یار دبستانی، بی من و همراه من

 همین مانده بود معلمان که از بی ادعاترین و دلسوزترین قشرهای فرهنگی جامعه هستند هم به‌خاطر مطالبات صنفی خویش اسیر زندان بشوند، که شدند. همین مانده بود که آموزگار زحمتکش و مستضعف مدرسه، به‌خاطر تعلیمات انسانی به خردسالان مورد عقوبت “اعدام” قرار گیرد، که گرفت.همین مانده بود حکومتگران اقتدارگرا سبب شوند که کودکان معصوم بی بدرقه ی والدین خود رهسپار مدرسه شوند، که رهسپار شدند. اول مهر دررسید و باد خزان وزیدن گرفت و “یاران دبستانی” که می خواستند دشت بی فرهنگی شان جز علف هرز نداشته باشد، اکنون صحرای  حکومتی را پیش رو می بینند که برّ و ثمر باغ فرهنگش جدایی علم و ادب و آزادی است و باغبانش را هیچ قدرت تمییزی میان بهار و خزان نیست. پاییز ۹۱ خورشیدی مدتهاست که بوی خزان نه؛ بوی زمستان در بسیاری از خانه های ایران درافکنده است.

زنگ اول، فریاد می زنیم

۱۲ میلیون و سیصد هزار کودک و نوجوان ایرانی امروز راهی مدرسه ها می شوند. برخی خوش‌اند به دیدار دوباره ی دوستان و برخی غمگین از فرارسیدن ساعات زود-بیداری؛ برخی شوق اولین حضور در مکتب هنوز ناشناخته ی آموزش و پرورش را دارند و برخی نگران صبحانه ای که قرار است صبح زود و به بی اشتهایی خورده شود. اما همه ی آنها در نظام کنونی آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ایران، روز اول را قراری مشترک به اجبار دارند. آنها قرار است پایشان که به مدرسه رسید در گام اول و با برنامه ای که “معاونت پرورشی وزارتخانه” برای شان ترتیب داده، در تمامی مدارس کشور شنونده ی اذان باشند و علیه استکبار جهانی شعار بدهند. این برنامه ای است که مسئولان، فرصت شمرده و به بهانه ی توهین به پیامبر اسلام، ترتیب داده اند تا از همان روز اول، میلیونها دانش آموز با مقوله ی “فریاد زدن” بر سر این و آن آشنا شوند و خو بگیرند.

زنگ دوم، حضور و غیاب

زنگ دوم وقتی همه بر سر کلاس ها رفتند، جای چند نفری خالی می ماند؛ از سال ۱۳۸۸ که انتخابات ریاست جمهوری برگزار و اعتراض به نتایج اعلام شده ی آن شروع شد، برخی ها که هم معترض بودند و هم معلم، دیگر نه تنها به سان معلمان کنار نهاده شده در اوایل انقلاب از ادامه ی فعالیت آموزشی خویش محروم شدند؛ بلکه مانند همان اسلاف خویش به زندان هم رفتند و به خاطر فعالیت های صنفی یا نگرش های سیاسی خویش، مورد عقوبت هم قرار گرفتند. برخی دوران حبس می گذرانند و برخی حبسی می کشند که تبصره ی رهایی مندرج در حکم شان فقط اعدام است. از “عبدالله مومنی” و “هاشم خواستار” و “محمد علی آگوشی” و “محمد داوری” و “اسماعیل عبدی” و “رسول بداغی” با احکام مدت دار گرفته تا “محمود باقری” و “هادی راشدی” و “هاشم شعبانی نژاد” و “عبدالرضا قنبری” و ده ها نام و بی نام مانده ی دیگری که کسی از حال و روز و سرنوشت در انتظارشان، آگاهی ندارد. برخی البته چون خواستار حبس کشیده اند و علی الحساب آزادند.

زنگ سوم، تغذیه ی حسرت

زنگ سوم وقتی دلتنگی محصلان به خانه و والدین پیش آمد و به دنبال تغذیه ی کوچکی رفتند که اولیاء در کیف های آنها نهاده اند تا به وقت گرسنگی دریابند که سایه ی مهر پدر و مادر، همه جا بر آنها افکنده است؛ آنگاه طعامِ آماده به خوردنِ حسرت دانش آموزانی جلوه می کند که نه تنها والدین شان آنها را تا در مدرسه بدرقه نکرده اند؛ نه تنها بیسکوییت یا لقمه نانی در کوله پشتی شان قرار نداده اند؛ نه تنها از زیر کتاب عبورشان نداده و دعایی نکرده اند؛ نه تنها بوسه ای به مهرِ ماه بر گونه های شان نگذاشته اند؛ بلکه روزها و ماه ها و گاه سال هاست که اصلا در خانه نبوده اند تا فرزندان دریابند که با یا بی همراهی پدر یا مادری که در طلب آزادی و حق نان به زندان می رود هم باید توانست که زیست و بالید و مدارج علم و ادب و فرهنگ را در نظام آموزشی و پرورشی رایج در ایرانِ این سال ها هم طی کرد و مدرکی یافت که علاوه بر مهر تاییدی بر تحصیل علم، مهری بر تایید خفقان و سیطره ی سکوت دارد.

زنگ آخر، زنگ تعطیلی مروت

زنگ آخر که زده می شود و علم و ادب جویان، می خواهند تک به تک یا صف به صف با دوستان قدیم یا تازه دریافته راهی خانه شوند، هستند محصلانی در شمال غرب ایران که نخواهند جایی بروند. مدرسه شان همان چادر نیمه گرم مخصوص زلزله زدگان است و خانه شان هم همان. آنها هزاران دانش آموزی هستند که در سایه ی رافت جاری نشده ی دولت حاکم، پتویی خواهند داشت و اندک قوتی برای رسانیدن روز به شب و شب به به روز. مامن علم و ایمان و عمل و زندگی شان یگانه است و یک مکان؛ زیر چادر محرومیت و بی پناهی.

زنگ تفریح

زنگ تفریح که لابه‌لای زنگ های رسمی شمرده نمی شود اما، زنگ بیداری ست.  نیما و مهرآوه ی “نسرین ستوده” خاطرات هجوم ماموران به خانه شان را مرور می کنند و فرزندان “محمد صادق کبودوند” آمال پدرشان را. چنان که زینب محمودیان. فرزندان “احمد زیدآبادی” و “علیرضا رجایی” و “حشمت طبرزدی” و “فرید طاهری” و بسیاری دیگر نیز چند سالی است که در این زنگ، مشق نجابت می نویسند. کودک خردسال “امیر خسرو دلیر ثانی”، مضمون نامه ی نگاشته شده ی پدر از زندان را که در کلاس مدرسه ی امروزین ایران یادش نداده اند در همین زنگِ خلاصی از جیب بیرون می آورد و با خود مرور می کند که پدرش نوشته است:

«گرچه به ظاهر از تو دورم، اما دلم برای تو و همکلاسی هایت می تپد و از معلمِ هستی می خواهم که شما را در آموختن بهترین ها یاری دهد و عشق، محبت، نوع دوستی و از خودگذشتگی را به همه شما بیاموزد و درس هایی را که پدرانتان آموختند ولی نگذاشتند یا نخواستند که به اجرا درآورند، شما بتوانید با دوستی و همدلی در کنار یکدیگر به واقعیت نزدیک کنید و آینده ای همراه با ارزش های انسانی را برای خود و سرزمینمان بسازید».

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

سی و اندی سال از به بار نشستن انقلاب و سه سال از شکل گیری جنبش سبز که تکمله ای برای برپایی همان اهداف آزادی خواهانه بود می گذرد و بعد از سال ها تجربه و آزمون و خطا و سپری شدن صدها فصل بهار و تابستان و خزان و زمستان، درهای اقتدارگرایی آنچنان بر پاشنه ای از خفقان می چرخند که نه تنها در پیشبرد و به بار نشاندن منویات علمی مورد نظر در نظام آموزشی ایران توفیقی حاصل نشده؛ نه تنها نظام آموزشی هر روز تغییراتی بی سبب و بی نتیجه می یابد؛ نه تنها معاونت های پرورشی مدارس هیچ کاربردی در بهبود مناسبت های فرهنگی رایج در مدارس ندارند؛ بلکه دامنه ی انتقام گیری های سیاسی از منتقدان حکومت تا به درون مدارس نیز گسترانده شده است. سوز زمستانیِ فشردن گلوهای آزادی خواه، چه در قامت معلم باشند یا والدین فعال برخی از کودکان، با اول مهر بر جان ها می نشیند و باد خنکی که از جانب خوارزم روان می شود، اکنون پیغامش خاطرات معلمانی ست همچون “فرزاد کمانگر” که جانِ خود را که سال ها بر سر تعلم به کودکان محروم ایران نهاده بودند، در این سال ها فشرده در طناب و بر سر دارِ جهل دیدند.

ندای سبز آزادی       شنبه 22 سپتامبر 2012 – 01 مهر 1391

Print Friendly, PDF & Email