ترجمه: شیرین دقیقیان
این مقاله دو رویکرد اصلی در زمینهی شرح علل خشونت را بررسی میکند: نظریههای استوار بر فرهنگ و نظریههای اقتصاد سیاسی در زمینهی قدرت و نابرابری.
آمارتیا کومار سن(Amartya Kumar Sen) اقتصاددان هندی برندهی جایزهی نوبل اقتصاد و استاد فلسفه و اقتصاد در دانشگاه هاروارد، برای مشارکتش در نظریههای توسعه انسانی و اقتصاد رفاه شهرت دارد. مهمترین کتابش «توسعه به مثابهی آزادی» است.
آمارتیا سن مدرک کارشناسی اقتصاد خود را از پرزیدنسی کالج کلکته و دکتری اقتصاد را از دانشگاه کمبریج دریافت کرد. پس از فارغالتحصیلی از کمبریج در سال ۱۹۵۹، به تدریس اقتصاد در دانشگاههای جاداپور و دهلینو در هند و دانشگاه کمبریج و مدرسه اقتصادی لندن پرداخت. سن در سال ۱۹۷۷ به دانشگاه آکسفورد رفت و سمت استاد اقتصاد سیاسی شد. در سال ۱۹۸۷ به آمریکا رفت و به درجهی استادی اقتصاد و فلسفه در دانشگاه هاروارد رسید. پس از آن به دانشگاه ترینیتی کمبریج بازگشت و ریاست آن را عهدهدار شد. بیش از بیست کتاب از او منتشر شده که کتابهای توسعه بهمثابه آزادی و اندیشه عدالت از معروفترین آنهاست. او جایزهی نوبل اقتصاد را نیز در سال ۱۹۹۸ به دست آورد. آمارتیا سن اینک ۸۹ ساله است. آثار او به زبان فارسی ترجمه شده اند، از جمله: اخلاق و اقتصاد، ترجمه حسن فشارکی؛ اندیشه عدالت، ترجمه هرمز همایونپور و وحید محمودی؛ برابری و آزادی، ترجمه حسن فشارکی؛ هویت و خشونت، ترجمه فریدون مجلسی.
منبع این مقاله: Journal of Peace Research
فشرده: این مقاله دو رویکرد اصلی در زمینهی شرحعللخشونت در جامعهی جهانی معاصر را بررسی میکند. نظریههای استوار بر فرهنگ جوامع که از میان آنها نظریهی “برخورد تمدنها” تأثیرگذارترین است، میکوشند خشونت را از راه ارجاع آن به تضادهای آشتی ناپذیر میان هویتهای جمعی تشریح کنند. نظریههای اقتصاد سیاسی در زمینهی قدرت و نابرابری، علت خشونت را تنها در عوامل اقتصادی جستجو میکنند. با آن که هر یک از این رویکردها جنبههای معتبری دارد، هر دو کاستیهای خود را دارند. اگر هر یک از آنها را برای تحلیل کافی بدانیم، فهم ما را به گونهای منحرف میکنند و امکان تعدیل فقر و کاهش خشونت از ما گرفته میشود.
سازوکارهای علت و معلولی، بسی پیچیده تر از آنند که تقلیلگرایی اقتصادی از عهدهی فهم آنها برآید. فقر و نابرابری، پیوندهای مهمی با خشونت دارند، اما باید آنها را در کنار هم، همراه با تفکیک عواملی چون ملیت، فرهنگ و دین دید. این عوامل، به نوبهی خود نباید بر تصویر نادرستی از هویتهای منفرد و تضادهای گریز ناپذیر میان گروههای فرهنگی استوار شوند. این مقاله پیشنهاد میکند که جفت شدن هویتهای فرهنگی و فقر با یکدیگر، شدت نابرابری را افزایش میدهد و میتواند به خشونت دامن بزند. رویکردهای تحلیل خشونت باید از برنامههای انزواگرا که یا خشونت را تنها از دریچهی نابرابری اجتماعی و محرومیت میبینند و یا فقط ناشی از عوامل هویتی و فرهنگی، پرهیز کنند.
خشونت در دنیای پیرامون ما همه جا حضور دارد؛ نظریههای گوناگون به علتهای ریشهای خشونت جهانی معاصر میپردازند. با این حال، دو خط نظریه پردازی بیش از دیگران توجهها را به خود جلب کرده اند: یک رویکرد بر روی فرهنگ جوامع تمرکز میکند و رویکرد دوم، بر روی اقتصاد سیاسی فقر و نابرابری. هر یک از رویکردها از برخی نظرها اعتبار دارند، و با این حال، بنا به استدلال من، هر دو در نهایت، نارسا و نیازمند تکمیل هستند. دراصل، هیچ کدام به تنهایی کار نمیکنند و ما باید هر دو مجموعهی تأثیرگذار را به گونهای ترکیب شده بررسی کنیم.[1]
نظریههای فرهنگگرای مختلف همگی میکوشند به درگیریها و خشونت به گونهای بنگرند که گویی به شیوههای زندگی، باورهای دینی و رسوم فرهنگی ربط دارند. این خط استدلال به نظریههای متعددی میانجامد که برخی ساده تر از بقیه هستند.
جالب این که نظریهی فرهنگی مشخصی که بیش از همه در دنیای کنونی رواج یافته، شاید خامترین آنها باشد. این همان رویکردی است که خشونت در سطح جهان را نتیجهی چیزی به نام “برخورد تمدن ها” میداند. این رویکرد، فرض را بر وجود برخی واحدها میگذارد که با الویت دادن به مذهب، “تمدن” نامیده میشوند. سپس آنچه را دنیای اسلام و دنیای یهودی-مسیحی یا دنیای غرب، دنیای بودایی، دنیای هندو و غیره مینامد، در تقابل با یکدیگر قرار میدهد. به ما گفته میشود که جدایی میان تمدنها آنها را به برخورد با یکدیگر میکشاند.[2]
پافشاری بر رویکرد برخورد تمدنها یک دیدگاه تاریخی به شدت مصنوعی است که میگوید این تمدنهای متمایز، جدا از هم رشد کرده اند −مانند درختهایی در باغچههای مجزا− و همپوشانیها و برهمکنشهای اندکی با هم داشتهاند. بنا به این نظریه، امروز که این تمدنهای مجزا با تاریخهای متفاوت خود در دنیای جهانی شده با یکدیگر رویاروی شده اند، به شدت گرایش به برخورد و تصادم با یکدیگر دارند. این در واقع، افسانهای پرکشش است دربارهی آنچه به گمانم میتوان “نفرت در نگاه اول” نامید. این روایت تحمیلگر، کاربرد اندکی دارد برای تاریخ واقعی برهمکنشهای گسترده و بادوام تاریخ و جنبشهای تاسیسگر ایدهها و تأثیرپذیریهای بینامرزی کشورها از یکدیگر در بسیاری از قلمروها از جمله ادبیات، هنرها، موسیقی، ریاضیات، علوم، مهندسی، تجارت، تبادل بازرگانی و دیگر امور انسانی.
نظریه پردازهای برخورد تمدنها همچنین گویی متقاعد شدهاند که نزدیک شدن انسانها به یکدیگر باید اضطراب نسبت به بیگانگان را افزایش دهد و نه این که از آن بکاهد. این رویکرد در تضاد است با حتی استدلالهای باستانی کسانی که در طول هزارهها کوشیدهاند پیرامون کشورهای خارجی بنویسند، با این امید که به جای افزایش بی اعتمادی بین مرزها، علاقه و فهم نسبت به دیگران را افزایش دهند. این بخشی از انگیزهی آن جهانگرد و ریاضیدان ایرانی برجسته، ابوریحان بیرونی، بود که در اواخر قرن دهم میلادی به هند سفر کرد و اثر کلاسیک خود به زبان عربی را در اولین سالهای قرن یازدهم با عنوان تاریخ الهند نوشت و کوشید بر پیامدهای این دیدگاه وحشتناک غلبه کند که خوارداشت بیگانگان نه تنها در میان ما و هندیها هست، بلکه در میان همهی ملل نسبت به یکدیگر رواج دارد. (Embree, 1971: 20)
دیگر تاریخ نویسان فرهنگ جهان[3] از ماگاستینس[4] تا فاکسین[5] و مارکوپولو به ارتباط گیری و فهم بیشتر، همچون راههای کاهش تعصب و تنش نگریستهاند. آنچه شاید محدودکنندهترین عنصر رویکرد تمدنی باشد – حتی محدود کنندهتر از نادیده گرفتن بخش بزرگی از تاریخ جهان- میانبر حیرت انگیز آن هنگام کوشش برای فهم حس هویت ما است. رویکرد تمدنی با نادیده گرفتن غنای عظیم هویتهای چندگانهی انسانها در اثر گونه گونی پیوندها، وابستگیها و خویشاوندیها، میخواهد هر یک از ما را درون جعبهای کوچک از یک حس تعلق منفرد بگذارد و فهم ما از یکی بودن را به تمدن خاص ما وابسته سازد. در این رویکرد کم مایه به بشریت، از راه این ساده سازی نادرست، کار فهمیدن انسانهای گونه گون دنیا مسخ و تبدیل شده به فقط نگاه کردن به تمدنهای متفاوت. سپس، تضادهای تمدنی، آبشخور تفاوتهای فردی دانسته میشوند. در این نظریه، خشونت میان افراد، همچون دشمنی میان تمدنهای متمایز تفسیر میشود. پس، تحلیل تمدنی از علل خشونت جهانی، افزون بر وابستگی به یک تاریخ تخیلی برای جهان، محکم میچسبد به یک رویکرد انزواگرا [6] نسبت به هویت انسانی که انسانها را اعضای فقط یک گروه تعریف شده بر اساس تمدن زادگاه آنها میداند که آن هم، تنها برخاسته از دین آنها است (Sen, 2006).
رویکرد انزواگرا در کل، راه موثری است برای بدفهمیدن تقریبا هر کسی در دنیا! ما در زندگی معمول، خود را اعضای گروههای متنوعی میدانیم – و به همهی آنها تعلق داریم. یک فرد بدون هیچ تناقضی میتواند یک شهروند نروژ، با تبار آسیایی، با نیاکان بنگلادشی، مسلمان، سوسیالیست، زن، گیاهخوار، موسیقیدان جاز، دکتر، شاعر، فمینیست، دگرجنسگرا، باورمند به حقوق دگرباشهای جنسی، و معتقد به این باشد که بیشتر مشکلات امروز نروژ حل میشد اگر نروژیها به بازی کریکت علاقه پیدامی کردند. هر یک از این هویتها میتوانند برای آن فرد مهمتر باشند، بسته به مشکل او و پیش زمینهی گزینش که الویت بندی آنها نیز میتواند زیر تأثیر ارزشها و فشارهای اجتماعی او باشد. هیچ دلیلی برای این فکر وجود ندارد که هویت تمدنی یک فرد هر چه باشد – دینی، اجتماعی، محلی، ملی یا جهانی- باید در هر حال بر دیگر مناسبتها یا وابستگیهای او چیره باشد.
تلاش برای فهم ریشههای خشونت در سطح جهان از پشت عینک تمدنهای درحال ستیز، دربرابر نقد و موشکافی چندان دوام نمیآورد، زیرا بر برهانهایی بس خام اندیش استوار است. افزون بر این، باید دانست که رواج دادن تقلیل به هویتهای تک، در واقع، مسئول بخش عمدهی آن چیزی است که ما “خونریزی مهندسی شده” در سراسر دنیا مینامیم. اما، این دیدگاه، حاصل رواج و پروراندن تفاوتهای هدفگیری شده است و فقط یک خروجی اتفاقی از یک برخورد ناگزیر نیست. شاید ناگهان از سوی تحریکگران تفرقهافکن اطلاع پیداکنیم که ما نه فقط یوگوسلاو، بلکه در واقع صرب هستیم (اصلا هم از آلبانیاییها خوشمان نمیآید)، یا ما نه فقط رواندایی یا کیگالی یا آفریقایی، بلکه اختصاصا از قبیلهی هوم هستیم که باید توتسیها را دشمن خود بدانیم.
من خاطرهای از کودکی خودم دارم از اندکی مانده به استقلال هند که چگونه در دههی ۱۹۴۰، شورشهای هندوها و مسلمانان، ناگهان در ارتباط با سیاستهای تفرقه افکنی برانگیخته شد و جمعیتهای عظیم در تابستان چه سریع به دلیل تشدید تفرقهی نژادی، در زمستان تبدیل شدند به هندوهای بیرحم و مسلمانان متعصب. صدها و هزاران نفر به دست مردمانی که از طراحان کشتار پیروی میکردند، کشته شدند یا به نیابت و برای اهداف کسانی که فکر میکردند هویت خودی دارند، آدم کشتند. این نیز یک نظریهی تاریخی است بر اساس آسیب پذیری انسانها دربرابر پروپاگاندا و تحریک نژادی، قومیتی، مذهبی، یا برخی بن مایههای فرهنگی که دارای بالقوگی برای تبدیل به ابزار استثمار هستند. با این حال، باید بیفزاییم که تز مهندسی خونریزی با تاکید بر یک هویت واحد تفرقه افکن که همهی دیگران را از ما جدا میکند، نظریهای است بسیار متفاوت از آن نظریهای که برخورد تمدنها را ناگزیر و هویتهای تمدنی را دارای الویت طبیعی و ذاتی میداند.
در اینجا اجازه بدهید که گرایشهای تمدنی را همین جا رها کنیم. رویکرد دوم، یعنی: گرایش اقتصاد سیاسی چه میگوید؟ این خط استدلالی، فقر و نابرابری را ریشهی خشونت میداند که به راستی هم هست – یا چنین به نظر میآید. این رویکردی است شتابزده که با تحلیلهای فرهنگی از ریشههای خشونت مخالفت دارد. به آشکاری میتوان دید که بیعدالتی نهفته در نابرابری، میتواند نارواداری پدید آورد و رنج فقر میتواند خشم و غضب برانگیزد. این ارتباط در رویکرد اجتماعی برای فهم علل رواج خشونت و آشوب به گستردگی استفاده میشود.
جهت اثبات رویکرد تقلیلگرای اقتصادی تلاشهای آماری انجام شده، اما این ارتباط آنقدر بدیهی و درست پنداشته شده که ناکافی بودن شواهد تجربی جلوی برآمد گاه و بیگاه آنرا در توضیح بروز مکرر جنایت در کشورهای فقیر و نابرابر را نگرفته است. و البته دیدن ارتباط میان فقر و خشونت، اعتبار قابل توجهی دارد.[7] برای نمونه، کشورهای بسیاری، همزمانی فقر اقتصادی و خشونت سیاسی را تجربه کرده و میکنند. از افغانستان و سودان یا سومالی و هاییتی در سراسر دنیا نمونههای بسیاری از همراهی محرومیت و خشونت وجود دارد. با نگاهی به مجموعه رویدادهای گوناگون مشکل بتوان گفت که خیزش خشونت سیاسی در فرانسه در پاییز ۲۰۰۵ هیچ ارتباطی نداشت با محرومیت اقتصادی و اجتماعی برخی از مردم که بیشتر در حاشیههای پاریس و دیگر شهرها میزیستند و احساس بدرفتاری و سهل انگاری نسبت به خود داشتند.
با توجه به همزیستی خشونت و فقر به هیچ رو غیرطبیعی نیست اگر بپرسیم: آیا فقر دو بار میکشد؟ اول از راه محرومیت اقتصادی و دوم از راه کشتار سیاسی؟ فقر بیشک فرد را خشمگین و بیچاره میسازد. حس بیعدالتی که نسبت مستقیم با نابرابری شدید دارد، میتواند زمینهی مناسبی برای خیزش و همچنین شورش خونین باشد. افزون بر این، معمولا فرض نمیکنیم که تحلیل عقلانی جنگ و صلح باید در رویارویی با پدیدهای عاجل به ورای آن برود و علتهای عمیقتر را جستجو کند. اقتصاد در حوزهی محرومیت و نابرابری، ادعایی معتبر دارد که باید به آن توجه کرد. پس این باور که ریشههای نارضایتی و آشوب را باید در فقر اقتصادی جستجو کرد، به گستردگی توسط تحلیلگران اجتماعی که میکوشند ورای امور آشکار و بدیهی را ببینند، پذیرفته شده است.
تز ارتباط مستقیم فقر با خشونت یک جذابیت مهم دیگر نیز دارد: در صدارسانی انسانی-سیاسی و اخلاقی برای هدایت کنشگری مردمی جهت پایان دادن به فقر. افرادی که برای ریشه کن سازی فقر از دنیا میکوشند، به طور طبیعی و کافی آنقدر گرایش به اثبات ارتباط علت و معلولی میان خشونت و فقر دارند که حتی به دنبال حمایت کسانی میروند که فقر، علت پیوستن آنها به کنشگری نیست.
در سالهای اخیر، گرایشی روزافزون بوده به حمایت از سیاستهای ریشه کن سازی فقر با این استدلال که این مطمئنترین راه برای جلوگیری از خشونت و آشوب سیاسی است. سیاست گذاری به نفع رفاه مردم، خواه بین المللی و خواه کشوری، بر اساس چنین فهمی، جذابیتهای بدیهی دارد و استدلال سیاسی نیرومندی برای تخصیص منابع همگانی و تلاشهای بیشتر برای ریشه کن سازی فقر دارد، زیرا وعدهی پاداشهای سیاسی میدهد و ما را بسیار فراتر از استدلال اخلاقی برای این کار میبرد. از آنجا که ترس از خشونت فیزیکی خالص به ویژه در میان مردم مرفه بیشتر از ترس از نابرابری اجتماعی و محرومیت دیگران رواج دارد، موثر است اگر به ثروتمندان و مرفههای اجتماع بگوییم که فقر وحشتناک، خشونت مهیب تولید میکند و جان همه را به خطر میاندازد.
با توجه به اضطراب عمومی نسبت به جنگها و ناآرامی ها، توجیه غیرمستقیم ریشه کنسازی فقر – نه به خاطر خود آن، بلکه برای برقراری صلح و آرامش- در سالهای اخیر تبدیل شده به بخش غالبی از گفتمان مبارزه با فقر. البته به آسانی میتوان پیگیری این مسیر را قدر دانست، اما یکی از مشکلات این است که اگر زمانی اثبات شود این ارتباط علت و معلولی چندان قوی نیست، آن گاه، تقلیل به عامل اقتصادی نه تنها شناخت واقعی و فهم جهان را مخدوش ساخته (زیانی جدی برای علم و عینیتگرایی به خودی خود اهمیت دارند)، بلکه همچنین به اخلاق اجتماعی در تعهد مردم به ریشه کن سازی فقر، آسیب رسانده است. این ملاحظه جدی است، زیرا فقر و نابرابری تودههای بزرگ مردم به اندازهی کافی وحشتناک هست که دلیل بارز ریشه کن سازی آن باشد، حتی اگر هم غیرمستقیم، تولید هیچ تأثیر بدی [مانند خشونت] نکنند. درست همان گونه که فضیلت، پاداش خود است، فقر نیز دستکم مجازات فقر است. جستجوی دلیلی برتر برای نبرد با فقر با استناد به تأثیرهای آن مانند خشونت و جنگ بودن، شاید استدلال را در اختیار افراد بیشتری بگذارد، اما همچنین میتواند آنرا شکننده تر سازد. دیدن چنین خطری مساوی نیست با انکار ارتباطهای نزدیک فقر و نابرابری با درگیری و خشونت، اما این ارتباطها را باید با دقت تجربی بالایی بررسی کرد. وسوسهی توسل به تقلیلگرایی اقتصادی ممکن است گاهی موثر باشد، به ویژه در جلب حمایت فردی با اخلاق ضعیف که برایش فقر دیگران مهم نیست، اما از تأثیر خشونت خونین بر زندگی خود هراس دارد. اما این استدلال بدون همراهی با شواهد تجربی کافی، میتواند راهی نامناسب و از نظر اخلاق سیاسی بازدارنده باشد. و قطعا تصویر، دستکم در سطح ارتباط مستقیم فرض شده در استدلالهای علیتی، مخدوش و مبهم میماند.
این ادعا که فقر، مسئول خشونت گروهی است، بر ارتباطهای تجربی ساده انگارانه و دور از جهانشمولی استوار است. مناسبت آنها همچنین به عوامل بسیار دیگری بستگی دارد، از جمله عوامل سیاسی، اجتماعی و شرایط فرهنگی، که دنیای ما را بس پیچیده ترمی سازند.
ادامه دارد
––––––––––––––––––
پانویسها
[1] Spring Lecture at the Norwegian Nobel Institute, Oslo, 21 May 2007.
بخش هایی از استدلال ارایه شده در اینجا برگرفته از سخنرانی من در مجموعه نادین گوردایمر در ژوهانسبورگ و کیپ تاون، آفریقای جنوبی، در سال ۲۰۰۷ است. این نوشته در The Little Magazine (Delhi) منتشر خواهد شد. در آنجا از رویکرد فرهنگی شروع کردم.
[2] برآمد کامل این نظریه را می توان در کتاب هانتینگتن (۱۹۹۰) دید.
[3] For very different readings of world history, see for example Russett, Oneal & Cox (2000) and Sen (1997, 2002, 2006).
[4] Megasthenes
[5] Faxian
[6] solitarist
[7] برخی از ارتباط ها به صورت تجربی بررسی شده اند، برای نمونه نگاه کنید به:
Collier (2007) and the references cited there.
خشونت، هویت و فقر(بخش دوم)
ترجمهی شیریندخت دقیقیان
بخش دوم: نسبت فقر و نابرابری با خشونت – راه جویی
فشردهی بخش اول: مهندسی خونریزی بر اساس هویت
خشونت در دنیای پیرامون ما همه جا حضور دارد و نظریههای گوناگون به علتهای ریشهای خشونت جهانی معاصر میپردازند. با این حال، دو خط نظریه پردازی بیش از دیگران توجهها را به خود جلب کردهاند: یک رویکرد بر روی فرهنگ جوامع تمرکز میکند و رویکرد دوم، بر روی اقتصاد سیاسی فقر و نابرابری. هر یک از رویکردها از برخی نظرها اعتبار دارند، و با این حال هر دو در نهایت، نارسا و نیازمند تکمیل هستند. دراصل، هیچ کدام به تنهایی کار نمیکنند و ما باید هر دو مجموعهی تاثیرگذار را به گونهای ترکیب شده بررسی کنیم. آمارتیا سن کاستیهای مشهورترین رویکرد فرهنگ گرا یعنی نظریهی برخورد تمدنها را نشان میدهد. از دید او پافشاری بر رویکرد برخورد تمدنها یک دیدگاه تاریخی به شدت مصنوعی است که میگوید این تمدنهای متمایز، جدا از هم رشد کردهاند – مانند درختهایی در باغچههای مجزا – و همپوشانیها و برهمکنشهای اندکی با هم داشتهاند. بنا به این نظریه، امروز که این تمدنهای مجزا با تاریخهای متفاوت خود در دنیای جهانی شده با یکدیگر رویاروی شده اند، به شدت گرایش به برخورد و تصادم با یکدیگر دارند. آمارتیا سن این نظریه را افسانهای پرکشش دربارهی آنچه میتوان “نفرت در نگاه اول” نامید، میداند و میافزاید که تلاش برای فهم ریشههای خشونت در سطح جهان از پشت عینک تمدنهای درحال ستیز، دربرابر نقد و موشکافی چندان دوام نمیآورد، زیرا بر برهانهایی بس خام اندیش استوار است. از دید آمارتیا سن تقلیل جوامع به هویتهای تک، مسئول بخش عمدهی چیزی است که آنرا “خونریزی مهندسی شده” در سراسر دنیا مینامد و پیشینهی آن در سیاستهای استعماری “تفرقه بینداز و حکومت کن” است و مسئولیت کشتارهای بسیاری را به عهده دارد. آمارتیا سن به نقشههای عمدی “کاشتن و پرورش” هویتهای تک برای ایجاد جدایی و تجزیهی کشورها میپردازد.آمارتیا سن در بخش اول این مقاله و ادامهی آن که میخوانید، کاستیهای نظریههایی را بررسی میکند که علت خشونت را به فقر و نابرابری اقتسدی تقلیل میدهند و نقش توطئههای مصنوعی تفرقه افکنی و هویت سازیهای عمدی را نادیده میگیرند. سن در برخوردی تجربی نظریههای تقلیل علت خشونت به فقر و نابرابری را با مثالهایی آماری پی میگیرد.
بخش دوم: نسبت فقر و نابرابری با خشونت – نتیجه گیری
مثالی میزنم. اخیرا هنگام سخنرانی در مجموعه سمینارهای لویس مامفورد در کالج شهر نیویورک با عنوان “شهریت کلکته”، فرصت اشاره به نکتهای مهم را یافتم: این که کلکته تنها یکی از فقیرترین شهرهای هندوستان و درواقع جهان نیست، بلکه همچنین یکی از پایینترین نرخهای جرم و جنایت را دارد: مطلقا پایینترین نرخ خشونت در میان همهی شهرهای هند. این در مورد آدمکشی و قتل نیز صدق میکند. متوسط نرخ قتل در شهرهای هند (شامل ۳۵ شهر در همان مقوله) ۷.۲ در ازای هر ۱۰۰ هزار نفر است – ۹.۲ برای دهلی. نرخ برای کلکته ۳.۰ است و برای کل موارد سرپیچی از قانون جنایی هند، همین نرخ پایین خشونت دیده میشود. همین امر در مورد جنایت علیه زنان صدق میکند که در کلکته بسیار پایینتر از همهی شهرهای بزرگ هند است.[۱] همچنین میبینیم که کلکته با آنکه شهری با پایینترین نرخ جنایت در هند است، اما نرخ قتل در شهرهای هند در کل به طرز قابل توجهی پایینتر از استانداردهای جهانی است و فقط شهرهای ثروتمند و مجهزی چون هنگ کنگ و سنگاپور با آن برابری میکنند. اینها برخی ارقام سال ۲۰۰۵ یا نزدیکترین سالی است که میتوانستیم دادههای آنرا دریافت کنیم: نرخ قتل در پاریس ۳.۲؛ در لندن ۴.۲؛ در داکا ۶.۳؛ در نیویورک ۰.۵؛ بوینس آیرس ۴.۶؛ لس آنجلس ۸.۸؛ مکزیکو سیتی ۰.۱۷؛ ژوهانسبورگ ۵.۲۱؛ سایوپولو ۰.۲۴؛ و ریودوژانیرو ۹.۳۴ که نرخی حیرت انگیز است.
در هند فقط در شهر پاتنا در منطقهی پرآشوب بیهار، نرخ قتل ۰.۱۴ وجوددارد. هیچ شهر دیگر هند حتی به نیمی از این رقم هم نمیرسد و نرخ متوسط قتل برای شهرهای هند چنانکه گفتیم، تنها ۷.۲ است. حتی شهرهایی در ژاپن که به میزان جنایت پایین مشهورند، سه برابر کلکته نرخ قتل دارند: توکیو با ۰.۱ در هر صدهزار نفر و ۸.۱ برای اوزاکا. فقط نرخهای هنگ کنگ و سنگاپور به کلکته نزدیک هستند (هرچند همچنان %۶۰ بالاترند) ۵.۰ در صدهزار نفر در مقایسه با نرخ ۳.۰ در کلکته. اگر به دلیل فقر در کلکته همهی اینها برای ما غیر قابل فهم و معماوار هستند، این بازتاب محدودیت فکر ماست نه این که با یک معما روبه رو هستیم.
البته کلکته فاصلهای طولانی دارد تا زدودن فقر و سامان دادن به امور مادی خود. باید دانست که نرخ پایین جنایت، آن مشکلات زشت را پاک نمیکند. [۲] با این حال جای خوشحالی است که فقر، ناگزیر و بدون ارتباط با جنبشهای سیاسی و نیز برهمکنشهای اجتماعی و فرهنگی، تولید خشونت نمیکند. توضیح جنایت موضوع آسانی برای تعمیمهای تجربی نیست، اما ارتباطهایی ممکن مینمایند. در حالی که اخیرا برخی تلاشها برای فهم طبیعت و رخداد جنایت بر اساس ویژگیهای محلهها انجام شده، بسیار روشن است که همچنان راه درازی برای فهم کامل تصویر در پیش است (Wilkstrom & Sampson, 2006).
در سخنرانی خود برای مجموعهی مامفورد استدلال کردم که کلکته در کنار عوامل دیگر از تاریخی طولانی به عنوان شهری با جمعیتهای مخلوط برخوردار بوده و محلههای آن فاقد تفکیک و جدایی قومی موجود در برخی شهرهای دیگر در هند و کشورهای دیگر بودهاند.
بسیاری دیگر از عوامل اجتماعی و فرهنگی دیگر بیشک در فهم ارتباط میان فقر و جنایت دخیل هستند. برای نمونه، برای فهم نرخ بالای خشونت و جنایت در آفریقای جنوبی، که آنجا در سخنرانی ام برای مجموعهی نادین گوردایمر در آوریل ۲۰۰۷ اشاره کردم، بسیار دشوار است که ارتباط میان میزان بالای جرمهای خشونت آمیز و مرده ریگ آپارتهاید را نادیده بگیریم. رشتهی ارتباط نه فقط میراث جدال نژادی، بلکه همچنین تاثیر محلهها و خانوادههایی است که برای مقاصد اقتصادی و بر اساس سیاستهای آپارتهاید از هم جدا شده بودند. اما توضیح این امر آسان نیست که چرا تلاشهای دیررس برای ساختن محلات مخلوط، نتیجهی بیدرنگی چون افزایش جنایت و جرم در محلات مخلوط جدید داشته است. شاید زدودن مرده ریگ تاریخ سختتر از آن چیزی است که امید داریم.
فکر نمیکنم به قدر کافی درمورد مناسبات تجربی بدانیم تا با اطمینان بگوییم چه ارتباطهایی هست، و به شدت هم آگاهم که اینجا نیاز به آن گونه فروتنی هست که اغلب علوم انسانی ادعایش را دارند، اما اجرایش نمیکنند.
اما، آشکار است که گرایش به دیدن پیوندی همیشگی و مستقیم میان فقر و خشونت دوام نمییابد. بیشک تصویری پیچیده تر هست در ورای مناسبت سرراست فقر/خشونت. مشخص تر، به ویژه در مورد خشونت در پیوند با دین، قومیت و محله (مسیری که بسیاری از نظریه پردازان فرهنگی نشان میدهند) نقش سیاست آگاهانه همچون یک سد بازدارنده را باید کاملتر به رسمیت شناخت.
نمونهای از وضعیت سیاسی ادامه دار کلکته و بنگال غربی که به شدت در سمت چپ مرکز قرار دارد: بنگال غربی طولانی ترین سابقهی دنیا را در دولتهای انتخابی کمونیست بر اساس انتخابات آزاد چند حزبی دارد (۲۸ سال) و کوشیده که بر روی محرومیتهای مربوط به طبقه و اخیرا جنسیت تمرکز کند. برداشتن تمرکز از روی دین و جوامع دینی، سوء استفاده از تفاوتهای دینی جهت برانگیختن شورش علیه اقلیتهای دینی را بسیار سختتر کرده است؛ اتفاقی که با قساوت در برخی شهرهای هند مانند بمبئی و احمدآباد شاهد بودیم. کلکته هم سهم خود از شورشهای هندو-مسلمان در زمان تقسیم هند که شبه قاره را درنوردید را داشت. اما از آن زمان به بعد، بیش از چهار دهه در این شهر بزرگ هیچ شورشی مانند مجموعههای شهری هند رخ نداد. درواقع، به نظر میرسد که الویتهای سیاسی و اجتماعی حاکم بر شهر به صورتی اساسی کل نقشهی کاشتن و پرورش تفرقه و جدایی بین محلهها را خنثی کرده است. در جریان این توسعهی سیاسی، گویا تمرکز روی فقر اقتصادی و نابرابری نقشی اساسی در نمایاندن زودگذر بودن تاثیر اختلافهای مذهبی بر هماهنگی اجتماعی داشت.
در این بازشناسی هویتهای چندگانهی انسانی، تمرکز روزافزون بر روی طبقه و دیگر خاستگاههای نابرابری اقتصادی، برانگیختن عواطف خشونت آمیز در کلکته بر اساس خطوط جدایی مذهبی را بسیار دشوار ساخته است. برانگیختن جدایی مذهبی ابزاری بود که امروز ابتدایی و خام تلقی میشود. اقلیتها، عمدتا مسلمانان و سیکها، در کلکته امنیتی داشتهاند که در بمبئی، احمدآباد یا دهلی ممکن نبوده است. اگر هویتهای مربوط به سیاست و طبقه، تاثیر جدی کاهنده بر خشونتهای مذهبی و تضادهای اجتماعی در بخش بنگال هند داشته اند، تاثیر سازندهی همسانی را میتوان در آن سوی مرز در بنگلادش دید که ناشی از قدرت هویتهای زبان، ادبیات و موسیقی است که مسلمانان را از هندوها جدا و به دو اردوگاه متخاصم تقسیم نمیکند. نکتهی عامتر این که فهم چندگانه بودن هویتهای ما میتواند نیرویی عظیم باشد در مبارزه با خشونت انگیزی بر اساس یک هویت واحد، به ویژه هویت دینی، که شکل غالب کاشتن و پرورش مصنوعی یک هویت واحد در دنیای پریشان امروز است.
بازگردیم به دیدگاه تقلیل اقتصاگرا، این دیدگاه به اندازهی رویکرد برخورد تمدنها خام و زمخت نیست، اما همچنان بیش از اندازه ساده، تک بعدی و گمراه کننده است. ما به تصویری کاملتر نیاز داریم. برای نمونه، تاریخ خشونت در افغانستان نمیتواند بی ارتباط با فقر و عقب ماندگی جمعیت آن باشد، اما فروکاستن علتهای فقر در آنجا به یک دلیل واحد اقتصادی، به نادیده انگاشتن نقش طالبان و سیاستهای بنیادگرایی دینی میانجامد. همچنین نقش ارتشهای غربی در حمایت و برانگیختن مجاهدین افغانی علیه روسها در زمانی که رهبران غرب، اتحاد شوروی را به تنهایی محور شرارت دانستند، از قلم میافتد. همزمان، بی ارتباط دانستن برآمد بنیادگرایی دینی و خشونت فرقهای با هر گونه عامل اقتصادی، خطا خواهد بود. ما باید برای فهم برهمکنشهای گوناگونی که با هم کار میکنند و اغلب در همکاری با یکدیگر آدم میکشند، بکوشیم. ما به تحقیقهای پیچیده نیاز داریم تا بفهمیم در ساختار بزرگتر چه سهمی به عوامل اقتصادی میرسد.
هنگام بررسی نرخ پایین جنایت در کلکته به نقش سازندهی سیاستهای رادیکال متمرکز بر طبقه، جنسیت و فقر اشاره کردم. فقر به دلیلی بسیار متفاوت نیز میتواند با نرخ پایین جنایت در ارتباط باشد: فقیر شدن مفرط، مردم را آنقدر ناتوان میسازد که قادر به اعتراض و شورش نباشند. در واقع تهیدستی، نه تنها با ناتوانی اقتصادی، بلکه همچنین با ناتوانی سیاسی همراه است. قحطیهای جدی ممکن است بدون شورش یا اعتراض و جنگ جدی باشند.
برای نمونه، قحطیهای دههی ۱۸۴۰ در ایرلند از جمله صلح آمیزترین قحطیها بودند و تلاش اندکی از سوی تودههای گرسنه انجام شد که حتی به کشتیهای مواد غذایی که با قدرت بازار آزاد پشت سر هم در رود شانن به انگلستان مواد غذایی میبرد، حمله کنند (انگلستان به نسبت ایرلندیهای قحطی زده، پول بیشتری برای خرید گوشت، مرغ، کره و دیگر مواد غذایی داشت). چنین شد که برای ایرلندیها که شهرت خوبی در زمینهی رام بودن ندارند، سالهای قحطی به سالهای قانون و نظم و صلح تبدیل شد. لندن نه تنها پاسخگوی مدیریت بد خود بر ایرلند نشد، بلکه نیازی به رویارویی با خشونت تبهکاران ایرلندی که در جستجوی راهی برای فرونشاندن گرسنگی خود بودند، نداشت. کالگوس، سردستهی شورشیان اسکاتلند در مورد قانون رومی بریتانیا در قرن اول میلادی (به گزارش تاسیتوس) گفت: ویرانه میآفرینند و آنرا صلح مینامند. اما این بدان معنا نیست که فقر، قحطی و نابرابری در ایرلند هیچ نقش بلندمدتی در خشونت در ایرلند نداشت. در واقع، حافظهی بیعدالتی و نادیده گرفته شدن، نقش نیرومندی در جداکردن ایرلندیها از بریتانیاییها داشت و خشونت در روابط میان انگلستان و ایرلند در طول یک قرن و نیم را برانگیخت.
فقر اقتصادی ممکن است به شورش بیدرنگ نینجامد، اما خطا است اگر نتیجه بگیریم که هیچ ارتباطی میان فقر از سویی و خشونت از سوی دیگر وجود ندارد. نیازی جدی هست به دیدن ارتباطها در بازههای زمانی طولانی. همچنین باید فهمید که چگونه رنجهای محرومیت و بدرفتاری، با عوامل دیگر- در مورد ایرلند برانگیختن یک هویت ملی خواهان فاصله گیری از انگلستان- همراه میشود. ویژگی توهین آمیز کاریکاتورهای انگلیسیها در مورد ایرلندیها که اغلب کار ادموند اسپنسر در قرن شانزدهم بودند، هنگام قحطیهای دههی ۱۹۴۰ در زیر فرمانروایی انگلستان تشدید شد و نفرت عمیق نسبت به همسایههای قویتر ایرلند که کاری برای توقف قحطی نکردند، تشدید شد.
مثالی دیگر بزنم، این بار از خاورمیانهی امروز. البته عوامل بسیاری وضعیت وحشتناک امروز را پدید آورده، از جمله ناتوانی آشکار دولت آمریکا در تفکر روشن – نمیگوییم عاقلانه و انسانی- در مورد این موضوع. اما در میان بسیاری ارتباطها مشکل میتوان حافظهی بدرفتاری قدرتهای غربی در خاورمیانهی دوران استعماری را که اربابان جدید، ملت پشت ملت را مغلوب میساختند و مرزهای کشورهای سرزمینهای باستانی را مطابق میل ابرقدرتهای استعماری تغییر میدادند، پاک کرد. سوء استفاده از قدرت در زمان خود در قرن نوزدهم، شورشهای زیادی این سو و آن سو برپا نکرد، اما سکوت شکست خوردگان و صلح درهم شکستگان، نشانگر این نبود که موضوع اصلی برای همیشه از میان رفته و حافظهای وحشتناک از بدرفتاری پشت سر خود به جا نمیگذارد.
حتی نگرانم که رویدادهای ویرانگر و درهم کوبندهی جدید امروز – در عراق و فلسطین و جاهای دیگر – به آسانی تا زمانی طولانی در آینده فراموش نشود. پیام کلی این است که بپذیریم فقر و نابرابری ارتباط مهمی با خشونت و فقدان صلح دارند، اما باید همراه با نقش تفرقه افکنی بر اساس عواملی چون ملیت، فرهنگ، دین، جامعه، زبان و ادبیات بررسی شوند.
محرومیت، تک سوار میدان تولید خشونت نیست. تاثیر فقر و نابرابری را نه از راه فقط تمرکز بر محرومیت و تهیدستی و بی ارتباط با اجتماع و فرهنگ، بلکه در چارچوبی بس گسترده تر از نقشهای فعال فقر و دیگر عوامل جامعه میتوان فهمید. پیوند میان فقر و بیعدالتی با خشونت به درجاتی اعتبار دارد، اما دارای هیچ بیدرنگی یا ناگزیری نیست. همچنین باید پذیرفت که ایدههای هویت و فرهنگ به غنای اقتصاد سیاسی میافزایند و لزومی به رقابت “یا این” و “یا آن” نیست. مقولههایی که خشونت انگیزی دور آنها گسترش مییابند، برای خود اعتبار فرهنگی و اجتماعی دارند (در پیوند با قومیت، ملیت یا پیش زمینهی اجتماعی)، اما امکان برانگیختن خشم به دلیل همراهی تاریخی با اقتصاد و نابرابری سیاسی و فقر میتواند تشدید شود. درواقع، حتی شقاوت عمال هوتو علیه توتسیها از این واقعیت که توتسیها موقعیت ممتازتری در مقایسه با هوتوها داشتند، استفادهی موثر کرد. البته ین توجیه آنچه رخ داد، نیست، اما وجود ارتباط تاریخی برای مطالعات تجربی خشونت، اهمیت دارد. همچنین نمیتوان پلشتی خشونت القاعده علیه هدفهای غربی را با یادآوری تاریخ توجیه کرد. اما کسانی که تروریستها به نام آنها عملیات کرده بودند، در گذشته از سوی استعمارگران غربی مورد بدرفتاری قرار گرفته بودند و همین امر، دعوت به بربریت را آسانتر ساخت. نبودن توجیه اخلاقی برای چنین ارتباطی، قدرت آنرا در بردن تودههای مردم به سوی خشم کور، نفی نمیکند.
در دنیای معاصر، همراهی جمعیتهایی که میتوانستند صلح آمیز باشند با تروریستها در جاهایی که مردم بسیاری احساس میکنند که در گذشته با آنها بدرفتاری بسیار شده، پدیدهی خاص دیگری است: خشونتی که با آن مدارا میشود، اغلب گونهای تلافی بیعدالتیهای گذشته تلقی میشود. چنین وضعیتی الزاما ناگزیر نیست، اما روآمدن خشونت بالقوه، پیشینهای نیرومند میخواهد. به استثنای رهبری مهاتما گاندی و دیگرانی که در زمان ما برای پذیرش آنچه نادین گوردایمر (۱۹۹۵) جستجوی مشترکی که لازم نیست در هیچ معاهدهی صلحی قید شود، تلاش میکنند، [۳] مشکل بتوان یک هند چنددینی را تجسم کرد که امروز تا این حد متفاوت با شورش دههی ۱۹۴۰ است: حتی با وجود تلاشهای بی وقفهی برخی فرقه گرایان برای تحریک و شوراندن عواطف علیه اقلیتها، رای دهندگان هندی در انتخابات سراسری سال ۲۰۰۴ قاطعانه آنها را پس زدند.
با توجه به تز آشنای بریتانیای استعماری برای جدایی درمان ناپذیر میان جوامع هندی که نقش چنان بزرگی در سیاست استعماری “تفرقه بینداز و حکومت کن” داشت، باور کردنش سخت است که کشور با بیش از %۸۰ جمعیت هندو، هنوز میتواند غیرهندوها را به هر سه مقام اصلی کشور بگمارد، که چنین هم کرد: یک رئیس جمهور مسلمان (عبدالکلام)، یک نخست وزیر سیک (مانموهان سینگ) و یک رهبر مسیحی حزب (سونیا گاندی). [۴]
همچنین، اگر دوراندیشی سیاسی جنبش ضدآپارتهاید به رهبری نلسون ماندلا نبود، امروز آفریقای جنوبی باید غرق در انتقام گیری علیه یکی از خامترین و بیرحمانه ترین نظامهای جدایی نژادی دنیا میبود. از چنین احتمالهایی با موفقیت پرهیز شد. وقتی کل دنیا نگران نه تنها بیعدالتی در آفریقای جنوبی، بلکه همچنین نگران احتمال حمام خونی ناگزیر پس از گسستن زنجیرهای سیاهپوستان بود، چنین چیزی اصلا قابل تصور نبود. فهم این نکته برای امور دیگری که ما را نگران میکنند، معناهایی دارد. اگر در هر کشور دنیا (از جمله آفریقای جنوبی) خشونتی غیرمعمول وجود دارد، تشخیص و تمایز علتهای آن نیازمند ترکیب کردن تحلیلهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی با جستجوی پیوندهای محکم و واقعی آنها با محرومیت اقتصادی است.
البته نابرابری و محرومیت، نیازمند توجه فوری و متمرکز است، زیرا به خودی خود لعنتهایی وحشتناک هستند، اما نیاز به این فوریت نباید با این ادعا توجیه شود که نابرابری و محرومیت، ناگزیر و مولد مستقیم جنایت و خشونت هستند. به نظر من خطای بزرگی خواهد بود اگر نابرابری و فقر اقتصادی را مسئول مستقیم خشونت بدانیم. همچنین اشتباهی جدی است اگر فرض کنیم که نابرابری و فقر هیچ ارتباطی با امکان خشونت ندارند. اینک نتیجه گیریهای شخص من چه هستند؟
نخست این که امور اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مربوط به خشونت باید به طور جدی در یکدیگر ادغام شوند؛ کاری که نظریه پردازان جبرگرای برخورد تمدنها و نیز تقلیل گرایی اقتصادی انجام نمیدهند. عوامل فرهنگی و اجتماعی و اقتصاد سیاسی همگی برای فهم خشونت در دنیای امروز لازم هستند. اما آنها در انزوا از یکدیگر عمل نمیکنند. ما باید دربرابر میانبرهای وسوسه گری مقاومت کنیم که مدعی رسیدن به فهم از راه تمرکز بر روی یک عامل هستند و دیگر عوامل مرکزی در یک تصویر فراگیر را نادیده میگیرند.
دوم، در حالی که سیاست هویت-محور بیشک میتواند محرک خشونت باشد، دربرابر چنین خشونتی همچنین میتوان به کمک یک فهم گسترده تر از گوناگونی هویتهای انسانی مقاومت کرد. ناهمسانیهای دورکنندهی ما میتوانند ما را به شکلهای خاصی از یکدیگر جدا سازند، اما همچنان، دیگر هویتها و همسانیها و وابستگیهایی وجود دارند که ما را تشویق کنند به مقاومت دربرابر خواست انزوا بر اساس یک هویت جداکنندهی واحد، هر قدر هم در برخی نسخههای سیاست هویت-محور مبارزه جو باشند، میکنند. یک فرد قبیلهی هوتو که استخدام شده تا یک توتسی را مجازات کند، در واقع، یک رواندایی و یک آفریقایی نیز و شاید یک کیگالی و بیشک یک انسان نیز هست و اینها هویتهایی هستند که توتسیها هم دارند. روند کاشتن و پرورش خشونتی از این دست را نمیتوان بروز سرنوشت محتوم بشر دانست.
سوم، هر قدر هم تفاوتهای دینی در پیش زمینهی جنگهای امروز پررنگ هستند، حتی در مورد جداییهای هویتی، عوامل تفرقه افکن دیگر و دارای بالقوگی خشونت و کشتار وجود دارند. خشونت هویت منفرد میتواند انواع حیطههای تاخت و تاز داشته باشد. در واقع، دلمشغولی و وسواس نسبت به ادیان و به اصطلاح تمدنها در سیاست جهانی معاصر، چنان قوی بوده که فراموش میکنیم خطوط تفرقهی هویتی در گذشتهای نه چندان دور برای تولید انواع خشونت و جنگ و میلیونها کشته، چگونه مورد سوء استفاده قرار گرفتهاند. برای نمونه، ادعاهای کشوری و ملیتی نقش مسمومی در جنگ خونین و گسترده در اروپا بین ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ داشتند و زمینهی مشترک مسیحی هیچ تاثیری بر متوقف ساختن آلمانیها، بریتانیاییها و فرانسویها در کشتار یکدیگر نداشت. از آن پس، هویتهای رو آمده، هویتهای ملی بودند که تب میهن پرستی برانگیختند. پیش از آنکه دهشتهای جنگ جهانی اول، جان ویلفرد اون را بگیرد، او در اعتراض علیه ارزشهایی که مشوق نبرد خشونت آمیز برای هویت، ملت و زادگاه پدری بودند، نوشت: دوست من، تو این دروغ قدیمی را به فرزندان مشتاق عظمت نخواهی گفت که: Dulce et Decorum est Pro Patria Mori (مردن برای کشور خود شیرین و روا است). طنین صدای هوراس در دفاع از افتخار مرگ در راه کشور خود به معنای حمایت از خشونت ملی گرایی است. برانگیخته شدن همین حس بود که ویلفرد اون (Owen) مصرانه به آن اعتراض داشت. امروزه اروپاییان شاید به آسانی حس ناخشنودی، بدبینی و اعتراض اون را ارج نگذارند. امروز آلمانیها، فرانسویها و بریتانیاییها با صلح و آرامش همکاری میکنند و با هم برای تصمیمگیری کارهای لازم برای قاره بدون توسل به اسلحه بر سر یک میز مینشینند. زمانی که اون آن شعر اعتراضی را مینوشت این امر ممکن نبود. امروز، آسیبهای مشابهی در جداییهای هویتی نهفته که در سطوح پایینتر، پیشروی خشونت با ادعای خودمهم بینی به نظر میرسند، اما در سطح بزرگتر، چیزی نیستند جز یک دشمنی مصنوعا دامن زده شده که به کمک همبستگیها و وفاداریهای بزرگ نهفته در هویتهای گوناگون، از جمله اشتراکهای وسیع جامعهی بشری، قابل بررسی و حل هستند.
چهارم، برخی از جداییها میان مردم در پیوند با هویتهای نژادی، قومیتی یا دیگر هویتهای غیراقتصادی به دلیل همراهی آنها با فقر و نابرابری خیلی محسوس تر و جدیتر میشوند. به طور عمده، بر اساس آن همراهیها است که محرومیت اقتصادی و تحقیر اجتماعی میتواند به علت مرگبار خشونت تبدیل شود. مهم است که دریابیم ارتباط میان فقر و نابرابری با خشونت چگونه عمل میکند و چرا عوامل غیراقتصادی برای تشریح این روند لازمند. شاخصهای اقتصادی نابرابری مانند ضریب جینی یا نسبت درآمد گروههای بالایی و پایینی به یکدیگر، ابعاد اجتماعی جدایی هویتی موجود را نشان نمیدهند. برای نمونه، وقتی افراد گروههای کم درآمد نیز ویژگیهای غیراقتصادی متفاوتی با یکدیگر دارند، مانند نژاد (سفید یا سیاه بودن)، یا وضعیت مهاجرت (مانند تازه رسیدهها یا ساکنان قدیمیتر)، آن گاه اهمیت نابرابری اقتصادی، در اثر جفت شدن آن با دیگر جداییهای مربوط به گروههای هویتی غیراقتصادی چندین برابر میشود. مثلا مشکل میتوان شورشهای حاشیه نشینان شهری پاریس و دیگر شهرهای فرانسه در پاییز ۲۰۰۵ را فقط از نظر فقر و محرومیت درک کرد و نژاد و مهاجرت را به حساب نیاورد. به همان ترتیب، تنها برشمردن نژاد و مهاجرت همچون علت این رویدادها بدون درنظر گرفتن نابرابری و محرومیت اقتصادی، به نتیجهی مطلوب نخواهد رسید.
با تاکید بر ضرورت پرهیز از بررسیهای تک ساحتی در تحلیل خشونت نتیجه میگیرم: نباید فقط عوامل اقتصادی، نابرابری اجتماعی و محرومیت را درنظر گرفت؛ و نباید فقط مولفههای هویت و عوامل فرهنگی را مد نظر داشت. هیچ یک از این تاثیرها، هرقدر هم در یک تصویر فراگیر مهم باشند، به تنهایی نمیتوانند فهمی کافی از علتهای گستردگی خشونت و نبود صلح اجتماعی به دست دهند. تاثیرهای متقابل به همان اندازهی عناصری که باید آنها را به یکدیگر ربط داد، اهمیت دارند.
پایان
References:
– Collier, Paul, 2007. The Bottom Billion. Oxford: Oxford University Press.
– Embree, Ainslee Thomas, ed., 1971. Alberunis India, translated by Edward C. Sachau. New York: Norton. Gordimer, Nadine, 1995.
– Writing and Being. Cambridge, MA: Harvard University Press. Huntington, Samuel, 1996.
– The Clash of Civilizations and the Remaking of World Order. New York: Simon and Schuster. National Crime Record Bureau, 2006.
– Crime in India 2005. New Delhi: Government of India. Russett, Bruce M.; John R. Oneal & Michaelene Cox, 2000.
– ‘Clash of Civilizations, or Realism and Liberalism Deja Vu? Some Evidence’, Journal of Peace Research 37(5): 583-608.
– Sen, Amartya, 1997. ‘Human Rights and Asian Values’, New Republic 217(2-3), 14 July: 33-40.
– Sen, Amartya, 2002. ‘Civilizational Imprison ments: How To Misunderstand Everybody in the World’, New Republic, 226(22) 10 June: 28-33.
– Sen, Amartya, 2006. Identity and Violence: The Illusion of Destiny. New York: Norton; London &C Delhi: Penguin.
– Wilkstrom, Per-Olof H. & Robert J. Sampson, eds, 2006. The Explanation of Crime: Context, Mechanisms and Development. Cambridge: Cambridge University Press.
– AMARTYA SEN, b. 1933, Thomas W. Lamont University Professor, and Professor of Economics and Philosophy, Harvard University; awarded the Prize in Economic Sciences in Memory of Alfred Nobel, 1998.
[1] دادهها برگرفته از: National Crime Record Bureau (2006) of India
[3] در اینجا گورداایمر (۱۹۹۵) در مقالهای با عنوان زابالاوی: سوی پنهان، درمورد سه نویسندهی بزرگ، نجیب محفوظ، شینوا اشبه و آموس اوز، به ترتیب از مصر، نیجریه و اسرائیل سخن میگوید: آنها از بدیهیاتی چون جدایی نژادی و کشور و دین نمیگویند، بلکه با هدف مشترکی که لازم نیست در هیچ معاهدهی صلحی به آن اشاره شود، از راههای متفاوت خود وارد قلمروی ناشناختهها میشوند.
[4] چون این سخنرانی در ماه مه ۲۰۰۷ انجام شده مدت ریاست جمهوری عبدالکلام به پایان رسیده بود و ریاست جمهور جدید یک زن هندو است به نام Pratibha Devisingh Patil
Violence, Identity and Poverty Author(s): Amartya Sen Reviewed work(s): Source: Journal of Peace Research, Vol. 45, No.
URL: http://www.jstor.org/page/info/about/policies/terms.jsp
2008 Journal of Peace Research, vol. 45, no. 1, 2008
Harvard University