حزب توده از سقوط رضاشاه تا پس از انقلاب
بابک امیر خسروی از دهه ۱۳۲۰ تا پس از “انقلاب اسلامی” عضو حزب توده ایران بود. او چند سال پس از انقلاب به همراه شماری از همفکرانش از حزب توده جدا شد. آقای امیرخسروی در مصاحبه نوشتاری با بیبیسی فارسی از تأسیس حزب توده تا دستگیری رهبران و کادرهای آن در سالهای پس از انقلاب سخن گفته است.
– آقای بابک امیرخسروی حزب توده حزبی برخاسته از نیروهای سیاسی درون جامعه بود یا حزبی که بر اساس دستورات کمینترن در قالب جبهههای ملی ضدفاشیستی جنگ جهانی دوم پدید آمد؟
پاسخ: من به این پرسش در نوشتههای خود، به ویژه در کتاب “نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران” به تفصیل پرداختهام. مطالعات من و گفتگوهایم با برخی از پایهگذاران مؤثر حزب توده، نظیر ایرج اسکندری و اردشیر آوانسیان، مرا قانع ساخته است که با اطمینان بگویم که حزب تودۀ ایران واقعاً به دست ایرانی، با فکر اصیل ایرانی و به ابتکار و رهبری عدهای از آزادیخواهان مترقی و شخصیتهای ملی و همراهی برخی عناصر مارکسیست و کمونیست؛ با برنامهای دموکراتیک و مترقی اصلاح طلبانه (رفرمیستی)؛ حزبی ملتزم به قانون اساسیِ مشروطه و فعالیت در چارچوب آن، برای تحقق خواستههایش، پا به حیات گذاشت.
ایرج اسکندری دو ماه پیش از درگذشتاش، در مصاحبه با زندهیاد فریدون آذر نور و من، پس از شرح چگونگی تشکیل حزب، که فکر و اندیشۀ ساختار و سمتگیریهای آن (حتی گزینش نام “توده” نیز از اوست) میگوید که از همان زندان رضاشاه میان آنها (از جمله رضا رادمنش، محمد بهرامی، خلیل ملکی، مرتضی یزدی و عباس نراقی)، موضوع تشکیل حزب پس از آزادی از زندان، درهمان چارچوبی که دربالابه آن اشاره کردم، مطرح بوده است. اسکندری پس ازاین توضیحات چنین شهادت می دهد: «من اینها را میگویم تا دانسته شود، این که در آن موقع میگفتند حزب را گویا شورویها تشکیل دادهاند، ادعای نادرستی بوده است».
هیچ یک از اینها نه عضو حزب کمونیست بودند و نه به طریق اولی با کمینترن رابطه داشتند تا احیاناً حامل رهنمودی از سوی آنها باشند. ازگفتههای اوومصاحبهاش با ما، کاملا پیداست که نه او ونه دیگر دستاندرکاران تشکیل حزب، کوچکترین ارتباطی با شورویها و به ویژه کمینترن نداشتند. دونفراز کسانی که به خاطر سوابق عضویت در “حزب کمونیست ایران” از سابق با کمینترن ارتباط داشتند (اردشیر آوانسیان و رضا روستا) آن زمان هنوز در تبعید به سر میبردند و در گامهای نخستین و در رایزنیها و گفتگوهای آغازین نقشی نداشتند. تمام اقدامات اولیه برای تشکیل حزب بر محور و به ابتکار ایرج اسکندری و یارانی نظیر عبدالحسین نوشین پیش میرفت.
اسکندری یکی از ۱۵ نفر اولیهای بود که بلافاصله پس از آزادی از زندان در سوم شهریور ۱۳۲۰، دست به کارتدارک تشکیل حزب میشوند. جلساتی تشکیل میشود و طی آنها اندیشه ایرج و همفکران او برای تاسیس “حزب تودۀ ایران” با ساختاری دموکراتیک و ملی، مورد پذیرش قرار میگیرد. سلیمان محسن اسکندری (عموی ایرج) را نیز به دلیل وجهه ملی و اعتبار سیاسیاش، و به پیشنهاد ایرج اسکندری به همکاری دعوت میکنند. و این چنین در مهرماه ۱۳۲۰ جلسۀ موسسان حزب در منزل سلیمان میرزا تشکیل میشود .
رضا روستا که تازه از تبعید برگشته بود، در این جلسه حضور مییابد. از جمله شرکتکنندگان که ایرج به خاطر داشت: سلیمان میرزا اسکندری، رضا رادمنش، عبدالحسین نوشین، محمد بهرامی، عبدالقدیر آزاد، میرجعفر پیشهوری، ابوالقاسم موسوی، اسماعیل امیرخیزی، علی امیرخیزی و عباس اسکندری را میتوان نام برد.
اردشیر آوانسیان پس از مراجعت از تبعید و آگاهی از تشکیل حزب، تنها کسی بود که معتقد به تشکیل حزب کمونیست ایران بود. وی درخاطرات شفاهیاش که درمسافرت من به ایروان درشهریور ۱۳۶۵ نقل کرده است، موضع خود را چنین بیان کرد: «وقتی وارد تهران شدم با روستا و اسکندری ملاقات کردم. هیچ رفیقی از کمینترن و یا شوروی نیامد مرا ببیند. من هیچوقت از کمینترن سوال نکردم که این حزب توده را که تشکیل دادهاند آیا خوبست یا بد؟ اول گفتم حزب توده کار خبطی است. ولی فکر کردم دیدم کار درستی است. و رفتم دنبال تشکیل “کروژوکهای مارکسیستی” که تا کنفرانس اول و انتخاب کمیتۀ مرکزی ادامه داشت.»
اسناد حزب کمونیست اتحاد شوروی و ک.گ.ب که پس از فروپاشی آن به دست پژوهشگران افتاده، نشان میدهد که کمینترن کاملا از تشکیل حزب بیخبر بوده است. ولی هنگامی که اطلاع مییابد، از آن حمایت میکند. دربارۀ ناوارد بودن نظریۀ “جبهۀ ضدفاشیستی” و رهنمودهای کمینترن در این راستا، باید در نظر داشت که این تزها برای کشوری صادق بود که در آنجا حزب کمونیست وجود داشته و فعال بوده است.
از چنین خاستگاهی است که حزب کمونیست، با همکاری سایر نیروهای آزادیخواه و ضدفاشسیت دست به تشکیل جبهه گستردهتری می زند. “حزب کمونیست ایران” در همان دهههای بیست و سی میلادی در زمان رضا شاه منحل شد. قاطبۀ رهبران آن از جمله دبیرکل آن در شوروی (سابق) به دستور استالین کشته و نابود شدند. چند نفر از کادرهای آن نظیر رضا روستا و اردشیر آوانسیان و میرجعفر پیشهوری، شانس آوردند که به زندان رضاشاه افتادند و جان سالم به در بردند. غیر از پیشهوری، هیچ یک در تشکیل حزب حضور نداشتند.
– حضور تعدادی از اعضای حزب کمونیست ایران و اعضای ۵۳ نفر در گرایش حزب توده به سوی حزب کمونیست شوروی چه نقشی داشت؟
پاسخ: “پنجاه و سه نفر”، نه یک حزب و تشکل بود، نه برنامه و کارپایهای داشت. کلاً جوانان و روشنفکران مترقی یا چپ دموکرات ـ ملی بودند که به تدریج در آن وانفسای فضای بستۀ دوران رضاشاه، دورِ مجلۀ دنیا به رهبری زندهیاد دکتر تقی ارانی، گرد آمده بودند. هستۀ مرکزی مجله هم، تقی ارانی و ایرج اسکندری و بزرگ علوی بودند که هیچکدام عضو حزب کمونیست نبودند.
بی تردید ارانی یک مارکسیست بود که ازطریق مجله دنیا افکارچپ را ترویج می کرد
درمیان ۵۳ نفر، کامبخش بود که به طورمسلم با کمینترن رابطه داشت وکارهایی میکرد که ربطی به ۵۳ نفر نداشت و روح آنها بیخبر بود و انصافاً نباید به حساب این عده گذاشت. از اسناد چنین برمی آید که دکتر ارانی ملاقاتهائی با رهبران “حزب کمونیست ایران” در اروپا داشته و نیزسفری به مسکو کرده است.
بیتردید تقی ارانی یک مارکسیست دانشمند و آگاه بود و از طریق مجلۀ “دنیا”، با ظرافت افکار چپ و مترقی را رواج میداد. میتوان گفت که این پیشزمینهها و این افراد در روند گذار “حزب تودۀ ایران” از حزبی چپِ اصلاحطلب به سوی حزبی مارکسیست ـ لنینیست، بسیار موثر بوده است. ولی نه در اسناد کنگرۀ اول حزب توده ایران (۱۰ مرداد ۱۳۲۳) و نه حتی در کنگرۀ دوم (۵ اردیبهشت ۱۳۲۷)، سخنی از مارکسیست ـ لنینیست بودن حزب در میان نیست.
تا آنجا که به خاطر دارم، حدود سال۱۳۳۰شمسی در یک سند تحلیلی درون حزبی، برای اولین بار حزب تودۀ ایران به مثابه حزبی مارکسیست ـ لنینیست، بیان میشود. البته این سند رسمیت نداشت تا اینکه در پلنوم وسیع چهارم که در سال ۱۳۳۶در حومۀ مسکو در خانۀ ییلاقی استالین برگزار شد، از سوی این ارگان رسمی مورد تائید قرار گرفت. تردیدی نیست که حزب تودۀ ایران سالها پیش از آن، به ویژه پس از حادثۀ ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، کارکرد و خویشکاری یک حزب کمونیست لنینی را در عمل داشته است.
اما شیفتگی به شوروی، حتی پیش از آن تاریخ در میان تودهایها راه یافته بود؛ که علت اساسیِ و عمیقتر دیگری داشت. آنچه به طور کلی در این راستا میتوان گفت این است که چه ۵۳ نفر و چه قاطبۀ پایهگذاران حزب توده، مثل بیشتر ملیون ایران، به اتحاد شوروی، چونان دولتی برآمده از انقلاب اکتبر۱۹۱۷ مینگریستند، و به آن احترام و اعتقاد صادقانه و بیپیرایهای داشتند.
برای فهم درست مسئله باید موضوع را در برش زمانی ـ مکانیِ آغاز دهۀ ۱۹۲۰ و کوران جنگ جهانی دوم ضدفاشیستی قرار داد. ایرانیان آن زمان و حتی نسلهایی پیشتر از آن، احیای استقلال تقریبا از دسترفتۀ ایران در آغازدهۀ ۱۹۲۰ را، مدیون انقلاب فوریه و اکتبر۱۹۱۷ روسیه می دانستند؛ که درپیِ آن، با بستن قرارداد دوستی ایران و روسیۀ شوروی در ۱۹۲۱، به سلطۀ تزاریسم و ستمها و تجاوزهای دوره تزاری پایان داد. همۀ ملیون و آزادیخواهان ایران بدان واقف بودند و به صداقت و دوستی شوروی باور داشتند.
گواهی بر این واقعیت، نامۀ دکتر مصدق به ماکسیموف، سفیر شوروی در مرداد ۱۳۲۳ است که در آن از جمله مینویسد: “آقای ماکسیموف… علاقۀ من به شما از نظر مصالح ایران است و چنانچه در مجلس علناً اظهار داشتم، گذشتۀ شما ثابت کرده است که هر وقت دولت شوروی از صحنۀ سیاسی ایران غایب شده است، روزگار ایران تباه گردیده است…”
البته روزی که دکتر مصدق این سخنان را با صداقت میگفت، نه او و نه کس دیگر، خبر نداشت که چند سال پیش از آن، در سالهای ۱۹۳۹-۴۰، مولوتف، وزیر امور خارجه استالین، در پایتخت آلمان، برسرتقسیم جهان، با ریبنتروف وزیر خارجه هیتلر، قرارداد تقسیم جهان را امضا کرده بودند که ایران، در قلمرو و منطقه نفوذ جهانی شوروی قرار میگرفت. خوشبختانه با حملۀ آلمان به روسیه، و فرجام دیگری که جنگ جهانی دوم یافت، این قرارداد از ارزش افتاد.
علاقه و احترام پایهگذاران حزب توده ایران به شوروی گذشته از ملاحظه همین مصالح ایران که عمومیت داشت، به خاطر تمایلات و باورهای سیاسی ـ اجتماعی آنان در راه عدالت اجتماعی و حمایت از محرومان جامعه بود که شوروی مظهر و تجسم جهانی آن پنداشته میشد. این امر در وجدان تودهایها، احساس نوعی نزدیکی و همسویی با شورویها را پرورش میداد.
تودهایها بر این گمان بودند که به اردوی زحمتکشان جهان تعلق دارند که شوروی رهبر جهانی آن بود. چنین علاقه و احساسی، درنفس خود، بیگانهپرستی نبود. تودۀ حزبی و کادرها و بسیاری از رهبران حزب، از این تبار بودند. متاسفانه همین احساسات صادقانه و بیشائبۀ پایهگذاران “حزب توده ایران” به “اولین میهن پرولتاریای پیروز” و توهمات ناشی از آن، زمینۀ ذهنی مساعدی فراهم آورد که بر بستر آن، شورویها برای سوق دادن حزب توده به سوی یک جریان وابسته و تبدیل آن به ابزاری برای پیشبرد سیاست خارجی آزمندانه خویش و سلطه بر جهان، حداکثر سوءاستفاده را کردند.
تبدیل حزب تودۀ ایران از یک حزب چپ آزادی خواه مترقی و مستقل ملی بسوی وابستگی، امری است که بتدریج و گام به گام پیش آمد و باگذشت زمان، به ویژه درمهاجرت به کشورهای سوسیالیستی پس از رویداد ۲۸ مرداد، عمیق تر شد.
– در جریان فرقه دموکرات آذربایجان حزب ابتدا با ادغام کمیته های ایالتی خود در فرقه مخالفت کرد اما در اقدامی ناگهانی کمیته ایالتی حزب در فرقه اقدام شدند. علت چنین اقدام چه بود و چه پیامدی برای حزب داشت؟
پاسخ: رویداد “فرقۀ دموکرات آذربایجان”، پس از ماجرای تقاضای امتیاز نفت شمال ازسوی دولت شوروی؛ دومین پدیدۀ مهمی بود، که بابرجستگی نشان می دهد، اگرحزب تودۀ ایران را به حال خود می گذاشتند، همانگونه که پیش ترگفتم، به مسائل و رویدادهای کشور از منظر یک جریان چپ ملیِ طرفدار استقلال و تمامیت ارضی کشور و مصالح آن می نگریست و عمل می کرد. زیرا قاطبۀ آنها چنانکه گفتم، واقعاً عناصر ملی و ایراندوست بودند. افسوس که در هر دو رویداد، “برادربزرگ” با استفاده از همان باور و اعتقاد بی شائبۀ رهبران حزب به شوروی ها که اشاره گردید، ناجوانمردانه، نهایت سوء استفاده را کردند و توده ای ها را به دنبال سیاست های مزورانۀ خود کشانده وبه حیثیت حزب درافکارعمومی لطمه زده و حزب را از اعتبار انداختند.
هر دو ماجرا نشان می دهد که رهبری حزب از آنها بی خبر بوده و در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود. اسکندری درخاطرات خودمی گوید:”در واقع هیچکس به ما عملاً راجع به موضوع[تشکیل فرقه] صحبتی نکرد. باید بگویم که این قضیه برای ما خیلی تعجب آوربود که ما را به عنوان حزبی که در کار بود، با آنهمه توصیفی که از آن کردیم وگفتیم، اصلاً درجریان قضیه نگذاشتند. به طوری که ما کاملاً در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتیم. حزب توده اصلاً اطلاع نداشت که چنین عملی، چنین فرقه ای تشکیل می شود.”
اسکندری شرح می دهد که کمیتۀ مرکزی نامه نوشت و مخالفت خود را با تشکیل فرقه استدلال کرد و به او که از طریق مسکوبرای شرکت در کنگرۀ فدراسیون جهانی کارگران، عازم فرانسه بود، اطلاع دادند تابه عنوان دبیر کمیتۀ مرکزی آن را درمحل امضا کرده وبه مقامات عالی حزب ودولت شوروی برساند. این نامه چندی پیش از آرشیو شوروی بدست آمده و منتشر شده است.
ماجرای تغییر موضع رهبری واقعاً غم انگیز است. از قرار پس از مسافرت اسکندری برخی از اعضای موثر کمیتۀ مرکزی را به سفارت شوروی دعوت می کنند و به آنها می گویند که ماجرای تشکیل فرقه به دستور رفیق استالین است و خوبست شما هم حمایت بکنید.
بدیهی است که پیامد آن برای حزب بسیار زیانبار بود. به ویژه آنکه پس موافقت میان دولت قوام و شوروی ها؛ و وعدۀ او برای تشکیل شرکت مختلط نفت شمال ایران و شوروی؛ چون خواست اصلی استالین تامین شده می نمود؛ و از سوی دیگر، بند و بست های استالین بر سرِ دیگر مسائل جهانی، از جمله معامله در اروپای شرقی؛ ایجاب می کرد که استالین در مسالۀ ایران کوتاه بیاید. لذا فرقه رابه امان خدا گذاشتند ورفتند.
به دنبال شکست فرقه در آذربایجان و فرار رهبران آن به شوروی؛ جنبش چپ ایران و سازمان ها و تشکلات کارگری وابسته به چپ، در سرتاسر کشور زیر ضربه رفت و تارومار گردید. از پیامدها تشکیلاتی ـ سیاسی آن، از جمله انشعاب گروه خلیل ملکی ازحزب بود.
درک این موضوع که چرا حزب تودۀ ایران علی رغم تشخیص درست خود از مسائل و منافع ایران، لاجرم به سیاست های شوروی تمکین می کرد، برای آزادیخواهان چپ ایران، به ویژه برای نسل کنونی، بسیار دشوار است؛ وتوضیح آن برای تفهیم این پدیده، ازآن نیز دشوارتر است. همینقدر بگویم که باوربه شوروی و اعتماد به او، ویژۀ حزب تودۀ ایران نبود. همۀ احزاب کمونیستی گرفتاراین توهم بودند و همۀ آنها تاوان آن رادادند.
موریس تورز، دبیرکل حزب کمونیست فرانسه که پس ازجنگ جهانی دوم نزدیک به سی درصد آراء مردم راداشت، وخود وی معاون شارل دوگل رئیس دولت بود؛ در سخنرانی خود گفته بود: اگرارتش سرخ به دروازه های پاریس نزدیک شود، کمونیست های فرانسه دروازه های شهر را به سوی آنها گشوده و استقبال خواهند کرد.(نقل به معنی). کمونیست های فرانسه حتی تا آستانۀ فروپاشی دیوار برلین، شریعتمدارانه از شوروی دفاع می کردند. توهم واقعاً جهانی بود، ولو اینکه فهم آن دشوار باشد. بدبختی مضاعف ما ایرانیان در همسایه بودنمان بود.
– حزب توده در جریان جنبش ملی شدن نفت تا پیش از قیام سی تیر ۱۳۳۱ علیه دولت مصدق بود اما پس از قیام سی تیر به حمایتی البته با اکراه و احتیاط از آن پرداخت. دلیل مخالفت ابتدائی و چرخش بعدی چه بود؟
پاسخ: اگر بخواهم در یک جمله علل خصومت رهبری حزب با دولت ملیِ دکتر محمد مصدق را بیان کنم باید بگویم: رهبری بر سرِ کار حزب در آن دوران سرنوشتساز، ماهیت و جایگاه جنبش ملی شدن صنعت نفت را در پیکار مردم ایران برای رهایی از قید استعمار انگلستان، درنیافت. و نقشی را ندید که این جنبش میتوانست در روند تکاملی خود و به ویژه، درصورت پیروزی، برای تامین و استقرار آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی ایفا نماید. ندیدن خصلت ضداستعماری این جنبش موجب شد که حزب به نقش دکتر مصدق همچون پیشوای این جنبش پی نبرد و به جنگ با او رفت. پیامد این سیاست نادرست آن شد که به جای مشارکت فعال در این جنبش به مقابله با آن پردازد، و به مبارزۀ طبقاتی دامن زد. نتیجۀ آن تفرقۀ نیروهای سیاسی و تضعیف دولت مصدق، و فرجاماش نیز شکست جنبش در مقطع ۲۸ مرداد بود.
رهبری حزب توده به نقش دکتر مصدق همچون پیشوای جنبش ملی شدن نفت پی نبرد
رهبری حزب با تکیه بریک تِز لنینیِ معروف به “هژمونی پرولتاریا درانقلاب دموکراتیک”، که معنایش مبارزه میان بورژوازی و طبقۀ کارگر برای کسب رهبری جامعه است؛ به چالش جبهۀ ملی و رهبر محبوب و بانفوذ آن دکتر مصدق رفت. حال آنکه تِز لنینی، اگر هم درست بوده باشد، کوچک ترین سنخیتی با شرایط ایران آن روز نداشت. راه انداختن دائمی اعتصابات و تظاهرات خیابانی که منجر به درگیری وتنش وتشنج در جامعه میشد و آنهمه توهین و ناسزا به دکتر مصدق وکارشکنی ها و چپرویها، تماماً پیامد این سمتگیری نادرست و خانمانبرانداز بود.
ازسوی دیگر، رهبری حزب به خاطر عدم درک ماهیت واقعی این جنبش، شعار دکتر مصدق و جبهۀ ملی در مورد ملی شدن صنعت نفت را، ناشی از تضاد منافع امپریالیسم آمریکا وانگلستان برای تسلط بر منابع نفتی ایران ارزیابی کرد و مصدق را آلت دست سیاسی آمریکا برای راندن رقیب انگلیسی دانست. لذا شعار ملی شدن صنایع نفت را با هواداران آن، یکجا میکوبید. این رفتار با شدت کامل تا سی تیر ۱۳۳۱ ادامه داشت.
پس از قیام ملی سی تیر و خیزش تودۀ مردم در فاصلۀ ۲۶ تا۳۰ تیرماه، در حمایت از پیشوای ملی خود، به ویژه در پی فشاری که از مدتها پیش، از سوی کادرها و بدنۀ حزب به رهبری وارد میشد تا سیاست خود در قبال دکتر مصدق را اصلاح کند و به سوی سیاستی درست و ملی برود، و شرکت خودانگیختۀ بسیاری از تودهایها در قیام سی تیر و روزهای بعد در کنار نیروهای وابسته به جبهۀ ملی، چنان وضعی به وجود آورده بود که ادامۀ سیاست قبلی برای حزب ناممکن شده بود. آنچه درآن روزهای سرنوشتساز گذشت، به طور آشکار، نادرستی سیاست گذشتۀ رهبری را به نمایش گذاشت که دیگر قابل دفاع نبود.
لذا پس از سی تیر، به ویژه پس از رویداد نهم اسفند ناسزاگوییهای سخیف و انگزدنهای شرمآور به دکتر مصدق در مطبوعات و اعلامیههای حزب کاهش یافت. اما درنگ در نوشتهها و هنجارهای رهبری نشان میدهد که سیاست حزب تغییر ماهوی نیافت. رهبری حزب تا پایان متوجه نشد که مسئلۀ اساسی و مرحلهای در آن ایام، تحقق قانون ملی شدن صنعت نفت بود که با تامین حاکمیت ملی واستقلال ایران درآن برش تاریخی در پیوند بود. رهبری حزب در دوران پس از سی تیر نیز، به جای تکیه بر وحدت نیروهای ملی و چپ ایران، همچنان بر طبل “جنگ طبقاتی” میکوفت. حتی اقدامات و ابتکارهائی مانند نامههای سرگشاده به دکتر مصدق و پیشنهاد جبهۀ متحد ضداستعمار با جبهۀ ملی و احزاب هوادار مصدق، صادقانه نبود و بیشتر جنبۀ تاکتیکی داشت.
لذا با وجود تعدیل نسبی دررفتار حزب، گوهر سیاست رهبری تقریباً تا آخر، همچنان به روال گذشته، چالش باجبهۀ ملی و دولت دکتر مصدق بود. دکتر مصدق دشوارترین دوران حکومت خود را درهمین ماههای پس از سی تیر گذراند. دشواریهای مالی و پولی بیداد میکرد، و برای حل دشواریهای گوناگون داخلی وخارجی، کشور نیاز به آرامش داشت.
در این اوضاع و احوال، به تحریک رهبری حزب، دستکم سه اعتصاب بزرگ کارگری به راه افتاد. منظورم اعتصاب کارگران راه آهن درمهرماه ۱۳۳۱، اعتصاب کارگران کارخانۀ دخانیات در اردیبهشت ۱۳۳۲ و اعتصاب کارگران کورهپزخانه درتیر ۱۳۳۲ است. دو اعتصاب اول که در مهمترین واحدهای اقتصادی دولتی صورت گرفت، به ویژه اعتصاب کارخانۀ دخانیات که آن ایام از مهمترین منابع درآمد دولت بود، مستقیماً برای چالش با دولت دکتر مصدق و در جهت تضعیف آن صورت گرفت. مثلاً این نکته شگفتآور است که چرا رهبری حزب آنهمه اصرار میورزید که اعتصاب کارگران راه آهن درست در همان روزهایی برپا شود که دکتر مصدق عازم شورای امنیت بود؟
مورد دیگر اعتصاب کارگران کارخانۀ دخانیات بود که از هر لحاظ نادرست و زیانبار بود. ماجرای غمانگیز ربودن و قتل سرتیپ افشار طوس تازه پایان یافته بود، و دولت مصدق در میان معضلات گوناگون به موفقیتهای کوچکی در زمینۀ فروش نفت به ژاپن وایتالیا دل بسته و در کارتحقق برنامه های خود بود وسخت نیاز به آرامش داشت.اعتصاب کارخانۀ دخانیات درآن شرایط ضربهای بر پیکر دولت بود. بنگاه دخانیات سودآورترین دستگاه دولتی آن زمان و بزرگترین ستون درآمد دولت مصدق بود.
نمایندگان دولت دکتر مصدق، با تأکید بر زیان اقتصادی بزرگی را که این اعتصاب بر صندوقِ دولت تنگدست وارد میکرد، ملتمسانه از کارگران میخواستند: “شما هستید که دستمزد کارگران بیکارشدۀ نفت را میپردازید. کارخانه را تعطیل نکنید”. این سخنان هرچند در تودۀ کارگر اثر میگذاشت، اما فعالان کارگری که به حزب توده گرایش داشتند، دنبال رهنمودهای حزبی مبنی بر ادامۀ اعتصاب بودند. بدین ترتیب، رهبری حزب اعتصاب را تا مرز برخورد و درگیری با دولت مصدق کشاند که دود آن بیش از همه به چشم کارگران رفت.
– علت انفعال حزب در روز ۲۸ مرداد و در روزهای بعد که منتهی به فروپاشی سازمان نظامی شد چه بود؟
پاسخ: من عمیقاً بر این باورم که عامل واقعی که منجر به بیعملی و عاطل و باطل ماندن تشکیلات عظیم و مبارز حزب تودۀ ایران در ۲۸ مرداد شد، در اساس بیکفایتی و ضعف و ندانمکاری رهبری بود، که از آغاز جنبش ملی شدن صنعت نفت و روی کارآمدن دولت دکترمصدق به اشکال مختلف خود را به نمایش گذاشته بود.
در پلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی که با شرکت نسبتاً چشمگیر کادرهای حزب در سال ۱۳۳۶ برگزار شد، شرکتکنندگان به اتفاق آرا و به درستی روی همین عامل اساسی انگشت گذاشتند و کمیتۀ مرکزی را محکوم کردند.
واقعیت این است که تشکیلات حزب تودۀ ایران، طی ۱۲ سال فعالیت علنی و زیرزمینی و در جریان مبارزات و نبردهای گوناگون، به طور فزایندهای گسترش و قوام یافته بود. شمار بسیاری از کادرهای جوان و کاردان، با دانش سیاسی نسبتاً بالا، در دامن حزب پرورش یافته بودند. اما در برابر، رهبری حزب هماهنگ با رشد بدنۀ حزب و همسو با کادرها، پیش نرفته بود. افزون بر این، تعدادی از رهبران معتبر حزب مانند ایرج اسکندری، رضا رادمنش و احسان طبری و… که میتوانستند کیفیت رهبری را بالا ببرند، در مهاجرت بودند.
در آن سالهای پرماجرا، رهبری حزب در دست ۵ نفر بود. افرادی مانند دکتر بهرامی، مهندس علوی، دکتر یزدی و حتی دکتر جودت، انسانهای خوب و در رشتههای تخصصی خود، افراد بسیار برجستهای بودند. ولی دانش سیاسی حزبی آنها بسیار ناچیز بود.
نورالدین کیانوری در میان آنها برجستهترین فرد بود. در کمیتههای ایالتی و محلی دهها کادر بودند که یک سر و گردن از این افراد بالاتر بودند، اما آنها هیچ نقشی در تعیین سیاستهای حزب نداشتند. در شرایط فعالیت زیرزمینی و تشکیلات مخفی حزب که پس از بهمن ۱۳۲۷ تحمیل شد، و انحصار رهبری حزب تنها در دست چند نفر، زمینه را برای خودکامگی این ۵ نفر فراهم کرد، که با سوءاستفاده از اصل تشکیلاتی “مرکزیت دموکراتیک” و شرایط مخفی، مانع از عملکرد دموکراتیک حزب میشدند و امکان هرگونه تغییر و تحول در رهبری را ناممکن ساختند.
شرایط فعالیت زیرزمینی و مخفی، امکان گردهمایی و کار جمعی را سلب کرده بود. با این حال خوب به یاد دارم که اعتراضات پراکنده گسترده بود و کادرها خواستار تشکیل کنفرانس و کنگرۀ حزبی بودند، ولی رهبری با لطایفالحیل، امروز و فردا میکرد. نتیجه آن شد که در اوایل دهۀ ۱۳۳۰ رهبری از لحاظ رشد کمی و کیفی، در مقایسه با رشد حزب، دیگر در سطح انتظارات جنبش و صحنۀ سیاسی پیچیده و حساس ایران نبود. بدنۀ حزب در آن سالها بسیار تناور شده، اما سرِ آن همچنان کوچک و ناتوان مانده بود. بیتحرکی و دست روی دست گذاشتن رهبری در ۲۸ مرداد، پیامد این نارسایی بود و بر بستر این شرایط قابل فهم است.
بنابرین تِزهایی ازاین قبیل که گویا شورویها دخالت داشتند ومانع شدند و به ادعای مثلاً دکترفریدون کشاورز که گویا در ۲۸ مرداد، کیانوری نه به منزل دکترمصدق، بلکه به سفارت شوروی تلفن می کرده و ازآنجا دستورمیگرفته است، به نظرمن چیزی جزافسانه نیست. تمامی این مباحث در پلنوم وسیع چهارم حزب در حضور خود او به بحث گذاشته شد. نادرستی اینگونه ادعاها مسلم است.
این نکته نیز ناگفته نماند که در ۲۸ مرداد، در واقع هیچکس، حتی در میان دشمنان داخلی و خارجی نهضت ملی، گمان نمیکرد که میتوان حکومت ملیِ به ظاهر استوارتر از همیشه را با تظاهرات یک جماعت آشوبگر سرنگون ساخت.
تظاهرات چاقوکشانی نظیر شعبان بیمخها و طیبها، پیش ازآن، بارها اتفاق افتاده و مردم پایتخت با آن آشنا بودند. در آغاز و تا دو سه ساعت اول، تصور عمومی این بود که کار جماعتی که از “سبزه میدان” به راه افتاده بود؛ به روال گذشته، جز عربدهکشی و آتش زدن کیوسکها و دفاتر روزنامهها و جمعیتهای وابسته به چپ، پیامدی نخواهد داشت. این سابقۀ امر، در بیعملی و دست روی دست گذاشتن رهبری حزب، به ویژه در آغاز آن، نقش داشته است.
در روز کودتا، میتوان گفت که همۀ نیروها، از جمله دولت دکتر مصدق، تا حدی غافلگیر شدند. هنگامی که رهبری حزب تا حدی با تأخیر به وخامت اوضاع پی برد، دیگر کار از کار گذشته بود. اینکه چه عواملی موجب شد که تظاهرات اولیۀ واقعاً گروهی از اوباش در صبح ۲۸ مرداد، بعد از ظهر همان روز به سقوط دولت ملی دکتر مصدق منجر شود، ناشی از عوامل گوناگون بود که من در کتابم به تفصیل به آن پرداختهام و خطاهای گوناگون نیروهای مختلف را، چه از سوی حزب توده و چه دولت و شخص دکترمصدق، به تفصیل شرح دادهام.
برخلاف آنچه در پرسش شما مطرح شده، چنین نبوده است که رهبری حزب پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد منفعل ماند و دست به کاری نزد. بلکه بر عکس، رهبری حزب، برای جبران بیعملی خود در ۲۸ مرداد و آرام کردن موج اعتراضات شبکۀ حزبی، به اقدامات ماجراجویانۀ متعددی دست زد که در قطعنامههای پلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی، به حادثهجوئیهای “بلانکیستی” تعبیر شد.
بیگمان در بیعملیِ و منفعل ماندن رهبری حزب در ۲۸ مرداد، اختلافات گروهی و خصومتها و پروندهسازیهای رهبران علیه یکدیگر، که کلاً تشکیلات را فلج کرده بود، بیاثر نبود. در قطعنامۀ پلنوم وسیع چهارم در بررسی خطاهایی که منجر به پیروزی کودتا شد، میخوانیم: “اختلاف شدید در دستگاه رهبری موجب فلج رهبری میشد”.
ای کاش درآن لحظات حساس، حزب تودۀ ایران از رهبری مدبر و عاقلی برخوردار بود تا به جای عملیات تعرضیِ و ماجراجویانه، هنگامی که نظامیان بر کشور مسلط شده بودند و توازن نیروها کاملاً تغییر یافته بود، سیاست عقبنشینی منظم را پیشه میکرد و نیروهای خود را بیهوده هدر نمیداد.
تدارک نوعی قیام و اعمال ضربت در سی مرداد ۱۳۳۲، دستبردهایی که به دست گروههای پارتیزانی صورت گرفت، خرابکاری در فرودگاه قلعه مرغی، تماس با سران ایل قشقائی برای انجام یک رشته عملیات حادثهجویانه، برپایی هرروزۀ میتینگهای موضعی که به درگیریهای دائمی با نظامیان و پلیس و دستگیری گستردۀ کادرهای حزبی انجامید، در شمار این اقدامات تعرضی زیانبار بود.
در واقع در ۲۸ مرداد، رهبری حزب، هنگامی که دولت دکتر مصدق بر سر کار بود و مخالفان نهضت ملی فراری بودند، و ارتشیان در مجموع، یا وفادار به نهضت و یا بیطرف مانده بودند؛ دست روی دست میگذارد. ولی درست پس از سقوط دولت مصدق و روی کارآمدن سرلشگر زاهدی و بازگشت شاه به قدرت و اعلام حکومت نظامیان، به عبارت دیگر هنگامی که توازن نیروها به هم خورده و کاملاً به نفع کودتاگران تغییر یافته بود، دست به تعرض، یعنی خودکشی زد. و گرنه، سازمان مخفی حزب به آن آسانی زیر ضربه نمیرفت و حزب نیز از هم نمیپاشید.
در آغاز تصور عمومی بر این بود که کار جماعتی که از سبزه میدان به راه افتاده بود؛ به روال گذشته، جز نعره کشی و آتش زدن پیامدی نخواهد داشت
– به چه دلیلی ناگهان و در آستانه پیروزی انقلاب در پلنوم شانزدهم کمیتۀ مرکزی، اسکندری از دبیر اولی حزب برکنار و کیانوری به این سمت برگزیده شد؟
پاسخ: درواقع این تغییر پیش ازپلنوم، در۱۷ دی ماه ۱۳۵۷، در نشست هیئت اجرائی صورت گرفت، اما درپلنوم شانزدهم رسمیت یافت. از آنجا که کیانوری در خاطراتش میگوید که علت تغییردبیراولی از اسکندری به وی ناشی از اختلاف نظر سیاسی میان آن دو بوده است؛ کمی مکث روی آن را لازم میبینم.
تقریباً از یک سال پیش از این تغییر، حدوداً پس از خیزش مردم تبریز، که حکایت از تکوین و پیدایش یک جنبش سیاسی عمومیِ ضد رژیم بود، بحثهائی در ارزیابی از وضع کشور و مسئله سیاست آینده حزب، در رهبری حزب در مهاجرت آغاز شده بود. به طور خلاصه، دو گرایش اساسی در برابر هم بود: ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری اندیشهپردازان اصلی این دو گرایش بودند. تقابلِ نظری آنها به ویژه پس از اعلامیۀ ۱۳شهریور ۱۳۵۶ که طی آن هیئت اجرائیه برای اولین بار شعار سرنگونی شاه را مطرح ساخت، شدت میگیرد.
جوهر اندیشه اسکندری و سیاستی که او پیشنهاد میکرد، تاکید بر اولویت مبارزه برای آزادیهای دموکراتیک، احیای مشروطیت و تشکیل جبهۀ گسترده برای دستیابی به آنها بود. در مقابل، کیانوری بر پیگیری شعار “سرنگونی” و تشکیل جبهۀ واحد بر این پایه را مد نظر داشت و بر آن پای میفشرد.
من در نوامبر۱۹۷۸، به مناسبتی در آلمان شرقی بودم. طی یک هفته اقامت در آنجا با همه اعضای هیئت اجرائیه دیدار و گفتگو داشتم و از این اختلافنظرها آگاهی یافتم. نکات اصلیِ اختلافنظر را در یادداشتهای روزانهام قید کردهام.
کیانوری مکاتبات خود را با هیئت اجرائیه و نامههائی از ایرج اسکندری و چند نفر دیگر را برایم خواند، و نامۀ تحلیلی مفصل خود را نیز برای مطالعه و گفتگوی بعدی، در اختیار من گذاشت. من ازاین گزارش یاداشتهایی برداشتهام که به روشنی مضمون اختلافنظرها را بازتاب میدهد.
کیانوری در نامۀ ژانویۀ ۱۹۷۸ به هیات اجرائیه با استناد به نامههایِ مارس و ژوئیۀ ۱۹۷۷ اسکندری، مینویسد: رفیق ایرج پیشنهاد کرده است که شعار عمدۀ سیاسی حزب، یعنی “سرنگونی رژیم استبدادی شاه به مثابه نخستین هدف همۀ نیروهای ملی ترقیخواه ایران را برداریم و به جای آن شعار زیر را به عنوان شعار عمده سیاسی حزب در دوران کنونی برگزینیم: “اتحاد همۀ نیروها و مبارزۀ متفق برای تحصیل آزادیهای دموکراتیک و پایان دادن به رژیم دیکتاتوری”، یا “کوشش در تشکیل جبهۀ وسیع ضددیکتاتوری به منظور مبارزۀ مشترک برای استقرار آزادیهای دموکراتیک”.
البته با ژرف شدن جنبش در ایران اختلاف بر سرِ شعارِ “سرنگونی شاه” به حاشیه رفت و بر سرِ آن توافق عمومی برقرار شد. ایرج اسکندری نیز از این خواست پشتیبانی کرد.
پاراگراف زیر از نامۀ ۲۸ فوریۀ ۱۹۷۸ ایرج اسکندری به هیئت اجرائیه، این موضوع را به روشنی بازتاب میدهد: «نظر به این جهات است که پیشنهاد میکنم طرح سند جامعی از جانب هیئت اجرائیه تهیه شود که در عین نشان دادن هدفهای حزب، نخستین وظیفۀ استراتژیک آن که عبارت از سرنگون کردن رژیم استبدادی محمدرضا شاه برای انجام انقلاب دموکراتیک است؛ لزوم مبارزۀ پیگیر و بیدریغ در راه تحصیل آزادیهای دموکراتیک به ویژه در لحظۀ کنونی برای آزادی بیان و قلم و اجتماعات و تظاهرات و عمده بودن آنها در شرایط کنونی تصریح شده، آمادگی حزب تودۀ ایران را برای همکاری، وحدت عمل و اتحاد بر این مبنا با نیروهای ملی ودموکراتیک اعلام دارد. در صورتی که بر این مطلب توافق نباشد، پیشنهاد میکنم که تمام مسئله به مشورت اعضاء کمیتۀ مرکزی و مشاورین گذاشته شود».
با بالا رفتن اعتبار و موقعیت آیتالله خمینی در چشمانداز حکومت پس از شاه، اختلاف نظر بیشتر بر سر چگونگی مناسبات با روحانیت دور میزد. اسکندری چنانکه در گفتگو با من و آذرنور درخاطراتش میگوید: «نظر من این بود که ما باید از نیروی مذهبی که دور خمینی گرد آمدهاند حمایت کنیم، نه اینکه موافقت کنیم یک حکومت آخوندی بر سر کار بیاید. اختلاف من با آقایان هم بر سر همین مسئله بوده است».
بنابراین، به نظرمیرسد برکناری اسکندری و دبیر اولی کیانوری در آستانۀ انقلاب بهمن، دیگر ربطی به اینگونه اختلافنظرها نداشته است. علت واقعی را باید در جای دیگری جست. امیدوارم روزی با دستیابی به اسناد کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی و ک.گ.ب، پرده از روی این رازها برداشته شود.
کیانوری در خاطراتش می گوید علت تغییر دبیر اولی از اسکندری به وی ناشی از اختلاف نظر سیاسی میان آن دو بوده است
با این حال، شواهد موجود نشان میدهد که از حوالی نوامبر ـ دسامبر ۱۹۷۸ شورویها نیز به این جمعبندی رسیده بودند که باید از شاه دست شست. آنها نیز رفتن او را قطعی میدیدند. منتهی این فکر قویاً حاکم بود که معضل برکناری شاه بدون جنگ داخلی میسر نخواهد شد و ارتش ایران صحنه را به راحتی خالی نخواهد کرد و احتمال جنگ داخلی و دخالت ارتش آمریکا در پیِ آن، بسیارمحتمل به نظر میرسد. در چنین شرایطی، دولت شوروی نیز ورود ارتش خود به شمال ایران را، اجتنابناپذیر میدید و در فکر چاره بود. هنگامی که در ۱۳۶۴، به دیدار اردشیر آوانسیان به ایروان رفته بودم، او تعریف میکرد که در آستانۀ انقلاب، پرواز شبانهروزی هواپیماهای تانکبر شوروی که به سوی سرحد ایران عازم بودند، خواب و آسایش را از مردم ارمنستان سلب کرده بود.
در یک چنین چشماندازی، برای حزب کمونیست شوروی، نقش حزب تودۀ ایران که به آن چون ابزاری برای پیشبرد سیاستاش در ایران مینگریست، اهمیت ویژهای یافت. برای مقامات و آپاراتچیکهای شوروی، کیانوری فردی “خودی”، محرم و مورد اعتماد بود. وانگهی سازمان حزب در ایران، هرچه بود، زیر نظر و تحت مسئولیت کیانوری قرارداشت. به علاوه کیانوری تجربۀ تشکیلاتی و سازماندهی طولانی داشت. لذا بیش از هر کس مناسب آن سناریوی جنگ داخلی پنداری شورویها بود.
ایرج اسکندری با تمام محاسنی که داشت، واقعاً مرد چنین میدانی نبود. سابقه کار تشکیلاتی نداشت و فردی سازمانده نبود. ایرج، مرد میدان سیاستهای باز و علنی بود. او مهارت خود را هنگامی که نمایندۀ مجلس و یا وزیر بود، به نمایش گذاشته بود. به همین جهت، اتفاقاً اسکندری مناسبترین مرد آن میدانی میتوانست باشد که در عمل درایران پیش آمد.
برخلاف تصور شوروی، تغییر رژیم نسبتاً با مسالمت صورت گرفت، و حزب توده ایران به طور علنی پای به میدان گذاشت. در سناریویی که پیش آمد، اسکندری به خاطر خصوصیات فردی ـ فرهنگی و نیز مواضع سیاسی و رویکرد اعتدالیاش به مسائل، میتوانست مانع از سیاست یکسویه نگرِ افراطی حزب در قبال آیتالله خمینی شود.
اسکندری درمصاحبه با مجلۀ “تهران مصور” سیاست دوگانهای برای حزب در قبال حاکمیت مطرح میسازد و میگوید (نقل به معنی): ما باید در مبارزه برای آزادیها و دموکراسی از دولت بازرگان و در مبارزه با امپریالیسم از آیتالله خمینی و هواداران او حمایت کنیم. اسکندری بیگمان، نه گامی در جهت تشکیل سازمان مخفی نظامی برمیداشت و نه به تشکیل شبکهای برای جمعآوری اطلاعات برای شورویها دست میزد. اگر سیاست و روش اسکندری جا میافتاد، احتمال داشت حزب به آن صورت زیر ضربه قرار نگیرد. و اگر هم چنین پیش میآمد، به حیثیت و اعتبار حزب در افکار عمومی این همه آسیب وارد نمیشد.
برای فهم بهترِ ماجرای برکناری اسکندری وبرگزینی کیانوری به جای او، جریان مسافرت سیموننکو در دسامبر ۱۹۷۸ به آلمان دموکراتیک، تا حدی روشنگر است.
سیموننکو مسئول سیاسی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی در رابطه با ایران بود. او طی این سفر، با اعضای رهبری حزب دیدار و گفتگو میکند. از ورای این گفتگوها میتوان با دغدغۀ ذهنیِ شورویها آشنا شد و به علل این جابه جاییها تا اندازهای پی برد. گفتگوهای اسکندری با سیموننکو در برلین، با شرکت گوتمن و ارترود و ولفگانگ که از مسئولان کمیتۀ مرکزی و بخش ایران “حزب سوسیالیست متحدۀ آلمان دموکراتیک” بودند، کاملاً گویا است.
اسکندری در خاطراتش تعریف می کند: «از من پرسید به عقیدۀ شما الان در ایران چه باید کرد؟ گفتم عقیدۀ من این است که ما بلافاصله به ایران برویم، خودم هم به آنجا بروم و برای سقوط شاه و تغییر رژیم باید از خمینی پشتیبانی کرد…. تشکیلات حزبمان را منظم کرده و شروع به کار کنیم. بعد گفت نظرتان راجع به کیانوری چیست؟ گفتم با کیانوری نمیتوانم کار کنم. در این جهت همکاری من با ایشان مقدور نمیباشد. زیرا او یک نظریاتی دارد و من عقیده ندارم و صحیح نیست که با او باشم… راجع به کیانوری اصرارکردند و این طرف و آن طرف. و من بالاخره گفتم که من دیگر با این شخص نمیتوانم کار کنم، به خصوص در ایران این همکاری مشکلتر است… حالا او رفت و چه گزارشی داد، آن را من نمیدانم.”
از این گفتگو میتوان دریافت که علت برکناری اسکندری، اختلاف نظر در مسائل سیاسی نبوده است. این نیز مستفاد میشود که در آن لحظه شورویها در فکر برکناری اسکندری نبودند. اصرار آنها حفظ کیانوری چونان فردی مورد اعتماد و مطلوب در کنار او بود. اسکندری قربانی صداقت و صراحت خود شد.
گزارش سیموننکو از این گفتگوها، زمینهساز تصمیم حزب کمونیست شوروی برای برکناری اسکندری است. غلام یحیی، صدر فرقۀ دموکرات آذربایجان، مامورِ ابلاغ این “فرمان” به هیئت اجرائیۀ حزب است.
در جلسۀ ۱۷ ژانویۀ ۱۹۷۹ هیئت اجرائیه، در وسط صحبت اسکندری که در حال قرائت گزارش پلنوم ۱۶ام بود، ناگهان غلام یحیی، رئیس فرقۀ دموکرات آذربایجان در باکو، تکه کاغذی از جیباش درآورده، بابریدنِ صحبتِ اسکندری میگوید: “منیم بیر تکلیفیم وار” (به آذری یعنی من یک پیشنهادی دارم). آنگاه از روی آن تکه کاغذ میخواند، تا به همه حالی کند که دستور ازبالاست: “پیشنهاد میکنم که رفیق اسکندری از دبیری معاف و رفیق کیانوری به جای او به سمت دبیراول انتخاب شود.”
با شناختی که اعضای هیئت اجرائیه از سرسپردگیِ او به شورویها داشتند، تکلیف خود را فهمیدند. پیشنهاد بدون بحث و به اتفاق آرا تصویب میشود. ایرج درخاطراتش میگوید: «گفتم: رفقا! آخر باید رفقای حزبی یک توضیحی بدهند که بنده چه عملی انجام دادهام که منتهی به برکناری من شده؟ اگر جرمی و تخلفی، اشتباهی، اشکالی در کار بود، آنها را باید تصریح بکنید، قطعنامهای صادربکنید ویا چیزی بنویسید که درغیاب پلنوم چرا مرابرداشتهاید؟ بلافاصله احسان طبری گفت هیچگونه ایراد تشکیلاتی و سیاسی ما به شما نداریم. گفتم بسیار خوب رفیق! اگر نظر رفقا بر این است، خواهش می کنم آن را در صورت جلسه منعکس کنید تا معلوم شود که هیچ ایرادی وارد نشده است. طبری که منشی جلسه بود با خط خودش در صورت جلسه قید کرد. اگر این صورت جلسه پیدا بشود در آن نوشته که هیچگونه ایراد سیاسی تشکیلاتی به رفیق ایرج اسکندری وارد نیست”.
فراز و فرود ایرج اسکندری، تبلورِ غمبارِ تباهی و سقوط رهبری حزب تودۀ ایران در آستانۀ انقلاب بهمن است. در آغاز این گفتگو، یادآوری کردم که ایرج اسکندری به واقع معمار و پایهگذار “حزب تودۀ ایران” بود. اینک پیرانه سر، بی آنکه خطائی ازاوسرزده باشد، به سفارش بیگانگان، چنین تحقیر و مچالهشده، و بی آنکه صدای کسی از رهبری حزب به اعتراض بلند شود، برکنار میشود. با این تصمیم، به نبرد “که بر که” که بر سرتاسر زندگی حزب تودۀ ایران سایه افکنده بود، نبردی که بین دو گرایش، که در یک سوی آن ایرج اسکندری و رضا رادمنش و در سوی دیگرآن عبدالصمد کامبخش و کیانوری قرارداشتند، به سود جناح کیانوری رقم خورد.
– حزب پس از پیروزی انقلاب به دفاع کامل از حکومت جدید پرداخت و تمام قد در کنار آیتالله خمینی ایستاد. دلیل آن چه بود؟
پاسخ: “غلام یحیی رئیس فرقۀ دموکرات آذربایجان در باکو، تکه کاغذی از جیب اش درآورده و با بریدنِ صحبتِ اسکندری می گوید:”منیم بیر تکلیفیم وار”.آنگاه از روی آن تکه کاغذ می خواند، تا به همه حالی کند که دستور از بالاست:”پیشنهاد می کنم رفیق اسکندری ازدبیری معاف و رفیق کیانوری به جای او به سمت دبیر اول انتخاب شود.”” “
در دوران طولانی، درکشورهای سوسیالیستی و درمحیط و جوخفقانی که مردم در شرایط “سوسیالیسم واقعاًموجود” زندگی میکردند؛ رهبری حزب اساساً ازهرگونه فعالیت سیاسی و جنب وجوش اجتماعی بیبهره بود. ابواب جمعیِ حزب نیز از ۱۰۰ تا۲۰۰ نفر مهاجر تودهای تجاوز نمیکرد که در شهرها و کشورهای مختلف بلوک شرق پراکنده بودند. قاطبۀ آنها نیز در همین محیط بسته و کمتحرک، در شهرها و کشورهائی که غیر از جمع خودی، کمتر ایرانی زندگی میکرد. تاثیرات منفی پدیدۀ انحطاط نسبی و تدریجی، ناشی از سکون و عدم زاد و ولد اجتماعی، پیامدهای فاجعهآمیزی در منش و نظام فکری رهبری حزب داشت و با پیر شدن افراد رهبری، رو به وخامت گذاشته بود. در آستانۀ انقلاب بهمن، متوسط سن اعضای رهبری ۶۵ سال بود.
دور ماندن از جنب و جوش اجتماعی ایران، قطع رابطه با بدنۀ سازمانهای حزبی در داخل، عدم تلاش جدی و واقعی برای انتقال رهبری و مرکزیت به ایران، دل خوش کردن به زندگی در مهاجرت سوسیالیستی، به بیگانگی روزافزون رهبری نسبت به واقعیتها و جریانات کشور انجامید. از پیآمد های جنبی پدیدههای فوق الذکر از جمله بیگانه ماندن نسبی رهبری به جامعهای بود که ربع قرن قبل از انقلاب دچار تغییرات و تحولات زیادی شده بود.
حزب در شرایط مهاجرت، فقط با امکاناتی که “احزاب برادر” در کشورهای سوسیالیستی در اختیار آن میگذاشتند به حیات رسمی خود ادامه میداد. به جرات میتوان گفت که اگر کمکها و امکاناتی که در اختیار حزب گذاشته بودند قطع میشد، فعالیت رهبری حزب و موجودیت حزب تودۀ ایران در مهاجرت، چند ماه بیشتر، دوام نمیآورد.
نه پلنومی تشکیل میشد، نه رادیو “پیک ایران” در کار بود، نه هیئت تحریریههای مجلۀ دنیا و “نامۀ مردم” با آن طول وتفصیل وجود میداشت. دیدیم که آن کشورها، وقتی مصلحت ومنافعشان در رابطه با شاه ایجاب کرد، رادیو را دربلغارستان در حساسترین دوره جنب و جوش سیاسی در کشور تعطیل کردند. مقالۀ احمد قاسمی تحت عنوان “پنیر بلغاری و رادیو یپک ایران” نیشدارترین بیان این واقعیت بود.
در چنین اوضاع و احوالی رهبری حزب در مهاجرت، آگاه از ناتوانی خود در انجام کوچکترین تحول سیاسی در کشور، در انتظار و آرزوی حرکت مردم به رهبری این یا آن جریان سیاسی روز شماری میکرد، لذا با نزدیک شدن انقلاب بهمن وظهور آیتالله خمینی به مثابه رهبربلامنازع انقلاب، به ستایش و کرنش در برابر وی پرداخت و رهبری آقای خمینی را پذیرفت. به این امید که زیر چتر آقای خمینی به استقرار حزب در ایران و فعالیت علنی دست یابد. نورالدین کیانوری معمار و مبلغ اصلی این سیاست و مشی بود.
موقعی که رهبری حزب به ایران منتقل شد، در درون کشور نیروی چندانی نداشت. مجموعۀ نیرو های متشکل و هواداران حزبی، از سازمان “نوید” گرفته تا سایر گروههای کوچک و پراکنده، از چند صدنفر تجاوز نمیکرد. آنها هم از جوانان کمتجربه بودند که شناخت بسیار سطحی، کلی و یکجانبه از حزب تودۀ ایران داشتند. و اغلب از طریق تبلیغات رادیو “پیک ایران” یا در زندانها به همت رفقای قدیمی زندانی حزب توده به سوی حزب جلب شده بودند. بیشترشان در یکی دو سال پیش از انقلاب به هواداران حزب پیوسته بودند.
هستۀ مرکزی رهبری، آگاه از ضعفها و مشکلات خود و از بیم آن که رفقای داخل، رهبری مهاجرت را نپذیرند، و به ویژه از آن جهت که به اعتبار خود بیفزاید، دست به دستکاری و رنگ و روغن کاری رهبری زد. نخست در پلنوم ۱۶ (اسفند۱۳۵۷) همۀ رفقای افسر زندانی را به اضافۀ صفر قهرمانی به عضویت کمیتۀ مرکزی برگماشت. سپس بلافاصله بعد از استقرار در ایران، هیئت اجرائیه، راساً و بدون مشورت با کمیتۀ مرکزی یا طرح آن، همۀ شش افسر زندانی و علی خاوری را به ترکیب هیئت اجرائیۀ منتخب پلنوم ۱۶ اضافه نمود. کیانوری در صحبتهای خصوصی در توجیه عمل خود میگفت: “با این عمل جلو تجزیه حزب و انشعاب را گرفتم.”
بیگمان ضعف عمومی حزب، از موجبات گرایش رهبری برای یافتن چتر حمایت یک نیروی سیاسیِ قویتر بود. و دراین راستا، امکان نزدیکی با نیروهای هوادار آیتالله خمینی در میان نیروهای سیاسی موجود، بیش از سایر نیروها وجود داشت، زیرا میان حزب تودۀ ایران با دیگر احزاب سیاسی شناخته شده، نظیر جبهۀ ملی، نهضت آزادی و “حزب ایران” اختلافات قدیمی و حلنشدنی، از زمان دولت دکتر مصدق، همچنان مشکلآفرین بود. نمونۀ آن موضع دولت موقت مهندس بازرگان درآغاز کاربود. وی با استناد به لایحۀ غیرقانونی بودن حزب از زمان شاه، موافق با فعالیت علنی حزب نبود.
حزب توده ایران با سازمانهای چپ نیز، سابقۀ چندان خوبی نداشت. در این میان، تنها با نیروهای اسلامیِ طرفدارآیتالله خمینی بود، که از گذشتۀ مثبت و دوستانه برخوردار بود. حمایت رهبری حزب از قیام ۱۵ خرداد، و پخش برخی از اعلامیههای آقای خمینی از رادیو پیک ایران، وسیلۀ مناسبی بود برای نزدیکی با مهمترین قدرت سیاسی کشور.
برحسب تصادف، موضع ضدآمریکائی آیتالله خمینی، که البته دلایل خاص خود را داشت، در عمل، با موضع ضدامپریالیستی حزب، که بازتاب نگرش جهانی او به این موضوع بود، به نوعی، همسویی یافت و زمینهساز تئوریک سیاست فرصتطلبانۀ حزب برای حمایت بی قید وشرط از “خط امام” شد.
بنابه اسناد احزاب کمونیست وکارگری جهان، دوران کنونی، دوران گذار ازسرمایهداری به سوسیالیسم و تضاد اصلی جهانی نیز “تضاد میان جبهۀ کشورهای سوسیالیستی و متحدان آنها با امپریالیسم جهانی به رهبری آمریکا” فرمولبندی شده بود. رهبری حزب در حمایت از مبارزۀ ضد آمریکائی گرایش آقای خمینی، بر این پندار بود که به وظیفۀ “انترناسیونالیستی” خود عمل میکند.
رهبری حزب چنین میپنداشت که با تشدید جنبۀ ضدآمریکائی انقلاب، در شرایط آرایش قوای بین المللی و وضعیت سیاسی ـ جغرافیایی ایران و روش دوستانۀ شوروی، جمهوری اسلامی راهی جز آن نخواهد داشت که به تدریج به سوی جبهۀ سوسیالیستی کشیده شود، کمابیش مانند وضعی که در مصر زمان ناصر، سوریه والجزایرروی داد. تصور خوشبینانه این بود که تعمیق “مبارزۀ ضدامپریالیستی” و نزدیکی بیشتر با شوروی، به تفاهم و نزدیکی حاکمیت جمهوری اسلامی با حزب تودۀ ایران خواهد انجامید.
کیانوری معمار و مبلغ سیاست نزدیکی به آیت الله خمینی بود
رهبری حزب توهم داشت در صورتی که انقلاب در راستای ضدامپریالیستی و خلقی پیش برود، حتماً وحدت عمل و اتحاد نیروهای اصیل انقلابی و ضدامپریالیستی محقق میشود. حال آنکه آقای خمینی از کمونیستها بیزار بود. در پاسخ به استفتائی که از آقای خمینی به تاریخ شعبان ۱۳۹۷ شد، او میگوید: “من صریحاً اعلام میکنم که از این دستجات خائن چه کمونیست، چه مارکسیست، چه منحرفین از مذهب تشیع… به هر اسم و رسمی باشد، متنفرم و بیزارم و آنها را خائن به مملکت و مذهب میدانم”. (پیام انقلاب جلد اول ص.۱۶۸)
رهبری حزب، اشغال سفارت را به فال نیک گرفت و در هیجانهای “ضدامپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام” نقش ویژهای داشت. اشغال سفارت آمریکا را “منفجر ساختن ستاد براندازی انقلاب ایران” میدید که “ماسک از چهرۀ کریه امپریالیسم جهانخوار آمریکا کنار زد”. (اسنادپلنوم ۱۷).
کیانوری میگفت: «تشدید مبارزه علیه امپریالیسم و ارتجاع داخلی زمینه را برای تشکیل چنین جبهه ای (جبهۀ متحد خلق) مسلما هموار خواهد کرد. ما با تمام قوا درجهت تقویت این روند میکوشیم.» ( پرسش و پاسخ ۱۵ آبان ۱۳۵۹).
بر این اساس رهبری حزب به تئوریزه کردن نظریات آیتالله خمینی پرداخت. با حرکت از خصلت ضدامپریالیستی انقلاب، انقلاب بهمن ۱۳۵۷ بدواً در ردیف سلسله جنبشهای رهاییبخش ملی خلق های جهان سوم، جاسازی شد. (مجلۀ دنیا شمارۀ ۵ سال ۱۳۵۷ از طبری “برخی مسائل نظری مربوط به انقلاب ایران”).
رهبری حزب با حرکت از این فرضیه، به سوی سایر قانونمندیهای انقلاب رفت. در این شبیهسازی، تعریف و بیان کیفی نیروهای سیاسی رهبریکننده انقلاب بود. از آنجا که رهبری انقلابهای ملی ـ دموکراتیک “به دست اقشار متوسط جامعه میافتد که هستۀ اساسی آن دموکراسی انقلابی نامیده میشد” (همان مقاله) و از آنجا که سرکردگی انقلاب بهمن را عملا روحانیون هوادار آیت الله خمینی به دست آورده بودند، چنین نتیجه گرفته شد که “همه نشانۀ آنست که خط امام به عنوان خطی که نمایندۀ دموکراسی انقلابی است… باید به حساب آید.” (همان مقاله).
در ادامه همین “تحلیل منطقی” آیتالله خمینی به مثابه “برجستهترین شخصیت مذهبی ـ سیاسی و اجتماعی دوران اخیر” معرفی شد. (اسناد پلنوم ۱۷). رهبر انقلاب و رهبر طبیعی “جبهۀ متحد خلق پیشنهادی حزب طبقۀ کارگر” مورد ستایش قرار گرفت و در همین مسیر به “کلیۀ نیروها و سازمانها و نهادهای انقلابی” توصیه کرد که “تحت رهبری آزموده و با درایت امام خمینی” متحد شوند. (اسنادپلنوم ۱۷ام).
تجسم امام به عنوان خطی که نمایندۀ دموکراسی انقلابی است، چشم ما را در شناخت واقعی همین “خط امام” نابینا کرد. بگذریم از این که میان درک حزب تودۀ ایران از امپریالیسم و دیدگاه آیتالله خمینی تفاوت اساسی وجود داشت. آیتالله خمینی “ضدامپریالیسم آمریکا” نبود و گرایشی هم به اتحاد شوری نداشت. او اساساً ضد اجنبی بود چه آمریکا و چه شوروی.
آقای خمینی در آستانۀ انقلاب بنیاد فکری خود را چنین بیان میکند: «ما اصل عقیدهمان این است که آمریکا نباید باشد، نه تنها آمریکا، شوروی هم نباشد. اجنبی نباید باشد.» (سخنرانی خمینی در ۲۰ مهرماه ۱۳۵۷).
او این نظر را بیست سال پیش از آن نیز بیان کرده و در جریان محاکمات سران حزب زینتبخش دیوارها بود: “آمریکا از انگلیس بدتر، انگلیس از آمریکا بدتر و شوروی ازهر دو بدتر، همه از هم بدتر و همه از هم پلیدترند. لیکن امروز سر و کار ما با آمریکاست”. (سخنرانی در۲۰ جمادیالاخر سال ۱۳۸۴ قمری)
با حرکت از نظریۀ عمده کردن مبارزۀ ضدامپریالیستی و آن هم با برداشتی ویژه از این مقوله، و با معرفیِ آیتالله خمینی چونان “رهبر انقلاب و رهبر طبیعی جبهۀ متحد خلق پیشنهادی حزب طبقۀ کارگر”، معیار سنجش نیروهای انقلابی از غیر آن، درجۀ حمایت و وفاداری حزب به خط امام و عملاً حاکمیت جمهوری اسلامی شد.
کیانوری در پرسش و پاسخ شمارۀ ۱۱ در بهمن ۱۳۵۹ به صراحت میگوید: “تضاد ضدامپریالیستی معیار عمومی تشخیص نیروهای مترقی و ارتجاعی را تشکیل میدهد”.
از این رو حزب از همان آغاز از توقیف آیندگان، بامداد، آهنگر اظهارِ شادمانی کرد. سرکوب “جبهۀ دموکراتیک ملی” نهضت آزادی، حزب ملت ایران، جبهۀ ملی ایران و سایر نیروهای سیاسی، قدمی در راه تعمیق جنبش ضدامپریالیستی ـ ضدسرمایه داری ایران تلقی شد. گروههای سیاسی مخالف جمهوری اسلامی نظیر حزب رنجبران، سازمان پیکار، اتحادیۀ کمونیستها، کومله، حزب دموکرات کردستان ایران و سایر دستههای “ضد انقلابی” را در ردیف”ستون پنجم سیاسی آمریکا که به صورت گروهکهای فاشیستمآب چپنمای چینی ـ آمریکائی” قلمداد شدند. ( اسناد پلنوم۱۷ ص.۹).
رهبری حزب خط امام را “تئوریزه” کرد و از آنچه خود آفریده بود، ایدئولوژی ساخت. آنگاه اسیر همین ایدئولوژی خودآفریده شد. این چنین رهبری حزب، به ویژه شخص کیانوری، دچار یک خوشباوری و توهم افراطی به شخص آقای خمینی شد. اعتقاد راسخ در میان رهبران طراز اول حزب این بود که “تا امام زنده است نگرانی نداریم”. تصور این بود که هجوم به حزب تنها در صورت “یک کودتای ارتجاعی در ایران” و روی کار آمدن”حکومتی شبیه محمدرضا” محتمل است. (پرسش وپاسخ کیانوری ۸آبان ۱۳۵۹).
در چنین سناریوئی، تصور این بود که هم حزب توده و هم خط امامیها، تواماً زیر ضربه خواهند رفت. و آنوقت “جبهۀ متحد خلق” در سنگر مبارزۀ مشترک علیه رژیم کودتا، بین نیروهای اسلامی با بینش انقلابی و “هواداران سوسیالیسم علمی” برقرار خواهد شد.
حلقۀ محاصره دور حزب هر روز تنگتر میشد، صدای گوشخراش زنگهای خطر از هر سو به آسمان رفته بود، اما تمام تهدیدات، به حساب “گروههای ناآگاه و نفوذی” گذاشته میشد که گویا در حاکمیت رخنه کرده بودند.
هرگز و در هیچ لحظه حاکمیت جمهوری اسلامی، خط امامیها و به ویژه شخص آقای خمینی مورد سوءظن قرار نمیگرفت. حتی بعد از ضربۀ اول و دستگیری کیانوری و دیگران، باز رهبری حزب در اعلامیۀ خود به شخص امام خمینی خطاب میکند و از او میخواهد که برای نجات انقلاب پا پیش بگذارد، حال آنکه تمام ریز و درشت برنامههای سرکوب حزب عملا زیر نظر و با تائید او صورت گرفت. آقای خمینی سرکوب حزب را یک معجزۀ الهی نامید و به شکرگزاری پرداخت.
بیگمان، عدم شناخت لازم و کافی از روحانیت در ایران به طور عام و موضع و اندیشههای آیتالله خمینی به طور ویژه، یکی از اساسیترین عوامل در تکوین و گسترش اشتباهات حزب از آغاز تا غافلگیری به هنگام یورش جمهوری اسلامی به حزب توده ایران بوده است.