ها گردد. همانگونه که درسوریه و عراق رخ داد. “زنده یاد ایرج اسکندری، در همان اوایل پیروزی انقلاب بر این باور بود که نیروهای چپ باید با فاصله از حکومت عمل کرده و استقلال سیاسی خود از حکومت را تا به آخر حفظ کنند و متحدان خود را براساس باور به آزادی و دموکراسی انتخاب کنند.” اما در عمل هر چه قدرت انقلابیون حاکم بیشتر شد، دامنه دمکراسی محدودتر گردید و روند سرکوب نیروهای آزادی خواه و دگراندیش گسترش یافت و در آخر، حزب نیز به زیر تیغ استبداد رفت. این حزب توده بود که لفظ لیبرال را به معنای خائن و ضد انقلاب در افکار عمومی جا انداخت و دولت مهندس بازرگان را نماینده امپریالیسم آمریکا خواند. واقعیت این است که اندیشه ها و ادبیات ضد امپریالیستی، توتالیتر و ضد آزادی حزب در این دوران بسی بیشتر از توان سازمانی محدود اما منسجم آن، هم در اسلامگرایان و نیز در بخش اصلی جنبش چپ ایران، نظیر دو شاخه فداییان خلق نفوذ یافت. زیرا حزب از یک دستگاه فکری منسجم، گرچه نادرست و نیز تجربه سازمانی و تشکیلاتی بسیار کارآمد و روابط عمومی کارساز و هدفمند با کادرهای ورزیده و خوش فکر، برخوردار بود. افسوس که از این سرمایه های اجتماعی در سمت و سویی بکلی ضد دموکراتیک بهره برداری می کرد. حزب توده به رهبری کیانوری، صادق خلخالی را “آیت الله خلخالی” کرد، در انشعاب سازمان فدائیان خلق تاثیر داشت، کانون نویسندگان ایران را به انشعاب کشاند، در دولتی کردن بیشتر اقتصاد ایران و در فراگیر کردن بسیاری از شعارهای انقلابی در سراسر کشور اثر جدی گذاشت. اما زیر بنای استراتژیک حزب در باره محورهای ۵ گانه “خط امام” بازتاب ذهنیات کیانوری بود و هیچ نسبتی با واقعیت و باورهای آیتالله خمینی نداشت. به گفته اسکندری: “خط امام مثل تصویر یک جارختی بر دیوار” بود که کیانوری و سران حزب توده تلاش میکردند، لباسهای خود را به آن آویزان کنند. اما واقعیت این است که درآن جو انقلابی، مواضع افرادی نظیر ایرج اسکندری بازتابی درمیان کادرها و اعضا حزب نداشت. نگاه تعصب آمیز و لنینی ما به تشکیلات و رهبری، و ساخت و پرداخت “خط امام” به گونه ای بود که همه اعضا و کادرهای حزب نیز به آن باور داشتند. ما دانشجویان توده ای آنزمان که از نگاه ادبیات لنینیِ حزب به جهان می نگریستیم، بر این باور ساده انگارانه بودیم که بنا به تئوری “امپریالیسم آخرین مرحلۀ سرمایه داری” لنین، نظام جهانی سرمایه داری در حال فروپاشی است. امپریالیسم کنار گور خود ایستاده و فقط کافی است او را هل بدهیم، دیگر صلح و عدالت جهان گیر خواهد شد. تراژدی چپ در این دوران این است که بزرگترین سازمان چپ ایران، سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، الگوی رهبری حزب توده ایران در همه پهنه ها را پذیرفت و عملا دنباله رو آن گردید. زیرا آنها نیز در اساس، شیفتۀ شوروی و تئوری های لنینی شدند. به این ترتیب، کل چپ ایران صدمه دید. رویکرد “مقاومت و براندازی” مجاهدین خلق و نیز بخشی از نیروهای چپ و دیگر نیروهای همسو بر این باور بودند که باید در مقابل استقرار جمهوری اسلامی ایستاد. این خط مشی و به ویژه مبارزه مسلحانه که در نقاطی مثل کردستان زودتر آغاز شد، رویکردی خونین و فاجعه بار بود که راه را برای سرکوب بیشتر و افرایش فرساینده فضای” خلق” و “ضد خلق” و نابودی بسیاری از نیروهای سیاسی و فرادست شدن نیروهای استبدادی و تاریک اندیش در حکومت هموار کرد. این رویکرد تمام راهها را بر تکامل مسالمت آمیز انقلاب ایران بست و مهاجرتی بیسابقه را بر کشور تحمیل کرد. تراژدی در این بود که هم رویکرد اول و هم دوم ، آزادی را تنها عدالت اجتماعی درک می کردند و اگر هم از سوی کسانی مثل مهندس بازرگان و برخی شخصیت های ملی دیگر فکر آزادی عنوان میشد، آنرا همچون یک انحراف فکری و سیاسی می کوبیدند.
رویکرد حکومت قانون و کسب آزادی
با گسترش بعد “ضدامپریالیستی انقلاب” از راه تسخیر سفارت امریکا و گروگان گیری، کیانوری عمیقا بر این باور بود که به همان اندازه که آیت الله خمینی و جمهوری اسلامی، از امریکا دور می شود، بناچار به بسوی شوروی کشانده می شود. ایرج اسکندری، در همان اوائل پیروزی انقلاب بر این باور بود که نیروهای چپ باید با فاصله از حکومت عمل کرده و استقلال سیاسی خود از حکومت را تا به آخر حفظ کنند و متحدان خود را براساس باور به آزادی و دموکراسی انتخاب کنند. او این سیاست را در گفتوگویی با مجله تهران مصور به روشنی به این شکل فرمول بندی کرده بود که: “نیروهای چپ در مبارزه برای آزادیها باید از دولت بازرگان حمایت کنند و در مبارزه ضدامپریالیستی از رهبر انقلاب و روحانیون هوادار او”. او نیروهایی نظیر جبهه ملی را از متحدان اصلی ما به شمار میاورد.” این رویکرد درستتر از نظریه “خط امام” کیانوری بود و اگر از سوی حزب و دیگر نیروهای چپ و روشنفکران ایرانی طراحی و اجرا می شد، می توانست به سرمشق تازه ای برای جامعه سیاسی ایران و اقشار مدرن کشور تبدیل شود. این رویکرد می توانست راه کوشش مثبت برای دفاع از آزادی، تاثیر گذاری بر سیاست های حاکمیت و انزوای گرایش های خشن تر حکومت را در پی داشته باشد و امکان همزیستی گروه های اجتماعیِ از راه قانونگرایی، گفتگو و پرهیز از خشونت را در سیاست ایران، هموار کند. اسکندری زیر فشار خرد کننده کیانوری و تائید و تمکین قاطبۀ کادرهای اصلی و فعالین حزب؛ مجبور به “توبه” و سپس ترک ایران شد. اما در جامعه سیاسی و روشنفکری ایران، اندکی دیگر از شخصیت های سیاسی و روشنفکری سالهای اول انقلاب، از گرایش های متفاوت سیاسی نیز از مهدی بازرگان و محود طالقانی گرفته تا حسن نزیه و مقدم مراغهای، نیز در اساس در همین سمت و سو بودند. در عالم سیاست، آن هم به ویژه در جامعه ایران، نه تقدیر و جبر تاریخی بلکه پختگی و مهارت سیاست ورزان است، که صحنه و جهت گیریها را شکل می دهد. اگر همان سیاست ورزان کم شمار اما پر مایه به گونه ای دیگر عمل می کردند، و سکان حزب توده بهدست دنباله روان مطلق شوروی، نمی افتاد، در آن صورت احتمالا تعادل تازه ای در صحنه سیاست ایران پدید می آورد. شانسی که امکان تنفس آزادیخواهان و کسب حقوق شهروندی را در پی می توانست داشته باشد و در ادامه به تفکیک سه قوا از یکدیگر و پاسخگو بودن قدرت سیاسی در کشور، منجر گردد. چنین رویکردی دست کم می توانست به جای برباد رفتن هزاران انسان شریف در راهی واژگونه، به فضای آزاد اندیشی، پاشیدن بذر اندیشه آزادی و تبدیل آن به سرمشق زندگی تازه در ایران کمک اساسی کند. “اطلاعات مربوط به ارتش را نیز از طریق سازمان مخفی خود در درون ارتش به دست می آورد. با افشای فعالیت های مخفی حزب توده و سازمان نظامی اش، و روابط آنها با شوروی این بار دیگر شکست حزب فقط سیاسی نبود. جنبه معنوی و اخلاقی نیرومندی نیز داشت.” خواست حکومت قانون می توانست نطفه آزادی را در ایران بکارد و بپروراند. این رویکرد با تاخیری ۳۰ ساله و هزینه ای بس گزاف، امروزه جان و نیروی گسترده ای در میان همه طیف های سیاسی و جامعه ایران امروز پیدا کرده است.
فروپاشی حزب اما کیانوری آنچنان به تصورات خود باور داشت که با گذشت زمان و علیرغم انتقادات فراوان داخلی و بیرونی، اسیر ذهنیات خویش، آفریده شده بود. او رابطه ویژه ای با حزب کمونیست و دولت شوروی داشت و با آنها شور و مشورت می کرد. اطلاعات مربوط به ارتش را نیز از طریق سازمان مخفی خود در درون ارتش به دست می آورد. با افشای فعالیت های مخفی حزب توده و سازمان نظامی اش، و روابط آنها با شوروی این بار دیگر شکست حزب فقط سیاسی نبود. جنبه معنوی و اخلاقی نیرومندی نیز داشت. همین جنبه بود که موجب از پای درآمدن و متلاشی شدن حزب شد. دو سال پس از دستگیری گسترده رهبران و هزاران کادر حزب در بهمن ماه ۱۳۶۱، پلنوم هیجدهم حزب در دسامبر ۱۹۸۳ در پراگ با حضور تعدادی از عناصر فرقه دمکرات آذربایجان مقیم باکو، و تنی چند از جان بدر بردگان از ایران، برگزار شد. این دیگر آخرین میخ بر تابوت حزب بود. زیرا از هیأت اجرائیه پنج نفره منتخب آن، چهار تن به طور قطع از سرسپردگان و عوامل شوروی بودند.حزب در همان بستری خفت که کیانوری آنرا گستراند.